داستان | ساعت‌ات را به وقت گل نرگس تنظیم کن | قسمت 2


داستان | ساعت‌ات را به وقت گل نرگس تنظیم کن | قسمت 2

داستان | ساعت‌ات را به وقت گل نرگس تنظیم کن | قسمت 2 مریم جمشیدی داستان پیش‌رو، پیش از این، هنگامی‌که به‌صورت داستان کوتاه در «کتاب همشهری» چاپ شد و مورد استقبال بعضی از کارگردانان سینما و تئاتر قرار گرفت و حتی قراردادی نیز بر پایه تبدیل آن به فیلم‌نامه با یکی از معتبرترین‌ها در ساخت فیلم بسته شده بود (که به علت...

داستان | ساعت‌ات را به وقت گل نرگس تنظیم کن | قسمت ۲

مریم جمشیدی

>>> برای خواندن قسمت ۱ داستان، می‌توانید همین‌جا را کلیک کنید.

قسمت ۲

در راستهٔ گل‌فروش‌ها، دَرِ مغازهٔ پیرمرد باز بود. داخل شد و از شوقی که داشت چارچوب را رد نکرده، با سلام غرایی که داد، سعی کرد خبر آمدنش را هرچه رساتر به گوش پیرمرد برساند. جوابِ سلام پیرمرد هم از گرمی و حرارت، چیزی از سلام دو آتشه او کم نداشت:
«علیک‌السلام آقا…»

مرد، مطمئن شد پیرمرد همه چیز را به خاطر داشته و طبق وعده انتظارش را می‌کشیده است. چقدر خوب. چقدر عالی. از این به‌تر امکان نداشت. پس، راست بود راست که زندگی همیشه زیبایی‌های خودش را دارد . آن‌قدرکه گاه شور و شعفی که جوابِ خاصِ یک سلام یا یک رویارویی ساده، اما امیدوارانه، عاید فرد درمانده‌ای می‌کند قابل برابری حتی با شور و شعفی نیست که مالک شدن ذخایر طویلی از طلا، عاید آن آدم می‌کند. همین که لازم نبود مرد حرفی زده و یا ماجرای روز گذشته را یادآوری کند، خودبه‌خود نشان می‌داد که همه چیز تحت کنترل جواب‌های خوشحال کننده است. از آن جواب‌هایی که همواره در مرز باریکی میان مرگ و زندگی در تردد و آمد و رفتی مشقت‌بار بودند. در مرز مبهم خوش‌بختی و بدبختی. تاریکی و روشنایی. راستی کدام‌یک انتظار بیچاره‌ای چون او را می‌کشید.

جلوتر رفت. ایستاد و چشم دوخت به روبه‌رو. به خاطر آورد که حباب وارونهٔ زندگیِ به تکاپو افتاده‌اش در این روزهای تهی گشتن از ماسه‌های حیات، در حال سپری کردن دقایق سخت و شکننده‌ای است. خیلی دل‌اش می‌خواست با زیان بی‌زبانی و هر طور شده، این را به طرف مقابل‌اش بفهاند. پیرمرد، اما آرامش‌اش بیشتر از آن بود که این مجال را برای او فراهم کند. بی‌اندازه آرام بود و بی‌دغدغه. مردِ فراری از ناامیدی و پناه‌جوی امید، فقط نفس می‌کشید و انتظار. با یک جفت چشمِ از حدقه بیرون زده و یک جفت راهِ نفس، در سوزش بینی، و دو گوشی که تاب شنیدنِ نه را نداشت. کارِ دیگری هم مگر به جز از آن باقی بود. همان طور که حریصانه به حرکات دست و پاهای پیرمرد چشم دوخته و دمی از تماشا باز نمی‌ایستاد دید، او، بی‌آن‌که حرفی به زبان بیاورد، به آرامی پرده زمخت اتاقک پشت سر خود را به کناری زد و خم شد. همین‌ که دست دراز کرد، نفس در سینهٔ مرد حبس گردید و از در و دیوار، صدای نغمه بود که بلند شد؛ نغمه‌ای که از هر طرف، گواهی می‌داد بی‌جهت تا آن اندازه نگران بود و هراس داشت و می‌ترسید.

اما افسوس که لحظاتی بعد، فقط لحظاتی بعد، آن نغمه‌ای که از در و دیوار، آن همه بلند بود، با صدای پیرمرد خیلی زود حتی پیش‌تر از آن‌که دست دراز شده‌ٔ او در مقابل نگاه‌های عطشناک مرد از اتاقک بیرون آورده شود، با بسنده کردن به گفتن یک جمله و نه بیش‌ترو نه کم‌تر، به همان جایی عودت داده شد که از آن آمده بود. یک جملهٔ سرسخت و به‌غایت نابخشودنی:
«برو فردا بیا… فردا منتظرت هستم.»

و به دنبال آن، جاروی دسته‌بلندی در دست‌اش ظاهر و آماده جارو زدن شد. طوری گرم این کار شد که گویی مشتری خود را نه می‌دید و نه حضورش را احساس می‌کرد. مرد که انتظار شنیدن هر حرف و هر کار دیگری را از پیرمرد داشت الّا همین یک جمله و همین یک کار را، چنان غافل‌گیر شده و برآشفت که نمی‌دانست چه بگوید. چه بکند. پیرمرد، با بدقولی و بی‌اعتنایی خود، درست همان معامله‌ای را با او انجام داده بود که بیماری، هر شب‌ و هر روز، همان معامله را با او انجام می‌داد. هر دو کوبنده بود و دردناک. در کمال ناباوری، هیچ‌یک حاضر به کوتاه آمدن نبودند که نبودند:
«چه می‌گویی پیرمرد، این که همان حرف دیروز است.»

اما، حتی از عهدهٔ گفتن این جمله هم برنیامد. چهرهٔ آرام و مطمئن پیرمرد، راه را بر هر حرف و سخن و کم‌ترین گلایه‌ای بسته بود. این پا و آن کرد. دل‌دل هم همین‌طور. اما هیچ نگفت. نه تنها هیچ نگفت، هیچ هم نشنید. نگاه ساده و بی‌دغدغهٔ پیرمرد، حرف تازه‌ای برای گفتن نداشت. اولین مرتبه بود که در مقابل کسی کم می‌آورد. خیلی‌خیلی هم کم می‌آورد. عجیب بود. از آن همه طول و عرض و تاریخ و جغرافیای وجود، که همواره راه رسیدن به هر خواسته‌ای را، چه کوچک و چه بزرگ، برایش آسان می‌نمود، کم‌ترین کاری در این لحظات، ساخته نبود. چاره چه بود. باید طاقت می‌آورد. طاقت می‌آورد و چیزی نمی‌گفت. که اگر می‌گفت هم چیزی نمی‌شنید. تنها کاری که از او برمی‌آمد عمل به شعار بی‌بدیلِ روزهای تنهایی یا همان بگذار و بگذر بود. این تنها راهِ سرپوش گذاشتن بر چاهِ سیاه ناامیدی بود. پس، بی‌اختیار و بی‌ذره‌ّای مقاومت، از پیرمرد خداحافظی کرد و در حالی که راه خود را در پیش می‌گرفت، در دل، خرسند از این بود که پیرمرد، این بار هم ناامیدش نکرده بود. مثل آن‌های دیگر، به او نگفته بود چیزی که می‌خواهی پیدا کردنی نیست، دنبال‌اش نباش. نگفته بود هر کسی به تو گفته فصلش نیست، درست گفته است، و باید دندان روی جگر گذاشته و حالاحالاها صبر پیشه کنی. آخر آن‌ها از کجا می‌دانستند چینیِ عمر او به زودی زود، شکستنی بود.

به این ترتیب، باید می‌رفت و فردا برمی‌گشت. با یک‌ دور رفت و برگشت، هنوز زود بود از وعدهٔ امیدبخش پیرمرد، بوی ناامیدی و یأس به مشام برسد. هنوز، زود بود در کوچه‌های بن‌بستی به بن‌بست رسیدن.

فردا، همین که وارد مغازه شد و سلام کرد، خنده‌کنان درآمد:
«امیدوارم این‌بار، دیگر قصد نداشته باشی بگویی برو فردا بیا.»

که پیرمرد نه گذاشت و نه برداشت و بی‌آن‌که جمله خود را، حتی در بستهٔ تعارف و تکلفی پیچیده و تحویل مشتری سمج و خواهانی چون او بدهد، جواب داد:
«چرا. حرف همان است که خودت می‌گویی. برو فردا بیا…»

که خنده روی لبان مرد خشکید و نگاهش مثل برق گرفته‌ها روی پیرمرد ثابت ماند. آیا درست شنیده‌ بود، و اگر درست شنیده بود آیا مفهوم آن‌چه می‌شنید با مفهوم آن‌چه پیرمرد قصد رساندن آن را داشت، هر دو، یک معنی واحد را دنبال می‌کردند؟ و یا نه. اصلا از کجا معلوم که خطابِ فروشنده به او بود و نه به کس دیگر. اما مگر این‌جا توی مغازه، خریدار دیگری هم به جز او حضور داشت. نگاهِ ماسیده‌ٔ مرد، طوری که انگار دنبال روزنه‌ای می‌گشت تا هرچه زودتر بهانه‌ای دست و پا کرده و پیرمرد را به پشیمانی واداشته تا کلام خود را داوطلبانه پس بگیرد، لحظاتی طولانی در بُهت و سکوت ادامه داشت، تا این‌که پیرمرد باز ادامه ‌داد:
«نشنیدی چی گفتم. برو فردا بیا… فردا منتظرت هستم…»

منظور و مقصود فروشنده، این‌بار با وضوح بیشتری اعلام شده بود. و این، یعنی مسدود شدن تمام روزنه‌های خیالی و پوچ در پوچ. هر دست و پا زدنی، دیگر بیهوده بود. از عهدهٔ فریب خود هم برنمی‌آمد. حتی نمی‌توانست تظاهر کند که کلماتِ او را نشنیده است. ناباورانه، در، باز هم روی پاشنهٔ روز گذشته خود چرخیده بود.

با این حال، چرا مرد برنیاشفت، چگونه به شیوهٔ داد و فریادهای بی‌محابای کوچه و خیابانی، زمین و زمان را در یک‌دم به هم ندوخت، و چه‌طور آن‌گونه، مثل کودکی مطیع و رام، با پیشه کردن سکوت و سپس تسلیم، و دست آخر هم، بدون کلمه‌ای پرگویی، تا لب به یک خداحافظیِ گرم و صمیمانه نگشود، پا از مغازه بیرون نگذاشت، مثل یک مُعما، برای خودش هم سر در نیاوردنی بود، و عاجز از فهم ابعاد آن.

وقتی به خود آمد که راستهٔ گل‌فروش‌ها را در بلوار سرباز، صبورانه و بی‌ادعا، به سمت خانه ترک می‌گفت.

همه چیز از پنج روز پیش بود که آغاز شد؛ بعد از یک نیم‌روز داغ و غم‌انگیز تابستانی…

این داستان ادامه دارد

منبع

داستان | ساعت‌ات را به وقت گل نرگس تنظیم کن | قسمت 2


فیلم/بغض مادر مهرداد میناوند هنگام شنیدن صدای پسرش