عبدالله ملاباقر، نوحهخوان پیشکسوت و تهرانی، ۸۱ سال دارد و هنوز در هیأتهای بزرگ پایتخت به صورت افتخاری، مداحی و نوحهخوانی میکند. لحن شیرین و لهجه خاص تهرانی او در سخن گفتن و نوحه خواندن موجب شده تا او با اشعار ساده و روان، دلهای محبان اهلبیت علیهمالسلام را با خود همراه سازد.
اینها اما موجب نشد تا با او به گفتوگو بنشینم. هرچند در این مصاحبه با حاج عبدالله درباره مداحی در تهران قدیم، ورود حاج مرزوق عرب حائری از کربلا به تهران و تغییر شیوه نوحهخوانی در هیأتهای این شهر و همچنین خاطرات او از شاگردی حاج حسن محمدی دولابی هم صحبت کردیم، اما تعقیب و محدودیت مداحان و چارپایهخوانان از طرف رژیم پهلوی در آستانه چهلمین سالگرد پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، بهانهای شد تا با ملاباقر درباره آن روزها بیشتر سخن کنیم.
حاج عبدالله با همان بیان شیرین و لهجه نمکین که مردم را پای منبر و چارپایه بازار میخواند، با ما درباره شرایط سخت مداحی در سال ۱۳۴۲ و همچنین روزهای خاطرهانگیز منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی صحبت کرده است.
حرفهای این نوحهخوان متولد ۱۳۱۶ در محله حمام گلشن تهران را بخوانید:
اوج مداحی و نوحهخوانی شما با مبارزات مردم ایران در دهه ۴۰ همزمان شده است. وضعیت آن زمان هیأتها و روضهخوانها چگونه بود و رژیم با آنها چه رفتاری داشت؟
جامعه مداح تهران، دوشنبهشبها جلسه داشتند و هر هفته، منزل یکی از مداحان بود. اسم و نشانی تمام مداحان هم پیش رئیس هیأت، یعنی حاج شاهحسین بهاری (پدر مرحوم حاج علیرضا و حاج حمید بهاری) بود. ساواک به خاطر هیأت مداحان، او را دستگیر کرد و یک شبه، همه ما را گرفتند. ما حدود پنجاه و سه ـ چهار نفر بودیم که بعضی از آنها، مثل مرحوم حاج سیدعباس زریباف یا حاج محمدعلی اسلامی، مداح رسمی هم نبودند. ساواک از همه ما تعهد گرفت که هر جا خواندیم، باید شاه را دعا کنیم. بعضی از ما را هم ممنوعالمنبر کردند. مثلا من به مدت ۱۵ سال فقط یک جا میتوانستم بخوانم و آن، هیأت ثامنالائمه (ع) بود. حتی شب اول ماه که خانه خودمان روضه بود، اجازه نداشتم بخوانم. اینکه چطوری میفهمیدند، نمیدانم، اما وقتی ما را میگرفتند و به ساواک میبردند، همه مشخصات ما را داشتند؛ اینکه دیروز و دیشب کجا و با چه کسانی بودیم، چی گفتیم و حتی چی خوردیم!
مشکلشان با شما که فقط از اهلبیت علیهمالسلام دم میزدید، چه بود؟ مگر علیه حکومت شعر میخواندید یا حرف میزدید؟
مشکل آنها این بود که از دل شعرهای حماسی، مخالفت و ضدیت با رژیم پهلوی در میآمد. برای همین، یک بار در بازجویی به من گفتند: قضیه امام حسین (ع) با یزید، دعوای دو تا ایل بوده. زور یک طرف، بیشتر بوده، زده آن یکی را کشته! والسلام! یا حضرت زهرا (س) را چه کسی زده است؟ اصلاً گیریم که زدهاند، خب بعدش توبه کردهاند. چیز مهمی نیست! یا مثلا شما میگویید علی اصغر (ع) را تیر زدهاند. بابا ۱۴۰۰ سال گذشته، تمام شده رفته! پس از این روضهها نخوانید.
ما باید اول ماه رمضان خودمان را به ساواک معرفی میکردیم و تعهد میدادیم. بعد از ماه رمضان هم دوباره میرفتیم و حضورمان را اعلام میکردیم. اول و آخر ماه محرم و صفر هم همینطور.
با روحانیون و منبریها چه رفتاری داشتند؟ آیا آنها هم مثل شما تحت فشار بودند؟
نشستن روی منبر و سخنرانی کردن غدقن شده بود. هیچ کس حق نداشت برود بالای منبر. همه پشت تریبون میرفتند یا ایستاده با مردم حرف میزدند. روضه خواندن منبریها هم ممنوع بود. منبری و روضهخوان بعد از چند دقیقه صحبت کردن یا مدح خواندن، یک سلام خشک و خالی به امام حسین (ع) میدادند و میرفتند دنبال کارشان. تنها کسی که در آن ایام روضه پروپیمان و جانانه میخواند، شهید مطهری بود.
از سال ۱۳۵۰ به این طرف، بگیر و ببندها و سختگیریها شدت پیدا کرد. از زمانی که شاه، تاجگذاری کرد و تاریخ کشور را شاهنشاهی اعلام کرد، فشار روی مذهبیها زیادتر شد. حالا اگر هیأتها و روضهها در مسجد و خانههای مردم بود، میشد از دستورات ساواک سرپیچی کرد، اما وقتی در بازار روی چارپایه باشی و دور تا دور، افسر و سرهنگ و تیمسار امنیتی با لباس رسمی و شخصی به تماشا ایستاده باشند، قسر در رفتن، خیلی سخت است.
شما چطور از دعا کردن شاه فرار میکردید؟
من میگفتم: خدایا صاحب این مملکت را حفظ کن و سلامت بدار! از نظر ما، امام زمان (عج) صاحب این مُلک و کشور است، اما آنها فکر میکردند منظورم پهلوی است! با این حال، رهایمان نمیکردند و مرتب به ساواک احضار میشدم. یک بار به یکی از سرهنگهای ساواک گفتم: «این همه نوحهخون و روضهخون هست، چرا منو احضار میکنید؟» گفت: «شماها مثل «بُز» هستید!» ناراحت شدم. فکر کردم دارد به ما فحش میدهد. گفتم: «چرا بز؟» گفت: «آهان! خوب سؤالی کردی! شماها جوونید، یکیتون که بپره، همهتون میپرید!»
محدودیتهای دیگری هم برای شما قائل بودند؟
بله، خیلی زیاد. یکی از این محدودیتها، سفر زیارتی بود. من بارها برای مکه اسم نوشته بودم، اما اسمم را قلم میگرفتند. میگفتند هر جا میخواهی بروی باید با هماهنگی ما باشد. کربلا میخواهی بروی، بیا همین امروز از طرف ما برو؛ به شرطی که مواظب بقیه باشی و به ما خبر بدهی که کی چه میگوید، کی چه کار میکند، کی علیه اعلیحضرت حرف میزند. یعنی به جای مداح امام حسین (ع) بیا و جاسوس ساواک باش. من وقتی به ساواک میرفتم، دو تا پرونده قطور داشتم؛ یکی مال خودم بود، یکی مال هیأتم که ثامنالائمه (ع) بود. وقتی بازجو، پرونده را ورق میزد، میدیدم که روی برگهها نوشته: محرمانه، فوق محرمانه. آدرس همه هیأتهایی که برای ماه رمضان چاپ میکردند، لای پروندههای من بود. همه را بررسی کرده بودند. یک بار روز عاشورا میخواستم در بازار بروم بالای چارپایه. مهدی محرر که یکی از افسران ساواک بود، با لباس شخصی آمده بازار. قبل از اینکه از چارپایه بالا بروم، میخواست آمار این و آن را از من بگیرد. کاری کرده بودند که همه توی هیأت به هم مظنون بودند و فکر میکردند یکی از خودشان به ساواک خبر و آمار میدهد. طوری شده بود که برادر به برادر و دوست به دوست اعتماد نداشت. ساواکیها برای ضبط کردن صدای یکی از پیشنمازهای منطقه میدان خراسان، ضبط صوت را در یک سطل بزرگ جاساز کرده بودند و مأمور ساواک در لباس کسی که آب حوض مردم را میکشید، رفته بود توی مجلس و صدای آقای فومنی را ضبط کرده بود. با همان نوار هم دستگیرش کردند.
پس اینکه شبیه مردم میشدند، کار شما را سخت میکرد.
جالب است برایتان بگویم که یک بار داشتیم سینه میزدیم، دیدیم یک عده وسط جمعیت دارند همپای بقیه سینه میزنند که دکمه پیراهن مشکیشان سفید است! فهمیدیم اینها برای این که همدیگر را پیدا کنند، لباس مشکی با دکمههای سفید پوشیدهاند. جالب این که همینها بیشتر شور میگرفتند و وسط نوحه علیه رژیم شعار میدادند که ما هم شعار بدهیم و ما را دستگیر کنند. چنین حیلههایی به کار میبردند ساواکیها!
۲۴۱۲۴۳