داستان | ساعتات را به وقت گل نرگس تنظیم کن | قسمت ۱
مریم جمشیدیبسم الله الرحمن الرحیم
قسمت ۱
و امروز همان فردای موعود بود؛ همان فردایی که پیرمرد با اطمینان تمام وعدهاش را به او داده بود. همان فردایی که چندان زود از راه نرسیده و چون پیرزنی فرتوت و از کارافتاده هنهن و لخلخ کنان تا از راه برسد لحظاتی به شوق گذشته بود و لحظاتی به اضطراب. دقایقی به صبر طی شده بود و دقایقی به دلواپسی. گاه به امید و آرزو سپری گشته و گاه به بیم و یأس. امّا عجیب بود که در این میان و در طول تمام شب، از شدت نا باوری به تنها چیزی که فرصت نکرده بود بیاندیشد، اهریمن بیماریش بود.
او فارغ از بیماری و بیماری فارغ از او، گویی بین آن دو آتشبسی نانوشته برقرار شده بود. آتشبسی شاید فقط برای یک روز و یک شب و نه بیشتر. آتشبسی اگرچه ناپایدار اما کاری و بهموقع .طوری که نه تب جرأت کرد به سراغش بیاید، نه درد توانست امانش را ببرد. نه از الو گرفتن، خلقاش تنگ گردید و نه شاهد چرخش دیوانهوار و لجام گسیخته دنیای اطراف به گرد سرش شد. باور کردنی نبود، اما حتی در دام کابوسی از کابوسهای شبانه هم گرفتار نیامد. شبی را گذرانده بود متفاوت از همه شبهای گذشته. گویی درگسترهای ازرویاهایی پیدرپی و رنگارنگ، یله و رها از قیدوبندهای تاروپود جسم، با دستانی نامرئی و دلسوز به یکباره از دسترس بیماری خارج و به گشتوگذاری سرخوش و پنهان در وادی سلام و سلامتی دعوت شده بود.
با این حال، خوب میدانست تا پیرمرد به قول خود عمل نکند هر نفسی که در این وادی میکشید و هر لقمهای که از این سفرهٔ تازه گشوده برای دل گرسنهٔ خود میگرفت، هر آن انتظار میرفت در بیم مواجه شدن با این سوال ویرانگر که آیا خواب است یا بیدار، به آخرین نفس و آخرین لقمه بدل شود. اما چاره نبود. تا آن زمان راه دیگری نداشت جز آنکه به چشیدن توامان بیم و امید و تلخی و شیرینی دلگرم باشد.
این چنین طعم تلخ و شیرین و بیم و امید ملسی را او پیشترها تا آنجا که به خاطر داشت برای اولین بار و به طور فراموش ناشدنی در شبهای کودکی تجربه کرده بود. خوابهای تابستانیاش روی پشتبام و بر فراز خیالبافیهای بیپایان و دلکشی که با تماشای ستارگان و ردگیری خطوط نورانی در آسمان، آغاز میشد و با غرقه شدن در جادوی دلربای ماه، پایان مییافت، از این احساسهای دوگانهٔ رازآلود حرفهای زیادی برای گفتن داشت. احساسهای دوگانهای که نه مثل دو خط موازی ناسازگار که امید به وصلشان نباشد بلکه به جوی روندهٔ همیشه در حرکتی شبیه بود لبریز از آمیختگی شوریها و شیرینیها، سختیها و آسانیها که از آغاز تا پا یان زندگی، موظف به شستوشو دادن بیچون و چرای آدمی در بستر خود بود. آن هم نه یک بار و دو بار، بلکه بارها و بارها. از کودکی تا کهنسالی شناور در میان این رود، آدمی سرنوشت را باید مینوشت. گاه سوار بر سنگلاخ و گاه سوار بر نسیم، با آنکه این، فقط او نبود که انتخاب میکرد، اما چنانچه پی میبرد هر آنچه در عبور باشد عبور کردنی است بیتردید به دوام آوردن خود کمک کرده بود.
درست مثل شبهای کودکی که به آسانی از برابر عمر گذر کرده و دیگر کمترین خبری از آن همه بیمها و امیدها نبود. بیم از آسمان بیکرانی که پهناوریاش از پهنای باند چشمان بیرون و برای کامل دیده شدن بیاندازه بزرگ مینمود. آنقدربزرگ که بیکرانگیاش بیاختیار او را میترساند و رازآلود بودنش به هراساش میانداخت. رازآلودی که بسیار بیش از آن بود که کودکی به سن و سال و قد و قوارۀ او در رؤیای دست یافتن به گوشهای از آن حتی برای لحظهای به بازی گرفته شود. و امید از آنرو که همین احاطه بیپایان، همین سقف بلوری دستنیافتنی با لایهلایه رازهای مگو و با انبوه ستارههای بیشمار و چشمکزنش، گاهی طوری پایین آمده و دستیاقتنی میشد که هر کسی به راحتی میتوانست صاحب دستکم یک سکه ستاره شود. شاید درست از همین روست که یک سکه ستاره کمترین اندوختهای است که هر کودکی هر چند مسکین، همواره در جیبهای خردسالی خود دارد.
این داستان ادامه دارد