به گزارش خبرنگار مهر، علی نیکوکار، پژوهشگر فلسفه در یادداشتی به نقد و بررسی اندیشه سید جواد طباطبایی پرداخته است:
در دوران معاصر مرز مشخصی میان تفسیرهای فلسفه هگل وجود ندارد اما با نگاه به آرا و افکار مفسران هگل میتوان دو تفسیر راستگرا دئیست - ئتیستی و چپگرا ماتریالیستی را بیان کرد. پس از شکست مارکسیسم و به حاشیه رانده شدن هگلیهای چپ، الکساندرو کوژو از احیاگران این خوانش بوده، او بر این باور است که محور اصلی فلسفه هگل، تاریخ رابطه انسان با جهان پیرامونش است. همان طور که میدانید حرکت تاریخی عقل جمع امور متقابل و آشتی آنها یعنی تبدیل دو عنصر پیشین به عنصری متفاوت ولی در برگیرندهی هر دو میباشد. در این نوشته آرا و نظرات محوری بیان شده از هگل که عمدتاً مورد پذیرش کوژو بوده با صورت بندی دکتر سید جواد طباطبایی مورد بررسی قرار داده شده است.
کوژو، تحت تاثیر مارکس ساختن جهان را کار خرد نمیدانست، بلکه آن را حاصل فعالیت انسانی که هستی خود را از طریق کار و تغییر شکل جهان مادی، تولید میکند، می دانست. به عبارت دیگر ایده آلیسم هگلی اولویت را به صورتهای آگاهی میداد و آن را به روح مطلق برمیگرداند، اما کوژو آگاهی را این جهانی و متاثر از کار برای تولید مادی و رفع نیازها ربط میداد.
از نظر هگل، جامعه انسانی زمانی تشکیل شد که انسان برای نخستین بار وجود حیوانی خود را برای به رسمیت شناخته شدن توسط دیگری تا سر حد مرگ به خطر انداخت. فرد ارباب، خواستار آن بود که این راه را تا انتهای رسیدن به چیزی روحانی و غیربیولوژیک برود و در مقابل فرد برده کسی بود که به جای مرگ، ارباب را به رسمیت می شناخت، اما ارباب می فهمید که این به رسمیت شناخته شدن از جانب یک برده، توسط یک انسان نیست. به همین سبب هرگز به مقصدی که به خاطر آن جانش را به خطر انداخته نمیرسید. اما برده با کار، بر خویش و جهان غلبه میکند و در سایه پیشرفت و تکامل تاریخی می تواند به چیزی غیر از آنی که هست برسد، تا در نهایت برده بودن را ترک کند. لذا تا زمانی که بردگی در جهان وجود دارد انسان آزاد نخواهد بود. چراکه آزادی اصیل از به رسمیت شناختن متقابل دو موجود برابر، حاصل می شود. چنین امری تنها در پایان تاریخ یعنی دولت هگلی، محقق خواهد شد. زمانی که انسان در دولتی جهانی و همگن و جامعه ای بدون طبقه به رسمیت شناخته میشود. در آن مقام انسان با چیزی که هست خرسند می شود و تنها فهمیدن آنچه هست، آن هم از طریق گفتار، تنها آرزویش خواهد بود . کوژو با ارائه قرائتی انسانشناختی - تاریخی از هگل انسان را در پایان تاریخ محور قرار میدهد. کوژو بر این عقیده است که در اندیشهی هگل، زمان، مفهوم و انسان یک چیز هستند، و با پایان یکی، آن دو هم به پایان میرسند. این پایان مصادف است با آغاز روند تأسیس دولت همگن هگلی.
کوژو با قرائتی چپ گرایانه، ارباب و بنده را که نماد دو خودآگاهی درونی انسان در فلسفه هگل می باشد را با تفسیری طبقاتی از نبرد می فهمید. آقای طباطبایی با دفاع از این تفسیر ذکر میکند: هگل از دو خودآگاهی صحبت کرده و نه دو انسان چرا که، خدایگان و بنده در نیمه اول پدیدارشناسی روح که به مباحث فلسفه تاریخ مربوط میشود ذکر شده ، علی رغم این آگاهی دکتر طباطبایی مبتنی بر نگاه طبقاتی کوژویی به مقایسه فرهنگ غربی و فرهنگ ایرانی میپردازند.
در ایران، دکتر طباطبایی کسی بود که به تاریخ اندیشه سیاسی نگاهی فلسفی داشت و تحت تاثیر هگل تاریخ نگاری را شکلی از اندیشه ورزی می دید، هر چند او اذعان می کند که تعلقی به هگل و چپ ندارد اما برخی اصول فلسفه هگل از جمله پیوند وثیق میان تفکر و تاریخ تفکر، نگاهی فلسفی به تاریخ، توجه به تضادها و تنشها، پیوند میان سنت و مدرنیته، تأکید بر پیوند عمل و نظر، ایدههایی است که در اندیشهی طباطبایی حضور دارند مفاهیمی همچون ، دولت، جامعهی مدنی، آزادی، عدالت، جمهوریخواهی، استبداد، مصلحت عمومی و...زمینه های چپ گرایانه وی را تقویت می کنند.
او به دریافتی از هگل متمایل بود که مابعدالطبیعه و منظومهی هگلی را جز در مفهوم سیاسی نمی دانست؛ بر این اساس اندیشه سیاسی هگل را محدود به دولت بهمثابه عالیترین مرتبه در ساحت اخلاق اجتماعی نمی کرد بلکه سیاست را متوجه کل وجوه فلسفهی هگلی می دانست.
هگل معتقد بود تاریخ، پیشرفت آگاهی از آزادی است، به همین سبب پیشرفت از مفاهیم محوری وی بود. دکتر طباطبایی نه به پیشرفت بلکه به انحطاط تاریخ اندیشه نظر دارد. به همین دلیل هگل الگوی مناسبی برای روشن کردن فراز و فرودهای تاریخ اندیشه در ایران نیست، چراکه رویکرد دیالکتیکی هگل شکاف و عدم پیوستگی را قبول نمی کند؛ به همین دلیل دکتر طباطبایی برای توضیح گسست های تاریخ اندیشه ایران از رابطه دانش و قدرت در تبارشناسی و دیرینه شناسی فوکو استفاده می کند.
هگل در پدیدارشناسی روح داستان سفر روح از نازل ترین مرحله یعنی یقین حسی تا بالاترین مرتبه آگاهی یعنی دانش مطلق را بیان می کند. در هر مرحله روح تعارضات درونی خود را یافته و به نبرد با آنها برمی آید در نتیجه روح بدون آنکه تعارضات را حل کند و یا موضع قبلی خودش را کنار بزند، می کوشد تا وضعی جدید بر موضع قبلی بنا کند. حرکتی که هگل آن را نفی در عین حفظ نامید. از سوی دیگر ویژگی دیالکتیک هگل درونماندگاری آن است به عبارت دیگر یک وضعیت اولیه، آنتیتزی نه بیرون از خود، بلکه دقیقاً در دل شکاف ها و تعارضات خود ایجاد می کند. بنابراین برداشت هایی که دیالکتیک هگلی را به نبرد دو وضعیت جداگانه تقلیل می دهد از درونماندگاری دیالکتیکی غفلت کرده است. آنتی تز در دل تز، یعنی همان شکاف های درون تز است که موجب حرکت می شود. حرکت تاریخ، فلسفه و جهان، چیزی جز همین نفی و اثبات دائمی نیست. دکتر طباطبایی با پذیرش این ایدهی هگلی، برای خروج ایران از انحطاط حذف سنت و ایدئولوژی به وسیله تجدد را معرفی میکند. در حالیکه طبق متدد دیالکتیک هگل رابطهی سنت و تجدد را درست به کار نمیبرد. بر اساس دیالکتیک، از سنت و تجدد سنتزی ایجاد میشود که خود تزی برای آنتیتز دیگر است. از سویی دیگر دکتر طباطبایی رویکرد فنامحورانه تصوف و عرفان را یکی از علل انحطاط ایران و مانع حرکت دیالکتیکی میداند، معتقد است از زمانی که مباحث عرفانی جای بحث عقلی و فلسفی را گرفت، برخلاف تاریخ تفکر غرب که همواره با غلبه بر آنتیتز خود بقا یافته اندیشه ایرانی با نفی خود در آنتیتز منجربه فنا خویش گشته است.
اندیشه ایرانشهری دکتر طباطبایی با تفسیری چپ و تمامیتخواه از دیالکتیک شکل گرفته، که برای حفظ انسجام خود اقلیتها را حذف یا نادیده میگیرد. به همین جهت فلسفهی تاریخ هگل در دفاع تمام قد از دولت مطلقه و مدافع وضع موجود معرفی می شود. در حالی که روح هگلی اصلا یک نظام ثابت صُلب و یا ساختاری منسجم نیست، روح هگلی همواره در دیگری است و حیاتی ندارد، و دائما در حال شدن است. لذا به اعتباری اندیشه ایرانشهری ایدهآلیستی است چراکه واقعیت مادی را اعتباری و در ادامه تاریخ اندیشۀ سیاسی را تبدیل تفکر به واقعیت مادی میداند. به همین سبب پرداختن به امور انتزاعی و ذهنی موجب غفلت از واقعیت عینی و دادن راه حل می شود.
به گزارش خبرنگار مهر، علی نیکوکار، پژوهشگر فلسفه در یادداشتی به نقد و بررسی اندیشه سید جواد طباطبایی پرداخته است:
در دوران معاصر مرز مشخصی میان تفسیرهای فلسفه هگل وجود ندارد اما با نگاه به آرا و افکار مفسران هگل میتوان دو تفسیر راستگرا دئیست - ئتیستی و چپگرا ماتریالیستی را بیان کرد. پس از شکست مارکسیسم و به حاشیه رانده شدن هگلیهای چپ، الکساندرو کوژو از احیاگران این خوانش بوده، او بر این باور است که محور اصلی فلسفه هگل، تاریخ رابطه انسان با جهان پیرامونش است. همان طور که میدانید حرکت تاریخی عقل جمع امور متقابل و آشتی آنها یعنی تبدیل دو عنصر پیشین به عنصری متفاوت ولی در برگیرندهی هر دو میباشد. در این نوشته آرا و نظرات محوری بیان شده از هگل که عمدتاً مورد پذیرش کوژو بوده با صورت بندی دکتر سید جواد طباطبایی مورد بررسی قرار داده شده است.
کوژو، تحت تاثیر مارکس ساختن جهان را کار خرد نمیدانست، بلکه آن را حاصل فعالیت انسانی که هستی خود را از طریق کار و تغییر شکل جهان مادی، تولید میکند، می دانست. به عبارت دیگر ایده آلیسم هگلی اولویت را به صورتهای آگاهی میداد و آن را به روح مطلق برمیگرداند، اما کوژو آگاهی را این جهانی و متاثر از کار برای تولید مادی و رفع نیازها ربط میداد.
از نظر هگل، جامعه انسانی زمانی تشکیل شد که انسان برای نخستین بار وجود حیوانی خود را برای به رسمیت شناخته شدن توسط دیگری تا سر حد مرگ به خطر انداخت. فرد ارباب، خواستار آن بود که این راه را تا انتهای رسیدن به چیزی روحانی و غیربیولوژیک برود و در مقابل فرد برده کسی بود که به جای مرگ، ارباب را به رسمیت می شناخت، اما ارباب می فهمید که این به رسمیت شناخته شدن از جانب یک برده، توسط یک انسان نیست. به همین سبب هرگز به مقصدی که به خاطر آن جانش را به خطر انداخته نمیرسید. اما برده با کار، بر خویش و جهان غلبه میکند و در سایه پیشرفت و تکامل تاریخی می تواند به چیزی غیر از آنی که هست برسد، تا در نهایت برده بودن را ترک کند. لذا تا زمانی که بردگی در جهان وجود دارد انسان آزاد نخواهد بود. چراکه آزادی اصیل از به رسمیت شناختن متقابل دو موجود برابر، حاصل می شود. چنین امری تنها در پایان تاریخ یعنی دولت هگلی، محقق خواهد شد. زمانی که انسان در دولتی جهانی و همگن و جامعه ای بدون طبقه به رسمیت شناخته میشود. در آن مقام انسان با چیزی که هست خرسند می شود و تنها فهمیدن آنچه هست، آن هم از طریق گفتار، تنها آرزویش خواهد بود . کوژو با ارائه قرائتی انسانشناختی - تاریخی از هگل انسان را در پایان تاریخ محور قرار میدهد. کوژو بر این عقیده است که در اندیشهی هگل، زمان، مفهوم و انسان یک چیز هستند، و با پایان یکی، آن دو هم به پایان میرسند. این پایان مصادف است با آغاز روند تأسیس دولت همگن هگلی.
کوژو با قرائتی چپ گرایانه، ارباب و بنده را که نماد دو خودآگاهی درونی انسان در فلسفه هگل می باشد را با تفسیری طبقاتی از نبرد می فهمید. آقای طباطبایی با دفاع از این تفسیر ذکر میکند: هگل از دو خودآگاهی صحبت کرده و نه دو انسان چرا که، خدایگان و بنده در نیمه اول پدیدارشناسی روح که به مباحث فلسفه تاریخ مربوط میشود ذکر شده ، علی رغم این آگاهی دکتر طباطبایی مبتنی بر نگاه طبقاتی کوژویی به مقایسه فرهنگ غربی و فرهنگ ایرانی میپردازند.
در ایران، دکتر طباطبایی کسی بود که به تاریخ اندیشه سیاسی نگاهی فلسفی داشت و تحت تاثیر هگل تاریخ نگاری را شکلی از اندیشه ورزی می دید، هر چند او اذعان می کند که تعلقی به هگل و چپ ندارد اما برخی اصول فلسفه هگل از جمله پیوند وثیق میان تفکر و تاریخ تفکر، نگاهی فلسفی به تاریخ، توجه به تضادها و تنشها، پیوند میان سنت و مدرنیته، تأکید بر پیوند عمل و نظر، ایدههایی است که در اندیشهی طباطبایی حضور دارند مفاهیمی همچون ، دولت، جامعهی مدنی، آزادی، عدالت، جمهوریخواهی، استبداد، مصلحت عمومی و...زمینه های چپ گرایانه وی را تقویت می کنند.
او به دریافتی از هگل متمایل بود که مابعدالطبیعه و منظومهی هگلی را جز در مفهوم سیاسی نمی دانست؛ بر این اساس اندیشه سیاسی هگل را محدود به دولت بهمثابه عالیترین مرتبه در ساحت اخلاق اجتماعی نمی کرد بلکه سیاست را متوجه کل وجوه فلسفهی هگلی می دانست.
هگل معتقد بود تاریخ، پیشرفت آگاهی از آزادی است، به همین سبب پیشرفت از مفاهیم محوری وی بود. دکتر طباطبایی نه به پیشرفت بلکه به انحطاط تاریخ اندیشه نظر دارد. به همین دلیل هگل الگوی مناسبی برای روشن کردن فراز و فرودهای تاریخ اندیشه در ایران نیست، چراکه رویکرد دیالکتیکی هگل شکاف و عدم پیوستگی را قبول نمی کند؛ به همین دلیل دکتر طباطبایی برای توضیح گسست های تاریخ اندیشه ایران از رابطه دانش و قدرت در تبارشناسی و دیرینه شناسی فوکو استفاده می کند.
هگل در پدیدارشناسی روح داستان سفر روح از نازل ترین مرحله یعنی یقین حسی تا بالاترین مرتبه آگاهی یعنی دانش مطلق را بیان می کند. در هر مرحله روح تعارضات درونی خود را یافته و به نبرد با آنها برمی آید در نتیجه روح بدون آنکه تعارضات را حل کند و یا موضع قبلی خودش را کنار بزند، می کوشد تا وضعی جدید بر موضع قبلی بنا کند. حرکتی که هگل آن را نفی در عین حفظ نامید. از سوی دیگر ویژگی دیالکتیک هگل درونماندگاری آن است به عبارت دیگر یک وضعیت اولیه، آنتیتزی نه بیرون از خود، بلکه دقیقاً در دل شکاف ها و تعارضات خود ایجاد می کند. بنابراین برداشت هایی که دیالکتیک هگلی را به نبرد دو وضعیت جداگانه تقلیل می دهد از درونماندگاری دیالکتیکی غفلت کرده است. آنتی تز در دل تز، یعنی همان شکاف های درون تز است که موجب حرکت می شود. حرکت تاریخ، فلسفه و جهان، چیزی جز همین نفی و اثبات دائمی نیست. دکتر طباطبایی با پذیرش این ایدهی هگلی، برای خروج ایران از انحطاط حذف سنت و ایدئولوژی به وسیله تجدد را معرفی میکند. در حالیکه طبق متدد دیالکتیک هگل رابطهی سنت و تجدد را درست به کار نمیبرد. بر اساس دیالکتیک، از سنت و تجدد سنتزی ایجاد میشود که خود تزی برای آنتیتز دیگر است. از سویی دیگر دکتر طباطبایی رویکرد فنامحورانه تصوف و عرفان را یکی از علل انحطاط ایران و مانع حرکت دیالکتیکی میداند، معتقد است از زمانی که مباحث عرفانی جای بحث عقلی و فلسفی را گرفت، برخلاف تاریخ تفکر غرب که همواره با غلبه بر آنتیتز خود بقا یافته اندیشه ایرانی با نفی خود در آنتیتز منجربه فنا خویش گشته است.
اندیشه ایرانشهری دکتر طباطبایی با تفسیری چپ و تمامیتخواه از دیالکتیک شکل گرفته، که برای حفظ انسجام خود اقلیتها را حذف یا نادیده میگیرد. به همین جهت فلسفهی تاریخ هگل در دفاع تمام قد از دولت مطلقه و مدافع وضع موجود معرفی می شود. در حالی که روح هگلی اصلا یک نظام ثابت صُلب و یا ساختاری منسجم نیست، روح هگلی همواره در دیگری است و حیاتی ندارد، و دائما در حال شدن است. لذا به اعتباری اندیشه ایرانشهری ایدهآلیستی است چراکه واقعیت مادی را اعتباری و در ادامه تاریخ اندیشۀ سیاسی را تبدیل تفکر به واقعیت مادی میداند. به همین سبب پرداختن به امور انتزاعی و ذهنی موجب غفلت از واقعیت عینی و دادن راه حل می شود.