خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: ایوان کلیما بهواسطه ترجمههایی که در ایران از آثارش منتشر شده، چهرهای شناختهشده از ادبیات معاصر چک است که در کنار نویسندگانی چون کافکا یا میلان کوندرا در کشورمان خوانده میشود. کلیما از جمله نویسندگانی است که در امر داستاننویسی، بهره بسیاری از تجربیات زیسته و خاطرات مستندش در زندگی برده و خیلی از داستانهایش درباره خودش و زندگیاش هستند.
در پروندهای که برای بررسی آثار این نویسنده باز کردیم، مقالات «نوشتههای انتقادی ایوان کلیما در یک کتاب» در فروردین ۹۶، «تشابه احتکار ایرانیان و اهالی شهر پراگ / چرا آدمها احتکار میکنند؟» و «جستجوی خدا پیش از سفر به آشوویتس/داستان رویارویی عشق و نازیسم» در دیماه ۹۷، «قهرمانان عصر ما و هشدار کلیما درباره آشغالهای فکری» در بهمن ۹۷، «کافکاشناسی با عینک ایوان کلیما / نوسان میان ترس از تنهایی و صمیمت» در فروردین امسال و در نهایت «از اردوگاه کار اجباری تا قدمزدن در پراگ/نوشتن برای جنگ با مُردن» را طی روزهای تیرماه امسال منتشر کردیم.
درباره ادبیات چک و قلم کلیما همچنین دو گفتگو هم با رضا میرچی مترجم ایرانی مقیم شهر پراگ داشتیم که در قالب این مطالب منتشر شدند: «اروپا در حال ساختن تاریخ است / بلد نیستیم با خودمان شوخی کنیم» در مهرماه ۹۴ و «ادبیات به آخر خط نرسیده است/ زبان داستاننویسی را بلد نیستیم» در اردیبهشت ۹۷.
* مقدمه
مطلب جدیدمان درباره کلیما و آثارش، متمرکز بر کتاب «کارِ گِل» است که ترجمه فروغ پوریاوری از آن برای اولینبار در سال ۱۳۸۹ توسط نشر آگه به بازار نشر عرضه شد. نسخه اصلی «کار گل» با نام انگلیسی «My Golden Trades» در سال ۱۹۹۲ منتشر شد. این کتاب درباره اوضاع و احوال نویسندگان و روشنفکرانی چون کلیما، واسلاو هاول و ... در دوران خفقان حکومت کمونیستی و اشغال چکسلواکی توسط شوروی است. به بیان روشنتر، داستانهای این کتاب که شخصیت اصلی همهشان خودِ کلیماست، درباره اوضاع و احوال نویسندگانی چون او در روزهای پس از بهسررسیدن بهار پراگ هستند. خود کلیما درباره این کتاب و داستانهایش میگوید قهرمان کتابش اکثرا بهگونهای ناخواسته، تعدادی شغل را امتحان میکند که واقعا برای هیچکدامشان مناسب نیست. او همچنین درباره این کتاب به این مساله هم اشاره کرده که «کارِ گِل» درواقع خودْزندگینامه اوست و تجربیاتش در داستانهای این کتاب، انگیزه و مجال این را برایش فراهم کردهاند که چیزی را بگوید که احساس میکرده باید بگوید. از نظر نگارنده این مطلب هم واقعا چنین است و کلیما به بهانه نوشتن این داستانها، در صدد بیان حرفهایی بوده که در گلوی نویسندگان و دگراندیشانی چون او (مخالف با کمونیستها) زندانی شده بودند. بهعنوان مثال یکی از داستانهای این کتاب «مساح» نام دارد که کلیما با توجه به جملهای که از او نقل کردیم، دربارهاش گفته: «مساحی کار جالبی است، اما هرگز هیچ شغلی بهخودیخود نمیتواند سوژه یک داستان باشد.» با اینحال او تعدادی از شغلهایی را که در روزهای پس از بهار پراگ داشته، سوژه (با بهتر بگوییم بهانه) نوشته داستانهای کتاب قرار داده است.
البته بهانه کلیما برای نوشتن داستانهای این کتاب، فقط وضعیت بد معیشت و رهایی از بند اختناق کمونیستها نبوده است. مثلا بهانه و انگیزه نوشته داستانی مثل «مساح» به بیان خود نویسنده این بوده که «دیدم زمین دارد رنج میکشد.» بنابراین دلایلی چون آسیبرسانیهای بشر به طبیعت در دوران مدرنیته هم از انگیزههای آقای نویسنده برای خلق برخی از این داستانها بودهاند. کلیما همچنین میگوید چیزی که این کتابش را با واقعیت پیوند میدهد، متعلق به گذشته است. البته او یک لفظ «خوشبختانه» را هم چاشنی این جمله کرده است. او در زمینه (روایت گذشته) توضیح روشنگری هم دارد تا کتابش توسط گروهها یا گرایشات مختلف مصادره نشود: «فکر میکنم بیشتر آنچه نوشتهام متکی به وجود هیچ رژیم به خصوصی نیست؛ این کتاب به حیات انسانیمان، به تمدنمان و نیز به مشکلات آن ارتباط دارد.» و قضاوت درباره صحت و سقم حرفهایش را هم به عهده خوانندگان گذاشته است. در مجموع کلیمایی که در این کتاب شاهدش هستیم، گویی یک کلیمای معتقد به تسلیم و رضاست و ضمن مقاومت مقابل استبداد و اختناق کمونیستی، به قضاوت و دادگاه الهی هم باور دارد.
در دو داستان اینکتاب (قاچاقچی و راننده لوکوموتیو) درباره کتابهای قاچاقی که نویسندگانی چون کلیما در روزگار ممنوعالقلمیشان بهدست آورده و مطالعه میکردند، اشاره میشود. در داستان راننده لوکوموتیو، راوی از آقای نواکنامی صحبت میکند که مهندس است و برایش تعریف کرده که یکی از کتابهای راوی (کلیما) را بهصورت دستنویس به امانت گرفته است. مرد مهندس همیشه منتظر فرصتی بوده تا با کلیما دیدار و با او همدردی کند. اما نکته مهم و منطق حضور این شخصیت در داستان کلیما، کار کنشگرانه اوست؛ اینکه میتوانسته پیش خود تصور کند (وقتی کلیما نمیتوانسته از طریق کاری که بلد است، امرار معاش کند) چقدر به او سخت گذشته است. این مهندس رسالت دیگری هم برای حضور در این داستان دارد: نشاندادن وضعیت اسفبار مردم چکسلواکی در آن دوران که مجبور بودند اغلب خودشان را پیش آدمهای ابله کوچک کنند. سوال مهمی که مرد مهندس در داستان مطرح میکند، این است: «آیا میشود زندگی به این مفتضحی همچنان ادامه یابد؟» و جملهای هم که کلیما با مخاطب داستانش در میان میگذارد، اینچنین: «مطمئن نبودم که منظورش ماندن تو مملکتمان بود یا در عالم خاک؟» یا مثلا در داستان «مساح» کلیما به نامهای اشاره میکند که مترجم آثارش در سوئد برایش فرستاده و این، یکی از طنزهای تلخ زندگی این نویسنده در برهه حکومت کمونیستهاست که صدایش در خارج از مرزهای کشورش راحتتر و آزادانهتر شنیده میشده است. بههرحال یکی از حرفهای مهم کلیما در این کتاب که در همین داستان «مساح» زده میشود، درباره مفهوم نظارت یا حمایت (بگوییم زیرنظر گرفتن) دولت از هنرمندان و نویسندگان است که بد نیست آن را ابتدای مطلب مرور کنیم: «برای هنرمند، التفات و حمایت کامل اولیای امور همانقدر خطرناک است که بیالتفاتی و عدم حمایتشان. در صورت اول، معمولا روح هنرمند نابود میشود، و در صورت اخیر، خود هنرمند.»
یکی از ویژگیهای مهم قلم کلیما در کتاب «کار گل» هم این است که مخاطب نمیتواند بین داستانگویی و تخیل و خاطرهنویسی نویسنده تفکیک قائل شود.
* قاچاقچی
اولین داستان این کتاب «قاچاقچی» نام دارد که در عنوان و محتوا، حاوی کنایه به عدم آزادی اندیشه و قلم در چکسلواکی تحت حکومت کمونیستها و البته کلیت اروپای آن روز است. در همان جملات ابتدایی داستان، مخاطب با این اتفاق روبروست که سانتاکلاوس (بابانوئل) چند کیسه کتاب قاچاق خریده و آورده است. در این داستان همچنین کنایهای به محاسن قاره اروپا از جمله اردوگاههای کار اجباری زده میشود. کلیما در این داستان، ضمن گفتن از کتابهای زیادی که دارد و هنوز نخوانده، از کتابهای قاچاقی میگوید که وقتی آنها را بهطور مخفیانه به خانه میبرد و بستهبندیشان را باز میکند، بوی تازگی میدهند.
این داستان که بهنوعی ستایش کتاب و قلم، در دوران محدودیت و ممنوعیت است، از همان ابتدا برای مخاطب روشن میکند که راوی اول شخص _طبق رویه داستانهای دیگرش _ در واقع خود کلیماست که در دوره بدگمانی، بزرگ شده است. این راوی، زمان روایت داستانش را برههای قرار داده که پمپ اتومبیل در کشور کمونیستیاش کمیاب بوده و تهیهاش نیازمند امر قاچاق. اما هدف اصلیاش اشاره به کتابهایی است که در آن دوران قاچاق میشدند. زبان زهردار و شوخطبع کلیما در اینداستان را هم میتوان در اشارات و کنایههایی مانند اظهار خوشحالیاش از عمل دوستش که علاوه بر کتابهای قاچاق، چند مجله هم برایش آورده، شاهد باشیم: «ولی در عین حال یک کمی هم ترس برم داشت. یادم آمد که ۲۴۷ سال پیش، یهژیک وستری، مبلغ مذهبی پروتستان، که سعی میکرد کتابهای ممنوعه را قاچاقی از ساکسونی به بوهم ببرد، چگونه دستگیر شده بود.» این شوخی سیاه کلیما در واقع بیانگر این است که شرایط کشورش در عصر مدرنیته، تفاوت چندانی با روزگار قرون وسطی و عادیبودن تفتیش عقاید ندارد.
در داستان «قاچاقچی» مامورهای مخفی حکومت کمونیستی هم حضور دارند که بناست با قاچاق مبارزه کنند. و مشخص است که منظور از قاچاق، تبادل اندیشه و محصولات قلم نویسندگان مختلف و آزاداندیش ضدکمونیسم است. یکی از نکات اجتماعی که مخاطب از این داستان برداشت میکند، رویکرد حکومتی است که با ممنوعکردن برخی کتابها یا محصولات، موجب فراهمشدن بستر قاچاقشان میشود. زندگی در چنین جامعهای که کلیما توصیفش میکند، باعث میشود که با وجود مبارزه با میل به قاچاق، شهروندان به سمت این پدیده حرکت کنند؛ چنانکه کلیما هم میگوید «به رغم عدم تمایل طبیعی خودم، بارها متوجه شده ام که آماده دریافت کالای قاچاق هستم.» در مجموع مقصود این است که حکومت خفقانِ کمونیستی، با ممنوعکردن برخی محصولات و مقولات، شهروندانش را به سمت قاچاق و قاچاقچیگری هل میدهد. همانطور که در ضربالمثلها و آموزههای دینی و مذهبی خواندهایم، ممنوعیت و محدودیت، موجب شعلهورشدن آتش حرص برای بهدستآوردن هرچیزی میشود. کلیما هم که در چنان شرایطی زندگی کرده و تشنه کتابهای خارجی و مطالعه آثار دیگر نویسندگان بوده، درباره حریصشدنش چنین نوشته است: «این کتابها به نظرم آخرین پل به آن بخشی از دنیا میآمد که داشت به سرعت فزایندهای از نظر محو میشد. همچنان که اقلام بیشتری ممنوع میشوند، غیرحرفهایهای بیشتری، قاچاق را پیشه خود میسازند.» البته این یکی از درسهایی است که کلیما آن را در دوران کودکی و زندگیاش در گتوی یهودیان (جنگ جهانی دوم) آموخته است. در مجموع یکی از حرفهای مهم کلیما در این داستان، درباره همین ممنوعیت و حرصوطمع ناشی از آن، چنین است: «در جایی که قانون عنان اختیار از کف میدهد، همهمان تبهکار میشویم.»
یکی از تکنیکهای فرمی که کلیما در این داستان بهکار برده، ارائه روایت موازیِ یهژیک وستری (همان مبلغ پروتستان) با قصه زندگی خودش در دوران ممنوعیت و سانسور کتابهاست. او بهنوعی خود را آینهدار این کشیش و مبلغ پروتستان در روزگار معاصرش میبیند. تصویری هم که از اینجهان معاصر در داستانش ارائه میکند، چنین جهانی است: «حالا جهان به مکان خصم و بیگانهای بدل شده، و در آن هر آدمی تهدیدی بالقوه است.» از ممنوعیت و محدودیت گفتیم. عموما درباره این پدیده یعنی محدودیت این جمله را شنیدهایم که موجب برو خلاقیت میشود که البته سخن صحیحی است. کلیما هم بدون اشاره به اینجمله، جملاتی در داستانش دارد که دارای حکمت و محتوایی در همینزمینه هستند. او درباره مرزبندی و محافظتهای دقیق و شدید میگوید مرزها، یا به بیان دقیقتر نگهبانهای آنها، موانع را فقط برای قاچاقچی و تبهکاران فراری ایجاد نمیکنند. البته، هر قدر نگهبانها بیرحمتر باشند، آنهایی که احساس میکنند زندانی نگهبانان مرزیاند خلاقتر و بیباکتر میشوند. کلیما درباره افرادی که در چنین مرزها و تحت نظارت چنین نگهبانانی گرفتار شدهاند، بر این باور است که آنها به چنین شرایطی تن میدهند تا خودشان را به آن طرف نوار مرزی ناپیدا، به آنطرف دیوار زندان برسانند. خط واصل این ماجرا و جملات حکمت آموز با موضوع اصلی داستان، یعنی پدیده قاچاق (از نوع مثبتش نزد کلیما و مخاطب) این جمله است: «انسان به این امید که دیگر هرگز شیئی متعلق به قدرتی مستبد نباشد، خودش را یک لحظه به یک شیء، به یک فقره قاچاق تبدیل میکند.» بد نیست به این جمله کلیما هم اشاره کنیم که در واقع قضاوت تکمیلی او درباره همان جمله معروف (محدودیت باعث بروز خلاقیت میشود) را نشان میدهد: «سانسور میتواند به جاذبه کتاب بیفزاید، اما بر خردمندیش هیچ نمیتواند بیفزاید.» اینجمله در جایی از داستان «قاچاق» آمده که کلیما دارد از منشور رواداری در سال ۱۷۸۱ در چکسلواکی (بهتعبیر خودش «اینمملکت») صحبت میکند.
کلیما توصیفاتی از اخلاق و رفتار مامورمخفیها و حاکمان حکومت خفقان نیز دارد و در داستان «قاچاقچی» چنین میگوید: «این افراد هر کاری کرده و میکنند تا مطمئن شوند در قلمرو تحت حکومتشان، هرگز حتی یک سائق روان یا یک صدای سخن بیغش پیدا نمیشود. روشی هم که این نویسنده میگوید در آن دوران (حکومت کمونیستها) در تقابل با چنین حکومتی در پیش گرفته، این است که به کارهای آنها و اداراتشان اعتنا نکند یا دستکم سعی کند که نگذارد اذیتش کنند. او در این داستان که در همان سالهای دهه ۹۰ (پیش از سقوط کامل کمونیسم) نوشته شده، میگوید: «دلم نمیخواهد دنیایم را مهار کنند. با وجود این، بعضی وقتها، پیداشان میشود.» یکی از واکنشهای درونی کلیما به شرایط بیرونی، شنیدن صدای خنده ناشی از آسودگی خاطر است. او اینصدا را چندینبار در طول داستان میشنود که یکبارش مربوط به روایتش از سالهای کودکی (جنگ جهانی دوم) در گتوی یهودیان است؛ زمانیکه پیرزنهای خبرچین به اتاقها میآمدند تا وسایل مخفیشده را پیدا کنند اما پولی که خانواده کلیما مخفی کرده بودند، پیدا نمیکنند. بار دیگری هم که کلیما صدای خنده را در درونش میشنود، زمانی است که در بزرگسالی به سر میبرد و مامورمخفیها دنبالش هستند و او گوشبهزنگیشان را اغفال کرده است.
کلیما در جایی از این داستان، به دوستی به نام نیکلاس اشاره میکند که یکبار باحیرت اینسوال را مطرح کرده: «مردم برای چی تلویزیون تماشا میکنند؟ آنها که میدانند بهشان دروغ میگویند.» پاسخ اینسوال در ادامه و بهطور صریح مطرح نمیشود اما ظاهرا علتش همان وادادگی و بیتفاوتی مردم، در تقابل با تبلیغات دروغ و غیرواقع حکومت خفقان و پلیسی است. بههرحال در این داستان کلیما هم میتوان آموزههای انقلاب مخملی و تغییرِ بدون خشونت را شاهد بود؛ جایی که کلیما به نقش کتابهای قاچاق و قلمهای ممنوعشده در پیروزی چنین انقلابی اشاره میکند: «ناگهان متوجه شدم که به چه علت آنهمه کتاب را قاچاقی آورده بود. با اینکه خارجی بود، اما حدس میزد که آن کتابها _ که اکثر به زبان چک نوشته شده بودند و حاکمانمان ممنوعشان کرده بودند _ به ما تعلق دارند. او هم، مثل مادرش، به مقاومت بدون توسل به خشونت اعتقاد داشت.» البته اشاره به آموزههای انقلاب مخملی یا مبارزه زیرزمینی و مخفی با توسل به کتاب و قلم، مانع از آن نشده که کلیما با مخاطب داستانش درد دل نکند. او در جایی حرفهای نومیدانه هم دارد؛ جایی که به دوستی به نام آنجلا و سفر غیرممکن خودش به آرژانتین اشاره میکند: «آنجلا اهل آرژانتین است، و هر وقت پیش او هستم، همیشه به گونهای نهانی از مسافتی که پیموده تا در برابرم جلوهگر شود، آگاهم. میان ما جنگلها و رودهای پهناور و جلگههای علفزار وسیع امریکای جنوبی قرار دارند: چشماندازی که تقریبا بیتردید هرگز نظارهاش نخواهم کرد.»
اگر بخواهیم از داستان «قاچاقچیِ» کلیما درسِ زندگی بگیریم، باید بگوییم زندگی و تاریخ، یک چرخه تکراری است. او ضمن فضاسازی در سطرهای پایانی داستانش، مبنی بر اینکه «از دوردست، صدای آژیر پلیس را میشنیدم.» (یعنی وضعیت پلیسی و خفقان با وجود همه حرفهایی که زد، همچنان ادامه دارد)؛ به بازی گمراهکننده تاریخ اشاره میکند که ظاهرا همان چرخه مورد نظر ماست. او میگوید: «اما بازی گمراهکننده تاریخ اینچنین است. مردم وقتشان را فدا میکنند، آزادی و حق زندگیشان را به مخاطره میاندازند فقط برای اینکه از مرزهایی که میدانند احمقانه و بیمعنایند، بگذرند و یا اینکه محوشان کنند.»
گفتگوی ایوان کلیما و فیلیپ راث نویسنده آمریکایی
* نقاشی
در این داستانِ کتاب، میتوان هم کلیمای داستاننویس را دید هم کلیمای نقاش را. ابتدای همین داستان است که ایننویسنده با زبان و قلم خودش، به جمله معروف دیگری (که همه داستانهای عالم گفته شده و هرچیز دیگری که نوشته شود، تکراری است) اشاره میکند: «تازگیها، از وقوف بر اینکه همه چیز را پیشتر نوشتهاند مایوس شدهام.» در اینداستان همچنین میتوان چرایی و علت نویسندهشدن و کنارگذاشتن نقاشی را توسط این داستاننویسِ چکی پیدا کرد. کلیما در ابتدا علاقهای به داستاننویسی نداشته و مطمئن بوده که نقاش میشود. همچنین در ابتدای همین داستان، سنکا و سوئتونیوس، چخوف، وایلدر، بل، دورنمات، گرین و دمل را تحسین میکند چون ایننویسندهها از محرومکردن کلیما از آخرین ذره امید که هنوز ممکن است بتواند داستانی برای گفتن پیدا کند که قبلا هیچکس آن را نگفته باشد، ناامید نشدهاند. بنابراین باید به مهمترین دغدغه کلیما برای نوشتن این داستان و دیگر داستانها توجه کنیم: گفتن داستانی جدید که تابهحال گفته نشده باشد. همانطور که در گفتگوهای نگارنده مطلب با رضا میرچی (مترجم آثار نویسندگان چک و البته کلیما) و نوشتهها و گفتههای خودِ کلیما مطرح شده، پس از فروپاشی کمونیسم و پیروزی انقلاب مخملی در چک، این سوال مهم مطرح شد که «نویسندگان چک چه خواهند نوشت؟» اشاره سوال هم به این است که نویسندگان طرفدار انقلابِ ضدکمونیستی که زمانی درباره سرکوب، پلیس مخفی، زندان و کارهای ظالمانه و باورنکردنی رژیم کمونیستی مینوشتهاند، دیگر سوژهای برای نوشتن ندارند. اما کلیما میگوید اصلا و ابدا اینطور نیست و معتقد است سوالهایی از این دست، بر مبنای فرضی نادرست قرار دارند. کلیما میگوید نویسندگان چکی، عمدتا درباره همان موضوعهایی مینوشتند که نویسندگان در هرجایی دربارهشان مینویسند. تنها تفاوت شاید در این باشد که گاه زندگی آنها را در شرایطی قرار میداده که نویسندگان یک کشور آزاد هرگز تجربهاش نمیکنند. این مساله، فقط میتواند به رنگ داستان بیفزاید، و نه هیچ چیز دیگر.
بههرحال اگر به داستان «نقاشی» برگردیم، با دغدغهای که کلیما برای گفتن قصه جدید دارد، حین گفتن یک قصه معمولی از زندگیاش، به روایت سالها و دهههایی که در زندگی پشت سر گذاشته و در واقع بدی و سختیهایی که در همان اروپای خوب! دیده میپردازد. در واقع بهنظر میرسد قصه «نقاشی» بهانهای برای گفتن چنین حرفهایی باشد: «ماهایی که آنهنگام که بدنهای برادران و پسرعموهای بیشمارمان را شکنجه دادند، کتک زدند، به ضرب گلوله یا با گاز کشتند، و عین آشغال در گودالهای دستهجمعی ریختندشان حی و حاضر بودهایم، چهطور میتوانیم آن را درک کنیم؟ ماهایی که پاشیدهشدن استخوانها و خاکستر دیگران را روی زمینهای زراعتی و انداختنشان در رودخانهها را در سکوت نظاره کردهایم؟ ماهایی که تظاهر کردهایم که صدای فریاد کمکخواهیشان به گوشمان نمیرسد؟» کلیما در برخی فرازهای داستان با مردی به نام کارل صحبت میکند. کارل مردی لاغر و غمگین است که ریش انبوه اهل هنر و قیافه متعصبانه آدمهای ژرفبین را دارد که آخر زمان را به چشم دیدهاند و رنگ و روی زردش مثل آدمهایی است که روزها میخوابند. کارل در جایی از اینداستان، مانند مقوله داستاننویسی فاتحه هنر نقاشی را هم میخواند و میگوید: «دوست من، بهت بگویم که کار نقاشی تمام است. هیچ چیز تازهای برای ابداع کردن وجود ندارد. هرکسی دارد کار یک آدم دیگر را میدزدد.» در واقع با چنین اشاراتی که کلیما در این داستان دارد (آخرالزمان و نبود چیز تازه برای ابداع)، ابتدا به طرح مساله ناامیدی برای خلق اثر جدید پرداخته و سپس با داستانش، به جنگ آن میرود.
کلیما در این داستان رفتاری از خود نشان میدهد که در موافقت و تائید سخنان کارل است؛ تلاشش برای کپی تابلوی گلهای آفتابگردان ونگوگ. کلیما در این بخش از داستان، از زبان و ساختار دقیق و حسابشدهای استفاده کرده است؛ مثل جایی که میگوید: «گل آفتابگردان من نمیخواست شبیه گل آفتابگردان نسخه بدل بشود، و گلدان از جای گرفتن در فضایی که برایش باقی مانده بود امتناع میکرد.» او با ذکر اینمساله که تابلوی کپیاش را به دوستدخترش تقدیم کرده، میگوید «تحسینی را که متعلق به خودم نبود به دست آوردم و این تجربه خردم کرد.» رو آوردن کلیما به نقاشی، رها کردنش و سپس رو آوردنش به نویسندگی، همگی ناشی از وجود آرزوی تسخیر دنیای پیرامون توسط وی بوده است. ابتدای راه نویسندگیاش هم تمام فکر و ذکرش، آرزوی آشناشدن با آدمهای جدید بوده و در همهجا حضور داستانهای تازه و مهیج را احساس میکرده است. (یعنی زمانی که هنوز زمان نوشتن داستان «نقاشی» و هجوم این حس که دیگر قصه یا تابلویی برای نوشتن و کشیدن باقی نمانده، به ذهنش هجوم نیاورده بوده)
گفتیم که در داستان «قاچاقچی» کلیما از دنیا یا زندگی اطرافش، تصویر ارائه میکند. او اینکار را در داستان «نقاشی» هم انجام داده است. یعنی تصویری از دنیای اطرافش ارائه کرده که البته با تصویر خفقانزده و سیاسی داستان پیشین متفاوت است. او در این داستان، تصویر دیگر و شخصیتری از دنیا ارائه کرده که درباره مصرفزدگی بشر امروز (اواخر قرن بیستم به بعد) است: «ما نه فقط ته بیشتر سوخت و فلزات غیر آهنی و آب نوشیدنی و هوای پاکمان را بالا آوردهایم؛ بلکه ته داستانهایمان را هم بالا آوردهایم، دیگر هیچ چیز تازهای وجود ندارد که به داستانهایمان بیفزاییم.» از نظر ایننویسنده میل به زندگی و دیدن زیباییهای طبیعت، پاسخی برای میل به خودکشی و نبودن در این دنیاست. اما پاسخ موردِ مربوط به تهکشیدن داستان و قصه را، کلیما با پیچیدن یک نسخه اخلاقی میپچید: «داستان را نه با وحشت و زشتی میتوان سر هم کرد، و نه با انحراف جنسی، یا فساد و هرزگی.»
اگر دنبال یک پاسخ ساده برای اینسوال باشیم که داستان «نقاشی» کلیما درباره چیست، باید بگوییم این داستان درباره امید و معنای زندگی است. نویسنده در چند فرازِ داستان به کتاب جامعه از کتاب مقدس ارجاع میدهد و همچنین ۵ مرتبه هم از دریایی به رنگ خون میگوید که تهدید میکند همه ما انسانها را محاصره میکند. ایندریا به نظر نگارنده، سرنوشت محتوم و غایی انسانهای امروز است که ممکن است در آن غرق شوند؛ دریایی به رنگ خون بهمعنی فرجام و نهایت جنایتکاری. بنابراین، داستان «نقاشی» کلیما، قصهای سمبولیک و در عینحال با داشتن اشاراتی به مرگ و زندگی و ارجاعاتی به کتاب مقدس، اثری معناگراست. یکی از هدفهای ارجاع به کتاب جامعه، بیان بیحاصلی زندگی دنیاست. ایوان کلیمایی که در اینداستان، دنبال معنا و حاصلی برای زندگی است، ابتدای قصه کبوتر مردهای را در خیابان میبیند که در انتهای داستان هم یادش میکند: «بعد یاد کبوتر مرده افتادم، همان که امروز صبح تسلیم شد.» بنابراین اگر به کلام کلیما و کتاب جامعه دقت کنیم، نباید تسلیم شویم. کبوتر مرده در این داستان، نماینده انسانهای ناامید است. او در جایی از همینداستان به اکثر آدمها هم اشاره میکند که در روند زندگی بیهیجانی که در آن هیچ اتفاقی نمیافتد، نابودند شدند، هرچند که جسورانه روی سرانگشتان پاهاشان ایستادند.
یکی از مفاهیم مهمی که کلیما در این داستان، قصد تبلیغش را دارد، «وظیفه ابداع چیز تازه» است. جان کلامش هم این است که نویسنده یا نقاش یا هر فرد دیگری باید خود را ملزم به خلق چیز یا اثر تازه بداند. بهاینترتیب هدفی در زندگی داشته و ناامید نخواهد شد. احتمالا باید در اینفراز از ویکتور فرانکل روانشناس اتریشی و یهودی یاد کنیم که کتاب «در جستجوی معنا»یش میتواند مثال خوبی برای افرادی چون کلیما باشد که در اردوگاههای کار یا مرگِ نازیها در جستجوی معنایی برای زندگیشان بودند. دیگر اینکه کلیما در اینداستان به اینمساله اشاره تلویحی میکند که متوجه شده نقاش خوبی نمیشود و باید به داستاننویسی رو بیاورد تا به دغدغههایش جامه عمل بپوشاند: «خوشبختانه به برکت آن گلهای آفتابگردان بد ادا، توانسته بودم خودم را برای همیشه از شر وظیفه ابداع چیزی تازه، دست کم در زمینه نقاشی، راحت کنم.» البته کلیما نقاشی را بهطور کامل کنار نمیگذارد بلکه به اینهنر، به چشم یک سرگرمی و کاری غیرتخصصی نگاه میکند؛ با این تغییر و نقطهعطف که پیشتر چهره میکشیده و حالا دیگر بیشتر منظره میکشد. بهاینترتیب در نثر اینداستان با توصیفات زیادی از طبیعت مواجه میشویم؛ همچنین تلفیق نقاشی و تفسیرهای کلیما از عصر فعلیِ زندگی بشر. در همینزمینه میتوانیم فرازی از داستان را مثال بزنیم که کلیما مشغول گفتگو با دوستش کارل است و کارل درباره یک نقاش مُرده صحبت میکند: «در یکی از نقاشیهایش خروس پرکندهای از قلاب آویزان است. آیا در مورد عصر جدید ایماژی روشنتر از این به ذهنت میرسد؟ آیا برای زندگی ننگی بالاتر از پرندهای بیبال و پر وجود دارد؟ این اثر ایماژ بشر است که دیگر هیچی برایش نمانده: نه خدا، نه امید.»
حضور فانتزی و عنصرِ وهموخیال در داستان «نقاشی» از جمله موارد مهمی است که جلبتوجه میکند. در مجموع مطالعه داستان «نقاشی» مانند تماشای یک تابلوی نقاشی از منظره درهای مِهزده است که البته به سبک رئالیسم کشیده نشده و با حالتی مرموز و نسبتا مبهم، تصویر منظره را منتقل میکند. مثالی هم که درباره حضور عنصر فانتزی میتوان در این داستان یا تابلو زد، مواجهه دخترعموی کلیما با مرد هیزمشکن است؛ جایی که دخترعمو رویاهایش را درباره هیولاها به مرد قرض میدهد و او هم در عوض برایش هیزم میشکند.
بهجز واگویه و شرححالگفتنهای کلیما در داستان، اتفاق مهم و در واقع رویداد بیرونی این قصه، خودکشی دختری است که کلیما او را در منظره طبیعت و چشمانداز نقاشیاش دیده است. تلفیق واقعیت و خیال را میتوان در لحظه خودکشی دختر (روی ریل قطار) شاهد بود؛ یعنی زمانی که کلیما صدای جیغی را میشنود: «آن جیغ آشکارا در تخیل خودم به صدا درآمده بود.» اما بعد مشخص میشود که فریاد جیغ در عالم واقعیت شنیده شده است. دختر مذکور بهنوعی همان کبوتر مرده یا یکی از آدمهای تسلیمشده در عصر حاضر است که کلیما ضمن اشاره به آنها، از اندکبودنشان میگوید: «شمار اندکی از انسانها به دلیل مانعی که احاطهشان کرده، نومیده میشوند.» اما ظاهرا نویسنده یا نقاشی چون کلیما نمیتواند جلوی وقوع چنین حوادثی را بگیرد زیرا پس از مرگ دختر، قطار دوباره حرکت میکند و زندگی به روال پیشیناش برمیگردد: «چه کار میتوانستم بکنم؟ نگاهم را رو به آسمان برگرداندم، به این امید که خالی نباشد، و دعایی را زمزمه کردم.» چندجمله بعدتر هم میگوید: «من هیچ خبط و خطایی نکرده بودم، اما نمیتوانستم خودم را از فکر بیهودگی بیحد و حصر نقاشیم رها کنم. کاش میدانستم که آن دختر تصمیم گرفته بود تسلیم شود.» توجه کنیم که نویسنده در اینفراز نمیگوید «آن دختر تصمیم گرفته بود خودش را بکشد» بلکه از این لفظ استفاده میکند که دختر میخواسته تسلیم شود. در تقابل با ناامیدی این دختر، امید و آرزوی شخصیت مرد همسایه وجود دارد که در حال بازسازی خانه خود است. اما اگر به آموزههای کتاب مقدس یا دیگر کتب دینی و سخنان پیشوایان دینی توجه کنیم، ساختن خانه یا سرمایهگذاری دائمی برای دنیای فانی کاری اشتباه است. چون پس از ماجرای خودکشی دختر، آمبولانسی به محله سکونت کلیما میآید و جسد بیجان مردی را با خود میبرد که «همین تازگی ساختن خانهاش را در خیابانمان تمام کرده.» بنابراین جایگاه مطلوب کلیما در اینداستان، حد وسطی بین آرزوی ماندن و نماندن است؛ نقطه تعادلی بین دختری جوانوناامید از زندگی و مردی سنوسالدار و امیدوار به زندگی.
تعلیقی هم که کلیما در این داستان یا تابلوی نقاشی خود ایجاد میکند، برای مخاطب نیست بلکه برای یک از شخصیتهای داستان یعنی مادر دخترِ کشتهشده است. مادر دختر برای اطمینان از هویت دختر خودکشیکرده، نزد کلیما میآید اما کلیما با پاسخهای مبهم و غیرقطعی، زن را جواب میکند. گویی منظورش این باشد که چه فرقی میکند؟ آن دختر خودکشیکرده میتواند همه دخترهای جوان این عصر باشد. همانطور که ابتدای این بخش (مربوط به داستان نقاشی) اشاره کردیم، مواجهه ابتدایی با این داستان باعث میشود مخاطب فکر کند با داستانی از زندگی روزمره و حداکثر اتفاقی ساده در حد کشیدن یک تابلوی نقاشی از طبیعت روبروست اما بازه نقطه «الف» تا «ی» این داستان با درونیات و افکاری پر میشود که قصه زندگی آدمهای دوره و زمانه میانسالی ایوان کلیما هستند: «دوران خالی از امید و خالی از خدا.» در این دوران است که کلیما چند دختر جوان میبیند و مادرِ دختر خودکشیکرده هم میگوید جوانهای امروز مثل هم هستند و مثل هم لباس میپوشند و باز هم در همین دوران است که همسر کلیما اینجمله را درباره مردِ همسایه میگوید: «بعد گفت که اینجور چیزها زیاد اتفاق میافتد. آدمهایی که برای رسیدن به چیزی خیلی از خودشان مایه میگذارند، اغلب وقتی بالاخره به هدفشان میرسند، از پا میافتند.»
اگر کاری به دیگر کتابهای کلیما نداشته باشیم و معیار و ملاکمان را برای بررسی قلم او، تنها همین کتاب «کارِ گِل» قرار دهیم، تا اینجای کار یعنی پایان داستان دوم و رسیدن به داستان «باستانشناس» به این نتیجه میرسیم که ایننویسنده، ساده ولی پرمغز مینویسد.
*باستان شناس
کلیما در داستان «باستانشناس» مانند داستان «نقاشی» همان ابتدای کار، نظرش را درباره شغل و مقوله باستانشناسی میگوید: «در هر حال هیچ علاقه بهخصوصی به باستانشناسی نداشتم.» و در صفحه دوم داستان به این مساله هم اشاره میکند که از طرف دیگر، همیشه به تاریخ علاقهمند بوده است. آرایه معنوی نام این داستان هم به اعترافی برمیگردد که کلیما ابتدای داستان درباره تقابل و تشابه نحوه تدفین مردگان در قدیم با وضعیت فعلی زندگان برمیشمارد: «اعتراف میکنم که امروزِ روز نحوه تدفین مردگانمان خیلی چیزها را درباره رو به وخامت گذاردن روابط میان زندهها برملا میسازد.»
در این داستان، جسد مردگان و استخوانهایی که در کار باستانشناسی کشف میشوند، بهانهای برای صحبت درباره مساله روحاند. کلیما در اینداستان مطالبی نوشته که در ضدیت با فرهنگ انسانگرای غربی هستند. یکی از شاخههای موضوعی این اندیشه را میتوان در تقابل اندیشههای کافران و مسیحیان از کودکی تا بزرگسالی نویسنده مشاهده کرد. کلیما میگوید در کودکیاش این سوال که «آیا ارواح کافران و ارواح پیش از ظهور مسیحیت رستگاری و رستاخیز را تجربه میکنند یا نه»، اذیتش میکرده است. اما امروز دیگر نگران سوالهایی از این قبیل نیست. چون فهمیده که در طول قرون هر آنچه درباره روح یا خداوند، و منشا جهان یا زندگی موعظه کردهاند، صرفا اشارات، گوشهها یا خردهپارههای چیزی است که از عقل مغرور ما بسی فراتر میرود.
البته انگیزه نگارش داستان «باستانشناس» تنها طرح سوالات و شبهههای کلیما درباره مساله روح نیست. چون او در اینقصه با یک کارگر ۱۷ ساله باستانشناسی و حفاری همکلام شده و بحث ادبی میکند. بخشی از سخنان ایندو شخصیت درباره داستاننویسی است و همچنین درباره درون و بیرون عالم خوابوخیال هم صحبت میکنند. او در این بحث ادبی، کنایهای هم حواله جریانهای ادبی رایج و قدرتمند کشورش میکند؛ همانجایی که دارد درباره جایزههای ادبی (و یکی از داستانهایش که مدتها برای نامگذاریاش تلاش کرده و در نهایت اسم «سکوت» به ذهنش رسیده) صحبت میکند: «دلم میخواست به او میگفتم که به زور میتوانم کاری ناشیانهتر از ارائه داستانهای کوتاه به یک مسابقه، یا تحصیل در یکی از دانشگاههای تحت انقیادمان را تصور کنم، اما نمیخواستم بروز دهم که با آن گور عظیم ادبی ارتباط داشتهام.»
جهانِ بیرونیای که کلیما در این داستان تصویر کرده، جهانی است که مردمش در شرایط احتمالی سرگرفتن جنگِ سرد، زندگی میکنند. حرکت چندباره اسکادران جتهای جنگنده ناشناس از آسمان بالای سر محوطه حفاری، موید همین معنی، یعنی خطر بروز جنگ سرد و ترسولرز ناشی از وقوع حملههای اتمی است که خود را در چنین جملاتی نشان میدهد: «با خودم فکر کردم اگر همین امشب همهچیز برود رو هوا چی؟» یا «وقتی آن بمبها شروع به منفجرشدن بکنند، خودت را کجا پنهان میکنی؟» در همین داستان وقتی بحث سر انتقام گرفتن یا نگرفتن ارواح قدیمی از آدمهای زنده باستانشناس است، کلیما دو حرف مهم را مطرح میکند که در واقع درسهایش از زندگی و ارتباط کلامی آدمها هستند: ۱- «واژگان از تجربه ناشی میشوند. وقتی درباره چیزی حرف میزنیم که تاکنون هرگز هیچکس تجربهاش نکرده، واژهها فقط میتوانند گمراهکننده باشند. پس برای اینکه بعد از این که آدم مرد چه اتفاقی میافتد، جوابی وجود ندارد.» ۲- «امروزه معنا و مفهوم قربانی کردن از دست رفته است؛ ما همچنان منتظر یک پیشگویی قانعکنندهتر، منطقیتر و قابلدرکتر هستیم.» کلیما با اشاره به زندگی ترسناک مردمان دهههای جنگ سرد و روزگارِ باستان (که نشانههایش را باید از زیر خاک جست) به مفهوم قربانیشدن و قربانیکردن اشاره میکند. او از باور مردم غرب به الهههای باستانی میگوید که در گذر زمان پیشرفت کرده و تبدیل به باور به قربانیشدن مسیح و کفارهدادنش برای همه انسانها شده است و به نظر میرسد یک توجیه یا فرار به جلو باشد: «از روزگار باستان، مردم قربانیهای خونبار، حتی قربانیهای انسانی، به خدایان پیشکش کردهاند و در عوض چشم انتظار امید بودهاند. سرانجام آنها، یا بعضیشان، در وجود خدایی تسلا یافتند که پذیرفت پسر خودش قربانی شود، و در عوض یکبار برای همیشه به آنها امید بخشید.» البته این داستان کلیما چندان هم نومیدانه نیست و مانند دو داستان پیشینِ کتاب «کارِ گل» حاوی امید هم است. از جمله فرازهای داستان که مربوط به تقابل مفاهیم تسلیموفرار و استقامتوامید است، میتوانیم به جایی اشاره کنیم که صحبت درباره صدای ارواح بومی است: «پیشتر گفتهام که آن صداها وادارمان میکردهاند که فقط تسلیم شویم یا فرار کنیم. اما حالا میدانم قضیه اصلا اینجوری نبوده. به احتمال قویتر، آن صداها توصیه به احتیاط یا خویشتنداری میکردهاند.» کلیما از خلال جملات و سطور داستان «باستانشناس» میگوید آن آدمهایی را که برحسب تقدیر، مکان و انتخاب دریافته بودند باید بمانند، استقامت کنند و زنده بمانند، خویشاندان حقیقی خود میداند.
نویسنده در این داستان، در یکی از بحثهایش حین حفاری، به سوالی درباره امر روح پاسخی میدهد؛ مبنی بر اینکه در اینزمینه جوابی وجود ندارد. از جمله فلسفههای جاری در اینداستان که در ابتدا هم اشاره کردیم در ضدیت با فرهنگ انسانگرای غرب قرار دارد، این است که نمیتوان برای برخی از مقولات پاسخ عقلانی پیدا کرد و زبان و واژهها هم از بیان توصیف یا پاسخ به برخی از این مقولات قاصر است. یعنی بنا نیست عقل انسان جواب همه سوالها را داشته باشد. او میگوید: «میدانم که موسیقی را نمیشود با واژهها بیان کرد، واژگان از بیان ابدیت، خداوند، لایتناهی، یا روح نیز درست به همین اندازه قاصرند.»
در جمعبندی داستان «باستانشناس» میتوانیم بگوییم که علاوه بر تلفیق واقعیتوخیال، قصهای ماورایی و متافیزیکی را هم در خود جا داده است. پایان این داستان، درباره صداهای ارواح و گوشخراشبودنشان است و اینکه کلیما همچنان آنها را میشنود. جمله پایانی داستان هم، چنین است: «باز همچنان میشنیدمش.» چندجملهپیشتر هم این جمله درج شده است: ناگهان از جایی در دور و اطراف گورستان، صدایی شنیدم. انگار یک نفر گروپ گروپ درپوش سطل آشغالهای فلزی را میکوبید.» و چندسطر پیشترش هم میگوید: «دنیایی که تمیزترین، منظمترین، جالبترین و مهیجترین مکانش گورستانی دوهزار و پانصدساله است، دنیای عجیبی است.»
داستان «باستانشناس» بیشتر یک داستان معناگراست و حرفهای سیاسی چندانی ندارد. اما کلیما حرفهای معرفتشناختی و باستانشناسانه این داستانش را هم به شرایط سیاسی روز کشورش و اروپای شرقیِ کمونیستی گره زده تا این داستانش هم خالی از مواضع ضددیکتاتوری نباشد: «اما وقتی به تودههای بیشمار مردمی فکر میکنم که در عمر خودم قربانی شدند، و نه قربانی خدایان، که فدای توهمات و تصورات ابلهانه کسانی شدند که خودشان را به جای آن خدایان گماردند، به نظرم میرسد که ابدا هیچ دلیلی برای احساس شانومنزلت کردن نداریم.»
* راننده لوکوموتیو
اینداستان کلیما، خلاف داستان «باستانشناس» کاملا سیاسی است و درباره حضورش در شهر و تعقیبومراقبتهایش توسط نیروهای پلیس مخفی است. نویسنده در ابتدای داستان به صاحبان قدرتی اشاره میکند که واقعا مطمئناند فقط خودشان کفایت، صلاحیت و حق محافظت از مردم و حقوقشان را دارند و منشور ۷۷ را که تمام دوستان کلیما امضایش کرده بودند، به مثابه اعلان جنگ تلقی میکردند. دوستان امضاکننده منشور ۷۷ هم کسانیاند که پلیس مدام پاپیشان میشده است. بد نیست اشارهای کوتاه به منشور ۷۷ داشته باشیم که واسلاو هاول در رساله «قدرت بیقدرتان» خود دربارهاش گفته جو روحی و فکری پیرامون این منشور محصول هیچ واقعه سیاسی مستقیمی نبود بلکه به خاطر محاکمه چند خواننده و نوازنده جوان گروه راکِ آدم پلاستیکیهای دنیا به وجود آمد. هاول در همین رساله خود، منشور ۷۷ را ضربهای ناگهانی به حکومت کمونیستی چکسلواکی خوانده و معتقد است رویداد مذکور، از آن ضربههای ناگهانی بود که ناگهان از سپهر پنهان بر پوسته نازک زیستن در چنبره دروغ وارد میشوند، و آن را میشکافند. او در رساله خود درباره تاثیرگذاری منشور ۷۷ از این توصیف استفاده کرده است: «هرچه بیشتر در دام دنیای ظواهر گیر افتاده باشیم، هر اتفاق ناگهانی نظیر این بیشتر غافلگیرمان میکند.»
بههرحال داستان «راننده لوکوموتیو» ایوان کلیما درباره اتفاقات و سختگیریهایی است که پس از امضای منشور ۷۷ در شهر پراگ رخ دادند و به موجب آنها یکی از دوستان تحت تعقیب کلیما به این نتیجه میرسد که مجالس رقص، مجال خوبی برای فرار از دست نگاههای نافذ و خستهکننده مامورهای مخفی هستند. پیش از پرداختن به این داستان، بد نیست به یکی از جملات مهمی هم که ابتدای متن آن آمده توجه کنیم: «مرز میان آدم دیوانه و خردورز درخشان که برای دیگران همچنان ناشناخته میماند، معمولا بینهایت باریک است.»
حال و هوای پلیسی حاکم بر شهر و محیط زندگی کلیما، در این داستان خود را به خوبی، حتی در نگاهِ درون به بیرونِ راوی نشان میدهد: «زنها حواسشان به گفتوگو درباره پیادهرو مرطوب و خطرناک بود، اما من دورو اطراف را نگاه میکردم.» نویسنده در این داستان که اشاره کردیم کاملا سیاسی است، چندمرتبه ساختار قدرت حاکم و نیروهای زیردستش را با لفظ «او» یاد میکند. نمونههایی از این بهرهبرداری زبانی را در این عبارتها میبینیم: «او و کتکزنندهها و پیروانشان»، «دستیاران او»، «او»، «او_ همان که لباس مبدل به تن دارد.» و «اما او معتقد است که فقط و فقط خودش میتواند تکلیف سرنوشتمان را معین کند؛ بگوید که شر چیست و خیر کدام است.» در طول داستان هم که بیشترش در شهر و اماکن بیرونی (بیرون از خانه) رخ میدهد، مرتب از ماشینهای گشت سفید و زرد که برای نیروهای امنیتی هستند، صحبت میشود. کلیما در این داستان تلویحا به این مساله اشاره دارد که در حاکمیت کمونیستی، آنکه سکان حکومت را بهدست گرفته، خود قانون است و البته زیردستهایش. بنابراین هوشمندانه به این مساله اشاره میکند که «این ماشینها (همان گشتهای سفید و زرد) در مکانهای توقف ممنوع پارک کرده بودند.» و یا در چنین جمله تندی، تنفر خود را از حاکمیت دیکتاتوری و توتالیتر کمونیستی بیان میکند: «فساد تو هوا موج میزد، اگر به دقت گوش میدادی میتوانستی صدای آرام و بریدهبریده تداخل رادیویی را بشنوی که به صدای کشیده شدن کوبوراندم روی تیغه داس یا لااقل روی دشنهای پنهان میمانست.» ایننویسنده در یک فضاسازی کلی و از بالا، تصویر کلی شهر پراگ و البته کشور چکسلواکی را در آندوره، اینچنین پیش روی مخاطب میگذارد: «از خودم پرسیدم که در همین لحظه چند تعقیب و ایذا و اذیت دارد صورت میگیرد؟» کلیما برای آزار و اذیتی که از سمت نیروهای امنیتی و در واقع اختناق کمونیستی به او و همفکرانش روا داشته میشود، ارزش و اعتباری قائل نیست اما تنها بهیک دلیل آن را شایسته بذل توجه میداند: به ایندلیل که «احتمالا احمقانهترین نوع ایذا و اذیت است، و هم از این رو از تمام جرمها بیحسابوکتابتر است.»
کلیما درباره حال و هوای سیاسی خودش هم، به بیان این نکته بسنده میکند که سالها بوده که سعی میکرده از بازیهای سیاسی کشورش دور بماند. چون در واقع این بازیهای سیاسی جنگ مغلوبهای بودهاند که نتیجهشان به سود یکطرف و از پیش مشخص بوده است: «سالها بود که سعی کرده بودم از این بازیای که در این مملکت جایگزین سیاست شده، بیرون بمانم، بازیای که در آن یکطرف رذیلانه بازی میکند، حال آنکه طرف دیگر، هرچند شرافتمندانه، اما بیهیچ امیدی بازی میکند.» بنابراین ایننویسنده در داستان صریح و بیتعارف «راننده لوکوموتیو»اش حضور و رقابت در عرصه سیاسی کشور کمونیستیاش را بازی در زمین حریف میداند و البته درباره حضور در این زمینِ بازی نوشته «من نه توان این بازی را دارم نه وقتش را و نه استعدادش را.» با یادآوری همان مفهومِ امیدی که در داستانهای قبلی کتاب «کارِ گل» به آن اشاره کردیم، میتوانیم جمله مهم دیگری از داستان «راننده لوکوموتیو» را تفسیر کنیم؛ همانجملهای که کلیما در آن میگوید: «همه تردیدهایم آگاهی از لزوم مقاومت در برابر بیعدالتی را در درونم سرکوب نکردهاند.» شاخه دیگری از امیدِ مدّنظر کلیما برای مبارزه نرم و مخملی با حکومت توتالیتر را میتوان در اشاره مذهبیاش به قدرت بیرقیب خداوند نسبت به قدرت انسان مشاهده کرد. نویسنده در فرازهای پایانی اینداستان، پس از روایت همه بدبختیها و سختیهایی که بهجرم داشتن زاویه با حکومت کمونیستی داشته، به دادگاه بالاتر یعنی محکمه قضاوت خداوند اشاره میکند که تشابهی با فرازی از داستان «باستانشناس» دارد: «زمانی، در گذشتههای دور، مردم اعتقاد داشتند که فرمانروایان خدا هستند. بعدها معلوم شد که حتی آنها نیز زیر سلطه نیرویی برترند؛ همان نیرویی که بر همه آدمیان سلطه دارد.»
اما تا اینجای مطلب اشارهای به طرح داستانی «راننده لوکوموتیو» نکردیم. خلاصه و طرح یکخطی اینداستان، درباره رفتن کلیما و خانواده به همراه خانواده دوستش به یک مجلس رقص در یکی از شبهای سرد زمستانی است. این افراد موفق به ورود به مجلس نمیشوند و در همانشب دو افسر و نیروی قانون، از روی لج و لجبازی کلیما را (که ذرهای مشروب مصرف نکرده بوده) متهم به رانندگی در مستی میکنند تا اصطلاحا او را بچزانند. او نیز ناچار میشود تبعات گرفتن گواهینامه مجدد و مسائل بروکراتیک آن را به جان بخرد. در اینمیان کلیما رفت و برگشتی هم به عالم بچگیاش دارد؛ زمانیکه کارت لوکوموتیوها را جمع میکرده و حالا هم در بزرگسالی، در اولین برخوردش با یک راننده لوکوموتیوِ واقعی، درباره خوانندههای فولکور و ترانههای اعتراضی و آثار نویسندگان ممنوع القلم بحث و گفتگو میکند. راننده طرف صحبت، هم فردی است که چون از لحاظ سیاسی آنقدر که باید متعهد نبوده، شغل بهتری از رانندگی قطار باری به او ندادهاند. در داستان «باستانشناس» به دو درس زندگی و اجتماعی کلیما اشاره کردیم و حالا باید در داستان «راننده لوکوموتیو» به دو نکته مهم سیاسی (یک درس و یک سوال) او اشاره کنیم: ۱- «غالبا آنهایی از همه بیشتر از زندان میترسند که آن را فقط از روی حرفهای مردم میشناسند. خیالپردازی میتواند خوفناکتر از واقعیت باشد. قضیه شاید حتی از این هم سادهتر است: آنهایی که یکبار زندان را از سر گذراندهاند، امیدوارند بتوانند بار دیگر از سر بگذرانندش.» ۲ - «اگر نویسندهای به نام اروپا یا به نام کشورش یا مردم سوال کند، پس سیاستمداران به نام کی باید سوال کنند؟ اما در حالیکه سیاستمداران، دیرزمانی است دیگر هیچ سوالی نمیکنند و فقط مراقباند که بتوانند بیوقفه و بدون مزاحمت حکومت کنند، و توجه نمیکنند که حکومتشان چهقدر زیانبخش است؛ پس نویسنده چهکار باید بکند؟»
در تقابل با جامعه بسته چکسلواکی، کلیما به خاطره سفرش به میدلند تگزاس و دیدن کلیسای پرسبیتری اشاره میکند. او در بازدید از زندان اینمنطقه از آمریکا، از تمیزی بیمارگونهاش نوشته و نکته مهمی که پیش روی مخاطبش گذاشته این است که راهنمای بازدید اعلام کرده که زندانیهای محبوس در اینزندان، یا زنهای بدکارهاند یا کسانی که بهخاطر اینکه مست لایعقل بودهاند، دستگیر شدهاند. اکثرشان هم یکروز بعد آزاد میشوند. اینبخش از داستان، مشخصا دربردارنده طعنه و کنایه به وضعیت موجود اشخاصی مثل کلیما در کشور است. او ابتدای داستان هم به خطر اجتماعی بزهکارانِ منحرف جنسی (بچهباز) در خیابانهای شهر اشاره میکند و مخاطبی که داستان را تا پایان بخواند، متوجه کنایه تلویحی کلیما درباره غفلت و نادانی حکومت کمونیستی میشود که منحرفان جنسی را در خیابانها رها کرده و زندانهایش را از نویسندگان و دگراندیشها پر کرده است. البته توجه کنیم که مراد از آوردن این مثال، غربزدگی و بیان خوبیهای آمریکا و بدیهای وطن نیست چون کلیما در همین داستان اشاره میکند که «فکر نمیکنم که آمریکایی خوبی بشوم.»
کلیما در یکی از رفتوبرگشتهای زمانیاش از کودکی به زمان حال، به حضورش در تراموا و در واقع حال و روز جامعه شبزدهاش اشاره میکند: «وقتی با تراموای شب که پر از مست بود، بر میگشتیم، خیابانها خالی بود. نه یک اتومبیل زرد و سفید دیده میشد، و نه حتی یک آدم اونیفورمپوش، روز سبز و خرم به پایان رسیده بود.» او در جملهای دیگر در توصیف شهری که در آن زندگی میکند، میگوید: «با اینکه موسم رقصهای کلاسیک دو نفره رو به اتمام بود، جرایم همچنان رو به افزایش بود. آن بچهباز _ که ظاهرا هیچکس دنبالش نمیگشت، هنوز در محلهمان ول میگشت.» آنبچهباز در واقع مرد بزهکاری است که چندینبار در محله دیده شده و اهالی محله از جمله کلیما بهخاطر حضور این فرد، درباره وضعیت فرزندانشان نگران هستند. در ادامه داستان (در واقع پایانبندی قصه) هم که ماجراهای توقیف ماشین، گواهینامه و مجالس رقص تمام شده، در محله سکونت کلیما یک دزدی میشود و او از بیاعتنایی همسایگان و بیاحساسی کارآگاهان میگوید. در واقع در اینفراز، او پیکان انتقادش را بهسمت کل جامعه و نه بخشی از آن گرفته است. یعنی هم مردم بیحال و بیاعتنا هستند و هم مجریان قانون التفاتی به انجاموظیفهشان ندارند.
متن و زبان داستان «راننده لوکوموتیو»، دارای طنزی اجتماعیسیاسی است که نمونهاش را در آثار عزیز نسین نویسنده ترکیهای دیدهایم. شوخیها و طنزهای نسین هم به بینظمی و بیقانونی اشاره دارند که این جنس از طنز در داستان کلیما، خود را با اشاره به قانونمندی سفارشی و گزینشی نشان میدهد. همچنین مولفه دیگر طنزهای حکایتوار و تقدیرگرایانه عزیز نسین خود را در بخشهایی از داستان «راننده لوکوموتیو» کلیما نشان میدهد؛ مثل اینکه او اصلا اهل رفتن به مجلس رقص نبوده ولی برای دیدار با دوستانش برای اولینبار اقدام به رفتن به چنین مجالسی میکند که نتیجهاش کلی دردسر و خوندلخوردن میشود: «اولین مجلس رقص عمرم فراتر از تمام پیشبینیهایم بود.» و یا ماجراهایی که برای دادن دوباره امتحان و گرفتن گواهینامه جدیدش پیش میآیند و با از سر گذراندن کلی دردسر برای قبولی در امتحان، بهدلیل اینکه عکس گواهینامه هیچ شباهتی به او ندارد، با اینمشکل میشود که باید درخواست گواهینامه دیگری کند.
از جمله شوخوشنگبودنهای قلم کلیما در داستان «راننده لوکوموتیو» میتوان به شوخی با علم روانشناسی و حضور شخصیت «روانشناس نیستدر جهانم» اشاره کرد که گویی انسانی ایدئالیست است و منطق حضورش در داستان، به ایندلیل است که در تقابل با کلیما باشد. به این مثال توجه کنیم: «وقتی رویایم را برای روانشناس نیست در جهانم تعریف کردم، او قانعم کرد که خوابم هیچ ارتباطی با آرزوی لوکوموتیو ران شدنم نداشته.» این روانشناس درباره بحث لوکوموتیو و علاقه کلیما به آن، (و خوابی که در آن، یک لوکوموتیو کلیما را رها کرده و دور میشود) حرفهایی میزند که روایت اولشخص کلیما از آن چنین است: «من فقط تصویر ذهنی استیصالم از چیرهشدن به انزوایی را که مدتی است دچارش شدهام، دیده بودم. قطار، و بهخصوص آن لوکوموتیو بخار پیچیده، نماد جامعهای دست نیافتنی است _ به رغم اینکه به طرز مایوسکنندهای قدیمی و از مد افتاده است، اما درخشنده و جذاب است.»
از اشاره و در واقع کنایه کلیما به «او» در اینداستان گفتیم. بهعنوان مخاطب باید با کاری که ایننویسنده در پایان داستان «راننده لوکوموتیو» با «او» میکند، توجه داشته باشیم. «او» یک شخص نیست بلکه روح و مرام دیکتاتوری است. کلیمایی که در داستان حضور دارد، «او» را نه در قامت یک انسان بلکه بهصورت یک شبح و مفهوم سیال میبیند: «شاید در آن لحظه راستی راستی او را یک نظر دیدم.» یا مثلا وقتی که بیاجازه (غیرقانونی) و با کمک راننده لوکوموتیو، هدایت قطار را در شب به دست میگیرد میگوید: «از مسیر او عبور کرده بودم.» که مشخصا بهمعنی زیرپا گذاشتن قوانین «او»ست. البته کلیما با اینکار به رویای کودکیاش هم دست پیدا میکند که باز هم موید پاکی و خلوص رویاهای کودکی و زیبایی عملیکردنشان در تقابل با قوانین سفت و سخت دیکتاتورمابانه در دوران بزرگسالی است. کشفی که شخصیت کلیما در پایان این داستان به آن نائل میشود، دلیل علت دعوت راننده لوکوموتیو از او و سواری شبانهاش است: «برایم این مجال را فراهم آورده بود، که لااقل یک لحظه، از مسیر او بگذرم، تا بدانم که فقط خودم تنها با او نمیجنگم. بعد بلافاصله با لحنی شماتتآمیز گفت: "دکمه اعلام خطر یادتان رفت."» جمله پایانی این داستان چنین است: «بالافاصله به آنجایی که بودم برگشتم، و آن دکمه را به نشانه اینکه هنوز زندهام، فشار دادم.» که این جمله و مفهوم «هنوز زدن بودن» (مثل پایانبندی فیلم «پاپیون» و جمله مشهور استیو مککوئین) مشخصا بهمعنای همان امید جاری در داستانهای کتاب و اظهار وجود برابر قدرت حاکم و نظام توتالیتر کمونیستی است.
ایوان کلیما در اینداستان بر این نظر است که اگر آدم محکم به حق و حقوقش نچسبد، بهتدریج از آن محروم خواهد شد. او در این داستان از شخصیت هملت هم صحبت کرده و ارجاعاتی ادبی آورده که بد نیست به آنها توجه کنیم. او که نسبت به دستگاه حاکم و مجریانش (از بالا گرفته تا افسران دونپایه پلیس) رویکرد بیتفاوتی را در پیش گرفته، بالاخره ناچار میشود مقاومت و نفرتش را بهطور بیرونی با لجکردن با ماموران شبگرد نشان دهد. سوال مهمی هم که در این داستان مطرح میشود، این است: «اما هنوز نمیتوانستم بر احساس مقاومت و نفرتم چیره شوم. آیا آدم برای پرهیز از پیامدهای بسیار ناخوشایندتر باید به اتهام دروغین گردن بنهد؟»
* پیْک
این داستان درباره برههای است که کلیما بهعنوان پیک یک شرکتِ رصد آب و هوا و آلودگی فعالیت میکرده است. در داستان هم به بیهودهبودن تلاشش برای رساندن پیامها به این و آن اشاره میکند. او در داستان «پیک» همانگونه که در ابتدای مطلب به مقوله تسلیم و رضا اشاره کردیم، کاملا توکلش به خداست و به آینده امید دارد. مثلا در مواجهه با دلنگرانی دوست و آشناهایش درباره شغل آیندهاش میگوید: «یک کاری پیدا میشود.» که میتوان آن را اینگونه تفسیر کرد: خدا بزرگ است! در این داستان میتوانیم تصویر پراگ و چکسلواکی در مسیر توسعه را هم (البته در زمان تحریمهای آمریکا) مشاهده کنیم؛ مثلا در چنین جملاتی: «بیرون، داشتند با چرثقیل یک لوله دراز دیگر را کار میگذاشتند.»
کلیما در داستان «پیک» این سوال را مطرح میکند که «ادبیات یعنی چی؟» و پاسخ مختصر و مفیدش به آن چنین است: «دیدار و مواجهه است.» البته بهجز تسلیم و رضا و توکلی که کلیما در این داستان به خدا دارد، میتوان دید شکاکانه و منفیاش را هم نسبت به فضای ادبی دور و اطرافش شاهد بود؛ مثلا در فرازی از داستان که در حال عبور از مقابل ویترین یک کتابفروشی است و میگوید «گو اینکه میدانستم که هیچ چیز جالبی در معرض دید گذاشته نشده. حتی اگر، به طرز معجزهآسایی، چیز خوبی هم منتشر بشود، آن را در ویترین نمیگذارند، میگذارندش زیر پیشخوان برای دوستانشان.»
در اینداستان، نویسنده درباره روانشناسی مردم جامعهاش نیز جملاتی دارد که حاکی از روحیات مردم چکسلواکی در روزگار تحریم و محدودیتها هستند. مثلا: «در دفتر طبقه چهارم خانم مدیر تودلبرو مانده بود. داشت هفتهنامه هجوآمیز دیکوبراتس را میخواند و از اینکه در یکجای دیگر هرجومرج اقتصادی حتی از اینجا هم بیشتر بود، خیلی خوشحال بود.» از طرفی در این داستان، در شهر پراگ و محیطهای عمومی چنین تصاویری را میبینیم: «اتوبوس برقی یینو ویتسه را دیرزمانی پیش از رده خارج کرده بودند و اتوبوس معمولی را جایگزیناش کرده بودند.» همانطور که اشاره کردیم، داستان «پیک» درباره زمان تحریم چکسلواکی کمونیست توسط آمریکاست و آنطور که در داستان گفته میشود، آمریکاییهای طرف حساب شرکتی که کلیما در آن مشغول است، اجازه صادرکردن کامپیوترهایی را که شرکت به آنها محتاج است، ندارند. این داستان زمانی نوشته شده که کامپیوتر یا رایانه تازه وارد زندگی انسانها و استفادههای اداری شده بود. البته کلیما بخشی از دغدغه خلق داستان «مساح» را در این داستان هم داشته و علاوه بر وضعیت نابهسامان جامعه خودش، از نابهسامانی جهانِ آدمها و طبیعت هم گفته است. حال و روز جهانی که کلیما در این داستان تصویر میکند، مربوط به جایی است که در آن، آبها ضایع شده، دریاها پر از نفت و انواع و اقسام سموم شده، هوا آلوده است، جنگلهای سراسر دنیا دارند میخشکند و یا درختهاشان را میزنند، خاکها دارند خراب و فروساییده میشوند، بیابانها دارند گسترش مییابند و بانک ژن رو به کاهش است. لایه اوزون رو به زوال است و ...
مکان زندگی کلیما در این داستان، کشوری است که از بیرون توسط آمریکا و از درون توسط کمونیستها محدود شده و او که به دنبال کار و شغل است، ماههای تابستان را بهعنوان پیک امرار معاش میکند. بد نیست در این فراز یادآوری کنیم که افرادی چون کلیما یا واسلاو هاول در چنین برههای از تاریخ کشورشان ناچار بودند در زیرزمینهای نمور و تاریک به کار بشکهغلتانی در کارخانههای آبجوسازی و یا بهعنوان رفتگر در خیابانها یا نیروی خدماتی در موتورخانهها کار کنند. کلیما در اینباره در بخشی از داستان «پیک» میگوید: «اندکزمانی بعد مرتکب اولین گناه سیاسیام (مقالهای در تحسین از کارل چاپک نوشتم) شدم و وقتی از بخش ویراستاری یک هفتهنامه مصور بیرونم انداختند، به من کاری به عنوان ویراستار کارخانهای که موتور هواپیما تولید میکرد، پیشنهاد کردند، قبول نکردم.»
در این داستان از کتاب «کار گل»، مرور کوتاهی هم روی مفاهیم برخی داستانهای دیگر کتاب میشود؛ مثل اشارهای که کلیما به علاقه دیوانهوارش به مشاغل باستانیشناسی دارد و یا جایی که از ۲۲ سالگیاش و علاقه به کشیدن نقاشی و سرودن شعر عاشقانه حرف میزند. بههرحال کلیمای این داستان، مردی است که میخواهد در هر شغلی که هست، زندانی نباشد. او میگوید «تا جایی که بتوانم کارهایی را انتخاب میکنم که توی چهاردیواری حبسام نکنند. وقتی ویراستار بودم، از نشستن در دفتر امتناع میکردم، اما در عوض ماموریتهای بیرون را انجام میدادم. حتی به عنوان کارگر بیمارستان هم بیشتر وقتم به بدو بدو کردن میان بخشها، داروخانه، سردخانه، و آزمایشگاهها میگذشت.» بنابراین ظاهرا پیک یک شرکت بررسی آبوهوا و آلودگی، باید شغل مناسبی برای کلیمایی باشد که کار را عار نمیداند. همانطور که در ابتدای مطلب اشاره کردیم و خود کلیما هم گفته، او برای هیچکدام از مشاغلی که در داستانهای کتاب به آنها دست مییازد، مناسب نیست. پیکبودنش هم موقتی و برای این است که کار بهتری پیدا کند. در داستان «پیک» پیرمرد کوری حضور دارد که با وجود کور بودن (احتمالا با صفای باطنش) متوجه میشود که کلیما ذاتا یک پیک نیست و به درد این کار نمیخورد: «باهاتان شرط میبندم که واقعا پیک نیستید. شرط میبندم که هنرمند اید.» البته بهجز پیرمرد کور، دختر جوانی هم در داستان حضور دارد که نمیتواند لبخند بزند و به کلیما گوشزد میکند که او همیشه لبخند میزند. پاسخ کلیما به این دختر که احتمالا نماینده همان شخصیتهای ناامیدی است که در داستانهای قبلی دیدهایم، چنین است: «آدم با غمگین به نظر آمدن به خودش خوب نمیکند.» ادامه مکالمه، سوال دیگری از دختر است که کلیما پاسخی به آن نمیدهد: «پس چرا اکثر مردم غمگین به نظر میآیند؟» و مقابل اصرار دختر برای پاسخ سوال میگوید: «شاید از بودن در این دنیا خوششان نمیآید.»
داستان «پیک» و گفتگو با شخصیت دختر غمگین مجالی است که کلیما کمی درباره خودش و روحیات شخصیاش بگوید؛ مثل اینکه فقیر است، تلویزیون ندارد و البته چنین دستگاهی را لازم ندارد. همچنین در خانه کلی کتاب دارد که ترجیح میدهد بهجای تماشای تلویزیون، آنها را مطالعه کند. این دختر هم مانند مرد کور، به کلیما میگوید که کارِ پیک، مسلما نمیتواند حرفه او باشد. در پاسخ به «چرا»ی کلیما هم میگوید: «اگر کارتان همیشه همین میبود، دیگر لبخند نمیزدید.» توجه کنیم که در این مکالمه، این دختر است که دید شکاکانه و منفی به دنیا دارد (و معتقد است دیگر هیچ خبر مهمی وجود ندارد) و کلیما به جایگاه اولیهاش یعنی همان تسلیم و رضا و بیخیالی برگشته است. او در پاسخ به این سوال که از پیکبودن لذت میبرد، میگوید: «بله. برای مدتی خوب است.» تکمله این بحث تسلیم و رضا را هم میتوانیم در فراز بعدی داستان که کلیما از دفتر کار دختر غمگین بیرون میآید، ببینیم؛ زمانی که کارگرانی را میبیند که زیر آفتاب نشستهاند: «به نظرم آمد که آنها هم، لااقل، به اندازه من از تقدیرشان راضیاند.» کلیما در اینداستان در تقابل با دیدگاه منفی و سیاه دختر غمگین به زندگی، سعی میکند خوشیهای زندگی را ببیند و به حداقلها اکتفا کند؛ مثلا وقتی که در خلال جنگ و بعد در سالهای دهه ۱۹۵۰ از پدر یا داییهایش نامهای دریافت میکرده یا وقتی که همسرش براش پیام میفرستاده که مشتاقانه منتظر دیدن اوست. او در اینباره مینویسد: «خبر خوش واقعی همیشه با دیدارهایی که باعشق یا آزادی انجام میپذیرند پیوند دارد. و از همه بهتر، این است که تحت هر دو شرایط انجام گیرند: دیداری عاشقانه در آزادی. خوشترین خبر به ما از دیداری آزاد با عشق خداوند خبر میدهد، هم از این رو است که از وقعنهادن بیقید و شرط به آن بیمناکم.»
باید به این مساله هم اشاره کنیم که کلیما در نگارش داستان «پیک» شیطنتی هم کرده و شخصیتی همنام خودش را در داستان قرار داده که در شرکت بررسی آبوهوا کار میکند. کلیمای داستانی که در این شرکت کار میکند، یکی از مدیران است که کلیمای واقعی یعنی راوی داستان را تشویق میکند، با نرمافزار word کار کند. بهاینترتیب کلیما بخشی از حرفهای مهم خود را در این نرمافزار تایپ کرده و البته پاکشان میکند. چنین ترفندی، کنایه از گفتن حرفهای ناگفته است؛ یعنی ناگفتههای مهمی که کلیما میخواهد نسبت به جهان اطراف و انسانهایش بگوید با این ترفند در داستان حضور پیدا میکنند که در رایانه نوشته و پاک شوند. یکی از حرفهای مهم کلیما در این بخش از داستان که در قصه «نقاش» هم به آن اشاره شده بود، چنین است: «و متاسفم که حرف زیادی باقی نمانده که برایتان بگویم.» راوی داستان از این نوشتههای رایانهای، با لفظ نطقهای بیمعنی، ناتمام و ایرادنشدهاش یاد میکند. بد نیست در کنار شخصیت آقای کلیما در شرکت، به حضور دوشیزه کوسینووا تنها عضو حزب کمونیست هم توجه کنیم؛ همچنین جایی از داستان را که آقای کلیما به این زن میگوید: خبرش را خواندهاید؟ که در آمریکا برای دانشمندها جایزه ویژهای تدارک دیدهاند؟ و زن کمونیست در تقابل میگوید: «میخواهید چی را بفهمانید؟ این را که در اینجا جایزه نداریم؟»
داستان «پیک» در یک نگاه کلی، درباره سختیهای زندگیِ محدودشده و البته راهکار مواجهه با چنین زندگیای است: لبخند و سادهگرفتن امور. کلیمای حاضر در این داستان، در واقع خود را به بیخیالی زده و یک درس مهمش (در مقام نویسنده) این است که شخصیت دختر غمگین که نمیتواند لبخند بزند، در پایان داستان (پس از آنکه بدبختیهایش را برای کلیما تعریف کرد) دوباره قادر به لبخندزدن میشود. البته کلیمای بیخیالِ داستان «پیک»، مردی ابله نیست بلکه سکوتی بهلولوار پیشه کرده و حتی در جایی از داستان، از اینکه پیشتر در زندان بوده، میترسد. در همینزمینه (یعنی سکوت و لبخند بهلولوار) هم جمله مهم و زهرداری دارد که به این ترتیب است: «شب بدتر از روز روشن است.»
یکی از جملات مهمی که میتوان آن را بهعنوان نتیجهگیری از داستان «پیک» در نظر گرفت، این جمله است: «تازه سالها بعد کاملا پی بردم که وضعیتی که در آن مردم میترسند پیامهایی را که پیک برایشان میآورد بپذیرند، چهقدر توانفرسا و ویرانگر است.»
* مساح
مساح از جمله ثصههای مهم این کتاب است که ارجاعاتی هم به کافکا و داستان «قصر»اش دارد. بستر زمانی داستان هم مربوط به زمانی است که دوست مساح کافکا این شغل را برایش پیدا کرده و او بهعنوان دستیار مساح شروع به کار میکند. در آندوران، بیمه اجتماعی هنرمندانی مثل او قطع شده و ناچار بوده به مسائلی (به قول خودش بدبختیهایی) مثل حفظ حقوق بازنشستگی فکر کند. در این داستان، نویسنده ضمن اشاره به موضوعات و انتقادهایی که تا اینجای کتاب داشته، به رابطه انسان و طبیعت و مقوله «عصر مهندسی» پرداخته و این نکته را گوشزد میکند که عصر مهندسی از مهربانی خالی است.
یکی از ارجاعات ادبی کلیما در اینداستان، جایی است از قبول شغل مساحی اظهار خوشحالی میکند چون با اینکار به یاد رمان «قصر» و شخصیت ک. آن اثر میافتد. کافکا بهتعبیر کلیما هیچوقت سعی نکرده بود مثل شخصیت داستانش مساح شود و رمانش هم البته نه درباره مساحی است نه درباره قصر؛ بلکه داستانی درباره حسرت و اشتیاق عبث خودش برای عبور از درهای بسته است. نتیجه کلیما از نوشتههای کافکا که در این داستانش (مساح) بیان میشود، این است که همه ما درهای گوناگونی داریم که قادر نیستیم ازشان عبور کنیم. اهمیت و عظمت هنرمند در این است که درِ خودش را طوری میسازد که میتوانیم دری را هم که راه خودمان را مسدود میکند، ببینیم. حرکتِ از گذشته به حال، مسیری است که کلیما در این داستان، پیش میگیرد. او با اشاره به دوره و زمانه کافکا و سپس دوره و زمانه خودش میگوید کافکا در پایان دورانی زندگی میکرد که قصر هنوز نمادی تمام و کمال برای رمز و راز و دور از دسترسبودن بود اما در دوره و زمانه معاصر کلیما دبیرکلهای حزب جایگزین قصرها شدهاند. آنها نماد جدید دور از دسترس بودن هستند، اما مفهوم اصالت را به ذهن متبادر نمیکنند و هیچکس هم با ایده اصیلزادگی، شجاعت، خردورزی، یا جوانمردی پیوندشان نمیدهد. این گذشته نسبتا شریفی که کلیما در داستانش از آن یاد میکند، دورانی است که مردم برای روشنایی فقط شمع پیه داشتند، اما از طرف دیگر دروغ کمتر بود و دزدیای در کار نبود. در بخشی از گفتگوهای این داستان که مربوط به امر گذشته هستند، تاریخ اشغال شهر پراگ با کنایه مورد اشاره کلیما قرار میگیرد. او ضمن یادآوری ماجرای ترور راینهارد هایدریش (فرماندار هیتلر در بوهم و موراویا که در پراگ ترور شد) ابتدا به اشغال شهرش توسط نازیها و سپس توسط کمونیستها در سال ۱۹۴۸ اشاره میکند.
در این داستان، همچنین رئیس اداره تامین اجتماعی که قطعشدن بیمه کلیما به عهده اوست، آقای ک. نام دارد که کلیما نامهای تند و انتقادی به او مینویسد و در واقع ضمن بیان این تذکر که «هیچکس جاودانه یا آسیبناپذیر نیست»، همه دقدلش را سر او خالی میکند. در بخشی از نامه کلیما به آقای ک آمده است: «شمشیر و سپر شما پست و مقامتان است، که نه فقط از روی زمین بلندتان کرده، بلکه بالاتر از تمامی زندگی، و هر چیز انسانیای قرارتان داده است _ تازه اگر حرفی از هر چیز عادلانه هم به میان نیاوریم.» جمله پایانی نامه هم چنین است: «فقط امیدوارم که، در همان حال که دارید سقوط میکنید، دستکم، این را بفهمید که این داستانها بیشتر از شما عمر خواهند کرد. با احترام ک. (دستیار مساح).» اینتندی در لحن، بین داستانهای کتاب «کارِ گل» نسبتا بیسابقه و جدید است.
حالا که بحث تاریخ و کنایه پیش آمد، بد نیست پیش از پرداختن به مفهوم قصر و استفاده سمبلیک از آن در این داستان، از برخی کنایههای کلیما به حکومت کمونیستی بگوییم؛ مثلا در چنین فرازهایی از داستان: «بالای مغازه اسباب و اثاثیهفروشیای که گاهی وقتها با اتومبیل از جلویش رد میشدیم، یک بیرق بزرگ سرخ با حروف زرد رنگ اعلام میکرد که هدف حزب حاکممان رفاه و خوشبختی تمام نوع بشر است. مساح گهگاه سری به آنجا میزد تا بپرسد آیا میز دارند؟ هیچوقت نداشتند. ادعای گزافه گویانه بالای سر در مسخرهمان میکرد و این را ما هم، درست به اندازه همه کسانی که در لوای این حکومت شعارسازِ شعارپرداز زندگی میکنند، میدانستیم. ما که همهمان کلا تحقیر میشدیم، در تنفر و خوار شمردن آنهایی که تحقیرمان میکردند سهیم بودیم. اما صرف تحقیر و خوار شمردن نمیتواند به مردم روحیه بدهد و هم از اینرو نمیتواند به همدیگر نزدیکترشان کند.»
کلیما در داستان «مساح»، با استفاده از مفهوم قصر میگوید همه ما برای خودمان قصرهایی داریم که آرزو داریم از درهاشان عبور کنیم. بیشتر وقتها بستهشان مییابیم، روانه مسیر دیگری میشویم و از درهایی عبور میکنیم که آدم دیگری برایمان گشوده، و یا هیچ دلمان نمیخواهد از آنها عبور کنیم. قصر، در، مسیر و عبور از درها، مفاهیمی هستند که حضورشان در قصه «مساح» باعث میشود کلیما دست به معرفی خود و ویژگیهای ذاتیاش بزند و بگوید که ذاتا آدمی درونگراست و دوست دارد در سکوت انبوه شکلها، صداها، رنگها و رایحهها، پارههای گفتوگوهای اتفاقی و مناظره را در خودش مستحیل کند. در این داستان و از خلال گفتگوهای یک مرد مسن و یک مرد جوان (کلیما مرد مسن و مرد جوان همان مساح است) این مطلب گفته میشود که امکان ندارد بشر والاترین شکل حیات در عالم باشد. در اینبخش از داستان، کلیما با بیان ایننکته که مردم گفتگوی او و مرد مساح را اینگونه میبینند، راوی را تغییر داده و در جایگاه سومشخص مینشیند. البته این راوی دوباره به اول شخص برمیگردد اما در گفتگویی که کلیما از بیرون بین مرد مسن و مرد مساح به تصویر میکشد، مرد مسن میگوید: «مرا طوری بار آوردند که اعتقاد داشته باشم هیچ چیز فراتر از خودم وجود ندارد. وقتی جنگ شد، همهمان را به زندان انداختند، و تقریبا تمام افراد خانوادهام را کشتند. در آن زمان، کشتار در سراسر جهان ادامه داشت. پدرم در آن همه، تایید اعتقاداتش را مییافت: اگر خدایی وجود میداشت، هرگز چنین ظلم و بیعدالتی و کشت و کشتار بیمورد و بینتیجهای را روا نمیداشت. اما دیگران آن را به مثابه مجازات خداوند بابت گناهان بشر فهمیدند. همهچیز به کنار، در تورات و انجیل قتلعام کودکان به عنوان مجازاتی برای انکار خداوند ارائه شده است.» و این جملات یعنی مسیری که کلیما از کودکی تا بزرگسالی طی کرده است.
کار مساحی باعث میشود کلیما بهطور ناخواسته مجبور به قطع یک درخت و سپس از خود متنفر شود. او این تنفر را به وضعیت آدمهای تحت سلطه و حکومت توتالیتری کمونیستها ارتباط میدهد و میگوید کسانی که به دستورهای خوار و تحقیرکننده تمکین میکنند، خودشان خوار و سزاوار تحقیرند. او علاوهبر ارجاعات ادبی در این داستان، ارجاعات بومی و عامیانه هم دارد که نمونه بارز این رویکرد را میتوان یکصفحه پیش از صحنه قطع درخت مشاهده کرد: «یادم آمد که ارواح اسیر دختران معصوم در درختهای غان زندگی میکنند.»
داستان مساح، بلند است و چند بخش دارد. یکی از بخشهایش، «گورستان» نام دارد که کلیما در آن رویکردی شبیه داستان «باستانشناس» و سخنانی درباره زندگی و مرگ دارد. او در این فراز دنیای اطراف خود را دنیایی تصنعی مینامد که نیازمند مفهومی به نام مرگ و مکانی به نام گورستان برای تلنگر است: «ما از فکر کردن به مرگ پرهیز میکنیم، اما مرگ برای همهمان هست و در همهجا، جز اینجا، بر ما تاثیر میگذارد. در گورستان دروغ معنا و مفهوم خود را از دست میدهد، و بدون دروغ تمامی این دنیای تصنعی از بین میرود.
پایانبندی داستان مساح، با یک خداحافظی و جداشدن همراه است. این بخش مخاطب را به یاد «شازده کوچولو» و مسافر بودن انسان میاندازد. کلیما ضمن جداشدن از شهری که در طبیعت اطرافش مشغول مساحی بوده، عروسک و تندیس کوچکی را به دختر لوازمالتحریرفروش هدیه میدهد و یکی از جملات پایانیاش چنین است: «گویی من هم موجود فضایی بودم که داشتم سیاره ویران او را برای همیشه ترک میکردم.» توجه کنیم سیارهای که کلیمای امیدوار مشغول ترککردنش است، سیارهای ویران است.
* جمعبندی
ایوان کلیمایی که در ۶ داستان کتاب «کار گل» میبینیم، از وضعیت فعلی (دوران کمونیستها) شکایت دارد با اینحال مردی امیدوار به آینده و خداست. او به فرهنگ قرون وسطایی و همچنین مدرنِ غربی انتقاد میکند و ظاهرا تفاوتی بینشان قائل نیست. در مجموع داستانهای اینکتاب میتوانند تصویر نسبتا روشنی از ذهنیات نویسندگان مغضوب و ضدکمونیستی مثل کلیما و هاول در سالهای استیلای بلوک شرق در چکسلواکی و راه و روش تابآوریشان ارائه کنند.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: ایوان کلیما بهواسطه ترجمههایی که در ایران از آثارش منتشر شده، چهرهای شناختهشده از ادبیات معاصر چک است که در کنار نویسندگانی چون کافکا یا میلان کوندرا در کشورمان خوانده میشود. کلیما از جمله نویسندگانی است که در امر داستاننویسی، بهره بسیاری از تجربیات زیسته و خاطرات مستندش در زندگی برده و خیلی از داستانهایش درباره خودش و زندگیاش هستند.
در پروندهای که برای بررسی آثار این نویسنده باز کردیم، مقالات «نوشتههای انتقادی ایوان کلیما در یک کتاب» در فروردین ۹۶، «تشابه احتکار ایرانیان و اهالی شهر پراگ / چرا آدمها احتکار میکنند؟» و «جستجوی خدا پیش از سفر به آشوویتس/داستان رویارویی عشق و نازیسم» در دیماه ۹۷، «قهرمانان عصر ما و هشدار کلیما درباره آشغالهای فکری» در بهمن ۹۷، «کافکاشناسی با عینک ایوان کلیما / نوسان میان ترس از تنهایی و صمیمت» در فروردین امسال و در نهایت «از اردوگاه کار اجباری تا قدمزدن در پراگ/نوشتن برای جنگ با مُردن» را طی روزهای تیرماه امسال منتشر کردیم.
درباره ادبیات چک و قلم کلیما همچنین دو گفتگو هم با رضا میرچی مترجم ایرانی مقیم شهر پراگ داشتیم که در قالب این مطالب منتشر شدند: «اروپا در حال ساختن تاریخ است / بلد نیستیم با خودمان شوخی کنیم» در مهرماه ۹۴ و «ادبیات به آخر خط نرسیده است/ زبان داستاننویسی را بلد نیستیم» در اردیبهشت ۹۷.
* مقدمه
مطلب جدیدمان درباره کلیما و آثارش، متمرکز بر کتاب «کارِ گِل» است که ترجمه فروغ پوریاوری از آن برای اولینبار در سال ۱۳۸۹ توسط نشر آگه به بازار نشر عرضه شد. نسخه اصلی «کار گل» با نام انگلیسی «My Golden Trades» در سال ۱۹۹۲ منتشر شد. این کتاب درباره اوضاع و احوال نویسندگان و روشنفکرانی چون کلیما، واسلاو هاول و ... در دوران خفقان حکومت کمونیستی و اشغال چکسلواکی توسط شوروی است. به بیان روشنتر، داستانهای این کتاب که شخصیت اصلی همهشان خودِ کلیماست، درباره اوضاع و احوال نویسندگانی چون او در روزهای پس از بهسررسیدن بهار پراگ هستند. خود کلیما درباره این کتاب و داستانهایش میگوید قهرمان کتابش اکثرا بهگونهای ناخواسته، تعدادی شغل را امتحان میکند که واقعا برای هیچکدامشان مناسب نیست. او همچنین درباره این کتاب به این مساله هم اشاره کرده که «کارِ گِل» درواقع خودْزندگینامه اوست و تجربیاتش در داستانهای این کتاب، انگیزه و مجال این را برایش فراهم کردهاند که چیزی را بگوید که احساس میکرده باید بگوید. از نظر نگارنده این مطلب هم واقعا چنین است و کلیما به بهانه نوشتن این داستانها، در صدد بیان حرفهایی بوده که در گلوی نویسندگان و دگراندیشانی چون او (مخالف با کمونیستها) زندانی شده بودند. بهعنوان مثال یکی از داستانهای این کتاب «مساح» نام دارد که کلیما با توجه به جملهای که از او نقل کردیم، دربارهاش گفته: «مساحی کار جالبی است، اما هرگز هیچ شغلی بهخودیخود نمیتواند سوژه یک داستان باشد.» با اینحال او تعدادی از شغلهایی را که در روزهای پس از بهار پراگ داشته، سوژه (با بهتر بگوییم بهانه) نوشته داستانهای کتاب قرار داده است.
البته بهانه کلیما برای نوشتن داستانهای این کتاب، فقط وضعیت بد معیشت و رهایی از بند اختناق کمونیستها نبوده است. مثلا بهانه و انگیزه نوشته داستانی مثل «مساح» به بیان خود نویسنده این بوده که «دیدم زمین دارد رنج میکشد.» بنابراین دلایلی چون آسیبرسانیهای بشر به طبیعت در دوران مدرنیته هم از انگیزههای آقای نویسنده برای خلق برخی از این داستانها بودهاند. کلیما همچنین میگوید چیزی که این کتابش را با واقعیت پیوند میدهد، متعلق به گذشته است. البته او یک لفظ «خوشبختانه» را هم چاشنی این جمله کرده است. او در زمینه (روایت گذشته) توضیح روشنگری هم دارد تا کتابش توسط گروهها یا گرایشات مختلف مصادره نشود: «فکر میکنم بیشتر آنچه نوشتهام متکی به وجود هیچ رژیم به خصوصی نیست؛ این کتاب به حیات انسانیمان، به تمدنمان و نیز به مشکلات آن ارتباط دارد.» و قضاوت درباره صحت و سقم حرفهایش را هم به عهده خوانندگان گذاشته است. در مجموع کلیمایی که در این کتاب شاهدش هستیم، گویی یک کلیمای معتقد به تسلیم و رضاست و ضمن مقاومت مقابل استبداد و اختناق کمونیستی، به قضاوت و دادگاه الهی هم باور دارد.
در دو داستان اینکتاب (قاچاقچی و راننده لوکوموتیو) درباره کتابهای قاچاقی که نویسندگانی چون کلیما در روزگار ممنوعالقلمیشان بهدست آورده و مطالعه میکردند، اشاره میشود. در داستان راننده لوکوموتیو، راوی از آقای نواکنامی صحبت میکند که مهندس است و برایش تعریف کرده که یکی از کتابهای راوی (کلیما) را بهصورت دستنویس به امانت گرفته است. مرد مهندس همیشه منتظر فرصتی بوده تا با کلیما دیدار و با او همدردی کند. اما نکته مهم و منطق حضور این شخصیت در داستان کلیما، کار کنشگرانه اوست؛ اینکه میتوانسته پیش خود تصور کند (وقتی کلیما نمیتوانسته از طریق کاری که بلد است، امرار معاش کند) چقدر به او سخت گذشته است. این مهندس رسالت دیگری هم برای حضور در این داستان دارد: نشاندادن وضعیت اسفبار مردم چکسلواکی در آن دوران که مجبور بودند اغلب خودشان را پیش آدمهای ابله کوچک کنند. سوال مهمی که مرد مهندس در داستان مطرح میکند، این است: «آیا میشود زندگی به این مفتضحی همچنان ادامه یابد؟» و جملهای هم که کلیما با مخاطب داستانش در میان میگذارد، اینچنین: «مطمئن نبودم که منظورش ماندن تو مملکتمان بود یا در عالم خاک؟» یا مثلا در داستان «مساح» کلیما به نامهای اشاره میکند که مترجم آثارش در سوئد برایش فرستاده و این، یکی از طنزهای تلخ زندگی این نویسنده در برهه حکومت کمونیستهاست که صدایش در خارج از مرزهای کشورش راحتتر و آزادانهتر شنیده میشده است. بههرحال یکی از حرفهای مهم کلیما در این کتاب که در همین داستان «مساح» زده میشود، درباره مفهوم نظارت یا حمایت (بگوییم زیرنظر گرفتن) دولت از هنرمندان و نویسندگان است که بد نیست آن را ابتدای مطلب مرور کنیم: «برای هنرمند، التفات و حمایت کامل اولیای امور همانقدر خطرناک است که بیالتفاتی و عدم حمایتشان. در صورت اول، معمولا روح هنرمند نابود میشود، و در صورت اخیر، خود هنرمند.»
یکی از ویژگیهای مهم قلم کلیما در کتاب «کار گل» هم این است که مخاطب نمیتواند بین داستانگویی و تخیل و خاطرهنویسی نویسنده تفکیک قائل شود.
* قاچاقچی
اولین داستان این کتاب «قاچاقچی» نام دارد که در عنوان و محتوا، حاوی کنایه به عدم آزادی اندیشه و قلم در چکسلواکی تحت حکومت کمونیستها و البته کلیت اروپای آن روز است. در همان جملات ابتدایی داستان، مخاطب با این اتفاق روبروست که سانتاکلاوس (بابانوئل) چند کیسه کتاب قاچاق خریده و آورده است. در این داستان همچنین کنایهای به محاسن قاره اروپا از جمله اردوگاههای کار اجباری زده میشود. کلیما در این داستان، ضمن گفتن از کتابهای زیادی که دارد و هنوز نخوانده، از کتابهای قاچاقی میگوید که وقتی آنها را بهطور مخفیانه به خانه میبرد و بستهبندیشان را باز میکند، بوی تازگی میدهند.
این داستان که بهنوعی ستایش کتاب و قلم، در دوران محدودیت و ممنوعیت است، از همان ابتدا برای مخاطب روشن میکند که راوی اول شخص _طبق رویه داستانهای دیگرش _ در واقع خود کلیماست که در دوره بدگمانی، بزرگ شده است. این راوی، زمان روایت داستانش را برههای قرار داده که پمپ اتومبیل در کشور کمونیستیاش کمیاب بوده و تهیهاش نیازمند امر قاچاق. اما هدف اصلیاش اشاره به کتابهایی است که در آن دوران قاچاق میشدند. زبان زهردار و شوخطبع کلیما در اینداستان را هم میتوان در اشارات و کنایههایی مانند اظهار خوشحالیاش از عمل دوستش که علاوه بر کتابهای قاچاق، چند مجله هم برایش آورده، شاهد باشیم: «ولی در عین حال یک کمی هم ترس برم داشت. یادم آمد که ۲۴۷ سال پیش، یهژیک وستری، مبلغ مذهبی پروتستان، که سعی میکرد کتابهای ممنوعه را قاچاقی از ساکسونی به بوهم ببرد، چگونه دستگیر شده بود.» این شوخی سیاه کلیما در واقع بیانگر این است که شرایط کشورش در عصر مدرنیته، تفاوت چندانی با روزگار قرون وسطی و عادیبودن تفتیش عقاید ندارد.
در داستان «قاچاقچی» مامورهای مخفی حکومت کمونیستی هم حضور دارند که بناست با قاچاق مبارزه کنند. و مشخص است که منظور از قاچاق، تبادل اندیشه و محصولات قلم نویسندگان مختلف و آزاداندیش ضدکمونیسم است. یکی از نکات اجتماعی که مخاطب از این داستان برداشت میکند، رویکرد حکومتی است که با ممنوعکردن برخی کتابها یا محصولات، موجب فراهمشدن بستر قاچاقشان میشود. زندگی در چنین جامعهای که کلیما توصیفش میکند، باعث میشود که با وجود مبارزه با میل به قاچاق، شهروندان به سمت این پدیده حرکت کنند؛ چنانکه کلیما هم میگوید «به رغم عدم تمایل طبیعی خودم، بارها متوجه شده ام که آماده دریافت کالای قاچاق هستم.» در مجموع مقصود این است که حکومت خفقانِ کمونیستی، با ممنوعکردن برخی محصولات و مقولات، شهروندانش را به سمت قاچاق و قاچاقچیگری هل میدهد. همانطور که در ضربالمثلها و آموزههای دینی و مذهبی خواندهایم، ممنوعیت و محدودیت، موجب شعلهورشدن آتش حرص برای بهدستآوردن هرچیزی میشود. کلیما هم که در چنان شرایطی زندگی کرده و تشنه کتابهای خارجی و مطالعه آثار دیگر نویسندگان بوده، درباره حریصشدنش چنین نوشته است: «این کتابها به نظرم آخرین پل به آن بخشی از دنیا میآمد که داشت به سرعت فزایندهای از نظر محو میشد. همچنان که اقلام بیشتری ممنوع میشوند، غیرحرفهایهای بیشتری، قاچاق را پیشه خود میسازند.» البته این یکی از درسهایی است که کلیما آن را در دوران کودکی و زندگیاش در گتوی یهودیان (جنگ جهانی دوم) آموخته است. در مجموع یکی از حرفهای مهم کلیما در این داستان، درباره همین ممنوعیت و حرصوطمع ناشی از آن، چنین است: «در جایی که قانون عنان اختیار از کف میدهد، همهمان تبهکار میشویم.»
یکی از تکنیکهای فرمی که کلیما در این داستان بهکار برده، ارائه روایت موازیِ یهژیک وستری (همان مبلغ پروتستان) با قصه زندگی خودش در دوران ممنوعیت و سانسور کتابهاست. او بهنوعی خود را آینهدار این کشیش و مبلغ پروتستان در روزگار معاصرش میبیند. تصویری هم که از اینجهان معاصر در داستانش ارائه میکند، چنین جهانی است: «حالا جهان به مکان خصم و بیگانهای بدل شده، و در آن هر آدمی تهدیدی بالقوه است.» از ممنوعیت و محدودیت گفتیم. عموما درباره این پدیده یعنی محدودیت این جمله را شنیدهایم که موجب برو خلاقیت میشود که البته سخن صحیحی است. کلیما هم بدون اشاره به اینجمله، جملاتی در داستانش دارد که دارای حکمت و محتوایی در همینزمینه هستند. او درباره مرزبندی و محافظتهای دقیق و شدید میگوید مرزها، یا به بیان دقیقتر نگهبانهای آنها، موانع را فقط برای قاچاقچی و تبهکاران فراری ایجاد نمیکنند. البته، هر قدر نگهبانها بیرحمتر باشند، آنهایی که احساس میکنند زندانی نگهبانان مرزیاند خلاقتر و بیباکتر میشوند. کلیما درباره افرادی که در چنین مرزها و تحت نظارت چنین نگهبانانی گرفتار شدهاند، بر این باور است که آنها به چنین شرایطی تن میدهند تا خودشان را به آن طرف نوار مرزی ناپیدا، به آنطرف دیوار زندان برسانند. خط واصل این ماجرا و جملات حکمت آموز با موضوع اصلی داستان، یعنی پدیده قاچاق (از نوع مثبتش نزد کلیما و مخاطب) این جمله است: «انسان به این امید که دیگر هرگز شیئی متعلق به قدرتی مستبد نباشد، خودش را یک لحظه به یک شیء، به یک فقره قاچاق تبدیل میکند.» بد نیست به این جمله کلیما هم اشاره کنیم که در واقع قضاوت تکمیلی او درباره همان جمله معروف (محدودیت باعث بروز خلاقیت میشود) را نشان میدهد: «سانسور میتواند به جاذبه کتاب بیفزاید، اما بر خردمندیش هیچ نمیتواند بیفزاید.» اینجمله در جایی از داستان «قاچاق» آمده که کلیما دارد از منشور رواداری در سال ۱۷۸۱ در چکسلواکی (بهتعبیر خودش «اینمملکت») صحبت میکند.
کلیما توصیفاتی از اخلاق و رفتار مامورمخفیها و حاکمان حکومت خفقان نیز دارد و در داستان «قاچاقچی» چنین میگوید: «این افراد هر کاری کرده و میکنند تا مطمئن شوند در قلمرو تحت حکومتشان، هرگز حتی یک سائق روان یا یک صدای سخن بیغش پیدا نمیشود. روشی هم که این نویسنده میگوید در آن دوران (حکومت کمونیستها) در تقابل با چنین حکومتی در پیش گرفته، این است که به کارهای آنها و اداراتشان اعتنا نکند یا دستکم سعی کند که نگذارد اذیتش کنند. او در این داستان که در همان سالهای دهه ۹۰ (پیش از سقوط کامل کمونیسم) نوشته شده، میگوید: «دلم نمیخواهد دنیایم را مهار کنند. با وجود این، بعضی وقتها، پیداشان میشود.» یکی از واکنشهای درونی کلیما به شرایط بیرونی، شنیدن صدای خنده ناشی از آسودگی خاطر است. او اینصدا را چندینبار در طول داستان میشنود که یکبارش مربوط به روایتش از سالهای کودکی (جنگ جهانی دوم) در گتوی یهودیان است؛ زمانیکه پیرزنهای خبرچین به اتاقها میآمدند تا وسایل مخفیشده را پیدا کنند اما پولی که خانواده کلیما مخفی کرده بودند، پیدا نمیکنند. بار دیگری هم که کلیما صدای خنده را در درونش میشنود، زمانی است که در بزرگسالی به سر میبرد و مامورمخفیها دنبالش هستند و او گوشبهزنگیشان را اغفال کرده است.
کلیما در جایی از این داستان، به دوستی به نام نیکلاس اشاره میکند که یکبار باحیرت اینسوال را مطرح کرده: «مردم برای چی تلویزیون تماشا میکنند؟ آنها که میدانند بهشان دروغ میگویند.» پاسخ اینسوال در ادامه و بهطور صریح مطرح نمیشود اما ظاهرا علتش همان وادادگی و بیتفاوتی مردم، در تقابل با تبلیغات دروغ و غیرواقع حکومت خفقان و پلیسی است. بههرحال در این داستان کلیما هم میتوان آموزههای انقلاب مخملی و تغییرِ بدون خشونت را شاهد بود؛ جایی که کلیما به نقش کتابهای قاچاق و قلمهای ممنوعشده در پیروزی چنین انقلابی اشاره میکند: «ناگهان متوجه شدم که به چه علت آنهمه کتاب را قاچاقی آورده بود. با اینکه خارجی بود، اما حدس میزد که آن کتابها _ که اکثر به زبان چک نوشته شده بودند و حاکمانمان ممنوعشان کرده بودند _ به ما تعلق دارند. او هم، مثل مادرش، به مقاومت بدون توسل به خشونت اعتقاد داشت.» البته اشاره به آموزههای انقلاب مخملی یا مبارزه زیرزمینی و مخفی با توسل به کتاب و قلم، مانع از آن نشده که کلیما با مخاطب داستانش درد دل نکند. او در جایی حرفهای نومیدانه هم دارد؛ جایی که به دوستی به نام آنجلا و سفر غیرممکن خودش به آرژانتین اشاره میکند: «آنجلا اهل آرژانتین است، و هر وقت پیش او هستم، همیشه به گونهای نهانی از مسافتی که پیموده تا در برابرم جلوهگر شود، آگاهم. میان ما جنگلها و رودهای پهناور و جلگههای علفزار وسیع امریکای جنوبی قرار دارند: چشماندازی که تقریبا بیتردید هرگز نظارهاش نخواهم کرد.»
اگر بخواهیم از داستان «قاچاقچیِ» کلیما درسِ زندگی بگیریم، باید بگوییم زندگی و تاریخ، یک چرخه تکراری است. او ضمن فضاسازی در سطرهای پایانی داستانش، مبنی بر اینکه «از دوردست، صدای آژیر پلیس را میشنیدم.» (یعنی وضعیت پلیسی و خفقان با وجود همه حرفهایی که زد، همچنان ادامه دارد)؛ به بازی گمراهکننده تاریخ اشاره میکند که ظاهرا همان چرخه مورد نظر ماست. او میگوید: «اما بازی گمراهکننده تاریخ اینچنین است. مردم وقتشان را فدا میکنند، آزادی و حق زندگیشان را به مخاطره میاندازند فقط برای اینکه از مرزهایی که میدانند احمقانه و بیمعنایند، بگذرند و یا اینکه محوشان کنند.»
گفتگوی ایوان کلیما و فیلیپ راث نویسنده آمریکایی
* نقاشی
در این داستانِ کتاب، میتوان هم کلیمای داستاننویس را دید هم کلیمای نقاش را. ابتدای همین داستان است که ایننویسنده با زبان و قلم خودش، به جمله معروف دیگری (که همه داستانهای عالم گفته شده و هرچیز دیگری که نوشته شود، تکراری است) اشاره میکند: «تازگیها، از وقوف بر اینکه همه چیز را پیشتر نوشتهاند مایوس شدهام.» در اینداستان همچنین میتوان چرایی و علت نویسندهشدن و کنارگذاشتن نقاشی را توسط این داستاننویسِ چکی پیدا کرد. کلیما در ابتدا علاقهای به داستاننویسی نداشته و مطمئن بوده که نقاش میشود. همچنین در ابتدای همین داستان، سنکا و سوئتونیوس، چخوف، وایلدر، بل، دورنمات، گرین و دمل را تحسین میکند چون ایننویسندهها از محرومکردن کلیما از آخرین ذره امید که هنوز ممکن است بتواند داستانی برای گفتن پیدا کند که قبلا هیچکس آن را نگفته باشد، ناامید نشدهاند. بنابراین باید به مهمترین دغدغه کلیما برای نوشتن این داستان و دیگر داستانها توجه کنیم: گفتن داستانی جدید که تابهحال گفته نشده باشد. همانطور که در گفتگوهای نگارنده مطلب با رضا میرچی (مترجم آثار نویسندگان چک و البته کلیما) و نوشتهها و گفتههای خودِ کلیما مطرح شده، پس از فروپاشی کمونیسم و پیروزی انقلاب مخملی در چک، این سوال مهم مطرح شد که «نویسندگان چک چه خواهند نوشت؟» اشاره سوال هم به این است که نویسندگان طرفدار انقلابِ ضدکمونیستی که زمانی درباره سرکوب، پلیس مخفی، زندان و کارهای ظالمانه و باورنکردنی رژیم کمونیستی مینوشتهاند، دیگر سوژهای برای نوشتن ندارند. اما کلیما میگوید اصلا و ابدا اینطور نیست و معتقد است سوالهایی از این دست، بر مبنای فرضی نادرست قرار دارند. کلیما میگوید نویسندگان چکی، عمدتا درباره همان موضوعهایی مینوشتند که نویسندگان در هرجایی دربارهشان مینویسند. تنها تفاوت شاید در این باشد که گاه زندگی آنها را در شرایطی قرار میداده که نویسندگان یک کشور آزاد هرگز تجربهاش نمیکنند. این مساله، فقط میتواند به رنگ داستان بیفزاید، و نه هیچ چیز دیگر.
بههرحال اگر به داستان «نقاشی» برگردیم، با دغدغهای که کلیما برای گفتن قصه جدید دارد، حین گفتن یک قصه معمولی از زندگیاش، به روایت سالها و دهههایی که در زندگی پشت سر گذاشته و در واقع بدی و سختیهایی که در همان اروپای خوب! دیده میپردازد. در واقع بهنظر میرسد قصه «نقاشی» بهانهای برای گفتن چنین حرفهایی باشد: «ماهایی که آنهنگام که بدنهای برادران و پسرعموهای بیشمارمان را شکنجه دادند، کتک زدند، به ضرب گلوله یا با گاز کشتند، و عین آشغال در گودالهای دستهجمعی ریختندشان حی و حاضر بودهایم، چهطور میتوانیم آن را درک کنیم؟ ماهایی که پاشیدهشدن استخوانها و خاکستر دیگران را روی زمینهای زراعتی و انداختنشان در رودخانهها را در سکوت نظاره کردهایم؟ ماهایی که تظاهر کردهایم که صدای فریاد کمکخواهیشان به گوشمان نمیرسد؟» کلیما در برخی فرازهای داستان با مردی به نام کارل صحبت میکند. کارل مردی لاغر و غمگین است که ریش انبوه اهل هنر و قیافه متعصبانه آدمهای ژرفبین را دارد که آخر زمان را به چشم دیدهاند و رنگ و روی زردش مثل آدمهایی است که روزها میخوابند. کارل در جایی از اینداستان، مانند مقوله داستاننویسی فاتحه هنر نقاشی را هم میخواند و میگوید: «دوست من، بهت بگویم که کار نقاشی تمام است. هیچ چیز تازهای برای ابداع کردن وجود ندارد. هرکسی دارد کار یک آدم دیگر را میدزدد.» در واقع با چنین اشاراتی که کلیما در این داستان دارد (آخرالزمان و نبود چیز تازه برای ابداع)، ابتدا به طرح مساله ناامیدی برای خلق اثر جدید پرداخته و سپس با داستانش، به جنگ آن میرود.
کلیما در این داستان رفتاری از خود نشان میدهد که در موافقت و تائید سخنان کارل است؛ تلاشش برای کپی تابلوی گلهای آفتابگردان ونگوگ. کلیما در این بخش از داستان، از زبان و ساختار دقیق و حسابشدهای استفاده کرده است؛ مثل جایی که میگوید: «گل آفتابگردان من نمیخواست شبیه گل آفتابگردان نسخه بدل بشود، و گلدان از جای گرفتن در فضایی که برایش باقی مانده بود امتناع میکرد.» او با ذکر اینمساله که تابلوی کپیاش را به دوستدخترش تقدیم کرده، میگوید «تحسینی را که متعلق به خودم نبود به دست آوردم و این تجربه خردم کرد.» رو آوردن کلیما به نقاشی، رها کردنش و سپس رو آوردنش به نویسندگی، همگی ناشی از وجود آرزوی تسخیر دنیای پیرامون توسط وی بوده است. ابتدای راه نویسندگیاش هم تمام فکر و ذکرش، آرزوی آشناشدن با آدمهای جدید بوده و در همهجا حضور داستانهای تازه و مهیج را احساس میکرده است. (یعنی زمانی که هنوز زمان نوشتن داستان «نقاشی» و هجوم این حس که دیگر قصه یا تابلویی برای نوشتن و کشیدن باقی نمانده، به ذهنش هجوم نیاورده بوده)
گفتیم که در داستان «قاچاقچی» کلیما از دنیا یا زندگی اطرافش، تصویر ارائه میکند. او اینکار را در داستان «نقاشی» هم انجام داده است. یعنی تصویری از دنیای اطرافش ارائه کرده که البته با تصویر خفقانزده و سیاسی داستان پیشین متفاوت است. او در این داستان، تصویر دیگر و شخصیتری از دنیا ارائه کرده که درباره مصرفزدگی بشر امروز (اواخر قرن بیستم به بعد) است: «ما نه فقط ته بیشتر سوخت و فلزات غیر آهنی و آب نوشیدنی و هوای پاکمان را بالا آوردهایم؛ بلکه ته داستانهایمان را هم بالا آوردهایم، دیگر هیچ چیز تازهای وجود ندارد که به داستانهایمان بیفزاییم.» از نظر ایننویسنده میل به زندگی و دیدن زیباییهای طبیعت، پاسخی برای میل به خودکشی و نبودن در این دنیاست. اما پاسخ موردِ مربوط به تهکشیدن داستان و قصه را، کلیما با پیچیدن یک نسخه اخلاقی میپچید: «داستان را نه با وحشت و زشتی میتوان سر هم کرد، و نه با انحراف جنسی، یا فساد و هرزگی.»
اگر دنبال یک پاسخ ساده برای اینسوال باشیم که داستان «نقاشی» کلیما درباره چیست، باید بگوییم این داستان درباره امید و معنای زندگی است. نویسنده در چند فرازِ داستان به کتاب جامعه از کتاب مقدس ارجاع میدهد و همچنین ۵ مرتبه هم از دریایی به رنگ خون میگوید که تهدید میکند همه ما انسانها را محاصره میکند. ایندریا به نظر نگارنده، سرنوشت محتوم و غایی انسانهای امروز است که ممکن است در آن غرق شوند؛ دریایی به رنگ خون بهمعنی فرجام و نهایت جنایتکاری. بنابراین، داستان «نقاشی» کلیما، قصهای سمبولیک و در عینحال با داشتن اشاراتی به مرگ و زندگی و ارجاعاتی به کتاب مقدس، اثری معناگراست. یکی از هدفهای ارجاع به کتاب جامعه، بیان بیحاصلی زندگی دنیاست. ایوان کلیمایی که در اینداستان، دنبال معنا و حاصلی برای زندگی است، ابتدای قصه کبوتر مردهای را در خیابان میبیند که در انتهای داستان هم یادش میکند: «بعد یاد کبوتر مرده افتادم، همان که امروز صبح تسلیم شد.» بنابراین اگر به کلام کلیما و کتاب جامعه دقت کنیم، نباید تسلیم شویم. کبوتر مرده در این داستان، نماینده انسانهای ناامید است. او در جایی از همینداستان به اکثر آدمها هم اشاره میکند که در روند زندگی بیهیجانی که در آن هیچ اتفاقی نمیافتد، نابودند شدند، هرچند که جسورانه روی سرانگشتان پاهاشان ایستادند.
یکی از مفاهیم مهمی که کلیما در این داستان، قصد تبلیغش را دارد، «وظیفه ابداع چیز تازه» است. جان کلامش هم این است که نویسنده یا نقاش یا هر فرد دیگری باید خود را ملزم به خلق چیز یا اثر تازه بداند. بهاینترتیب هدفی در زندگی داشته و ناامید نخواهد شد. احتمالا باید در اینفراز از ویکتور فرانکل روانشناس اتریشی و یهودی یاد کنیم که کتاب «در جستجوی معنا»یش میتواند مثال خوبی برای افرادی چون کلیما باشد که در اردوگاههای کار یا مرگِ نازیها در جستجوی معنایی برای زندگیشان بودند. دیگر اینکه کلیما در اینداستان به اینمساله اشاره تلویحی میکند که متوجه شده نقاش خوبی نمیشود و باید به داستاننویسی رو بیاورد تا به دغدغههایش جامه عمل بپوشاند: «خوشبختانه به برکت آن گلهای آفتابگردان بد ادا، توانسته بودم خودم را برای همیشه از شر وظیفه ابداع چیزی تازه، دست کم در زمینه نقاشی، راحت کنم.» البته کلیما نقاشی را بهطور کامل کنار نمیگذارد بلکه به اینهنر، به چشم یک سرگرمی و کاری غیرتخصصی نگاه میکند؛ با این تغییر و نقطهعطف که پیشتر چهره میکشیده و حالا دیگر بیشتر منظره میکشد. بهاینترتیب در نثر اینداستان با توصیفات زیادی از طبیعت مواجه میشویم؛ همچنین تلفیق نقاشی و تفسیرهای کلیما از عصر فعلیِ زندگی بشر. در همینزمینه میتوانیم فرازی از داستان را مثال بزنیم که کلیما مشغول گفتگو با دوستش کارل است و کارل درباره یک نقاش مُرده صحبت میکند: «در یکی از نقاشیهایش خروس پرکندهای از قلاب آویزان است. آیا در مورد عصر جدید ایماژی روشنتر از این به ذهنت میرسد؟ آیا برای زندگی ننگی بالاتر از پرندهای بیبال و پر وجود دارد؟ این اثر ایماژ بشر است که دیگر هیچی برایش نمانده: نه خدا، نه امید.»
حضور فانتزی و عنصرِ وهموخیال در داستان «نقاشی» از جمله موارد مهمی است که جلبتوجه میکند. در مجموع مطالعه داستان «نقاشی» مانند تماشای یک تابلوی نقاشی از منظره درهای مِهزده است که البته به سبک رئالیسم کشیده نشده و با حالتی مرموز و نسبتا مبهم، تصویر منظره را منتقل میکند. مثالی هم که درباره حضور عنصر فانتزی میتوان در این داستان یا تابلو زد، مواجهه دخترعموی کلیما با مرد هیزمشکن است؛ جایی که دخترعمو رویاهایش را درباره هیولاها به مرد قرض میدهد و او هم در عوض برایش هیزم میشکند.
بهجز واگویه و شرححالگفتنهای کلیما در داستان، اتفاق مهم و در واقع رویداد بیرونی این قصه، خودکشی دختری است که کلیما او را در منظره طبیعت و چشمانداز نقاشیاش دیده است. تلفیق واقعیت و خیال را میتوان در لحظه خودکشی دختر (روی ریل قطار) شاهد بود؛ یعنی زمانی که کلیما صدای جیغی را میشنود: «آن جیغ آشکارا در تخیل خودم به صدا درآمده بود.» اما بعد مشخص میشود که فریاد جیغ در عالم واقعیت شنیده شده است. دختر مذکور بهنوعی همان کبوتر مرده یا یکی از آدمهای تسلیمشده در عصر حاضر است که کلیما ضمن اشاره به آنها، از اندکبودنشان میگوید: «شمار اندکی از انسانها به دلیل مانعی که احاطهشان کرده، نومیده میشوند.» اما ظاهرا نویسنده یا نقاشی چون کلیما نمیتواند جلوی وقوع چنین حوادثی را بگیرد زیرا پس از مرگ دختر، قطار دوباره حرکت میکند و زندگی به روال پیشیناش برمیگردد: «چه کار میتوانستم بکنم؟ نگاهم را رو به آسمان برگرداندم، به این امید که خالی نباشد، و دعایی را زمزمه کردم.» چندجمله بعدتر هم میگوید: «من هیچ خبط و خطایی نکرده بودم، اما نمیتوانستم خودم را از فکر بیهودگی بیحد و حصر نقاشیم رها کنم. کاش میدانستم که آن دختر تصمیم گرفته بود تسلیم شود.» توجه کنیم که نویسنده در اینفراز نمیگوید «آن دختر تصمیم گرفته بود خودش را بکشد» بلکه از این لفظ استفاده میکند که دختر میخواسته تسلیم شود. در تقابل با ناامیدی این دختر، امید و آرزوی شخصیت مرد همسایه وجود دارد که در حال بازسازی خانه خود است. اما اگر به آموزههای کتاب مقدس یا دیگر کتب دینی و سخنان پیشوایان دینی توجه کنیم، ساختن خانه یا سرمایهگذاری دائمی برای دنیای فانی کاری اشتباه است. چون پس از ماجرای خودکشی دختر، آمبولانسی به محله سکونت کلیما میآید و جسد بیجان مردی را با خود میبرد که «همین تازگی ساختن خانهاش را در خیابانمان تمام کرده.» بنابراین جایگاه مطلوب کلیما در اینداستان، حد وسطی بین آرزوی ماندن و نماندن است؛ نقطه تعادلی بین دختری جوانوناامید از زندگی و مردی سنوسالدار و امیدوار به زندگی.
تعلیقی هم که کلیما در این داستان یا تابلوی نقاشی خود ایجاد میکند، برای مخاطب نیست بلکه برای یک از شخصیتهای داستان یعنی مادر دخترِ کشتهشده است. مادر دختر برای اطمینان از هویت دختر خودکشیکرده، نزد کلیما میآید اما کلیما با پاسخهای مبهم و غیرقطعی، زن را جواب میکند. گویی منظورش این باشد که چه فرقی میکند؟ آن دختر خودکشیکرده میتواند همه دخترهای جوان این عصر باشد. همانطور که ابتدای این بخش (مربوط به داستان نقاشی) اشاره کردیم، مواجهه ابتدایی با این داستان باعث میشود مخاطب فکر کند با داستانی از زندگی روزمره و حداکثر اتفاقی ساده در حد کشیدن یک تابلوی نقاشی از طبیعت روبروست اما بازه نقطه «الف» تا «ی» این داستان با درونیات و افکاری پر میشود که قصه زندگی آدمهای دوره و زمانه میانسالی ایوان کلیما هستند: «دوران خالی از امید و خالی از خدا.» در این دوران است که کلیما چند دختر جوان میبیند و مادرِ دختر خودکشیکرده هم میگوید جوانهای امروز مثل هم هستند و مثل هم لباس میپوشند و باز هم در همین دوران است که همسر کلیما اینجمله را درباره مردِ همسایه میگوید: «بعد گفت که اینجور چیزها زیاد اتفاق میافتد. آدمهایی که برای رسیدن به چیزی خیلی از خودشان مایه میگذارند، اغلب وقتی بالاخره به هدفشان میرسند، از پا میافتند.»
اگر کاری به دیگر کتابهای کلیما نداشته باشیم و معیار و ملاکمان را برای بررسی قلم او، تنها همین کتاب «کارِ گِل» قرار دهیم، تا اینجای کار یعنی پایان داستان دوم و رسیدن به داستان «باستانشناس» به این نتیجه میرسیم که ایننویسنده، ساده ولی پرمغز مینویسد.
*باستان شناس
کلیما در داستان «باستانشناس» مانند داستان «نقاشی» همان ابتدای کار، نظرش را درباره شغل و مقوله باستانشناسی میگوید: «در هر حال هیچ علاقه بهخصوصی به باستانشناسی نداشتم.» و در صفحه دوم داستان به این مساله هم اشاره میکند که از طرف دیگر، همیشه به تاریخ علاقهمند بوده است. آرایه معنوی نام این داستان هم به اعترافی برمیگردد که کلیما ابتدای داستان درباره تقابل و تشابه نحوه تدفین مردگان در قدیم با وضعیت فعلی زندگان برمیشمارد: «اعتراف میکنم که امروزِ روز نحوه تدفین مردگانمان خیلی چیزها را درباره رو به وخامت گذاردن روابط میان زندهها برملا میسازد.»
در این داستان، جسد مردگان و استخوانهایی که در کار باستانشناسی کشف میشوند، بهانهای برای صحبت درباره مساله روحاند. کلیما در اینداستان مطالبی نوشته که در ضدیت با فرهنگ انسانگرای غربی هستند. یکی از شاخههای موضوعی این اندیشه را میتوان در تقابل اندیشههای کافران و مسیحیان از کودکی تا بزرگسالی نویسنده مشاهده کرد. کلیما میگوید در کودکیاش این سوال که «آیا ارواح کافران و ارواح پیش از ظهور مسیحیت رستگاری و رستاخیز را تجربه میکنند یا نه»، اذیتش میکرده است. اما امروز دیگر نگران سوالهایی از این قبیل نیست. چون فهمیده که در طول قرون هر آنچه درباره روح یا خداوند، و منشا جهان یا زندگی موعظه کردهاند، صرفا اشارات، گوشهها یا خردهپارههای چیزی است که از عقل مغرور ما بسی فراتر میرود.
البته انگیزه نگارش داستان «باستانشناس» تنها طرح سوالات و شبهههای کلیما درباره مساله روح نیست. چون او در اینقصه با یک کارگر ۱۷ ساله باستانشناسی و حفاری همکلام شده و بحث ادبی میکند. بخشی از سخنان ایندو شخصیت درباره داستاننویسی است و همچنین درباره درون و بیرون عالم خوابوخیال هم صحبت میکنند. او در این بحث ادبی، کنایهای هم حواله جریانهای ادبی رایج و قدرتمند کشورش میکند؛ همانجایی که دارد درباره جایزههای ادبی (و یکی از داستانهایش که مدتها برای نامگذاریاش تلاش کرده و در نهایت اسم «سکوت» به ذهنش رسیده) صحبت میکند: «دلم میخواست به او میگفتم که به زور میتوانم کاری ناشیانهتر از ارائه داستانهای کوتاه به یک مسابقه، یا تحصیل در یکی از دانشگاههای تحت انقیادمان را تصور کنم، اما نمیخواستم بروز دهم که با آن گور عظیم ادبی ارتباط داشتهام.»
جهانِ بیرونیای که کلیما در این داستان تصویر کرده، جهانی است که مردمش در شرایط احتمالی سرگرفتن جنگِ سرد، زندگی میکنند. حرکت چندباره اسکادران جتهای جنگنده ناشناس از آسمان بالای سر محوطه حفاری، موید همین معنی، یعنی خطر بروز جنگ سرد و ترسولرز ناشی از وقوع حملههای اتمی است که خود را در چنین جملاتی نشان میدهد: «با خودم فکر کردم اگر همین امشب همهچیز برود رو هوا چی؟» یا «وقتی آن بمبها شروع به منفجرشدن بکنند، خودت را کجا پنهان میکنی؟» در همین داستان وقتی بحث سر انتقام گرفتن یا نگرفتن ارواح قدیمی از آدمهای زنده باستانشناس است، کلیما دو حرف مهم را مطرح میکند که در واقع درسهایش از زندگی و ارتباط کلامی آدمها هستند: ۱- «واژگان از تجربه ناشی میشوند. وقتی درباره چیزی حرف میزنیم که تاکنون هرگز هیچکس تجربهاش نکرده، واژهها فقط میتوانند گمراهکننده باشند. پس برای اینکه بعد از این که آدم مرد چه اتفاقی میافتد، جوابی وجود ندارد.» ۲- «امروزه معنا و مفهوم قربانی کردن از دست رفته است؛ ما همچنان منتظر یک پیشگویی قانعکنندهتر، منطقیتر و قابلدرکتر هستیم.» کلیما با اشاره به زندگی ترسناک مردمان دهههای جنگ سرد و روزگارِ باستان (که نشانههایش را باید از زیر خاک جست) به مفهوم قربانیشدن و قربانیکردن اشاره میکند. او از باور مردم غرب به الهههای باستانی میگوید که در گذر زمان پیشرفت کرده و تبدیل به باور به قربانیشدن مسیح و کفارهدادنش برای همه انسانها شده است و به نظر میرسد یک توجیه یا فرار به جلو باشد: «از روزگار باستان، مردم قربانیهای خونبار، حتی قربانیهای انسانی، به خدایان پیشکش کردهاند و در عوض چشم انتظار امید بودهاند. سرانجام آنها، یا بعضیشان، در وجود خدایی تسلا یافتند که پذیرفت پسر خودش قربانی شود، و در عوض یکبار برای همیشه به آنها امید بخشید.» البته این داستان کلیما چندان هم نومیدانه نیست و مانند دو داستان پیشینِ کتاب «کارِ گل» حاوی امید هم است. از جمله فرازهای داستان که مربوط به تقابل مفاهیم تسلیموفرار و استقامتوامید است، میتوانیم به جایی اشاره کنیم که صحبت درباره صدای ارواح بومی است: «پیشتر گفتهام که آن صداها وادارمان میکردهاند که فقط تسلیم شویم یا فرار کنیم. اما حالا میدانم قضیه اصلا اینجوری نبوده. به احتمال قویتر، آن صداها توصیه به احتیاط یا خویشتنداری میکردهاند.» کلیما از خلال جملات و سطور داستان «باستانشناس» میگوید آن آدمهایی را که برحسب تقدیر، مکان و انتخاب دریافته بودند باید بمانند، استقامت کنند و زنده بمانند، خویشاندان حقیقی خود میداند.
نویسنده در این داستان، در یکی از بحثهایش حین حفاری، به سوالی درباره امر روح پاسخی میدهد؛ مبنی بر اینکه در اینزمینه جوابی وجود ندارد. از جمله فلسفههای جاری در اینداستان که در ابتدا هم اشاره کردیم در ضدیت با فرهنگ انسانگرای غرب قرار دارد، این است که نمیتوان برای برخی از مقولات پاسخ عقلانی پیدا کرد و زبان و واژهها هم از بیان توصیف یا پاسخ به برخی از این مقولات قاصر است. یعنی بنا نیست عقل انسان جواب همه سوالها را داشته باشد. او میگوید: «میدانم که موسیقی را نمیشود با واژهها بیان کرد، واژگان از بیان ابدیت، خداوند، لایتناهی، یا روح نیز درست به همین اندازه قاصرند.»
در جمعبندی داستان «باستانشناس» میتوانیم بگوییم که علاوه بر تلفیق واقعیتوخیال، قصهای ماورایی و متافیزیکی را هم در خود جا داده است. پایان این داستان، درباره صداهای ارواح و گوشخراشبودنشان است و اینکه کلیما همچنان آنها را میشنود. جمله پایانی داستان هم، چنین است: «باز همچنان میشنیدمش.» چندجملهپیشتر هم این جمله درج شده است: ناگهان از جایی در دور و اطراف گورستان، صدایی شنیدم. انگار یک نفر گروپ گروپ درپوش سطل آشغالهای فلزی را میکوبید.» و چندسطر پیشترش هم میگوید: «دنیایی که تمیزترین، منظمترین، جالبترین و مهیجترین مکانش گورستانی دوهزار و پانصدساله است، دنیای عجیبی است.»
داستان «باستانشناس» بیشتر یک داستان معناگراست و حرفهای سیاسی چندانی ندارد. اما کلیما حرفهای معرفتشناختی و باستانشناسانه این داستانش را هم به شرایط سیاسی روز کشورش و اروپای شرقیِ کمونیستی گره زده تا این داستانش هم خالی از مواضع ضددیکتاتوری نباشد: «اما وقتی به تودههای بیشمار مردمی فکر میکنم که در عمر خودم قربانی شدند، و نه قربانی خدایان، که فدای توهمات و تصورات ابلهانه کسانی شدند که خودشان را به جای آن خدایان گماردند، به نظرم میرسد که ابدا هیچ دلیلی برای احساس شانومنزلت کردن نداریم.»
* راننده لوکوموتیو
اینداستان کلیما، خلاف داستان «باستانشناس» کاملا سیاسی است و درباره حضورش در شهر و تعقیبومراقبتهایش توسط نیروهای پلیس مخفی است. نویسنده در ابتدای داستان به صاحبان قدرتی اشاره میکند که واقعا مطمئناند فقط خودشان کفایت، صلاحیت و حق محافظت از مردم و حقوقشان را دارند و منشور ۷۷ را که تمام دوستان کلیما امضایش کرده بودند، به مثابه اعلان جنگ تلقی میکردند. دوستان امضاکننده منشور ۷۷ هم کسانیاند که پلیس مدام پاپیشان میشده است. بد نیست اشارهای کوتاه به منشور ۷۷ داشته باشیم که واسلاو هاول در رساله «قدرت بیقدرتان» خود دربارهاش گفته جو روحی و فکری پیرامون این منشور محصول هیچ واقعه سیاسی مستقیمی نبود بلکه به خاطر محاکمه چند خواننده و نوازنده جوان گروه راکِ آدم پلاستیکیهای دنیا به وجود آمد. هاول در همین رساله خود، منشور ۷۷ را ضربهای ناگهانی به حکومت کمونیستی چکسلواکی خوانده و معتقد است رویداد مذکور، از آن ضربههای ناگهانی بود که ناگهان از سپهر پنهان بر پوسته نازک زیستن در چنبره دروغ وارد میشوند، و آن را میشکافند. او در رساله خود درباره تاثیرگذاری منشور ۷۷ از این توصیف استفاده کرده است: «هرچه بیشتر در دام دنیای ظواهر گیر افتاده باشیم، هر اتفاق ناگهانی نظیر این بیشتر غافلگیرمان میکند.»
بههرحال داستان «راننده لوکوموتیو» ایوان کلیما درباره اتفاقات و سختگیریهایی است که پس از امضای منشور ۷۷ در شهر پراگ رخ دادند و به موجب آنها یکی از دوستان تحت تعقیب کلیما به این نتیجه میرسد که مجالس رقص، مجال خوبی برای فرار از دست نگاههای نافذ و خستهکننده مامورهای مخفی هستند. پیش از پرداختن به این داستان، بد نیست به یکی از جملات مهمی هم که ابتدای متن آن آمده توجه کنیم: «مرز میان آدم دیوانه و خردورز درخشان که برای دیگران همچنان ناشناخته میماند، معمولا بینهایت باریک است.»
حال و هوای پلیسی حاکم بر شهر و محیط زندگی کلیما، در این داستان خود را به خوبی، حتی در نگاهِ درون به بیرونِ راوی نشان میدهد: «زنها حواسشان به گفتوگو درباره پیادهرو مرطوب و خطرناک بود، اما من دورو اطراف را نگاه میکردم.» نویسنده در این داستان که اشاره کردیم کاملا سیاسی است، چندمرتبه ساختار قدرت حاکم و نیروهای زیردستش را با لفظ «او» یاد میکند. نمونههایی از این بهرهبرداری زبانی را در این عبارتها میبینیم: «او و کتکزنندهها و پیروانشان»، «دستیاران او»، «او»، «او_ همان که لباس مبدل به تن دارد.» و «اما او معتقد است که فقط و فقط خودش میتواند تکلیف سرنوشتمان را معین کند؛ بگوید که شر چیست و خیر کدام است.» در طول داستان هم که بیشترش در شهر و اماکن بیرونی (بیرون از خانه) رخ میدهد، مرتب از ماشینهای گشت سفید و زرد که برای نیروهای امنیتی هستند، صحبت میشود. کلیما در این داستان تلویحا به این مساله اشاره دارد که در حاکمیت کمونیستی، آنکه سکان حکومت را بهدست گرفته، خود قانون است و البته زیردستهایش. بنابراین هوشمندانه به این مساله اشاره میکند که «این ماشینها (همان گشتهای سفید و زرد) در مکانهای توقف ممنوع پارک کرده بودند.» و یا در چنین جمله تندی، تنفر خود را از حاکمیت دیکتاتوری و توتالیتر کمونیستی بیان میکند: «فساد تو هوا موج میزد، اگر به دقت گوش میدادی میتوانستی صدای آرام و بریدهبریده تداخل رادیویی را بشنوی که به صدای کشیده شدن کوبوراندم روی تیغه داس یا لااقل روی دشنهای پنهان میمانست.» ایننویسنده در یک فضاسازی کلی و از بالا، تصویر کلی شهر پراگ و البته کشور چکسلواکی را در آندوره، اینچنین پیش روی مخاطب میگذارد: «از خودم پرسیدم که در همین لحظه چند تعقیب و ایذا و اذیت دارد صورت میگیرد؟» کلیما برای آزار و اذیتی که از سمت نیروهای امنیتی و در واقع اختناق کمونیستی به او و همفکرانش روا داشته میشود، ارزش و اعتباری قائل نیست اما تنها بهیک دلیل آن را شایسته بذل توجه میداند: به ایندلیل که «احتمالا احمقانهترین نوع ایذا و اذیت است، و هم از این رو از تمام جرمها بیحسابوکتابتر است.»
کلیما درباره حال و هوای سیاسی خودش هم، به بیان این نکته بسنده میکند که سالها بوده که سعی میکرده از بازیهای سیاسی کشورش دور بماند. چون در واقع این بازیهای سیاسی جنگ مغلوبهای بودهاند که نتیجهشان به سود یکطرف و از پیش مشخص بوده است: «سالها بود که سعی کرده بودم از این بازیای که در این مملکت جایگزین سیاست شده، بیرون بمانم، بازیای که در آن یکطرف رذیلانه بازی میکند، حال آنکه طرف دیگر، هرچند شرافتمندانه، اما بیهیچ امیدی بازی میکند.» بنابراین ایننویسنده در داستان صریح و بیتعارف «راننده لوکوموتیو»اش حضور و رقابت در عرصه سیاسی کشور کمونیستیاش را بازی در زمین حریف میداند و البته درباره حضور در این زمینِ بازی نوشته «من نه توان این بازی را دارم نه وقتش را و نه استعدادش را.» با یادآوری همان مفهومِ امیدی که در داستانهای قبلی کتاب «کارِ گل» به آن اشاره کردیم، میتوانیم جمله مهم دیگری از داستان «راننده لوکوموتیو» را تفسیر کنیم؛ همانجملهای که کلیما در آن میگوید: «همه تردیدهایم آگاهی از لزوم مقاومت در برابر بیعدالتی را در درونم سرکوب نکردهاند.» شاخه دیگری از امیدِ مدّنظر کلیما برای مبارزه نرم و مخملی با حکومت توتالیتر را میتوان در اشاره مذهبیاش به قدرت بیرقیب خداوند نسبت به قدرت انسان مشاهده کرد. نویسنده در فرازهای پایانی اینداستان، پس از روایت همه بدبختیها و سختیهایی که بهجرم داشتن زاویه با حکومت کمونیستی داشته، به دادگاه بالاتر یعنی محکمه قضاوت خداوند اشاره میکند که تشابهی با فرازی از داستان «باستانشناس» دارد: «زمانی، در گذشتههای دور، مردم اعتقاد داشتند که فرمانروایان خدا هستند. بعدها معلوم شد که حتی آنها نیز زیر سلطه نیرویی برترند؛ همان نیرویی که بر همه آدمیان سلطه دارد.»
اما تا اینجای مطلب اشارهای به طرح داستانی «راننده لوکوموتیو» نکردیم. خلاصه و طرح یکخطی اینداستان، درباره رفتن کلیما و خانواده به همراه خانواده دوستش به یک مجلس رقص در یکی از شبهای سرد زمستانی است. این افراد موفق به ورود به مجلس نمیشوند و در همانشب دو افسر و نیروی قانون، از روی لج و لجبازی کلیما را (که ذرهای مشروب مصرف نکرده بوده) متهم به رانندگی در مستی میکنند تا اصطلاحا او را بچزانند. او نیز ناچار میشود تبعات گرفتن گواهینامه مجدد و مسائل بروکراتیک آن را به جان بخرد. در اینمیان کلیما رفت و برگشتی هم به عالم بچگیاش دارد؛ زمانیکه کارت لوکوموتیوها را جمع میکرده و حالا هم در بزرگسالی، در اولین برخوردش با یک راننده لوکوموتیوِ واقعی، درباره خوانندههای فولکور و ترانههای اعتراضی و آثار نویسندگان ممنوع القلم بحث و گفتگو میکند. راننده طرف صحبت، هم فردی است که چون از لحاظ سیاسی آنقدر که باید متعهد نبوده، شغل بهتری از رانندگی قطار باری به او ندادهاند. در داستان «باستانشناس» به دو درس زندگی و اجتماعی کلیما اشاره کردیم و حالا باید در داستان «راننده لوکوموتیو» به دو نکته مهم سیاسی (یک درس و یک سوال) او اشاره کنیم: ۱- «غالبا آنهایی از همه بیشتر از زندان میترسند که آن را فقط از روی حرفهای مردم میشناسند. خیالپردازی میتواند خوفناکتر از واقعیت باشد. قضیه شاید حتی از این هم سادهتر است: آنهایی که یکبار زندان را از سر گذراندهاند، امیدوارند بتوانند بار دیگر از سر بگذرانندش.» ۲ - «اگر نویسندهای به نام اروپا یا به نام کشورش یا مردم سوال کند، پس سیاستمداران به نام کی باید سوال کنند؟ اما در حالیکه سیاستمداران، دیرزمانی است دیگر هیچ سوالی نمیکنند و فقط مراقباند که بتوانند بیوقفه و بدون مزاحمت حکومت کنند، و توجه نمیکنند که حکومتشان چهقدر زیانبخش است؛ پس نویسنده چهکار باید بکند؟»
در تقابل با جامعه بسته چکسلواکی، کلیما به خاطره سفرش به میدلند تگزاس و دیدن کلیسای پرسبیتری اشاره میکند. او در بازدید از زندان اینمنطقه از آمریکا، از تمیزی بیمارگونهاش نوشته و نکته مهمی که پیش روی مخاطبش گذاشته این است که راهنمای بازدید اعلام کرده که زندانیهای محبوس در اینزندان، یا زنهای بدکارهاند یا کسانی که بهخاطر اینکه مست لایعقل بودهاند، دستگیر شدهاند. اکثرشان هم یکروز بعد آزاد میشوند. اینبخش از داستان، مشخصا دربردارنده طعنه و کنایه به وضعیت موجود اشخاصی مثل کلیما در کشور است. او ابتدای داستان هم به خطر اجتماعی بزهکارانِ منحرف جنسی (بچهباز) در خیابانهای شهر اشاره میکند و مخاطبی که داستان را تا پایان بخواند، متوجه کنایه تلویحی کلیما درباره غفلت و نادانی حکومت کمونیستی میشود که منحرفان جنسی را در خیابانها رها کرده و زندانهایش را از نویسندگان و دگراندیشها پر کرده است. البته توجه کنیم که مراد از آوردن این مثال، غربزدگی و بیان خوبیهای آمریکا و بدیهای وطن نیست چون کلیما در همین داستان اشاره میکند که «فکر نمیکنم که آمریکایی خوبی بشوم.»
کلیما در یکی از رفتوبرگشتهای زمانیاش از کودکی به زمان حال، به حضورش در تراموا و در واقع حال و روز جامعه شبزدهاش اشاره میکند: «وقتی با تراموای شب که پر از مست بود، بر میگشتیم، خیابانها خالی بود. نه یک اتومبیل زرد و سفید دیده میشد، و نه حتی یک آدم اونیفورمپوش، روز سبز و خرم به پایان رسیده بود.» او در جملهای دیگر در توصیف شهری که در آن زندگی میکند، میگوید: «با اینکه موسم رقصهای کلاسیک دو نفره رو به اتمام بود، جرایم همچنان رو به افزایش بود. آن بچهباز _ که ظاهرا هیچکس دنبالش نمیگشت، هنوز در محلهمان ول میگشت.» آنبچهباز در واقع مرد بزهکاری است که چندینبار در محله دیده شده و اهالی محله از جمله کلیما بهخاطر حضور این فرد، درباره وضعیت فرزندانشان نگران هستند. در ادامه داستان (در واقع پایانبندی قصه) هم که ماجراهای توقیف ماشین، گواهینامه و مجالس رقص تمام شده، در محله سکونت کلیما یک دزدی میشود و او از بیاعتنایی همسایگان و بیاحساسی کارآگاهان میگوید. در واقع در اینفراز، او پیکان انتقادش را بهسمت کل جامعه و نه بخشی از آن گرفته است. یعنی هم مردم بیحال و بیاعتنا هستند و هم مجریان قانون التفاتی به انجاموظیفهشان ندارند.
متن و زبان داستان «راننده لوکوموتیو»، دارای طنزی اجتماعیسیاسی است که نمونهاش را در آثار عزیز نسین نویسنده ترکیهای دیدهایم. شوخیها و طنزهای نسین هم به بینظمی و بیقانونی اشاره دارند که این جنس از طنز در داستان کلیما، خود را با اشاره به قانونمندی سفارشی و گزینشی نشان میدهد. همچنین مولفه دیگر طنزهای حکایتوار و تقدیرگرایانه عزیز نسین خود را در بخشهایی از داستان «راننده لوکوموتیو» کلیما نشان میدهد؛ مثل اینکه او اصلا اهل رفتن به مجلس رقص نبوده ولی برای دیدار با دوستانش برای اولینبار اقدام به رفتن به چنین مجالسی میکند که نتیجهاش کلی دردسر و خوندلخوردن میشود: «اولین مجلس رقص عمرم فراتر از تمام پیشبینیهایم بود.» و یا ماجراهایی که برای دادن دوباره امتحان و گرفتن گواهینامه جدیدش پیش میآیند و با از سر گذراندن کلی دردسر برای قبولی در امتحان، بهدلیل اینکه عکس گواهینامه هیچ شباهتی به او ندارد، با اینمشکل میشود که باید درخواست گواهینامه دیگری کند.
از جمله شوخوشنگبودنهای قلم کلیما در داستان «راننده لوکوموتیو» میتوان به شوخی با علم روانشناسی و حضور شخصیت «روانشناس نیستدر جهانم» اشاره کرد که گویی انسانی ایدئالیست است و منطق حضورش در داستان، به ایندلیل است که در تقابل با کلیما باشد. به این مثال توجه کنیم: «وقتی رویایم را برای روانشناس نیست در جهانم تعریف کردم، او قانعم کرد که خوابم هیچ ارتباطی با آرزوی لوکوموتیو ران شدنم نداشته.» این روانشناس درباره بحث لوکوموتیو و علاقه کلیما به آن، (و خوابی که در آن، یک لوکوموتیو کلیما را رها کرده و دور میشود) حرفهایی میزند که روایت اولشخص کلیما از آن چنین است: «من فقط تصویر ذهنی استیصالم از چیرهشدن به انزوایی را که مدتی است دچارش شدهام، دیده بودم. قطار، و بهخصوص آن لوکوموتیو بخار پیچیده، نماد جامعهای دست نیافتنی است _ به رغم اینکه به طرز مایوسکنندهای قدیمی و از مد افتاده است، اما درخشنده و جذاب است.»
از اشاره و در واقع کنایه کلیما به «او» در اینداستان گفتیم. بهعنوان مخاطب باید با کاری که ایننویسنده در پایان داستان «راننده لوکوموتیو» با «او» میکند، توجه داشته باشیم. «او» یک شخص نیست بلکه روح و مرام دیکتاتوری است. کلیمایی که در داستان حضور دارد، «او» را نه در قامت یک انسان بلکه بهصورت یک شبح و مفهوم سیال میبیند: «شاید در آن لحظه راستی راستی او را یک نظر دیدم.» یا مثلا وقتی که بیاجازه (غیرقانونی) و با کمک راننده لوکوموتیو، هدایت قطار را در شب به دست میگیرد میگوید: «از مسیر او عبور کرده بودم.» که مشخصا بهمعنی زیرپا گذاشتن قوانین «او»ست. البته کلیما با اینکار به رویای کودکیاش هم دست پیدا میکند که باز هم موید پاکی و خلوص رویاهای کودکی و زیبایی عملیکردنشان در تقابل با قوانین سفت و سخت دیکتاتورمابانه در دوران بزرگسالی است. کشفی که شخصیت کلیما در پایان این داستان به آن نائل میشود، دلیل علت دعوت راننده لوکوموتیو از او و سواری شبانهاش است: «برایم این مجال را فراهم آورده بود، که لااقل یک لحظه، از مسیر او بگذرم، تا بدانم که فقط خودم تنها با او نمیجنگم. بعد بلافاصله با لحنی شماتتآمیز گفت: "دکمه اعلام خطر یادتان رفت."» جمله پایانی این داستان چنین است: «بالافاصله به آنجایی که بودم برگشتم، و آن دکمه را به نشانه اینکه هنوز زندهام، فشار دادم.» که این جمله و مفهوم «هنوز زدن بودن» (مثل پایانبندی فیلم «پاپیون» و جمله مشهور استیو مککوئین) مشخصا بهمعنای همان امید جاری در داستانهای کتاب و اظهار وجود برابر قدرت حاکم و نظام توتالیتر کمونیستی است.
ایوان کلیما در اینداستان بر این نظر است که اگر آدم محکم به حق و حقوقش نچسبد، بهتدریج از آن محروم خواهد شد. او در این داستان از شخصیت هملت هم صحبت کرده و ارجاعاتی ادبی آورده که بد نیست به آنها توجه کنیم. او که نسبت به دستگاه حاکم و مجریانش (از بالا گرفته تا افسران دونپایه پلیس) رویکرد بیتفاوتی را در پیش گرفته، بالاخره ناچار میشود مقاومت و نفرتش را بهطور بیرونی با لجکردن با ماموران شبگرد نشان دهد. سوال مهمی هم که در این داستان مطرح میشود، این است: «اما هنوز نمیتوانستم بر احساس مقاومت و نفرتم چیره شوم. آیا آدم برای پرهیز از پیامدهای بسیار ناخوشایندتر باید به اتهام دروغین گردن بنهد؟»
* پیْک
این داستان درباره برههای است که کلیما بهعنوان پیک یک شرکتِ رصد آب و هوا و آلودگی فعالیت میکرده است. در داستان هم به بیهودهبودن تلاشش برای رساندن پیامها به این و آن اشاره میکند. او در داستان «پیک» همانگونه که در ابتدای مطلب به مقوله تسلیم و رضا اشاره کردیم، کاملا توکلش به خداست و به آینده امید دارد. مثلا در مواجهه با دلنگرانی دوست و آشناهایش درباره شغل آیندهاش میگوید: «یک کاری پیدا میشود.» که میتوان آن را اینگونه تفسیر کرد: خدا بزرگ است! در این داستان میتوانیم تصویر پراگ و چکسلواکی در مسیر توسعه را هم (البته در زمان تحریمهای آمریکا) مشاهده کنیم؛ مثلا در چنین جملاتی: «بیرون، داشتند با چرثقیل یک لوله دراز دیگر را کار میگذاشتند.»
کلیما در داستان «پیک» این سوال را مطرح میکند که «ادبیات یعنی چی؟» و پاسخ مختصر و مفیدش به آن چنین است: «دیدار و مواجهه است.» البته بهجز تسلیم و رضا و توکلی که کلیما در این داستان به خدا دارد، میتوان دید شکاکانه و منفیاش را هم نسبت به فضای ادبی دور و اطرافش شاهد بود؛ مثلا در فرازی از داستان که در حال عبور از مقابل ویترین یک کتابفروشی است و میگوید «گو اینکه میدانستم که هیچ چیز جالبی در معرض دید گذاشته نشده. حتی اگر، به طرز معجزهآسایی، چیز خوبی هم منتشر بشود، آن را در ویترین نمیگذارند، میگذارندش زیر پیشخوان برای دوستانشان.»
در اینداستان، نویسنده درباره روانشناسی مردم جامعهاش نیز جملاتی دارد که حاکی از روحیات مردم چکسلواکی در روزگار تحریم و محدودیتها هستند. مثلا: «در دفتر طبقه چهارم خانم مدیر تودلبرو مانده بود. داشت هفتهنامه هجوآمیز دیکوبراتس را میخواند و از اینکه در یکجای دیگر هرجومرج اقتصادی حتی از اینجا هم بیشتر بود، خیلی خوشحال بود.» از طرفی در این داستان، در شهر پراگ و محیطهای عمومی چنین تصاویری را میبینیم: «اتوبوس برقی یینو ویتسه را دیرزمانی پیش از رده خارج کرده بودند و اتوبوس معمولی را جایگزیناش کرده بودند.» همانطور که اشاره کردیم، داستان «پیک» درباره زمان تحریم چکسلواکی کمونیست توسط آمریکاست و آنطور که در داستان گفته میشود، آمریکاییهای طرف حساب شرکتی که کلیما در آن مشغول است، اجازه صادرکردن کامپیوترهایی را که شرکت به آنها محتاج است، ندارند. این داستان زمانی نوشته شده که کامپیوتر یا رایانه تازه وارد زندگی انسانها و استفادههای اداری شده بود. البته کلیما بخشی از دغدغه خلق داستان «مساح» را در این داستان هم داشته و علاوه بر وضعیت نابهسامان جامعه خودش، از نابهسامانی جهانِ آدمها و طبیعت هم گفته است. حال و روز جهانی که کلیما در این داستان تصویر میکند، مربوط به جایی است که در آن، آبها ضایع شده، دریاها پر از نفت و انواع و اقسام سموم شده، هوا آلوده است، جنگلهای سراسر دنیا دارند میخشکند و یا درختهاشان را میزنند، خاکها دارند خراب و فروساییده میشوند، بیابانها دارند گسترش مییابند و بانک ژن رو به کاهش است. لایه اوزون رو به زوال است و ...
مکان زندگی کلیما در این داستان، کشوری است که از بیرون توسط آمریکا و از درون توسط کمونیستها محدود شده و او که به دنبال کار و شغل است، ماههای تابستان را بهعنوان پیک امرار معاش میکند. بد نیست در این فراز یادآوری کنیم که افرادی چون کلیما یا واسلاو هاول در چنین برههای از تاریخ کشورشان ناچار بودند در زیرزمینهای نمور و تاریک به کار بشکهغلتانی در کارخانههای آبجوسازی و یا بهعنوان رفتگر در خیابانها یا نیروی خدماتی در موتورخانهها کار کنند. کلیما در اینباره در بخشی از داستان «پیک» میگوید: «اندکزمانی بعد مرتکب اولین گناه سیاسیام (مقالهای در تحسین از کارل چاپک نوشتم) شدم و وقتی از بخش ویراستاری یک هفتهنامه مصور بیرونم انداختند، به من کاری به عنوان ویراستار کارخانهای که موتور هواپیما تولید میکرد، پیشنهاد کردند، قبول نکردم.»
در این داستان از کتاب «کار گل»، مرور کوتاهی هم روی مفاهیم برخی داستانهای دیگر کتاب میشود؛ مثل اشارهای که کلیما به علاقه دیوانهوارش به مشاغل باستانیشناسی دارد و یا جایی که از ۲۲ سالگیاش و علاقه به کشیدن نقاشی و سرودن شعر عاشقانه حرف میزند. بههرحال کلیمای این داستان، مردی است که میخواهد در هر شغلی که هست، زندانی نباشد. او میگوید «تا جایی که بتوانم کارهایی را انتخاب میکنم که توی چهاردیواری حبسام نکنند. وقتی ویراستار بودم، از نشستن در دفتر امتناع میکردم، اما در عوض ماموریتهای بیرون را انجام میدادم. حتی به عنوان کارگر بیمارستان هم بیشتر وقتم به بدو بدو کردن میان بخشها، داروخانه، سردخانه، و آزمایشگاهها میگذشت.» بنابراین ظاهرا پیک یک شرکت بررسی آبوهوا و آلودگی، باید شغل مناسبی برای کلیمایی باشد که کار را عار نمیداند. همانطور که در ابتدای مطلب اشاره کردیم و خود کلیما هم گفته، او برای هیچکدام از مشاغلی که در داستانهای کتاب به آنها دست مییازد، مناسب نیست. پیکبودنش هم موقتی و برای این است که کار بهتری پیدا کند. در داستان «پیک» پیرمرد کوری حضور دارد که با وجود کور بودن (احتمالا با صفای باطنش) متوجه میشود که کلیما ذاتا یک پیک نیست و به درد این کار نمیخورد: «باهاتان شرط میبندم که واقعا پیک نیستید. شرط میبندم که هنرمند اید.» البته بهجز پیرمرد کور، دختر جوانی هم در داستان حضور دارد که نمیتواند لبخند بزند و به کلیما گوشزد میکند که او همیشه لبخند میزند. پاسخ کلیما به این دختر که احتمالا نماینده همان شخصیتهای ناامیدی است که در داستانهای قبلی دیدهایم، چنین است: «آدم با غمگین به نظر آمدن به خودش خوب نمیکند.» ادامه مکالمه، سوال دیگری از دختر است که کلیما پاسخی به آن نمیدهد: «پس چرا اکثر مردم غمگین به نظر میآیند؟» و مقابل اصرار دختر برای پاسخ سوال میگوید: «شاید از بودن در این دنیا خوششان نمیآید.»
داستان «پیک» و گفتگو با شخصیت دختر غمگین مجالی است که کلیما کمی درباره خودش و روحیات شخصیاش بگوید؛ مثل اینکه فقیر است، تلویزیون ندارد و البته چنین دستگاهی را لازم ندارد. همچنین در خانه کلی کتاب دارد که ترجیح میدهد بهجای تماشای تلویزیون، آنها را مطالعه کند. این دختر هم مانند مرد کور، به کلیما میگوید که کارِ پیک، مسلما نمیتواند حرفه او باشد. در پاسخ به «چرا»ی کلیما هم میگوید: «اگر کارتان همیشه همین میبود، دیگر لبخند نمیزدید.» توجه کنیم که در این مکالمه، این دختر است که دید شکاکانه و منفی به دنیا دارد (و معتقد است دیگر هیچ خبر مهمی وجود ندارد) و کلیما به جایگاه اولیهاش یعنی همان تسلیم و رضا و بیخیالی برگشته است. او در پاسخ به این سوال که از پیکبودن لذت میبرد، میگوید: «بله. برای مدتی خوب است.» تکمله این بحث تسلیم و رضا را هم میتوانیم در فراز بعدی داستان که کلیما از دفتر کار دختر غمگین بیرون میآید، ببینیم؛ زمانی که کارگرانی را میبیند که زیر آفتاب نشستهاند: «به نظرم آمد که آنها هم، لااقل، به اندازه من از تقدیرشان راضیاند.» کلیما در اینداستان در تقابل با دیدگاه منفی و سیاه دختر غمگین به زندگی، سعی میکند خوشیهای زندگی را ببیند و به حداقلها اکتفا کند؛ مثلا وقتی که در خلال جنگ و بعد در سالهای دهه ۱۹۵۰ از پدر یا داییهایش نامهای دریافت میکرده یا وقتی که همسرش براش پیام میفرستاده که مشتاقانه منتظر دیدن اوست. او در اینباره مینویسد: «خبر خوش واقعی همیشه با دیدارهایی که باعشق یا آزادی انجام میپذیرند پیوند دارد. و از همه بهتر، این است که تحت هر دو شرایط انجام گیرند: دیداری عاشقانه در آزادی. خوشترین خبر به ما از دیداری آزاد با عشق خداوند خبر میدهد، هم از این رو است که از وقعنهادن بیقید و شرط به آن بیمناکم.»
باید به این مساله هم اشاره کنیم که کلیما در نگارش داستان «پیک» شیطنتی هم کرده و شخصیتی همنام خودش را در داستان قرار داده که در شرکت بررسی آبوهوا کار میکند. کلیمای داستانی که در این شرکت کار میکند، یکی از مدیران است که کلیمای واقعی یعنی راوی داستان را تشویق میکند، با نرمافزار word کار کند. بهاینترتیب کلیما بخشی از حرفهای مهم خود را در این نرمافزار تایپ کرده و البته پاکشان میکند. چنین ترفندی، کنایه از گفتن حرفهای ناگفته است؛ یعنی ناگفتههای مهمی که کلیما میخواهد نسبت به جهان اطراف و انسانهایش بگوید با این ترفند در داستان حضور پیدا میکنند که در رایانه نوشته و پاک شوند. یکی از حرفهای مهم کلیما در این بخش از داستان که در قصه «نقاش» هم به آن اشاره شده بود، چنین است: «و متاسفم که حرف زیادی باقی نمانده که برایتان بگویم.» راوی داستان از این نوشتههای رایانهای، با لفظ نطقهای بیمعنی، ناتمام و ایرادنشدهاش یاد میکند. بد نیست در کنار شخصیت آقای کلیما در شرکت، به حضور دوشیزه کوسینووا تنها عضو حزب کمونیست هم توجه کنیم؛ همچنین جایی از داستان را که آقای کلیما به این زن میگوید: خبرش را خواندهاید؟ که در آمریکا برای دانشمندها جایزه ویژهای تدارک دیدهاند؟ و زن کمونیست در تقابل میگوید: «میخواهید چی را بفهمانید؟ این را که در اینجا جایزه نداریم؟»
داستان «پیک» در یک نگاه کلی، درباره سختیهای زندگیِ محدودشده و البته راهکار مواجهه با چنین زندگیای است: لبخند و سادهگرفتن امور. کلیمای حاضر در این داستان، در واقع خود را به بیخیالی زده و یک درس مهمش (در مقام نویسنده) این است که شخصیت دختر غمگین که نمیتواند لبخند بزند، در پایان داستان (پس از آنکه بدبختیهایش را برای کلیما تعریف کرد) دوباره قادر به لبخندزدن میشود. البته کلیمای بیخیالِ داستان «پیک»، مردی ابله نیست بلکه سکوتی بهلولوار پیشه کرده و حتی در جایی از داستان، از اینکه پیشتر در زندان بوده، میترسد. در همینزمینه (یعنی سکوت و لبخند بهلولوار) هم جمله مهم و زهرداری دارد که به این ترتیب است: «شب بدتر از روز روشن است.»
یکی از جملات مهمی که میتوان آن را بهعنوان نتیجهگیری از داستان «پیک» در نظر گرفت، این جمله است: «تازه سالها بعد کاملا پی بردم که وضعیتی که در آن مردم میترسند پیامهایی را که پیک برایشان میآورد بپذیرند، چهقدر توانفرسا و ویرانگر است.»
* مساح
مساح از جمله ثصههای مهم این کتاب است که ارجاعاتی هم به کافکا و داستان «قصر»اش دارد. بستر زمانی داستان هم مربوط به زمانی است که دوست مساح کافکا این شغل را برایش پیدا کرده و او بهعنوان دستیار مساح شروع به کار میکند. در آندوران، بیمه اجتماعی هنرمندانی مثل او قطع شده و ناچار بوده به مسائلی (به قول خودش بدبختیهایی) مثل حفظ حقوق بازنشستگی فکر کند. در این داستان، نویسنده ضمن اشاره به موضوعات و انتقادهایی که تا اینجای کتاب داشته، به رابطه انسان و طبیعت و مقوله «عصر مهندسی» پرداخته و این نکته را گوشزد میکند که عصر مهندسی از مهربانی خالی است.
یکی از ارجاعات ادبی کلیما در اینداستان، جایی است از قبول شغل مساحی اظهار خوشحالی میکند چون با اینکار به یاد رمان «قصر» و شخصیت ک. آن اثر میافتد. کافکا بهتعبیر کلیما هیچوقت سعی نکرده بود مثل شخصیت داستانش مساح شود و رمانش هم البته نه درباره مساحی است نه درباره قصر؛ بلکه داستانی درباره حسرت و اشتیاق عبث خودش برای عبور از درهای بسته است. نتیجه کلیما از نوشتههای کافکا که در این داستانش (مساح) بیان میشود، این است که همه ما درهای گوناگونی داریم که قادر نیستیم ازشان عبور کنیم. اهمیت و عظمت هنرمند در این است که درِ خودش را طوری میسازد که میتوانیم دری را هم که راه خودمان را مسدود میکند، ببینیم. حرکتِ از گذشته به حال، مسیری است که کلیما در این داستان، پیش میگیرد. او با اشاره به دوره و زمانه کافکا و سپس دوره و زمانه خودش میگوید کافکا در پایان دورانی زندگی میکرد که قصر هنوز نمادی تمام و کمال برای رمز و راز و دور از دسترسبودن بود اما در دوره و زمانه معاصر کلیما دبیرکلهای حزب جایگزین قصرها شدهاند. آنها نماد جدید دور از دسترس بودن هستند، اما مفهوم اصالت را به ذهن متبادر نمیکنند و هیچکس هم با ایده اصیلزادگی، شجاعت، خردورزی، یا جوانمردی پیوندشان نمیدهد. این گذشته نسبتا شریفی که کلیما در داستانش از آن یاد میکند، دورانی است که مردم برای روشنایی فقط شمع پیه داشتند، اما از طرف دیگر دروغ کمتر بود و دزدیای در کار نبود. در بخشی از گفتگوهای این داستان که مربوط به امر گذشته هستند، تاریخ اشغال شهر پراگ با کنایه مورد اشاره کلیما قرار میگیرد. او ضمن یادآوری ماجرای ترور راینهارد هایدریش (فرماندار هیتلر در بوهم و موراویا که در پراگ ترور شد) ابتدا به اشغال شهرش توسط نازیها و سپس توسط کمونیستها در سال ۱۹۴۸ اشاره میکند.
در این داستان، همچنین رئیس اداره تامین اجتماعی که قطعشدن بیمه کلیما به عهده اوست، آقای ک. نام دارد که کلیما نامهای تند و انتقادی به او مینویسد و در واقع ضمن بیان این تذکر که «هیچکس جاودانه یا آسیبناپذیر نیست»، همه دقدلش را سر او خالی میکند. در بخشی از نامه کلیما به آقای ک آمده است: «شمشیر و سپر شما پست و مقامتان است، که نه فقط از روی زمین بلندتان کرده، بلکه بالاتر از تمامی زندگی، و هر چیز انسانیای قرارتان داده است _ تازه اگر حرفی از هر چیز عادلانه هم به میان نیاوریم.» جمله پایانی نامه هم چنین است: «فقط امیدوارم که، در همان حال که دارید سقوط میکنید، دستکم، این را بفهمید که این داستانها بیشتر از شما عمر خواهند کرد. با احترام ک. (دستیار مساح).» اینتندی در لحن، بین داستانهای کتاب «کارِ گل» نسبتا بیسابقه و جدید است.
حالا که بحث تاریخ و کنایه پیش آمد، بد نیست پیش از پرداختن به مفهوم قصر و استفاده سمبلیک از آن در این داستان، از برخی کنایههای کلیما به حکومت کمونیستی بگوییم؛ مثلا در چنین فرازهایی از داستان: «بالای مغازه اسباب و اثاثیهفروشیای که گاهی وقتها با اتومبیل از جلویش رد میشدیم، یک بیرق بزرگ سرخ با حروف زرد رنگ اعلام میکرد که هدف حزب حاکممان رفاه و خوشبختی تمام نوع بشر است. مساح گهگاه سری به آنجا میزد تا بپرسد آیا میز دارند؟ هیچوقت نداشتند. ادعای گزافه گویانه بالای سر در مسخرهمان میکرد و این را ما هم، درست به اندازه همه کسانی که در لوای این حکومت شعارسازِ شعارپرداز زندگی میکنند، میدانستیم. ما که همهمان کلا تحقیر میشدیم، در تنفر و خوار شمردن آنهایی که تحقیرمان میکردند سهیم بودیم. اما صرف تحقیر و خوار شمردن نمیتواند به مردم روحیه بدهد و هم از اینرو نمیتواند به همدیگر نزدیکترشان کند.»
کلیما در داستان «مساح»، با استفاده از مفهوم قصر میگوید همه ما برای خودمان قصرهایی داریم که آرزو داریم از درهاشان عبور کنیم. بیشتر وقتها بستهشان مییابیم، روانه مسیر دیگری میشویم و از درهایی عبور میکنیم که آدم دیگری برایمان گشوده، و یا هیچ دلمان نمیخواهد از آنها عبور کنیم. قصر، در، مسیر و عبور از درها، مفاهیمی هستند که حضورشان در قصه «مساح» باعث میشود کلیما دست به معرفی خود و ویژگیهای ذاتیاش بزند و بگوید که ذاتا آدمی درونگراست و دوست دارد در سکوت انبوه شکلها، صداها، رنگها و رایحهها، پارههای گفتوگوهای اتفاقی و مناظره را در خودش مستحیل کند. در این داستان و از خلال گفتگوهای یک مرد مسن و یک مرد جوان (کلیما مرد مسن و مرد جوان همان مساح است) این مطلب گفته میشود که امکان ندارد بشر والاترین شکل حیات در عالم باشد. در اینبخش از داستان، کلیما با بیان ایننکته که مردم گفتگوی او و مرد مساح را اینگونه میبینند، راوی را تغییر داده و در جایگاه سومشخص مینشیند. البته این راوی دوباره به اول شخص برمیگردد اما در گفتگویی که کلیما از بیرون بین مرد مسن و مرد مساح به تصویر میکشد، مرد مسن میگوید: «مرا طوری بار آوردند که اعتقاد داشته باشم هیچ چیز فراتر از خودم وجود ندارد. وقتی جنگ شد، همهمان را به زندان انداختند، و تقریبا تمام افراد خانوادهام را کشتند. در آن زمان، کشتار در سراسر جهان ادامه داشت. پدرم در آن همه، تایید اعتقاداتش را مییافت: اگر خدایی وجود میداشت، هرگز چنین ظلم و بیعدالتی و کشت و کشتار بیمورد و بینتیجهای را روا نمیداشت. اما دیگران آن را به مثابه مجازات خداوند بابت گناهان بشر فهمیدند. همهچیز به کنار، در تورات و انجیل قتلعام کودکان به عنوان مجازاتی برای انکار خداوند ارائه شده است.» و این جملات یعنی مسیری که کلیما از کودکی تا بزرگسالی طی کرده است.
کار مساحی باعث میشود کلیما بهطور ناخواسته مجبور به قطع یک درخت و سپس از خود متنفر شود. او این تنفر را به وضعیت آدمهای تحت سلطه و حکومت توتالیتری کمونیستها ارتباط میدهد و میگوید کسانی که به دستورهای خوار و تحقیرکننده تمکین میکنند، خودشان خوار و سزاوار تحقیرند. او علاوهبر ارجاعات ادبی در این داستان، ارجاعات بومی و عامیانه هم دارد که نمونه بارز این رویکرد را میتوان یکصفحه پیش از صحنه قطع درخت مشاهده کرد: «یادم آمد که ارواح اسیر دختران معصوم در درختهای غان زندگی میکنند.»
داستان مساح، بلند است و چند بخش دارد. یکی از بخشهایش، «گورستان» نام دارد که کلیما در آن رویکردی شبیه داستان «باستانشناس» و سخنانی درباره زندگی و مرگ دارد. او در این فراز دنیای اطراف خود را دنیایی تصنعی مینامد که نیازمند مفهومی به نام مرگ و مکانی به نام گورستان برای تلنگر است: «ما از فکر کردن به مرگ پرهیز میکنیم، اما مرگ برای همهمان هست و در همهجا، جز اینجا، بر ما تاثیر میگذارد. در گورستان دروغ معنا و مفهوم خود را از دست میدهد، و بدون دروغ تمامی این دنیای تصنعی از بین میرود.
پایانبندی داستان مساح، با یک خداحافظی و جداشدن همراه است. این بخش مخاطب را به یاد «شازده کوچولو» و مسافر بودن انسان میاندازد. کلیما ضمن جداشدن از شهری که در طبیعت اطرافش مشغول مساحی بوده، عروسک و تندیس کوچکی را به دختر لوازمالتحریرفروش هدیه میدهد و یکی از جملات پایانیاش چنین است: «گویی من هم موجود فضایی بودم که داشتم سیاره ویران او را برای همیشه ترک میکردم.» توجه کنیم سیارهای که کلیمای امیدوار مشغول ترککردنش است، سیارهای ویران است.
* جمعبندی
ایوان کلیمایی که در ۶ داستان کتاب «کار گل» میبینیم، از وضعیت فعلی (دوران کمونیستها) شکایت دارد با اینحال مردی امیدوار به آینده و خداست. او به فرهنگ قرون وسطایی و همچنین مدرنِ غربی انتقاد میکند و ظاهرا تفاوتی بینشان قائل نیست. در مجموع داستانهای اینکتاب میتوانند تصویر نسبتا روشنی از ذهنیات نویسندگان مغضوب و ضدکمونیستی مثل کلیما و هاول در سالهای استیلای بلوک شرق در چکسلواکی و راه و روش تابآوریشان ارائه کنند.