عشق پدر بزرگ با پنجاه سال انتظار...


پدر بزرگم در آغاز هفتاد سالگی از ما خواهش کرد که برایش زن هفتادساله‌ای بگیریم. مادر بزرگ سال پار مرده بود. اول خواستیم دسته جمعی اورا نفرین کنیم، اگر هم که نشد بابت این تقاضای نامطلوب عمیقاً مسخره‌اش کنیم. ولی او پای حرفش استوار...

پدر بزرگم در آغاز هفتاد سالگی از ما خواهش کرد که برایش زن هفتادساله‌ای بگیریم. مادر بزرگ سال پار مرده بود. اول خواستیم دسته جمعی اورا نفرین کنیم، اگر هم که نشد بابت این تقاضای نامطلوب عمیقاً مسخره‌اش کنیم.

ولی او پای حرفش استوار ماند. بعد از توضیح مختصر، نوک انگشت شهادتش را به سمتی کج کرد که خانه کربلایی نواب قرار داشت. همه‌ی ما فهمیدیم که او چگونه و کدام زن هفتاد ساله را می‌طلبد. همان بود.کربلایی نواب ماه پیش مرده بود و زن هفتاد ساله‌اش هر روز جلو پنجره می‌نشست تا پدر بزرگ با عصایش از آنجا بگذرد. پدر بزرگ هم هر روز بدون هیچ عذر و بهانه‌ای مرتب از آنجا می‌گذشت و با گوش چشم زن کربلایی نواب را می‌پایید. بعد، هردو به توافق هم موس موس میکردند و اینطور روزها به پایان می‌رسید.

این عشق ابتدأ چنان خنده‌دار، به قدری نامتعارف و سبک به‌نظر می‌رسید که می‌ترسیدیم به کسی بگوییم و محور جوک جهان قرار بگیریم. پنهانش کردیم، تااینکه آدمهای قدیم، آنهایی که هم‌دوره پدر بزرگ بودند، فاش کردند که عشق این دو هفتاد ساله به پنجاه سال قبل بر می‌گردد. یکدیگر را پنجاه سال قبل، آن زمان که آدم‌های بدون چین و چروک و خمیدگی و خستگی بودند دوست می‌داشته. ولی همان زمان پری خانم را پدرش بی‌خبر به عقد کربلایی نواب درآورده بوده و تا امروز چنین فاصله‌ای ضخیم و عمیق میان این‌ها ایجاد شده.

حالا پدر بزرگ از کاکای بزرگم تقاضا داشت که برود زن کربلایی نواب را از پسرش خواستگاری کند. کاکابزرگ می‌خندید، دست به زانوانش می‌زد و فکر می‌کرد در جریان یک مضحکه‌ی عجیب نقش بازی می‌کند. یک بارهم که ماجرا را به پسر کربلایی نواب نقل کرده بود، او هم خندیده بود و گفته بود مادرش فروشی نیست.
از بس که به پدر بزرگ خندیدیم و خندیدند، بلاخره دچار افسردگی شد و دیگر با هیچ کس حرف نزد. دو سه هفته‌ سکوت کرد. همان‌طور که سکوت جریان داشت.

سرانجام پدربزرگ در یک نیمه شب مرموز گم شد. فردا که همه بیدار شدیم، آوازه شد که زن کربلایی نواب هم گم شده است. دو هفتاد ساله از قریه ما تا به امروز گم شدند. هیچ کس آنها را ندیده بود، جز آسیابان قریه که آن شب وسط تاریکی فقط صدای آن دو را شنیده بود که به هم می‌گفته: پنجاه سال انتظار کشیدم تا شوهرت بمیرد...
پنجاه سال منتظر ماندم تا زنت بمیرد...

خشنود خرمی


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید
منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

جملات تولدت مبارک پسرم (جملات زیبای تبریک تولد مادر به پسر)