وقتی “بن سیمونز”- کلانتر محل- از کوچه بالا آمد و وارد حیاط شد، تازه شاممان را خورده روی ایوان جلو خانه نشسته بودیم.
بابام آن شب همچه کیفور نبود و تقریبا در تمام مدت یک کلمه حرف نزده بود، جز این که گاهی زیر لب با خودش چیزی میگفت و غری میزد.
در حقیقت بابا جانم از صبح آن روز تو لب بود. علتش هم این بود که مامانم سخت سرکوفتش زده بود و بهش گفته بود آدم تنبل بیکارهای است که هیچوقت کار ثابتی نداشته و هیچ وقت هم خودش را برای پیدا کردن یک کار حسابی تو زحمت نینداخته.
مامان تمام روز تو حیاط راه رفته به بابا غر زده بود. آخر هیچوقت باباجانم پولی دست و پا نمیکرد، بیچاره مامانم مجبور بود برای گذران خانواده، رخت چرکهای مردم را بشوید و اطو بکشد.
اما وقتی بابا جانم دمغ شد و مثل لاکپشت سرش را تو کشید، مامانم هم دیگر غرغر نکرد و ساکت ماند. تنها یک بار، باباجانم به مامانم گفت حالا که اینطور شد فقط برای اینکه ثابت کند آن اندازه هم در پول پیدا کردن دست و پا چلفتی نیست، به دنبال کاری خواهد رفت و بلافاصله من و کاکا هنسم را فرستاد که برویم از مردم برای تهیهی تمشک سفارشهایی بگیریم. و گفت هرچه ممکن است بیشتر سفارش بگیریم و در بازگشت به او بگوییم که چند “گالون” سفارش گرفتهایم.
من و کاکا تمام ساعات قبل از ظهر را در شهر از خانهای به خانهی دیگر رفتیم و از مردم سؤال کردیم که تمشک تازه میخواهند یا نه.
تمشک خیلی مشتری داشت. اولا برای آنکه تمشک واقعا چیز خوبی است، ثانیا برای آن که باباجانم توصیه کرده بود مخصوصا به خانهدارها بگوییم “تمشک تمیز و مورچه نزده!”
بابام پیش خودش حساب کرده بود اگر بتواند بیست و پنج گالون تمشک از قرار گالونی بیست و پنج “سنت” بفروشد، درآمدش از شش دلار هم بالاتر میزند. و معتقد بود که این مبلغ برای یک روز کار، پول کلانی است. این را برای مامان توضیح داد و مامان چنان غافلگیر شد که همهی بدزبانیهای صبحش را از یاد برد.
من و “هنسم” توانستیم بیست گالون سفارش بگیریم. مشروط به آن که تمشکها را فردا شب در خانهها تحویل بدهیم، اما باباجانم وقتی این را شنید کمی وا رفت.
معنی بیست گالون سفارش این بود که مجموع درآمدمان به جای شش دلار و خردهیی پنج دلار بیشتر نمیشود و بابام ادعا کرد فقط شش دلار و فلان قدر بالا را گرفته است که برای یک روز کار پول کلانی است، نه پنج دلار را! – و با وجود این به ما گوشزد کرد فردا صبح، کلهی سحر بیدار بشویم که برای تمشک چینی برویم به بیرون شهر.
موقعی که مامان این را شنید، آمد تو و به بابا جانم فهماند که او هم حرفی دارد و باید بگوید: او مطلقا نخواهد گذاشت هنسم و پسرش برای چیدن تمشکی که آقا استروپ میخواهند بفروشند تو زحمت بیفتند! و اضافه کرد: یکی از اون: مگه چیدن بیست گالون تمشک شوخیه، مرد حسابی! خیلی خیلی فرز هم که بچینید تازه یک هفتهی تموم وقت لازم داره!
بابا تو لب رفت و به مامان تهمت زد: مخصوصا اینو میگی که من عصبانی بشم.
و دیگر تمام مدتی که شام میخوردیم، لام تا کام، یک کلمه هم حرف نزد.
از موقعی که آمدیم روی ایوان نشستیم، بابام همینجور یک ریز با خودش غر زد و غر زد، تا وقتی که بن سیمون وارد شد و سلام کرد.
بابام گفت: “سلام، بن! بیا بنشین”.
مامان هیچی نگفت. با سیاستچیهایی از قماش بن سیمون میانهای نداشت و از آنها یک قلم: متنفر بود.
بن همانطور که برای پیدا کردن صندلی کورمال کورمال میکرد، گفت:
“چه شب خنکیه، خانم استروپ!”
مامان گفت: “شاید… ”
سکوت سنگینی برقرار شد. بن چند بار سینه صاف کرد. انگار میخواست چیزی بگوید. اما میترسید دهن وا کند و از مادرم لیچاری بشنود.
بابام پرسید: “انگار این روزها خیلی گرفتاری، بن؟”
کلانتر مثل اینکه منتظر بود فرصتی برای حرف زدن پیدا کند با شوق و شتاب گفت: “خیلی، خیلی گرفتارم. آنقدر گرفتارم که فرصت گیرم نمیآد یه دیقه یه جا بشینم و خستگی در کنم. هر دیقهی خدا یه جام. همین جور کار، کار و بازم کار… از بوق سگ تا نصفههای شب… همین دیروز بود که زنم بهم میگفت اگه بخوای همین جوری ادامه بدی، مجبور میشی بیست سال زودتر یک تابوت برای خودت دست و پا کنی. مجبورم گشتی تو کوچهها بزنم، تو زندون سری بکشم، این و اون و توقیف کنم، مراقب تحت نظریها باشم و دیگه خدا خودش میدونه چه کارهای دیگهای… درست مثل یک پارچهی شسته که رو طناب پهن کرده باشن بخشکه، مدام تو جنبیدنم موریس.
بابام بیمعطلی بیخ حرف را چسبید و گفت: “تو به یه کمک نیاز داری، بن. مثلا به من. من اینور و اونور کارامو که درز بگیرم، یه خورده وقت پیدا میکنم. البته نه چندون زیاد، اما خب، یه چیزی میشه! آخه به کارای خودمم باس برسم. روهم رفته، اگه لازمت باشه میتونم کارامو جوری راس و ریس کنم که ساعتای بیکاریم سر هم بچسبه.
بن به جلو خم شد و گفت: “موریس! راستش برا همین که یه خورده آزاد بشم امشب پا شدم سراغ تو. نمیدونی چقدر خوشحالم که خودت اول اینو پیشنهاد کردی.
مامان گفت : “بن سیمون! من نمیدونم باز چه کلکی میخوای سوار کنی. اما هرچی هست ازت خواهش میکنم از تو لفاف درش بیاری، تا مثل اون دفه نشه که، حقه رو به موریس سوار کردی. من نمیخوام به حرفاتون گوش بدم و سر در بیارم که واسهی تیغ زدن مردم چه حقهی تازهای سوار کنین. مثل قضیهی اون “تابوت کشدار” که میشد همهی خونواده رو توش گذاشت! معلومه خب: هر کسی دوست داره تابوتی داشته باشه که کش بیاد، که وقتی یکی دسکه از اعضای خونواده هم میمیره، بشه گذاشتش اون تو. همچی چیزی رو همه میخوان. پس واسهی کلاه گذاشتن سر مردم وسیلهی میزونیه”.
“مادام استروپ! اون فکری که من دارم همچین چیزا نیست. من یرا موریس تو فکر یک کار همیشگی هستم”.
مامان که داشت روی صندلی گهوارهایش تاب میخورد، ناگهان از حرکت ایستاد، خودش را راست گرفت و با تشدد پرسید: “مثلا چه کاری؟”
بن گفت: “حالا عرض میکنم. انجمن شهر، تو جلسهی دیشب خودش تصمیم گرفت در مورد این سگهایی که تو کوچهها ول میگردن طبق قانون عمل کنه. آخه مثلا الآنه من دو روزه دارم عقب یه سگی میگردم که هار شده و باید بگیرم بکشمش. انجمن شهر، به هزار و یک دلیل قبول کرده که وجود این همه سگ هرزه، مخل امنیت اجتماعیه و به من دستور داده قانون سگهای ولگرد و اعلام بکنم و هر سگی رو که دیدم تو کوچهها بگیرم سر به نیست کنم. من به اونا گفتم که کارم چه قد کارم زیاده و اونا طفلکیها راضی شدن که کس دیگهای رو مامور این کار بکنیم.
مامان یک هو مثل ترقه از روی صندلیش پرید و جیغ جیغکنان گفت : “کس دیگهای رو مامور جمع کردن سگای ولگرد کنین؟ بن سیمون، میخوای تو روی من بگی که خیال داری شوهرمو برای دویدن دنبال سگا استخدام کنی؟ یال لا! همین الآن مث برق از این جا بزن به چاک، بیقباحت!
بن سیمون حالت دفاعی به خودش گرفت و با عجله گفت : “یه دیقه مجال بدین خانم استروپ! من کی همچین حرفی زدم؟ یکی از اعضای انجمن اسم موریسو برد که، مثلا، این شغل مناسب اونه و… اونا تصویب کردن که…
بابام حرف او را برید و گفت: “به طور قطع سگا خیلی دوست دارن دنبال من بیان. از قرار معلوم، انجمن شهرم اینو میدونه. من خودم دیدهم که انگار سگا همیشه منتظر منن!
مامان با تشدد سخنرانی باباجانم را برید و فریاد کشید : “خفقون میگیری یا نه، موریس؟ اَه، آه، آه! هیچ کسو تو عمرم ندیدم این قد فطرتش پست باشه!”
– اما اشتباه نکنید خانم استروپ : عدهی زیادی از سیاستمدارای مشهور و اعضای کنگره و خیلی از کلانترها، زندگی سیاسی خودشونو از کار “جمع کردن سگای ولگرد” شروع کردهن. خیلی کمن سیاستمدارایی که از راههای دیگه وارد این کار شده باشن.
مامان گفت : ” هیچوقت همچی چیزی رو باور نمیکنم. من همیشه خیلی بیشتر از اینها برا یه سیاستمدار قرب و منزلت قائل بودهم.
– سیاست، چیز خیلی عجیبیه! مثلا همین که، یه سیاستمدار، میتونه کارشو خیلی زود، از همین راه جمع کردن سگای ولگرد شروع کنه و، شروع کنه به طی کردن مدارج ترقی و پلههای بالاتر. اصلا سیاست غیر از این، چیزدیگهی نیست که!
مامان ساکت شد و من از نو صدای جنبیدن صندلی گهوارهایش را شنیدم. خیلی ساده میشد فهمید که دارد به حرفهای کلانتر فکر میکند.
بابا جانم نطقش وا شد : “من راجع به این موضوع فکر میکنم. فکرشو که، البته خیلی پسندیدهام. راستش، از مدتها پیش به خودم میگفتم که بالاخره من یه روز باید تو زندگی سیاسی رل بزرگی بازی کنم. این فس فس کردن یکنواخت هر روزی یک کمی اینجا و یک کمی اونجا، نه- خیر!… از اولش میدونستم که اینجوری چیزی به دست نمیآد!
بن سیمون، دیگر مجالش نداد: “خب، موریس! از قرار، تو دیگه این شغلو قبول کردهی. برای تو این، کار بزرگیه. میدونی؟ باس بگم خیلی شانس آوردی! گرچه، یه خورده هم فعالیتهای خود من زمینه رو آماده کرد.
بابام همانطور که نشسته بود بیحرکت ماند و کوشید در تاریکی صورت مامان را ببیند و مامان یکریز صندلی گهوارهایش را تکان میداد و صدای یکنواخت آن به صدای قطرات آبی شباهت داشت که از شیری توی تشت بچکد.
بابا جانم که همانطور میکوشید در تاریکی قیافهی مامانم را ببیند، گفت : “خب، این یه شغلیه که باب منه و خیال میکنم باید قبولش کنم”.
یک لحظه صبر کرد ببیند مامان چه میخواهد بگوید. مامان وانمود کرد که تو نخ آنها نیست و بابام به سرعت گفت : “پیشنهادتو قبول میکنم! و کار را تمام کرد. بن سیمون بلند شد و به طرف پلکان راه افتاد : “جدا موریس، خیلی خوبه. من چه قد از این کارت خوشحال شدم. خب، امیدوارم فزدا صبح یعد از اون که صبحونت و خوردی تو شهر ببینمت”.
از پلهها شروع به پایین رفتن کرد. همین که به آخر رسید، بابا شتابان بلند شد و صدایش کرد. خیلی مضطرب بود. گفت:
– بن! برا این کار چه قد میسفلن؟
– آه، منظورت حقوقه؟
– خب آره دیگه… برا این که آدم شاغل امور سگهای ولگرد بشه چه قد میسفلن؟
– راستش این که، نمیشه راجع به حقوقش گپ زد…
بن، بفهمی نفهمی دست و پایش را گم کرده بود.
بابام گفت:
– خب، پس چی؟
– همین قد، پاداشی میدن.
– پاداش؟
– خب بله دیگه. برا کارای که حقوق نمیدن.
– پاداشش چهقدی میشه؟
– برا هر سگی که به دام بندازی بیست و پنج سنت.
بابا ساکت ماند و مدتی مدید چشمش توی تاریکی راه کشید.
بن آرام آرام کوچه را گرفت و راه افتاد. بابا جانم گفت:
“راستشو بخوای یک کمی دل چرکین شدم. من انتظار داشتم دست کم آخر هر هفته یه حقوق ثابتی داشته باشم.
– اما موریس، در عوض، فایدهی پاداش اینه که حقوقت محدود نیست. وقتی حقوقت محدود باشه، تو همیشه میدونی که از یک مبلغ معلومی تجاوز نمیکنه. در صورتی که اینجوری، درآمدت حد و حصری نداره. هرچی بیشتر سگ بگیری، بیشتر پول به جیب میزنی.
بابا جانم تردماغ شد و گفت : “کاملا حق با توئه بن. هیچ فکرشو نکرده بودم که اینجوری بهتره”.
بن دیگر نه ایستاد، و راهش را گرفت و رفت.
– خب، فردا میبینمت.
– شب به خیر، بن! ازت ممنونم که فکر من بودی.
دوتاییمان به ایوان برگشتیم. مامان رفته بود بخوابد. بابام گفت : “بچه بریم بگیریم تخت بخوابیم. فردا روز بزرگیه، خیلی به استراحت احتیاج داریم”.
لباسمان را کندیم و روی جاهایمان دراز شدیم. من تا دیرگاه صدای بابام را میشنیدم اسم سگهایی را که تو شهر میشناخت با خودش میگفت.
…و بالاخره خوابم برد.
فردا صبح، همین که صبحانه خوردیم، بابا کلاهش را برداشت.
باید به شهر، سراغ بن سیمون میرفت.
مدت زیادی در راه نبودیم. بابام به من میگفت که وقتی کارمان را شروع کردیم، اسپارکی – توله سگ شکاری راکه همیشه در ایوان خانه ” فرانک پاین” میخوابید – یادش بیارم.
بن سیمون را پیدا کردیم. توی سلمانی بود و داشت ریشش را صفا میداد. صورتش پر از کف صابون بود و نمیتوانست حرف بزند.
و به مجردی که توانست، با دستش اشارهای به ما کرد و گفت : “حال و احوال، موریس؟ خودتو بر کار حاضر کردی؟”
– دلم قیلی ویلی میره که هرچه زودتر شروع کنم، بن!
– من تا یه دیقهی دیگه به اختیارتم.
بعد از آن که بلند شد و کلاهش را سرش گذاشت، به بابام گفت برود تو شهر بگردد و هر جا سگی دید که ول میگردد و ببرد هر جا که خودش میداند، حبس کند.
– تموم کار همینه؟
بن گفت: همین! میبینی چهقدر سهله؟ از آب خوردن سهلتر!
از آن طرف شهر شروع به کار کردیم. خیلی آهسته راه میرفتیم و مراقب سگها بودیم. در آن ساعت صبح، بیشتر مردم خواب بودند و دیارالبشری تو کوچه دیده نمیشد.
نیم ساعتی که راه رفتیم، بابا دست تو جیبش کرد و یک سکهی ده سنتی درآورد.
– بدو پیش قصاب، بچه! گندهترین تیکه گوشتی رو که میشه با این پول خرید، بخر و بیا! لازم نکرده خیلی تازه باشه؛ همینقد که خیلی گنده بود کافیه.
به تاخت رفتم و با یک تکه گوست خیلی بزرگ برگشتم.
بابا تو سایهی یک درخت چتری نشسته پادشاه هفتم را خواب میدید. اما همین که من برای نشان دادن گوشتی که خریده بودم تکانش دادم، از خواب پرید.
گوشت را بو کرد و گفت : خب. حالا دیگه میآن. بیا بریم بچه!
از یک کوچهی دیگر راه افتادیم، بابا گوشت را تو دستش گرفته بود. طولی نکشید که پشت سرمان را نگاه کردیم و دیدیم یک سگ پر پشم و پیلی گل باقلایی، پوس پوس کنان دارد دنبالمان میآید.
– غیر از این هیچ کار دیگهای نمیتونستیم بکنیم بچه. تو یه همچی وضعی غیر از یک تیکه گوشت هیچی به داد آدم نمیرسه.
سوتی زد. سگ گوشها را تیز کرد و سرعت بیشتری به حرکات خود داد.
اندکی بعد، سگ دیگری که باد بوی گوشت را به دماغش رسانده بود به اولی ملحق شد.
سر اولین گذر که رسیدیم، تعداد سگها به هفت رسیده بود.
بابا جانم با دمش گردو میشکست. به من گفت که جلو جلو بدوم و در انبار را وا کنم. داخل انبار شد و همین که دستهی سگها هم عقب سرش وارد شدند، خودش با تیکه گوشت گریخت، و من در را بستم.
– یه سگ دیگه که به تور بندازیم، دو دلار به جیب زدیم. پول واقعا مفتیه! فقط مزد خیابون گز کردنه دیگه. تازه حالا دارم میفهمم که چرا مردم اینقد عاشق کارای سیاسی هستن. حالا دیگه من به هیچ قیمتی حاضر نیستم جای خودمو با هیچکدوم از خلقالله عوض کنم. برای این که زندگی آدم به خوشی بگذره، هیچی یهتر از کارهای سیاسی نیست.
یک کوچهی دیگر را پیش گرفتیم. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که یک سگ گنده، غرشکنان از زیر خانهای درآمد و دنبالمان به راه افتاد.
دفعهی دومی که به انبار رفتیم، حساب کردم دیدم پنج تا سگ عقب سرمان است.
به قصد “اسپارکی” سری به حوالی خانهی آقای “پاین” زدیم.
وقتی همهی این سگها را قلع و قمع کردیم، بابا جانم نشست رو ماسهها با چوب کبریت شروع کرد به حساب کردن دستمزدش.
“سه دلار و خوردهای شده، بچه!”
کبریت را انداخت دور و ادامه داد: “برا این چند ساعت کار مزد کلونیه. اگه فردا همینقد کار کنیم، شیش دلار گیرمون میآد. آخر هفته، هیجده، بیست دلار پول به مون میدن. این پولیه که هیچوقت فکر نمیکردم تو زندگی دستم بیاد. بیا! حالا دیگه ظهره باس بریم ناهار بزنیم”.
سر میز، مامان جانم صم و بکم نشست و بابام جرأت نکرد لام تا کام جیک بزنه.
غذا که تمام شد، رفتیم زیر درخت توت چتری نشستیم.
هنوز یک ساعتی نگذشته بود، که دیدم بن سیمون دارد با عجله به طرف خانهی ما میآید. بابا جانم همانطور خواب بود، اما فوری بیدارش کردم. گفتم نکند بن کار واجبی دارد که حتما باید به بابا جانم ابلاغ کند.
بن، رسیده نرسیده، نفسزنان گفت:
– موریس! ممکنه به من بگی این همه سگی را که تو انبار چپوندی از کدوم جهنم دره آوردی؟
بابام همانطور که رو آرنجش بلند میشد، گفت: “سگها؟… هیچی… لابد از تو کوچه دیگه. مگه کار من همین نیست که حیوونای ولگرد تو کوچه رو شکار کنم؟ خب اینایی هم که من تو دام انداختهم نه بزن نه گوساله، سگن دیگه!”
بن با عصبانیت گفت: ” آخه تو “فوت” سگ آقای شهردار و که جایزه برده، گرفتهی! از اون طرف، آقای “جری هندریکز”شکایت کرد که سگ ایتالیاییشو دزدیدن اونم تو انباره! سگ آقای “پاین” هم که بهترین سگ شکاری دنیاس اون توئه. خیلی از سگای مردمو- که دولت بابتشون سالی دو دلار مالیات میگیره- گرفتهای کردهای اون تو. تو نباید سگایی که مردم بابتشون مالیات میدن بگیری!
بابا جانم گفت : “آخه اونا تو کوچه ول میگشتن. من دو دور تو شهر چرخیدم. این سگا هیچ معلوم نمیشه که ممکنه صاحابی هم داشته باشن. وظیفه و مسئولیت سیاسی من هم حکم میکرد دستگیرشون کنم خب! منم به وظیفهام عمل کردم”
– خب، اینارو چه جوری تونستی بکنی اون تو؟
– یه جوری کردم دیگه! معمولا سگا دوست دارن دنبال من بیان. دیشبم اینو بهت گفتم.
– اونا رو با طعمهای چیزی دنبال خودت نکشوندی؟
– تموم و کمال نمیتونم سیاستمو برات بگم. اما خوب دیگه! یک تکه گوشت کوچولو… اونم یه هو به فکرم رسید.
بن کلاهش را برداشت و در حالی که صورتش را با دستمال خشک میکرد گفت : ” منم همین فکرو کردم. شک داشتم که موضوع دیگهای تو کار باشه”.
مدتی هر دوشان ساکت ماندند. بعد بن کلاهش را سرش گذاشت و به بابا جانم نگاه کرد: “موریس! خیال میکنم کار سگای ولگرد و دست خودم بگیرم بهتر باشه. از اون گذشته، جمع کردن سگای ولگرد، میترسم وقت تو رو خیلی بگیره”.
– سه دلاری که من کار کردهام چی میشه؟ نمیدنش؟
– چندون مطمئن نیستم. در هر حال فکر نمیکنم انجمن شهر بتونه به این سرعت به کسی پولی بده. شهردار احتمالا از خدمات من یه تشکر خشک و خالی میکنه و… بس! در این صورت من چه طور میتونم صورت حساب جلوش بذارم؟ میدونی؟ یکی از اولین چیزایی که آدم باید تو سیاست یاد بگیره اینه که واسه یه سیاستمدار، بدترین سیاستا اینه که بخواد رو پاهای یه سیاستمدار دیگه راه بره! موریس خان! کلاهتو قاضی کن: آخه من چطور میتونم کار به این مهمی رو واس خاطر تو از دست بدم؟
بابا به علامت تصدیق سری تکان داد و بعد، از نو چشمهایش را به زمین دوخت. سرش را به درخت توت چتری تکیه داده بود. گفت : “گمون کنم حق با توئه، بن! از همهچی گذشته، این کار تموم وقت منو میگیره. منم که این همه کار سرم ریخته، از بیخ با شغلهایی که تموم وقت منو بگیره مخالفم!”
اثر ارسکین کالدول
ترجمه: احمد شاملو