شوک زن جوان به پیرمرد؛ من عروس شما هستم
مرد 70 ساله که برای گزارش ماجرای گم شدن پسرش به کلانتری مراجعه کرده بود، متوجه شد که پسرش به دور از چشم او ازدواج کرده است.
ایران اکونومیست - به گزارش ایران اکونومیست، پیرمرد 70 ساله در حالی که پس از نوشیدن آب، با دستانی لرزان لیوان را روی میز میگذاشت، درباره ماجرای گم شدن پسرش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری «پنجتن مشهد» توضیح داد.
وی گفت: از روزی که ازدواج کردم همیشه آرزو داشتم خداوند پسری به من عنایت کند تا در روزگار پیری عصای دستم باشد و از سوی دیگر نیز نام و نسل مرا زنده نگاه دارد. اما گویی سرنوشت من به گونه ای دیگر رقم خورده بود چرا که فرزند اولم دختر بود. اگر چه دختر و پسر فرقی ندارد اما من همواره آرزو می کردم تا فرزند دیگرم پسر باشد ولی این بار نیز نه تنها همسرم دختر به دنیا آورد بلکه چهار فرزند بعد از آن ها نیز دختر شدند.
دیگر موضوع علاقه ام به داشتن یک پسر را آشکار کرده بودم. به طوری که در راز و نیازهایم از خدا می خواستم پسری به من عطا کند به همین خاطر همسرم را نزد پزشکان مختلف بردم و او داروهای زیادی مصرف کرد. از سوی دیگر من به خاطر شدت علاقه به یک فرزند پسر دعا و نذر و نیاز کردم تا این که بالاخره آرزویم برآورده شد.
روزی که همسرم نتیجه سونوگرافی را نشانم داد گویی از خوشحالی در آسمانها پرواز میکردم. هفتمین فرزندم پسر بود. من که در پوست خودم نمیگنجیدم راهی بازار شدم و مقدار زیادی اسباب بازی و انواع لباس های پسرانه برایش خریدم.
با به دنیا آمدن فرزین من دیگر در این جهان زندگی نمی کردم گویی در عالمی دیگر قدم برمی داشتم و رویاهایم را به تصویر میکشیدم. خلاصه نمی گذاشتم قند در دل پسرم آب شود تا این که او در مقطع دبیرستان درس و مدرسه را رها کرد. این موضوع برایم اهمیتی نداشت چرا که نمی خواستم کاری را که دوست ندارد انجام بدهد.
روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که چند ماه قبل به شوخی یا جدی گفت که دختری را دوست دارد ولی من به خواسته اش اهمیتی ندادم و به او گفتم وقتی خدمت سربازی را گذراندی و کار و کاسبی مناسبی داشتی، یا در جایی استخدام شدی بعد مادرت بهترین و زیباترین دختر شهر را برایت خواستگاری می کند.
آن روز پسرم دیگر چیزی نگفت و در برابر مخالفت من اصراری نکرد. فقط گفت می خواهد به خدمت سربازی برود. روز بعد هم وسایل شخصی اش را برداشت و به خدمت سربازی رفت.
گاهی به مرخصی می آمد یا تلفنی با من صحبت می کرد، ولی از حدود یک ماه قبل در حالی که من به خاطر سکته قلبی مدت زیادی بستری بودم، او سراغی از من نگرفته است و خبری هم از فرزین ندارم و به شدت نگرانش هستم.
در این هنگام زن جوانی که مقابل پیرمرد نشسته بود، تصویر فرزین و پیرمرد را در صفحه گوشی تلفنش نمایان کرد و در مقابل چشمان حیرت زده پیرمرد گفت: من عروس شما و همسر فرزین هستم او در کنار من زندگی می کرد و به خدمت سربازی نرفته بود! دو ماه دیگر نیز پسرمان به دنیا می آید.
وی گفت: از روزی که ازدواج کردم همیشه آرزو داشتم خداوند پسری به من عنایت کند تا در روزگار پیری عصای دستم باشد و از سوی دیگر نیز نام و نسل مرا زنده نگاه دارد. اما گویی سرنوشت من به گونه ای دیگر رقم خورده بود چرا که فرزند اولم دختر بود. اگر چه دختر و پسر فرقی ندارد اما من همواره آرزو می کردم تا فرزند دیگرم پسر باشد ولی این بار نیز نه تنها همسرم دختر به دنیا آورد بلکه چهار فرزند بعد از آن ها نیز دختر شدند.
دیگر موضوع علاقه ام به داشتن یک پسر را آشکار کرده بودم. به طوری که در راز و نیازهایم از خدا می خواستم پسری به من عطا کند به همین خاطر همسرم را نزد پزشکان مختلف بردم و او داروهای زیادی مصرف کرد. از سوی دیگر من به خاطر شدت علاقه به یک فرزند پسر دعا و نذر و نیاز کردم تا این که بالاخره آرزویم برآورده شد.
روزی که همسرم نتیجه سونوگرافی را نشانم داد گویی از خوشحالی در آسمانها پرواز میکردم. هفتمین فرزندم پسر بود. من که در پوست خودم نمیگنجیدم راهی بازار شدم و مقدار زیادی اسباب بازی و انواع لباس های پسرانه برایش خریدم.
با به دنیا آمدن فرزین من دیگر در این جهان زندگی نمی کردم گویی در عالمی دیگر قدم برمی داشتم و رویاهایم را به تصویر میکشیدم. خلاصه نمی گذاشتم قند در دل پسرم آب شود تا این که او در مقطع دبیرستان درس و مدرسه را رها کرد. این موضوع برایم اهمیتی نداشت چرا که نمی خواستم کاری را که دوست ندارد انجام بدهد.
روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که چند ماه قبل به شوخی یا جدی گفت که دختری را دوست دارد ولی من به خواسته اش اهمیتی ندادم و به او گفتم وقتی خدمت سربازی را گذراندی و کار و کاسبی مناسبی داشتی، یا در جایی استخدام شدی بعد مادرت بهترین و زیباترین دختر شهر را برایت خواستگاری می کند.
آن روز پسرم دیگر چیزی نگفت و در برابر مخالفت من اصراری نکرد. فقط گفت می خواهد به خدمت سربازی برود. روز بعد هم وسایل شخصی اش را برداشت و به خدمت سربازی رفت.
گاهی به مرخصی می آمد یا تلفنی با من صحبت می کرد، ولی از حدود یک ماه قبل در حالی که من به خاطر سکته قلبی مدت زیادی بستری بودم، او سراغی از من نگرفته است و خبری هم از فرزین ندارم و به شدت نگرانش هستم.
در این هنگام زن جوانی که مقابل پیرمرد نشسته بود، تصویر فرزین و پیرمرد را در صفحه گوشی تلفنش نمایان کرد و در مقابل چشمان حیرت زده پیرمرد گفت: من عروس شما و همسر فرزین هستم او در کنار من زندگی می کرد و به خدمت سربازی نرفته بود! دو ماه دیگر نیز پسرمان به دنیا می آید.