آیا در کودکی و نوجوانی‌تان فکر می‌کردید که نویسنده شوید؟

نمی‌دانم شاید به نظر شما عجیب باشد ولی من از بچگی می‌دانستم که می‌خواهم نویسنده شوم.

شاید ایده‌اش از این‌جا بود که وقتی که بچه بودم، قبل از این‌که به مدرسه بروم، یک‌بار از رادیو سرگذشت ویکتورهوگو را شنیدم که چطور زندگی کرده و چه چیزهایی نوشته. یکی از اولین چیزهایی که خواندم در مورد همین ویکتورهوگو بود و همین‌طور زمانی که تازه به مدرسه رفته بودم، قصه‌ای در مجله کیهان بچه‌ها خواندم، قصه قشنگی بود چون خیلی ساده شده بود جوری که من در آن سن می‌توانستم آن را بفهمم درحالی‌که بعدها وقتی قصه اصلی را می‌خواندم، دیدم که خیلی جاها نویسنده به جاهای دیگر زده و چیزهای دیگری گفته است.

وقتی بچه بودم، بیشتر وقت‌ها مادرم بچه‌ها را به من می‌سپرد چون بچه بزرگ خانواده بودم و این بزرگی معنی‌اش این نبود که من مثلاً ده بیست سالم باشد، فکر کنم هفت هشت ساله بود که بچه‌های دیگر را به من می‌سپرد و خودش دنبال کارهایش می‌رفت. مادرم کار می‌کرد. من برای این‌که بچه‌ها را ساکت کنم، شروع می‌کردم به قصه گفتن و خیلی جالب بود که قصه‌هایم هم همیشه این‌جوری شروع می‌شد که: «یه الاغی بود...». این‌جور قصه‌ها را دوست داشتم و این‌جوری بچه‌ها را سرگرم می‌کردم. در دوره بچگی‌ام دوستی داشتم که همسایه خانه‌مان بود. او هم به قصه‌ها خیلی علاقه داشت. باهم می‌رفتیم، من قصه‌ها را می‌خریدم و او شروع می‌کرد به خواندن برای من. من از قصه‌هایی که برایم می‌خواند، خیلی لذت می‌بردم.

بعد که مدرسه رفتم، دیگر خودم شروع کردم به خواندن. اولین کتابی که گرفتم -کتاب که نمی‌شود گفت، چهارتا ورق‌پاره دست دوم بود- کتاب «موش و گربه» بود با چاپ سنگی. حیف که دیگر آن قصه را ندارم. آن، یکی از اولین قصه‌هایی بود که شنیدم، خواندم و خیلی لذت بردم. اگرچه آخرش از این‌که موش مغلوب شد و زنگوله به پایش بستند و آن بلاها سرش آمد، خیلی دلم گرفت. شاید این به‌خاطر همان روزها بود، همان زمانی که هنوز انگار آدم‌ها با حیوانات زیاد آشتی نکرده بودند. بعدها قصه‌های دیگری هم خواندم و قصه خواندن، شنیدن و بعدش نوشتن، شد یکی از چیزهایی که من همیشه عاشقش بودم و دنبالش می‌کردم.

در دوره کودکی و نوجوانی‌تان کدام کتاب یا کتاب‌ها روی شما تاثیر گذاشته‌اند؟ چه‌چیزی در این داستان‌ها بود که شما را تحت‌تاثیر قرار می‌داد؟

آن موقع‌ها این‌قدر که الان کتاب هست، کتاب نبود و ما با قصه‌هایی که می‌شنیدیم، بزرگ می‌شدیم. یک سری قصه‌ها بود مثلاٌ قصه‌هایی که حضرت سعدی می‌نوشت، قصه‌هایی که از این‌طرف و آن‌طرف می‌شنیدیم و بعدها یک‌بار قصه‌های مجید را از رادیو شنیدم که خیلی خوشم آمد. اتفاقاً فکر کنم اولین قصه‌ای هم که از من در کیهان بچه‌ها چاپ شد، اسم شخصیتش را مجید گذاشته بودم. نمی‌دانم حالا تحت تاثیر آن بودم یا نبودم ولی فکر می‌کنم قصهٔ من با قصه‌های مجید چند تفاوت اساسی داشت. من از این قصه بیشتر راضی بودم تا این‌که قصه من درست شبیه قصه‌های مجید باشد.

چه شد که تصمیم گرفتید بنویسید و نویسنده شوید؟

فکر می‌کنم اول من این سوال را جواب دادم، من از اولش دوست داشتم نویسنده شوم.

ایده داستان‌هایتان چطور به ذهنتان می‌رسد؟

نمی‌دانم یک دفعه یک جرقه‌ای می‌زند و آن قصه‌ای که باید بنویسم، به ذهنم می‌رسد. قصه هم از اول تا آخرش همه‌اش باهم به ذهنم می‌آید. این‌طور نیست که مثلاً به مشکلی بر بخورم و ندانم که چطوری باید این قصه را تمام کنم. خیلی کم این اتفاق می‌افتد. بعضی وقت‌ها که حس می‌کنم قصه‌ام دارد شبیه یک کار دیگر می‌شود، این‌جور وقت‌ها ممکن است سعی کنم قصه‌ام شبیه آن قصه از آب درنیاد.

هنگامی که در نوشتن به مشکلی برمی‌خورید و نمی‌توانید بنویسید و ایده‌ای پیدا نمی‌کنید و کارتان به گره می‌خورد، چه می‌کنید؟

خوب این را هم فکر می‌کنم جواب دادم. وقتی که ایده‌ای پیدا نمی‌کنم، نمی‌نویسم. چه لزومی دارد که آدم وقتی ایده‌ای ندارد، چیزی بنویسد؟ ولی خب خوشبختانه بیشتر وقت‌ها این ایده‌ها در ذهنم بوده به‌جز در مواقع خاص. مثلاً زمانی که بچه‌ام تازه به دنیا آمده بود، من درگیر بچه‌داری بودم و آن زمان نمی‌توانستم چیزی بنویسم و حس می‌کردم که به شدت افسرده شده‌ام چون هیچ ایده‌ای به ذهنم نمی‌رسید وقتی هم که ایده داشتم، فرصت نوشتنش را نداشتم.

برنامه کاری روزانه‌تان چطور است؟ چقدر کتاب می‌خوانید و چقدر درگیر نوشتن هستید؟ چه ساعت‌هایی می‌نویسید و روزتان را معمولاً چگونه می‌گذرانید؟

من فکر می‌کنم الان پنجاه و هفت هشت سال دارم. زمانی، اوایل نوجوانی شاید، ده برابر این‌که چیزی بنویسم، می‌خواندم. بعداً کمتر شد و این اواخر دیگر خیلی کم. به چند دلیل دیگر به آن صورت چیزی نمی‌خوانم، یکی از مهم‌ترین دلایلش این است که خیلی از چیزهایی که نوشته می‌شود به نظرم تکراری می‌آید و اصلاً برایم جذابیت ندارد. روزم را بیشتر با فکر کردن می‌گذرانم. مدام در حال فکر کردن هستم و فکر می‌کنم آن کشف و شهودی که در این خلوت با خود و با فکر کردن پیدا می‌کنم، خیلی برایم ارزشمند است.

آیا در دوره‌ای از نوشتنتان، تحت‌تاثیر نویسنده خاصی بوده‌اید؟ چه کتاب‌ها و نویسنده‌هایی شما را در دوران نوشتنتان شگفت‌زده کرده‌اند و روی شخصیت و دیدگاه ادبی‌تان تاثیر گذاشته‌اند؟

بله، خیلی مواقع من تاثیر گرفتم. مثلاً درمورد «داستان بی پایان» به این نتیجه رسیدم که ببین چقدر این قصه پر از قصه‌های دیگری است که در پس‌زمینهٔ ذهن یک آدم بوده. یعنی آن‌قدر آن نویسنده مطالعه کرده بوده، آن‌قدر چیزهای مختلف شنیده بوده که حالا بازده‌اش این همه قصه است. از همین قضیه و خیلی چیزهای دیگر، حس کردم آن چیزی که من از زندگی و از دنیا می‌دانم شاید برای نوشتن خیلی کم باشد.

وقتی برای اولین‌بار کتاب «ارباب حلقه‌ها» و «داستان بی پایان» را خواندم، فکر می‌کنم خیلی تحت تاثیر آن‌ها قرار گرفتم. به نظرم آمد که چقدر این نویسنده‌ها در کار خودشان تحقیق و بررسی داشته‌اند و چقدر با ادبیات قدیم و جدیدشان آشنا بوده‌اند که تونسته‌اند چنین کاری را انجام دهند. در حالی که ما در ادبیات خودمان هم کمتر نویسنده‌ای داریم که کاملاً با ادبیات قدیم ما آشنا باشد و بتواند چیزهایی بنویسد که از آن‌ها الهام گرفته و ادامهٔ راه آن‌ها باشد. همین کتاب «ارباب حلقه‌ها»، «داستان بی پایان»، همان قصه «موش و گربه» که در بچگی خواندم، همه این‌ها انگار در پس‌زمینه ذهن من جمع شده بودند تا آن چیزی که امروز می‌توانم باشم، بشوم. آن‌ها بودند که کاری کردن که من از صفر شروع نکنم. از جایی در ادامهٔ آن ادبیات قدیم حرکت کنم و همین‌طور ادبیات جدید، چیزهایی که بعدها در زندگی عادی می‌خواندم و تا حدودی از آن‌ها الهام می‌گرفتم، ولی خب بیشترش از ادبیات قدیم ما بود.

نوشتن برای کودکان و نوجوانان چه تفاوتی با نویسندگی برای بزرگسالان دارد؟

خب فکر می‌کنم نوشتن برای کودک خیلی سخت‌تر باشد تا بزرگسال. در نوشتن برای بزرگسال، در واقع نویسنده زندگی، خاطرات و چیزهایی که در موردشان تجربه به‌دست آورده است را خیلی ساده بازگو می‌کند ولی در مورد بچه‌ها، نوشتن چندین مهارت می‌خواهد، مثل این‌که مثلاً خودت را در حد کودکانه ذهن آن‌ها قرار دهی، پابه‌پای آن‌ها بروی و طبق تغییراتی که آن‌ها در دوره‌های جدید زندگی دچارش می‌شوند، تو هم با آن تغییرات جلو بروی. با تفاوت زندگی کودکان با زندگی خودت، آشنا بشوی. ما الان در ادبیات کودک، خیلی جاها می‌بینیم که نویسنده‌ها بیشتر مثلاً خانه‌های قدیمی مادربزرگ‌ها و این چیزها را یادشان می‌آید درحالی‌که تا چند سال دیگر احتمالاً خانه مادربزرگ‌ها تقریباً همان‌طوری است که خانهٔ بچه‌ها است و در آن دوره من فکر می‌کنم که دیگر زمان نوشتن برای کودک و خردسال به این صورت به پایان رسیده و آن‌ها خیلی کم می‌توانند با این نوشته ارتباط برقرار کنند.

به چه موضوعاتی علاقه‌مندید و چه موضوعاتی ذهن شما را درگیر می‌کند و وسوسه‌تان می‌کند که درباره‌اش بنویسید؟

همه چیز برای من وسوسه‌برانگیز است. هرچه که بگویید. دوست دارم تا جایی که می‌شود هرچیزی را که در زندگی به دست آورده‌ام، برای بچه‌ها هم به آن شکلی که درکش کنند، بگویم.

دیدگاهتان به ادبیات چگونه است؟ در نوشتن به دنبال چه چیزی می‌گردید و اگر بخواهید جهان‌بینی‌تان را در کل مجموعه آثارتان بازگو کنید، چه خواهید گفت؟

خب گفتن در مورد این‌که جهان‌بینی من چگونه است، خیلی طول می‌کشد. فکر می‌کنم تا جایی که می‌توانم، سعی می‌کنم که جهان‌بینی‌ام هر چیزی باشد به‌جز آن چیزی که واقعیت نیست. دوست دارم به واقعیت‌های زندگی پی ببرم و اگر بتوانم، آن‌ها را برای بچه‌ها بازگو کنم. خیلی چیزها در پس‌زمینه ذهن من است که نمی‌توانم بگویم و خیلی چیزها هم بوده که توانسته‌ام برای بچه‌ها بگویم. بعضی از چیزهایی که نتوانسته‌ام بگویم به این خاطر است که فکر می‌کنم نویسنده‌های دیگر این‌جوری که من فکر می‌کنم، فکر نمی‌کنند. یاد گرفته‌اند که با این جهان‌بینی، با جهان‌بینی خودشان یا بهتر بگویم با جهان‌بینی خاصی که ندارند، هرچیزی را بگویند و هر چیزی را برای بچه‌ها تعریف کنند. فکر نمی‌کنم خیلی از نویسنده‌ها جهان‌بینی خاصی داشته باشند. از نوشته‌های دیگران تقلید می‌کنند. حالا یا به شکل بدش که نویسندگی مستقیم از روی نوشته یک نفر دیگر است، یا به شکل خوبش که آن‌ها را با ذهنیت خودشان تطبیق می‌دهند و تعریف می‌کنند.

هر نویسنده از برخورد با مخاطبانش خاطره‌هایی دارد. کدام سوال یا گفتگو یا برخورد با مخاطب کودک و نوجوان برای شما شگفت‌انگیز بوده است و شما را به فکر فرو برده و ذهنتان را مشغول کرده است؟

خیلی وقت‌ها بچه‌هایی که کمی از سطح عادی و معمولی بچه‌های دیگر بالاتر بودند من را شگفت‌زده کرده‌اند و به این پی بردم که گاهی ما از آن بچه‌های فرهیخته‌تر چقدر عقب هستیم و چقدر باید خودمان را و بالا بکشیم و بهتر نشان دهیم. خاطره‌ای که از یک بچه دارم، یک‌بار به مدرسه‌ای رفته بودم و از بچه‌ها پرسیدم که هرکدامشان به چه شغلی علاقه‌مندند؟ از بین همه بچه‌ها که یکی در میان یا می‌گفتند خلبان یا می‌گفتند پزشک، یک‌دفعه از پسربچه کوچکی که ته میز هم نشسته بود، پرسیدم: «تو می‌خوای چکاره بشی؟» با حالتی شرمنده گفت گل‌فروش. من یک‌دفعه چقدر خوشحال شدم که وای این یکی چقدر برای من جالب است. پرسیدم: «چرا می‌خوای گل‌فروش بشی؟»، گفت: «برای این‌که خیلی پول توشه» و خوب این هم من را شگفت‌زده کرد.

از میان نویسندگان ایرانی ادبیات کودک به آثار کدام نویسنده یا نویسندگان علاقه‌مند هستید و چه کتاب‌های ایرانی را دوست دارید و خواندنش را به دیگران توصیه می‌کنید؟

بعضی از کتاب‌ها که جاهای مختلف به‌خصوص مثلاً شورای کتاب توصیه کرده، قصه‌های خوبی است. این اواخر هم «دوازده انگشت لعنتی‌اش» را خواندم، به نظرم خوب و جالب آمد. دیگر کمتر قصه‌ای این روزها من را تحت تاثیر قرار می‌دهد چون متاسفانه خیلی از این قصه‌ها را می‌بینم که تقلید از هم هستند.

کدام شخصیت داستانی را در داستان‌های کودکان بیشتر از همه دوست دارید و چرا؟

بیشترین کاری که من را از کودکی تا بزرگی تحت تاثیر قرار داد، یکی قصهٔ «خاله سوسکه» بود که بیژن یا بهمن مفید، یادم نیست کدام یکی بود، نوشته بودند. من این قصه را خیلی دوست داشتم و شاید به‌خاطر تاثیری که این قصه در کودکی روی من گذاشت، یکی از چیزهایی بود که باعث شد من به قصه‌های آهنگین روی بیارم. آدم قصه‌های معمولی را در یک حدی به خاطر می‌سپارد ولی قصه‌ای که نظم و ترتییب خاص خودش را می‌گیرد، یعنی به نظم در می‌آید، مدام به یادش می‌افتی.

من شاید در طول سال چندین بار یاد قصه خاله سوسکه می‌افتم و هربار همان حال‌وهوا، همان حس، همان احساس قشنگی که اولین‌بار آن قصه به من داد را دوباره تجربه می‌کنم. همچنین قصه «آرش» مهدی اخوان ثالث، آن قصه هم برای من خیلی قشنگ بود، خیلی زیبا توصیفش کرده بود. جدیداً قصه «کدو قلقله‌زن». قبلاً از قصه کدو قلقله‌زن زیاد خوشم نمی‌آمد ولی جدیداً فهمیده‌ام که چقدر این قصه کدو قلقله‌زن ظرفیت است و می‌شود ادامه‌اش داد. الان یک جورهایی این قصه را دارم ادامه می‌دهم. یعنی با شخیصت خود آن کدو قلقله‌زن، این‌که بعد از این‌که قل‌هایش را خورد و رسید تا خانهٔ پیرزن، بعدش چه اتفاقی برایش افتاد. این برای من خیلی جالب بود و دوستش داشتم و دارم رویش کار می‌کنم.

آخرین کتاب کودک و نوجوانی که خوانده‌اید و خیلی دوستش داشتید، چه بود و چرا از این کتاب خوشتان آمد؟

همان قصه «دوازده انگشت لعنتی‌اش».

برای نوجوانان و نویسنده‌های جوانی که به نوشتن علاقه دارند، چه پیشنهادها و راهنمایی‌هایی دارید؟

خوب ظاهر نویسندگی این‌جوری است که نویسنده جوان یا نوجوان فکر می‌کند یک راه قشنگ و آسان و شیرین پیدا کرده که هم شغل آیندش باشد و هم از آن لذت می‌برد و زندگی‌اش را می‌گذراند. ولی اصلاً چنین چیزی نیست و هرکسی که به این علت آمده، باید بداند که همچین اتفاقی نخواهد افتاد. چرا که برای نویسنده شدن باید شما هر روز و هر روز و هر روز بخوانی و بنویسی، بخوانی و بنویسی و مدام در خودت، در بچه‌های اطرافت، در زندگی و روزگار امروز کودکان تحقیق کنی. چه مسئله‌هایی دارند؟ چه مشکلاتی دارند؟ از چه چیزهایی احساس خوشی و خوشبختی می‌کنند؟ و خیلی چیزهای دیگر و در ضمن باید جامعه‌شناسی بدانی، محیط اطراف خودت، تاریخ و ادبیات را بشناسی و همه این‌ها خیلی بیشتر از آن چیزی است که آدم فکر می‌کند. یک پزشک ده سال، بیست سال، سی سال درس می‌خواند و تمام می‌شود ولی یک نویسنده تا آخرین لحظه کارش محتاج به این است که هم بخواند هم بنویسد هم درس‌های دور و برش را یاد بگیرد. باید در همه چیز کنجکاوی داشته باشد و این‌جوری شاید بتواند دوام بیاورد. قصه‌هایی که تقلیدی از همدیگر هستند، نمی‌توانند دوام داشته باشند. مثلاً می‌گویند اولین کسی که صورت ماه را به یارش تشبیه کرد، شعر گفت و بقیه که از او تقلید کردند، فقط تقلید کردند. آن تقلید به نظرم ارزشی ندارد و شاید هم آن تقلید، این قضیه را از بها می‌اندازد.

منبع کتابک