در مطالب قبلی قسمت اول و قسمت دوم زنان روزگار قاجار به روایت زنان فرنگی را خواندیم اکنون قسمت سوم آن را ادامه می دهیم:
از درخواست طلسم تا خوراندن داروی محبت
«…همسر بزرگ خان با اشاره، توجه میرزا(مترجم) را به خود جلب کرد و به طور نجوا به وی گفت که دختر بزرگش مورد بیمهری شوهرش قرار گرفته و او را با کودک یک سالهاش از خانه بیرون کرده و زن دیگر اختیار کرده است و برای رفع این مشکل از من کمک خواست تا در صورت امکان طلسم و افسون عشق به دخترش بدهم تا دوباره شوهرش به وی علاقهمند شود و بتواند به خانهاش مراجعت کند…در پاسخ گفتم متأسفانه چیزی از افسون و طلسم نمیدانم، اگر قشنگی و زیبایی این دختر نمیتواند توجه شوهرش را به خود جلب کند، علاج دیگری ندارد.» یکی از مسائلی که «ایزابلا بیشوپ» جهانگرد بریتانیایی در زمان حضورش در ایران و بخصوص در اندرونی خانهها با آن روبهرو میشد، توجه و اهمیت زنان به طلسم و افسون برای حل مشکلات زناشویی بود تا جایی که حتی بعضی از زنان از این خانم فرنگی هم درخواست میکردند طلسمی تأثیرگذار به آنها بدهد.
روشن کردن تاریخ
در تمام روزهایی که ایزابلا در ایران و بین مردم بختیاری بود هر روز شاهد وقایع و اتفاقات مختلفی بود، که تمام آنها را در یادداشتهای خود آورده است. گاهی در میان این نوشتهها، نکتههایی از فرهنگ و آداب و رسوم مردم ایران در آن روزگار که همزمان با حکومت ناصرالدین شاه قاجار بود، یافت میشود که بخشی تاریک از تاریخ را برای ما و بخصوص محققان و مورخان روشن میکند.
نوشتن بر اساس مشاهدات
این بانوی فرنگی در ادامه سفر خود در منطقه بختیاری به غیر از نوشتن از مشاهدات خود از وضعیت مردم این منطقه نیز نوشته است که البته این مسأله نظر شخصی این خانم با توجه به شنیدهها و نظرات بعضی از اطرافیانش و مقایسه با شرححال مردم این منطقه با نوشتههای دیگر سیاحان در گذشته است که به مناطق جنوبی ایران در گذشته سفر کرده بودند و در خاطرات خود از آن نوشتهاند.
الاغ برای مردم عادی
در بخشی از یادداشتهای ایزابلا اینطور آمده است: «…وقتی ما ثروت و مکنت آن بخش از مردم بختیاری را در جنوب که «سر هنری لایارد» و «بارون دبد» دیده بودند، با وضعیت امروز مقایسه کنیم متوجه میشویم که اینان چقدر در فقر و تنگدستی به سر میبرند. ایلخانی و ایلبگی تعدادی اسب نریان برای جفتگیری در اختیار دارند. خوانین و کلانتران نیز چند رأس اسب و مادیان در طویلههای خود نگهداری میکنند. ولی مردم عادی بیشتر با الاغ یا پیاده رفت و آمد میکنند…»
جواهرات دلخواه برای زنان
جالب است در بخشی از نوشتههایش خانم بیشوپ به نقل قول از خود مردم این منطقه به این موضوع اینچنین اشاره میکند: «…آنان همیشه از روزگار خوش گذشته صحبت میکنند و میگویند پدران شان در گذشته سوار اسبهای اصیل میشدند و چراگاهها و مراتع آباد در اختیار داشتند. روغن و لبنیات فراوان بود و زنها میتوانستند جواهرات دلخواه خود را به لباسهایشان آویزان کنند…»
دریافت خراج به اجبار
سفر ایزابلا و همراهانش که کاروان کوچکی را تشکیل میدادند با تمام صعبالعبور بودن راهها ادامه داشت تا آنکه به قلمرو حکومتی «بروجرد» وارد میشوند جایی که به گفته این بانوی فرنگی رفتار خشن و غیرعادلانه حکام دولتی حد و حصری نمیشناسد. خراج سالانه به وسیله صدراعظم وقت «امینالسطان» معین میشد اما حکام محلی با درنده خویی هر چه تمام تر این خوانین را مجبور میکردند تا خراجی بیشتر از حد توان خود پرداخت کنند.
خونبها و کمک خیرین
در این میان خانم بیشوپ به درگیریها و اختلافاتی که بین ایلات و طوایف در آن زمان وجود داشت اشاره میکند و بیشتر از همه از مسأله خونبها و آنچه بین طوایف در زمان قتل یکی از اعضایشان پیش میآمد نوشته است. رسم و رسومی که حتی اندکی از آن هنوز بین طوایف وجود دارد و نکته قابل تأمل آن است که این بانوی فرنگی در لابهلای نوشتن از خشونتها و درگیری ها بین قبایل، به وجود افراد خیری اشاره میکند که بهعنوان خیرات و مبرات کمکهایی به قاتل میکردند تا بتواند خونبهای مقتول را بپردازد.
شما خیلی خسته شدهاید
این بانوی فرنگی در این منطقه هم با تعداد زیادی از مردم برای درمان بیماریهایشان مواجه میشود که باز با صبر و اشتیاق به تمام آنها رسیدگی کرده که این مسأله حتی باعث قدردانی«عزیزخان» (اسکورت بختیاری ایزابلا) میشود: «…وقتی به قرارگاه برگشتیم با سیل جمعیت روبهرو شدم که از نقاط مختلف و راه دور به اینجا آمده بودند. تصمیم گرفتم تا ساعت ۹ به درمان آنان بپردازم. هنگامی که عزیز خان به نزد ما برگشت تعداد جمعیت رو به کاهش نهاده بود، او گفت شما خیلی خسته شدهاید و به قدر کافی زحمت کشیدهاید، بهتر است برای امروز دیگر کسی را نپذیرید…»
در واقع ما نمیدانیم
اما ایزابلا برخلاف پیشنهاد عزیزخان ترجیح میدهد به کار معاینه و درمان بیماران ادامه دهد چرا که هنوز احساس خستگی نمیکرده است. در این بین گفتوگویی بین این دو نفر پیش میآید که قابل تأمل است: «…او پرسشی را مطرح کرد که ناگزیر از او پرسیدم به عقیده شما یک کافر میتواند به بهشت برود یا نه! او به صورت عتابآمیزی گفت آه نه! نه! اما بعد از لحظهای سکوت گفت من نمیدانم. خدا میداند! شاید تصورات او غیر از ما باشد و او بخشندهتر از آن است که ما فکر میکنیم. اگر کافر خدا ترس باشند ممکن است بهشت جداگانهای برای خود داشته باشند و در واقع ما نمیدانیم…»
گدایی زنان زیبا و خوش صورت
خانم بیشوپ و همراهانش بعد از اقامتی کوتاه در آن قرارگاه، باز به مسیر خود ادامه میدهند و در شانزدهم جولای ۱۸۹۰ وارد بارانداز «کله کوه» شده و از کنار یک روستا و امامزادهای میگذرند. در این محل ایزابلا با عده زیادی از زنان محلی روبهرو شده که دور و بر وی را محاصره میکنند. زنانی که به گفته این بانو، بسیار زیبا و خوش صورت بودند اما علائم سختی و مشقتهای زندگی از چهره شان پیدا بود. آنان یک دست خود را دور روسری خود میچرخاندند، آنگاه آن را داخل کف دست دیگرشان میگذاشتند که ایزابلا این رفتار را نشانه گدایی این زنان مینویسد.
او زهر است! او ملعون است
این جهانگرد بریتانیایی اینطور تعریف میکند: «…این علامت در ایران نشانه آن است که باید مبلغی پول به چنین متقاضیانی پرداخت شود. آقا(همراه ایزابلا) بر حسب عادت تعدادی دختر خردسال دور خودش جمع کرد و چند سکه (ریال) بین شان تقسیم کرد. ولی در اینجا واکنش مردم دوستانه نبود و ما را به سوءظن و ناباوری ورانداز میکردند. حتی مردها هم با اصرار و ابرام از من میپرسیدند چرا او (یعنی آقا) به آنان پول میدهد. او زهر است! او ملعون است!…»
شما دوست هستید یا دشمن
در ادامه این مسیر خانم بیشوپ و همراهانش با ماجرایی روبهرو شده که باعث ناراحتی آنها میشود. آنها بعد از آنکه وارد دامنه ارتفاعات «کله کوه» میشوند با تعداد زیادی سیاه چادر برخورد میکنند که مردمش دور آنها را گرفته و میپرسند: شما دوست هستید یا دشمن! که در این گیر و دار مردی با تفنگش جلوی ایزابلا را گرفته و فریاد میزند: شما کیستید؟ چرا به سرزمین ما آمدید؟ آیا شما یکی از دوستان خواجه تیمور(یکی از خانهای منطقه) هستید؟ آیا به او هدیه دادهاید؟ و در نهایت به این بانوی فرنگی میگوید که ما اموال شما را مصادره خواهیم کرد.
فرنگی! فرنگی! کافر
میرزا مترجم خانم ایزابلا با آنکه برای آنان توضیح میدهد که از دوستان و بستگان یکی از خانها هستند و هدایایی را هم به همراه دارند اما فایدهای نداشته و آنان به فریادهای خود ادامه داده و بلند میگفتند: فرنگی! فرنگی! کافر! که در آخر ایزابلا و همراهانش از آن منطقه خارج شده و بدون آنکه آسیب و آزاری ببینند به راه خود ادامه میدهند تا به یک بارانداز سر سبزی که مقر «اصلان خان» یکی از خانهای آن منطقه بود میرسند.
حلقه زدن به دور «ایزابلا»
با ورود این بانوی فرنگی به این منطقه خود خان به همراه عدهای از همراهانش به پیشواز آنان رفته و با سواری و تیراندازی از آنان استقبال کردند. هنوز ایزابلا چادرش را بر پا نکرده بود که جمعیت به دور وی حلقه زده تا مورد معاینه قرار گیرند. به دستور همراه این بانو تمام بیماران در صفوف منظم پشت سر هم نشستند و هر کدام به نوبت برای دریافت دارو به چادر این حکیم فرنگی مراجعه کردند. اما در این بین با ترک عزیز خان از این قرارگاه برای انجام کارهایی کل آن صفوف به هم خورده و همه چیز دچار هرج و مرج میشود.
ریختن دارو روی دامن حکیم
خانم بیشوپ این ماجرا را اینطور تعریف میکند: «…در این موقع جمعیت شروع به داد و فریاد کردند و گفتند که قادر به انجام وظیفه نیستند. کریم (یکی از همراهان) از من خواست تا از کار دست بکشم و از توزیع دارو خودداری کنم. زیرا اگر او میخواست جلوی بینظمی را بگیرد عدهای با وی درگیر میشدند و احتمال میرفت وی را به قتل برسانند…در همین موقع آنهایی که در عقب ایستاده بودند به صف جلو فشار آوردند و یک بسته سولفات زینگ که تازه از جلفا برایم رسیده و درش باز بود تمام روی دامن و لباسهایم ریخته شد…»
دیدن یک حکیم فرنگی
بعد از این اتفاق ایزابلا ناچار چادر را ترک میکند و در حالی که عدهای به دامن وی آویخته بودند فریاد میزدند: حکیم! حکیم! در همین وضعیت به هم ریخته همسران و دختران خان به ملاقات این بانوی فرنگی آمده که به آنها تذکر میدهد از جمعیت دور شده و آنجا را ترک کنند. در نهایت آقا (همراه ایزابلا) بتدریج موفق میشود وضعیت را سر و سامان داده و آرامش را برقرار کند. این وضعیت روز بعد هم ادامه داشت و جالب است که به گفته این سیاح بریتانیایی مراجعهکنندگان صرفاً کسانی بودند که میخواستند یک حکیم فرنگی را از نزدیک ببینند و با او صحبت کنند.
دیدار با همسران خان
همان طور که در ابتدای متن به آن اشاره شد یکی از زنان خان از ایزابلا برای بهبود وضعیت دخترش طلب سحر و طلسم میکند. این زن، همسر خان این منطقه بوده است که بعد ازظهر آن روز شلوغ، خانم بیشوپ به دیدار وی میرود که در میان آن شلوغیها فرصت نکرده بود با آنان بخوبی برخورد کند. سیاه چادرها به شکل دایره واری در محوطهای میخ در میخ کنار هم برافراشته شده بودند. مادیان و سگها و گوسفندان و بزها هم در آن محوطه مشغول چرا بودند و تعدادی اسب اصیل زیبا هم برای خود میگشتند.
چهار همسر شرعی با چند کنیز
خانم بیشوپ بعد از ورود به یکی از آن سیاه چادرها مینویسد: «…چهار همسر شرعی خان نیز در گوشهای به چشم میخوردند. چهار همسر شرعی خان و چند کنیز به اتفاق تعدادی کودک کنار من نشستند. در بین آنان دختر زیبای ۱۸ ساله خان دیده میشد که حرکاتی با وقار و صدایی دلنشین داشت. او با یکی از پسران خواجه تیمورخان ازدواج کرده بود که بر اثر دشمنی و خصومت بین دو طایفه مغوثی و زلکی مجبور شده خانه و کاشانه خود را ترک کند و به خانه پدرش مراجعت کند…»
من داروی محبت میشناسم
زنان در طول تاریخ جهان در هر کجای این کره خاکی گاهی چنان اسیر و قربانی آداب و رسومهایی که ریشه در جاهلیت دارند شدهاند که چیزی از زندگی کردن را حس نکرده و تنها زیستهاند. زمانی که ایزابلا در پاسخ به درخواست همسر خان که تقاضای طلسم میکند، میگوید که چیزی از طلسم و افسون نمیداند حرف قابل تأملی از آن زن میشنود: «همسر خان در پاسخ گفت من داروی محبت میشناسم و خودم مقداری از آن را داشتم و زنان زشتی که مورد توجه شوهران شان نبودند با خوردن کمی از این شربت مورد علاقه شوهران شان قرار میگرفتند…»
ادامه دارد…
زنان روزگار قاجار به روایت زنان فرنگی (قسمت چهارم)
زنان روزگار قاجار به روایت زنان فرنگی (قسمت پنجم)
زنان روزگار قاجار به روایت زنان فرنگی (قسمت ششم)
زنان روزگار قاجار به روایت زنان فرنگی (قسمت هفتم)
زنان روزگار قاجار به روایت زنان فرنگی (قسمت هشتم)
زنان روزگار قاجار به روایت زنان فرنگی (قسمت نهم)
زنان روزگار قاجار به روایت زنان فرنگی (قسمت دهم)
زنان روزگار قاجار به روایت زنان فرنگی (قسمت یازدهم)
منبع: مجله ایران بانو