سقوط والاستریت در سال ۱۹۲۹ و آغاز رکود بزرگ آمریکا که سببساز گسترش سرسامآور فقر، بیکاری و به تبع آن، جنایت در این کشور شد، زمینه را برای فعالیت آلکاپون فراهم کرد. فعالیتهای گانگستری وی، چنان گسترده و عجیب بود که در اطراف آن ها، افسانهها و داستانهای غیرواقعی فراوانی شکل گرفت و آلکاپون را به اسطوره تبهکاران آمریکایی تبدیل کرد.
زخم روی گونه چپ
آلفونسه در یک خانواده اصالتاً ایتالیایی متولد شد. کاپونها از ناپل ایتالیا به آمریکا مهاجرت کرده و در محله بروکلین نیویورک ساکن شده بودند؛ جایی که اقدامات خلافکارانه و بزهکاری، جزوی از امور روزمره محسوب میشد. پدر آلفونسه، یک آرایشگر معمولی بودکه برای سیر کردن شکم همسر و ۹ فرزند خود، با مشکلات عدیدهای روبهرو بود؛ به همین دلیل، آلفونسه از همان کودکی، راه خلاف را برای رسیدن به خواستههایش برگزید؛ ۱۴ ساله بود که معلم مدرسه را با چاقو مضروب کرد و ناچار به ترک تحصیل شد؛ ابتدا به عضویت گروه مافیایی «Five Points Gang» به سرکردگی فرانکی یل درآمد و در این گروه بود که با روشهای ویژه گانگسترها و جانیهای آمریکایی آشنا شد. آلکاپون سعی کرد در مهمانخانهای مشغول به کار شود، اما وقتی در جدال با یک قاتل حرفهای به نام فرانک گالوچیو، گونه چپش به شدت زخمی شد، دوباره به عالم تبهکاری بازگشت. شهرت زخم روی گونه او، از آلکاپون یک تبهکار درجه یک ساخت. او مدتی بعد ازدواج کرد و همزمان با تولد پسرش، دو نفر را به ضرب گلوله در نیویورک کشت تا فرانکی مجبور شود وی را برای مدتی به شیکاگو بفرستند. این سفر، آغاز رشد سریع کاپون در دنیای تبهکاری بود.
کاپون رئیس بزرگ میشود
آلفونسه در شیکاگو، به گروه مافیایی جانی توریو پیوست و خیلی سریع در دل سرکرده گروه جا باز کرد. او از انجام هیچ جنایتی رویگردان نبود؛ از مراکز فحشا و قمار حق و حساب میگرفت و حتی شهردار و مسئولان شهری را مضروب میکرد تا تن به خواستههای او بدهند. مدتی بعد، آلکاپون تصمیم گرفت از زیر سایه توریو خارج شود؛ به همین دلیل به چند نفر از نوچههایش دستور داد تا او را به گلوله ببندند؛ توریو از مهلکه جست، اما از وحشت کاپون، شیکاگو را ترک کرد؛ حالا آلفونسۀ «گونه زخمی»، به رئیس بزرگ تبهکاران شیکاگو تبدیل شده بود. او این شهر را به بهشت خلافکاران آمریکا تبدیل کرد. وی شبکه جاسوسی گستردهای را در شیکاگو به وجود آورد. جاسوسان کاپون تقریباً هر جایی حضور داشتند و سایه سنگین او در تمام شهر احساس میشد. آلفونسه اجازه نمیداد هیچکس جای او را در دنیای تبهکاری بگیرد؛ هر وقت احساس میکرد گندهلاتی در حال اوج گرفتن و تبدیل شدن به اسطوره در میان تبهکاران است، به لطایفالحیل، کار او را میساخت. هنگامی که حس کرد گروهی از تبهکاران در گاراژ کلارک نیویورک، علیه او توطئه میکنند، مزدورانش را به سراغ آنها فرستاد و عوامل کاپون، در شب ۱۴ فوریه سال ۱۹۲۹، هفت نفر را با شلیک ۱۵۰ گلوله به قتل رساندند؛ اجساد مقتولان قابل شناسایی نبود. با اینکه همه و حتی پلیس میدانستند که پشت همه این جنایات هولناک، آلکاپون ایستاده است، اما هیچ مدرکی علیه او پیدا نمیشد؛ آلفونسه در پاک کردن رد جنایاتش، به شدت استاد بود.
مرگ تدریجی یک تبهکار
اواخر دهه ۱۹۲۰ بود که کاپون برای زدودن چهره منفورش در میان مردم، به امور خیریه هم روی آورد! مانند یک کاتولیک معتقد در کلیسا حاضر میشد و طوری که به چشم بیاید، کمکهایی را در اختیار مؤسسات خیریه قرار میداد؛ اما این اقدامات، تأثیری بر نگاه مردم نداشت. بیبند و باریهای جنسی، کاپون را به سیفلیس مبتلا کرده بود و این بیماری بر اعصاب و روان او تأثیر میگذاشت. در سال ۱۹۳۱، بالاخره اسطوره تبهکاری هم به دام افتاد و با وجود تلاشهای مداوم رفقا و وکلایش، به ۱۱ سال زندان محکوم شد. او در دادگاه، خود را فردی خوشطینت معرفی میکرد که همیشه به فکر مردم بوده است؛ اما وقتی خود را پشت میلههای زندان یافت، روحیه اش را از دست دادو حال جسمی و روانیاش رو به وخامت گذاشت. مسئولان زندان آتلانتا که از اقدامات جنونآمیز کاپون بیم داشتند، تقاضا کردند که او به زندان مخوف آلکاتراز منتقل شود و در سال ۱۹۳۴، این اتفاق افتاد. وی در آلکاتراز نیز به شدت تحت مراقبت قرار داشت. چند سال بعد، سیفلیس تأثیر خود را بر اعصاب وی کامل کرد؛ کاپون کاملاً دیوانه شده بود. او را به یک بیمارستان روانی انتقال دادند و به تخت بستند. سطح هوشی اسطوره تبهکاران، آنقدر پایین آمد که روان پزشکان آن را معادل هوش یک نوجوان ۱۲ ساله میدانستند. کاپون مبتلا به جنون حرّافی شده بود؛ او دایم درباره موضوعات مختلف و بیربط، حرف میزد. کاپون با وجود تمام شدن دوران محکومیتش، در بیمارستان روانی ماند؛ او در سال ۱۹۴۷، بر اثر ایست قلبی درگذشت.
23231