با اینکه در دنیای مدرن زندگی میکنیم اما هنوز طرز فکر ما نسبت به عاشق شدن، مدرن نشده است. عقیده داریم که کافی است که هنگام عاشق شدن به حسی که در درونمان بوجود میآید اعتماد داشته باشیم. اما این حس ِ درونی از کجا میآید؟ تاحالا از خودتان پرسیدهاید که چرا در اغلب موارد، عاشق شدن یک احساس دوطرفه است؟
ما جذب ظاهر و باطن زیبای شخصی میشویم که به ما حس خوبی میدهد. به عبارتی شخصی که از با او بودن خوشحال باشیم. ما عاشق شخصی میشویم که توانایی خوشحال کردن ما را دارد.
در عاشق شدن، به حس درونی اعتماد کنیم؟
نگاه یک عاشق به معشوق خود، یک نگاه گرم و مهربان است، تصور او این است که قرار است حالا دیگر تمام ارتباطات ناکام گذشتهاش تمام شود چون اکنون همدم همیشگی خود را پیدا کرده و حتی قرار است با او ازدواج کند. اما این نگاه از کجا میآید و چقدر میتوان به این حس درونی اعتماد داشت؟
در واقع بزرگترین مشکلی که در عاشق شدن وجود دارد، این است که ما فقط به غریزه درونی خودمان اعتماد میکنیم و فقط حس درونی را مد نظر قرار میدهیم. اما در اغلب موارد دیده شده که این اعتمادِ چشم و گوش بسته به حس درونی، فاجعه بار است.
وقتی در کنار برخی افراد قرار میگیریم، احساس خاص خوب یا بدی نسبت به آنها داریم مثلا در یک میهمانی، یا یک کلوپ، یا در ایستگاه قطار، یا در فضای مجازی ناگهان دچار یک حس رمانتیک نسبت به فردی میشویم و تصور میکنیم با اون بودن ما را به سوی خوشحالی سوق میدهد.
در قرون وسطا، یک زن و شوهر توسط دو تا دادگاه سلطنتی به ازدواج هم درمیآمدند و ازدواج آنها شبیه به حکمی بود برای حفظ همیشگی یک قطعه زمین اجدادی. در آن زمان عاشق شدن در ازدواج، جایگاه کمتری داشت و سایر محاسبات منطقی و دو دو تا چهارتایی، جایگاه بیشتری داشتند، در نتیجه داستانهای عاشقانهی پرشوری که از آن زمانها شنیده میشود، برگرفته از نبودن عشق در ازدواج بوده.
هر دو نگاه مدرن و قرون وسطایی برای ازدواج، دارای معایب خودشان هستند. بنابراین بهتر است عاشق شدن را از زاویهی دید روانشناسی مورد بررسی قرار دهیم.
عاشق شدن از زاویه دید روانشناسی
هنگامیکه ما عاشق فردی میشویم، از نگاه روانشناسی، غریزه و حسی درونی خود ما است که به چالش کشیده میشود. به عبارت دیگر دیدگاه رواشنسی به عشق، نگاهی است به درون خود فرد عاشق. این تئوری میگوید ما عاشق کسانی نمیشویم که به صورت منطقی با ما برخورد میکنند بلکه ما عاشق کسانی میشویم که به شیوههایی با ما برخورد میکنند که خوشایند ماست، باعث خوشحالی ماست و برایمان آشنا است. اما مسئلهی اصلی کجاست؟
چرا برخیها باعث خوشحالی ما میشوند؟
پاسخ اینجاست که عشق بزرگسالانهی ما، براساس همان الگوی عشقی است که در کودکی یادگرفتهایم. مثلا اگر الگوی عشقی ما در کودکی، قصهی پریان بوده، در بزرگسالی نیز همین الگو را دنبال خواهیم کرد. چون مغز ما همین یک الگو را بلد است و الگوی دیگری به او ندادهایم.
به بیانی دیگر، آنچه در کودکی از عشق و خوشحال بودن به خورد مغز ما رفته، همان را میخواهیم در بزرگسالی دنبال کنیم. بنابراین در نگاهی دقیقتر به رفتار آدم بزرگها، متوجه میشویم که تصور آنها از عشق، همان تصوری است که در دوران کودکی در ذهن آنها کاشته شده و اکنون نیز بر همان اساس رفتار میکنند و نیز انتظار دارند با آنها رفتار شود.
اما در گذر زمان، و پس از برخورد با واقعیات زندگی، قصر رویاهای کودکی بزرگسالان، فرو میریزد. در بیشتر موارد آموختههای غلط کودکی ما، نه تنها به ماندگاری عشق در زندگی بزرگسالی کمک نمیکند بلکه به طور دائم در حال تخریب نیروی عشق خواهد بود. مثلا ما در قصههای کودکانه و رمانتیک یاد میگیریم که عشق یعی رنج بردن از دست معشوق، یا عشق غم معشوق را خوردن، و چیزهایی شبیه به این. در نتیجه به طور ناخودآگاه همین الگو را نیز در بزرگسالی پیاده میکنیم. آنقدر دچار غم عشق میشویم که از کنترل خویش بر نمیآییم.
نتیجهی بحث این است که برای اینکه شریک عشقی خودمان را به طور خردمندانه تری انتخاب کنیم بایستی ببینیم که چقدر از این الگوهای قدیمی حک شده در مغز ما باعث شده که جذب یک شخص بشویم . به بیانی دیگر بایستی ابتدا الگوهای قدیمیمان را مورد واکاوی قرار بدهیم.
برای داشتن رابطهی عشقی بهتر، هر شخصی بهتر است ابتدا دروننگری عمیقتری نسبت به خودش داشته باشد. یک کاغذ و قلم بردارید و این پرسش را از خودتان بپرسید: کسانیکه برای اولین بار در کودکی به من عشق میورزیدند چه نوع الگوهای فکری و رفتاری داشتهاند؟ چگونه به من عشق میورزیدند؟ و آیا این الگوها، همانهایی نیستند که اکنون من نیز دارم در دیگران جستجو میکنم؟ آیا این الگوها درست بودهاند؟ آیا سازنده بودهاند یا تخریبگر؟
همچنین این سوال را از خوتان بپرسید که در گذشته – در زمان کودکی – عشق برای من چه حسی را به دنبال داشت و آیا این همان حسی است که به دنبالش هستم تا شخص دیگری دوباره در من ایجاد کند؟ ب
بهترین شخصی که میتواند به شما کمک کند بفهمید عشقتان درست است یا نه، خودتان هستید. ما با بررسی دقیق روحیات خود، به این نتیجه میرسیم که شخصی که عاشق او شدهایم الزاما شخصی مناسبی نیست بلکه شخصی است که ما را به گذشته وصل میکند، گذشتهای که ممکن است اشتباه بوده باشد.
پس بهترین کار این است که ببینیم اگر الگوهای گذشته ما اشتباه بوده، آنها را تصحیح کنیم. البته اگر چه ما نمیتوانیم به طور ناگهانی الگوهای نادرست قدیمی را در خودمان تغییر دهیم، اما دانستن اینکه دارای فلان الگوی فکری اشتباه هستیم مانع از وارد شدن ما به یک رابطه عاشقانهی غلط میشود. باعث میشودتا بیشتر مراقب باشیم داریم عاشق چه شخصی میشویم.
متوجه خواهیم شد شخصی که با اولین نگاه و اولین حرف، باعث ایجاد یک پیوند حسی در ما شده، شاید در واقع با گذشتهی ما پیوند برقرار کرده، برای همین است که بلافاصله عاشق او میشویم. و یا حتی برعکس، شخصی که در اولین نگاه و اولین حرف برای ما خسته کننده و نچسب است شاید به دلیل حسی است که ریشه در گذشتهی ما دارد.
به طور کلی ما با شناخت دقیق الگوهای گذشته در خودمان میتوانیم به پدیدهی عاشق شدن به دید تازهتری نگاه کنیم و بفهمیم چرا ما ناگهان عاشق بعضیها میشویم.
ترجمه اختصای مجله قرمز
منبع: Theschooloflife
کپی شد