گروه جهاد و مقاومت مشرق - ساعت ۲ بامداد روز ۱۹ دی ماه ۱۳۶۵، رمز عملیات کربلای ۵ پس از بررسی های نفس گیر از سوی فرماندهان داده شد. این عملیات از موفقترین و سخت ترین عملیات های دفاع ۸ ساله بود و شهدای آن، جایگاه ویژه ای بین شهدای جنگ تحمیلی پیدا کردند. هر ساله، مساجد، هیئات، مدارس، محلات، نهادها، ارگان ها، سازمان ها و … از این فرصت طلایی در دی ماه استفاده می کنند تا یادواره هایی برای شهدایشان برگزار کنند. نیمه دوم دی ماه، بهار یادواره های شهداست و مشرق نیز از این فرصت استفاده کرده و طی ۱۰ روز، عملیات کربلای ۵ را در لابلای ۱۰ کتاب قدیمی و جدید، واکاوی می کند.
در این ۱۰ روز و از این ۱۰ کتاب، پاراگراف هایی را بر می گزینیم که شاید کمتر مورد توجه واقع شده است. ما فقط گرد و غبار فراموشی را از این لحظه های ناب و ماندگار کربلای ۵ کنار می زنیم. کشف و بهره برداری از آنها بر عهده شما...
بیشتر بخوانیم:
کربلای ۵ لابلای ۱۰ کتاب / ۱ / جاده های سربی؛شهادت برادرم را با چشمانم دیدم
چهارمین دَشت را از کتاب «داس و شمشیر» تقدیم تان می کنیم. این کتاب به صورت پرسش و پاسخ تنظیم شده است. در این کتاب می شود درباره مهمترین مسائل جنگ و کشور در سال ۶۵ مسائل مهمی را فهمید.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
کمی هم از خود عملیات کربلای ۵ بگویید.
جزئیات فنی و نظامی اش خیلی به درد عموم نمی خورد. در حدی که باید بگوییم که به ذهنیت مردم برای درک آنچه انجام دادیم و آنچه برایش هزینه کردیم تا حدودی واقف بشود.
قبول دارم؛ جزئیات نظامی اش خسته کننده می شود، از نکته های خاص صحبت کنیم تأثیرش بیشتر است.
کربلای ۴ با حدود هزار شهید و تقریباً همین تعداد - کمی بیشتر یا کمتر - مفقودالاثر متوقف شد. در بین گزارش عملکرد یگان ها، معلوم شد که محور شلمچه تنها جایی بوده که یگان های سپاه توانسته اند خط را بشکنند و نفوذ داشته باشند؛ این واقعاً غیرمنتظره بود. به قدری شکستن خطوط شلمچه غیرممکن به نظر می رسید که سپاه، دو یگان با توان متوسط خودش را در آنجا وارد عمل کرد تا هم بخشی از نیروهای عراق در منطقه را درگیر کنند، هم یگان های طرفین شلمچه، به اصطلاح جناح پیدا نکنند؛ اما لشکر ۱۹ فجر - بچه های استان فارس - و لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل (علیه السلام) - بچه های لرستان - برای اولین بار در طول جنگ توانستند دژهای افسانه ای شلمچه را که صدام به همه ی دنیا پزش را می داد، بشکنند. جرقهی ادامه عملیات از محور شلمچه، همین جا خورد. ساعت هفت، هشت صبح، آقای رضایی دستور توقف کربلای ۴ را می دهد و حوالی ظهر همان روز، به چند تن از معاونان اش می گوید بروید پایگاه امیدیه در اهواز که آقای هاشمی آنجا هستند و وضعیت را توضیح بدهید و بگویید ما از شلمچه عمل خواهیم کرد؛ به ایشان تأکید کنید که چون دشمن به هیچ وجه انتظار ندارد ما در چنین فاصله ی کمی از عملیات قبلی، دست به عملیات بزرگ بزنیم، موفق خواهیم شد. این آقایان می روند و شرح واقعه می کنند. آقای هاشمی می پرسد همین امشب؟ که عزیزان میگویند نه؛ ظرف ده روز آینده. در برگشت، آقای رضایی از وضعیت صحبت های معاونان اش می فهمد که در اصل کار تردید جدی دارند. بنابراین خودش فردا آن روز می رود امیدیه و مفصلاً با آقای هاشمی صحبت می کند. آقای هاشمی جلسه ای با فرماندهان سپاه می گذارد، روی موضوع بحث کرده و تصمیم آخر را میگیرد و به قرارگاه کربلا ابلاغ می شود که باید ظرف ده روز آینده در منطقه شلمچه به خط عراق بزند. روز ده دی ماه هم آقای هاشمی شخصأ وارد منطقه می شود و جلسات متعدد و طولانی با فرماندهان یگان های مختلف برگزار می کنند. شرح مفصل این جلسات واقعاً خواندنی است. اکثر فرماندهان از کربلای ۴ چشم شان ترسیده و تردید عجیبی بین همه محسوس است. آدمی مثل آقای هاشمی متوجه فضا می شود و به نظر من، با دیدن تردید بچه ها، خودش هم مردد می شود. فضای این جلسات طوری است که فرماندهان، صادقانه و کارشناسی اظهارنظر می کنند و حتی بین آقایان هاشمی و رضایی، گاهی لحن صحبت به گونه ای می شود که تا به حال شنیده نشده است. هر کدام می خواهند از طرف مقابل احساس اطمینان داشته باشند و میزان عزم و انگیزه اش را آزمایش کنند.
به نظرتان خود آقای رضایی هم مردد بود؟
من به نظرم ایشان تنها کسی است که به هیچ وجه مردد نیست.
ولی در آن جلسات یک جاهایی دوپهلو موضع می گیرد.
یک تحلیلی دارم که برای مطرح کردن اش خیلی محتاط ام؛ ولی خلاصه اش این است که بین آقای رضایی و آقای هاشمی، یک جور فضای خاص از قبلها وجود داشت؛ مشخصاً بعد از عملیات بدر. نمی دانم اسم اش را چه بگذارم.
منظورتان بی اعتمادی نیست؟
فکر می کنم واژه ی درستی است، اما بی اعتمادی یعنی به صداقت کسی شک داشته باشی. به نظرم آن روزها بحث شک در صداقت نبود. آقای رضایی کلاً شکل نگاه سیاسی ها را به جنگ قبول نداشت و آقای هاشمی را صددرصد سیاسی می دانست. فرض ایشان این بود که آقای هاشمی اول و آخر یک سیاست مدار است، به جنگ نگاه سیاسی دارد و حقایق میدان را درک نمی کند. برای درک این فضا باید به مستندات تاریخی، خصوصأ جلسات فرماندهان ارشد سپاه با هم و با آقای هاشمی رجوع کنید؛ اما متاسفانه خواندن متن جلسات هم به احتمال زیاد به مخاطب کمک نخواهد کرد؛ چون متوجه لحن ها و سوابق گوشه و کنایه های مطرح شده در صحبت ها نمی شود؛ مگر اینکه مطالعه ی دقیقی از تاریخ جنگ و تعامل این آدم ها با هم داشته باشد. من سال ها درباره ی آقای رضایی خوانده ام و پای صحبت دوستان و دشمنان اش نشسته ام تا درکی نسبی نسبت به عملکرد و مواضع و حتی روحیات او پیدا کنم. آقای هاشمی هم که میراثی بزرگ از خاطرتاش گذاشته است. ما امروز آقای هاشمی را فرمانده قرارگاه خاتم و فرمانده عالی جنگ می دانیم؛ اما شخصاً معتقدم آقای رضایی به ایشان به عنوان یک سیاست مدار نگاه می کرد که مأموریتی در بین نظامیان دارد که باید انجام بدهد. رضایی با آقای هاشمی راحت نبود. شواهد نشان میدهد که ایشان هیچ وقت با نظریه ی «جنگ جنگ برای یک پیروزی» کنار نیامد و به احتمال قوی، آقای هاشمی را صاحب و دنبال کننده ی بلامنازع این نظریه می دانست. در نهایت به نظرم، همان بی اعتمادی که گفتید درست باشد.
در جلسه ی یک شب مانده به کربلای ۵، آقای هاشمی یک جمله ای درباره عملیات های قبلی می گوید که فرماندهان را خیلی به هم می ریزد.
دو تا موضوع در آن جلسه خیلی اعصاب خردکن است؛ یکی همان جمله مدنظر شماست که احتمالاً آقای هاشمی وقتی می بیند فرماندهان با موضوع سفت و قرص برخورد نمی کنند، ناراحت می شود و برای گرفتن حال این بچه ها از دهان اش می پرد. جمله این است که بعد از رمضان، چشم مان ترسید و از شلمچه رفتیم، بعدش هم هرجا کار کردیم برای گرم نگه داشتن جنگ بود. ایشان کل عملیات های سال ۶۲ و ۶۳ را با این جمله به هوا فرستاد؛ خصوصاً عملیات های خیبر وبدر. بچه هایی که آن روز جلوی جناب هاشمی نشسته بودند، برای عملیات خیبر از جان شان مایه گذاشته بودند. من در صحبت های مربوط به سال ۶۲ هم گفتم، باز هم می گویم که برای محسن رضایی، پیروزی در خیبر به معنای یک سره شدن کار جنگ بود و او عملیات خیبر را با هدف نهایی سقوط بصره طراحی کرده و شخصأ مرحله به مرحله اش را جلو رفته بود. بدر هم برای این بچه ها عملیات مهمی بود و طراحی و اجرای نبوغ آمیزی داشت؛ اما به دلایل جانبی به جایی نرسید؛ والا یگان های سپاه در بدر، شهر «القرنه» را گرفتند و اگر نیروی ضدزرهی و پدافند مناسبی داشتند، بعید بود کار عملیات به آنجا برسد که گفتیم.
جمله دوم چه بود؟
آقای هاشمی می گوید تنها نیرویی که به جنگ اصرار دارد و اگر یک کسی یک گوشه ای بگوید برویم آتش بس کنیم، دنیا را میگذارد روی سرش، سپاه است. من معتقدم منظور آقای هاشمی از یک کسی در یک گوشه ای، مشخصاً ماجرای «مجمع عقلا» است. این جمله هم برای این بچه ها گران تمام می شود. آنجا اعتراضی نمی کنند، ولی مگر می شود هم چین حرف هایی را فراموش کرد؟ یک جور قدرناشناسی و ناسپاسی در این جملات هست، همان فضایی را که گفتم بین آقای هاشمی و آقای رضایی هست به وجود می آورد؛ آقای هاشمی که در چند روز عوض نشده بود؛ اینجا فقط حرف دل اش را شفاف زده بود. محسن رضایی بیش از همه ی این فرماندهان آقای هاشمی را می دید و قطعاً موارد بیشتری از این نمونه موضع گیری ها از ایشان سراغ داشت. یک موردی را اگر مطرح کنم، بهتر متوجه منظورم می شوید. در جریان ماجرای مذاکره با آمریکایی ها برای پیگیری موضوع سلاح در برابر گروگان...
منظورتان پرونده ی مک فارلین است؟
بله؛ در این ماجرا که از سال ۶۴ شروع شد، ایران و آمریکا برای رد و بدل کردن پیغام، پسغام، از چند رابط استفاده می کردند. مثلاً رابط اصلی ایران، «محسن کنگرلو» بود. یکی از رابط های ایران، برادرزاده ی آقای هاشمی به اسم «علی» بود. این علی آقا، سال ۶۵ یک دانشجوی بیست و پنج ساله در دانشگاه شهید بهشتی بود. ایشان چشم اش مریض می شود و برای معالجه به لندن می رود. در آنجا، کاردار سفارت ایران به این جوان که ماجراجوهم بوده، پیشنهاد می کند در یک مذاکره ی غیررسمی با شخصی که متقاضی ارتباط گیری با مقامات عالی جمهوری اسلامی است حاضر بشود. علی قبول می کند و پای اش به پرونده ی سلاح در برابر گروگان باز می شود. ایشان با طرف های آمریکایی ملاقات و گفت وگو می کند و آنها به او می گویند که مک فارلین برای مذاکره به ایران آمده و حرف هایی دیگر درباره گروگان ها و فروش موشک تاو. بعد علی به ایران برمی گردد و قضیه را به عموی اش گزارش می کند. طبق روایت خود این علی آقا، عموی اش کل ماجرای سفر مک فارلین را تکذیب می کند و می گوید بهتر است در این باره دیگر به کسی چیزی نگویی...
***
کتاب «داس و شمشیر» که روایت تاریخی از وضعیت جنگ و کشور در سال ۱۳۶۵ ارائه داده را محمدعلی صمدی نوشته و آن را نشر یازهرا (س) در خرداد سال ۱۳۹۷ به بازار کتاب عرضه کرده است.