دریافت ما از زندگی بهواسطه روایتها شکل میگیرد. در این بین، روایتهای شخصی جایگاه ویژهای در شناخت خود و محیط اجتماعی دارند. «خیاباننوشت»ها که مبتنیبر روایت مستند مشاهدات در ظرفی مشخص از زمان و مکاناند، سعی دارند با توصیف دقیق و مسئلهمند تجربه زیسته، به اتفاقات روزمرهای که به نحوی با «حقوق شهروندی» در ارتباطند، امکان خبری دهند.
آنچه در ادامه میخوانید، نگاهی دوباره به بیمارستان، خانواده، جامعه و فضاهای شهری از منظر کسی است که پایش شکسته است.
برای باطلکردن مدارک شناسایی گمشده خود –داستان مفصل و عجیبی دارد!- راهی پست مرکزی بودم که هنگام عبور از خیابان، یک ماشین از روی پای چپم رد شد و توفیق اجباریِ یک ماه معلولیت نصیبم شد. البته به قول معروف، بدنم گرم بود، و عصر همانروز به یک آفیش خبری رفتم! ولی وقتی به خانه برگشتم، درد شدید امانم را برید و باعث شد همراه مادرم به نزدیکترین بیمارستان برویم-این هم بماند که مادرم دوباره فرصت کرد تا حسابی از خجالت من و پیشه خبرنگاری درآید.
در بیمارستان هفده شهریور، یک زندگی شبانه در جریان بود. در گوشهوکنار بخش اورژانس طیفهای گوناگون مردم به چشم میخورد؛ یکی از درد به خود میپیچید، مادری برای فرزند خود گریه میکرد، پیرمرد و پیرزنی دست یکدیگر را گرفته بودند و منتظر بودند تا نوبتشان شود و... .
ساعت یک شب بود و بعد از یکربع انتظار، نوبت به من رسید. به محض واردشدن به اتاق تریاژ، ناگهان رئیس بیمارستان به همراه چند تن دیگر سررسید و مشغول سوالوجواب از کارمندان آنجا شد –فکر کنم از معدود بازرسیهای واقعاً سرزده بود!- حدود پنج دقیقه منتظر بودم تا اینکه دادوبیداد بیماران دیگر بلند شد و از انتظار زیاد شکایت کردند و بالاخره رئیس بیمارستان از اتاق تریاژ و سوالوجواب دل کَند و رفت.
بعد از همه این مسائل و ویزیت دکتر، مشخص شد در این بیمارستان -لااقل در این وقت شب- دکتر ارتوپد و دستگاه عکسبرداری وجود ندارد و ما را به بیمارستان فارابی حواله داد.
ورود به بیمارستان فارابی نیز در نوع خود، به یادماندنی بود! هنوز وارد نشده بودیم که یک پرستار با عصبانیت پرسید «چرا آمدهاید؟» و بعد از اینکه پای خود را به او نشان دادم، گفت: «الان مگر وقت دکترآمدن است! یک قرص مسکن بخور و فردا وقت بگیر و بیا» و دور شد. نگهبان بیمارستان بعد از مشاهده این صحنه، به مادرم گفت «به بیمارستان امام رضا (ع) بروید، آنجا کار شما را راه میاندازند». دوباره یک تاکسی اینترنتی دیگر گرفتیم و از شانس بد من، راننده از مقابل ما گذشت و ما را ندید و بعد از دورزدن در آن طرف خیابان، منتظرمان ایستاد.
به گزارش ایسنا، در اورژانس عدالتیان بیمارستان امام رضا (ع) غوغایی بهپا بود و هر طرف را که نگاه میکردی، شخصی دردمند و خونآلود را میدیدی. فردی با لباس خونآلود و دستی پر از بخیه، در حال حرفزدن با متصدی اورژانس بود، جوان دیگری بر روی تخت دراز کشیده بود و از درد به خود مینالید و پسربچهای بیامان گریه میکرد.
جمعیت زیادی در سالن بیمارستان وجود داشت، اما تنها یک دکتر مسئول رسیدگی به این بیماران بود. وقتی از دکتر علت این مسئله را پرسوجو کردم-مادرم از روی تاسف نگاهم کرد و با زبان بیزبانی گفت وقت گیرآوردهای- گفت: «چه بگویم! گویا اوضاع مالی خوب نیست!». بعد نوبت به عکسبرداری و آتلبندی پایم رسید. پرستاری که پایم را گچ میگرفت هم از تعویق در پرداختیها شکایت داشت. این را هم بگویم که از بدو ورود به این بیمارستان دائماً در حال پرداخت پول برای هر بخش بودیم و مجموع پرداختی ما برای ویزیت، عکس و آتل حدوداً 200 هزار تومان شد.
زندگی جدید من از زمانی که مادرم با ویلچر برای بُردن من تا جلوی درِ ورودی بیمارستان ایستاده بود، آغاز شد. در تمام مسیر به این فکر میکردم که بعد از پیادهشدن از تاکسی چگونه باید تا خانه راه بروم و این گچ سنگین را چگونه تحمل کنم. بالاخره با کمکگرفتن از مادرم وارد خانه شدیم. خیلی حس عجیبی بود. در سادهترین مسائل ناتوان بودم. بالاوپایینرفتن از پله برای من به منزله بالارفتن از کوه بود و تا زمانِ گرفتنِ عصا، کوچکترین کارهایم را از خانوده درخواست میکردم. مادرم در خانه راه میرفت و به من و حواس من غُر میزد و من در این فکر میکردم که از یکی از لذتهای خوب دنیا، یعنی ایستادن جلوی یخچال و وارسی آن برای پیداکردن یک خوراکی خوشمزه، محروم شده بودم.
دوهفته را با ملاقاتهای دوستانه و خواندن کتاب و تماشای فیلم، سپری کردم و سنگینی گچ آتل به حدی بود که درد تازهای در مچ پا نیز به درد قبلی اضافه شد. به همین دلیل به پیشنهاد دوستان به یک مطب شخصی مراجعه کردم و در آنجا دکتر گفت «آتل تنها برای دو روز استفاده میشود و چطور دو هفته این وضعیت را تحمل کردهای» و پس از عکسبرداری از پای خود، مجدد دو هفته دیگر باید گچ کامل پا را تحمل میکردم، اما با این تفاوت که دیگر خبری از عصا نبود و بهراحتی میتوانستم روی پای گچشده خود راه بروم.
در مقام مقایسه هزینهها نیز باید به این نکته اشاره کنم که هزینه ویزیت در یک مطب شخصی، 35 هزار تومان همراه با دفترچه و 45 هزار تومان بدون دفترچه است و تنها هزینه گچگرفتن پا توسط دکتر 300 هزار تومان است که با هزینههای خرید گچ، کفش مخصوص و عکسبرداری، چیزی حدود 500 هزار تومان میشود!
کمی به زندگی عادی نزدیکتر شدم. در انجامدادن کارهای شخصی خود مستقلتر شدم و خانوادهام نیز کمی خیالش راحت شد. به همین جهت، مرخصی کاری خود را به اتمام رساندم و روز بعد به سرکار رفتم. بهترین راه برای رفتوآمد تاکسیهای اینترنتی بود؛ زیرا استفاده از وسایل حملونقل عمومی خیلی مشکل به نظر میرسید. البته آن را هم امتحان کردم! در یکی از همین روزها، میخواستم از سر کار به خانه برگردم. همراه با همکاران خود، به سمت مترو رفتم. جلوی آسانسور ایستاده بودیم که افراد با عجله وارد آسانسور شدند و حتی مرا به گوشهای هل دادند و اجازه ورود به من را ندادند. مجبور شدم دوباره منتظر آسانسور بمانم و به عکسی که روی بدنه نصب شده بود و حقوق سالمندان، معلولان و کودکان را در استفاده از آسانسور یادآور شده بود را نگاه کردم.
هنگام سوارشدن به مترو نیز افراد یکدیگر را هُل میدادند تا زودتر سوار شوند و من به دلیل کندی در حرکت با نگاههای عصبانی و غُرغرهای اطرافیان روبهرو بودم. جایی هم برای نشستن نداشتم و همکارانم اطراف مرا گرفتند تا کسی پای مرا لگدمال نکند. تنها چیزی که از برخورد اجتماعی افراد با یک فرد آسیبدیده مشاهده میشد بیتوجهی و نگاههای سرد چندثانیهای بود و در میان آن، نگاههای خیره و همراه با دلسوزی نیز نقش مکمل را بازی میکرد.
تنها جایی که توانستم کمی با امنیت بیشتر حرکت کنم، خیابان بود؛ زیرا خوشبختانه در آن لحظه، ماشینها چند لحظهای توقف کردند تا بتوانم از خیابان عبور کنم. همچنین استفاده از پلههای برقی در پلهای عابرپیاده هم امکان خیلی خوبی بود، اما هنوز امکانات زیادی برای رفاه حال افراد آسیبدیده وجود دارد که جای آن در سطح شهر خالی است.
صبح روزی که قرار بود گچ پای من باز شود، مدارک من نیز پیدا شد؛ به همین اندازه عجیب و به همین اندازه غیرممکن. راستی! مادرم سلام میرساند!
انتهای پیام