هفت حکایت کودکانه از گلستان سعدی
داستان کودکانه از گلستان سعدی داستانی است که در آن متن از گلستان سعدی به زبان ساده نوشته شده و اغلب بازآفرینی حکایتی از گلستان سعدی برای کودکان بوده که واژگان دشوار آن ترجمه شدهاند.
سرویس فرهنگ و هنر - گلستان سعدی نمونهای درخشان از ادبیات تعلیمی است و عموماً زیباترین حکایتهای کوتاه و پندآموز فارسی از این کتاب نقل میشوند. از دیرباز منتخب بهترین حکایت ها از گلستان سعدی جزو اولین منابعی بود که خواندن و نوشتن را از روی آن به کودکان آموزش میدادند. از لحاظ محتوا هنوز هم حکایات شیرین سعدی شیرازی برای کودکان مناسب هستند اما از لحاظ دستوری آنها را باید به صورت داستان کوتاه برای کودکان رواننویسی نمود؛ چراکه جملهبندی حکایتهای گلستان با وجود شیوا بودن، به گونهای است که فهم آنها برای کودکان امروزی دشواریهایی دارد. در ادامه مطلب داستانهایی از گلستان سعدی به زبان ساده بازنویسی شدهاند و اصل حکایت را نیز در ادامه هرکدام برای شما نقل کردهایم.
فهرست موضوعی: اگر قصد مطالعه داستان کودکانه خاصی از گلستان سعدی را دارید، با کلیک بر عبارات زیر، به داستان مورد نظر خود در همین صفحه جابجا خواهید شد.
۱. ادب لقمان ۲. دو شاهزاده ۳. استاد زیرک و شاگرد مغرور ۴. مرد نادان و دامپزشک ۵. پای بدون کفش ۶. غلام ترسو ۷. شاعر و رئیس دزدان
مجموعه داستان کودکانه از گلستان سعدی
۱. ادب لقمان
لقمان جواب داد: از افراد بیادب. هر کدام از رفتار آنها را که به نظرم بد و ناپسند بود، انجام ندادم.
*
اصل حکایت: لقمان را گفتند: ادب را از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان. هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمدی، از فعل آن احتزاز کردمی.
←داستان کودکانه از گلستان سعدی→
✰✩☆✰✩☆✰✰✩☆✰✩☆✰✰✩☆✰✩☆✰
۲. دو شاهزاده
برادر ثروتمند به برادر دانشمند گفت: من پادشاه شدم، اما تو هنوز فقیر هستی.
برادر دانشمند گفت: من باید خدا را شکر کنم؛ زیرا علم به دست آوردم و علم از پیامبران به جا مانده است. اما تو ثروت و پادشاهی پیدا کردی که میراث انسانهای بد مثل فرعون و هامان است.
*
اصل حکایت: دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة الاَمر آن یکی علاّمه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت:ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه همچنان افزونتر است بر من که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر.
کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم
۳. استاد زیرک و شاگرد مغرور
این سخن به گوش پادشاه رسید و دستور داد این دو پهلوان کشتى بگیرند.
استاد پیر به کمک فن سیصد و شصت و ششم بر شاگرد نیرومند خود پیروز شد و در پاسخ به گله او که چرا تمام فنون را به وى نیاموخته است، گفت: آنقدر نادان نبودم که به یاد روزهاى پیرى خود نباشم.
شاه از عاقبتاندیشى استاد پیر خوشش آمد و به او لباس ارزشمند بخشید.
نتیجه اخلاقى که شاعر از این حکایت مىگیرد این است که هیچکس نباید آخرین شگرد را به شاگردانش بیاموزد.
گفت: از بهر چنین روزی که زیرکان گفتهاند دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیدهای که چه گفت: آن که از پرورده خویش جفا دید؟
←داستان کودکانه از گلستان سعدی→
✰✩☆✰✩✰✩☆✰✩☆✰☆✰✩☆✰✰✩☆✰
۴. مرد نادان و دامپزشک
آن مرد از دست دامپزشک به قاضی شهر شکایت کرد که این شخص چیزی را که در چشم الاغها میریخت در چشم من ریخت و من کور شدم.
قاضی گفت: دامپزشک گناهی ندارد، چون اگر تو الاغ نبودی، برای معالجه نزد دامپزشک نمیرفتی و پیش طبیب کاردان میرفتی.
*
اصل حکایت: مردکی را چشم درد خاست. پیش بیطار رفت که دوا کن. بیطار از آنچه که در چشم خَرها میکرد در چشم او ریخت و کور شد. مردک شکایت به قاضی برد و گفت: این بیطار من را خر فرض کرد و از آنچه که در چشم خرها میریخت در چشم من فرو ریخت و کور شدم، قاضی گفت: بر بیطار هیچ تاوان نیست اگر تو خر نبودی با حضور طبیبان حاذق پیش بیطار نمیرفتی.
ندهد هوشمندِ روشن رای
به فرومایه، کارهای خطیر
بوریاباف اگر چه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر
۵. پای بدون کفش
دلتنگ و ناراحت به مسجد جامع شهر کوفه رفتم. یک نفر را در آنجا دیدم که پا نداشت. خدا را شکر کردم و دیگر از بیکفش بودن ناله و شکایت نکردم.
*
اصل حکایت: هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
←داستان کودکانه از گلستان سعدی→
✰✩☆✰✩☆✰✰✩☆✰✩☆✰✩☆✰✰✩☆✰
۶. غلام ترسو
یک نفر دانا در کشتی بود و به پادشاه گفت: اگر اجازه بدهی، من میتوانم این غلام را ساکت کنم.
پادشاه گفت: اگر این کار را بکنی، لطف بزرگی در حق من کردهای.
فرد دانا به خدمه کشتی گفت که غلام را توی دریا بیندازند. وقتی غرق شد و چند بار توی آب بالا و پایین رفت، او را بیرون آوردند.
غلام از آن به بعد گوشهای نشست و ناآرامی نکرد.
از آن دانا پرسیدند: دلیل این کار چه بود؟
فرد دانا گفت: تا وقتی که مصیبت را ندیده بود، قدر سلامتی و امنیت کشتی را نمیدانست. قدر آرامش کشتی را کسی میداند که به مصیبت غرق شدن توی دریا گرفتار شده باشد.
*
اصل حکایت: پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندان که ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیش ملک ازو منغص بود چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد.
بفرمود: تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند. بدو دست در سکان کشتی آویخت. چون بر آمد گفتا ز. اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
۷. شاعر و رئیس دزدان
رئیس دزدان از جایگاهش این حرف را شنید و خندید و گفت:ای مرد دانا از من چیزی درخواست کن تا به تو بدهم. مرد در جواب گفت: من از تو چیزی نمیخواهم و به اینکه خیری از تو به من برسد امیدی ندارم، فقط لطف کن و لباس خودم را به من برگردان.
رئیس دزدان دلش برای شاعر سوخت، لباسش را پس داد؛ یک لباس گرم و مقداری پول هم به او داد.
*
اصل حکایت: یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت، و ثنایی برو بگفت. فرمود: تا جامه ازو برکنند، و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همیرفت، سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. در زمین یخ گرفته بود عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشادهاند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت:ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت: جامه خود میخواهم اگر انعام فرمایی. رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.
امیدوار بود آدمى به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود، و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.