سرعت، یکی از چیزهای مورد علاقه انسانها است. به ویژه حضور داشتن در دنیای اطلاعات و وب، آتش این ماجرا را بسیار شعلهورتر کرده است. اما آیا تمام کسانی که موفقیتشان گوش عالم را کَر میکند، سوار بر موج سرعت به پیروزی رسیدند؟
در حقیقت، ماجرا کاملا برعکس است. این برداشتن قدمهای کوچک و پیوسته است که طعم موفقیت را به کام کسانی که تلاش و باورشان را رها نمیکنند میچشاند.
فهرست
1 زندگی نامه سم والتون1.1 یک کودک پرتلاش، یک خانواده پرمشغله1.2 درسی که از مادر به سم جوان رسید1.3 ماجرای نجات یک کودک در چهارده سالگی1.4 سم والتون، یک جوان همه کاره1.5 کارآموزی و یاد گرفتن چم و خم خرده فروشی1.6 وقتی بدخط بودن، کارها را سخت میکند1.7 یک شروع تازه با بن فرانکلین1.8 لقمه حاضر کرده ای که سم والتون برای صاحب مغازه آماده کرد1.9 آغازی تازه با تکیه بر تجربه های نیوپورت1.10 مردی که به مرزها اعتقادی نداشت1.11 رویای تبدیل شدن به صاحب اولین مرکز خرید1.12 تلاش زیاد و سود کم که داشت کار را به جای باریک می کشاند1.13 وال مارت، یک کسب و کار به گرمی خانواده1.14 سهامی عام کردن وال مارت برای خلاصی از بدهیهای کمرشکن1.15 نکته هایی جالب در مورد سم والتون1.16 نگاهی به زندگی شخصی سم والتونزندگی نامه سم والتون
در این قسمت از خانه سرمایه به زندگی کسی نگاه میکنیم که با برداشتن قدمهای کوچک، خانوادهاش را به ثروتمندترین خانواده جهان تبدیل کرد و باعث اشتغال افراد زیادی شد. با هم به دفتر زندگی «سم والتون» سری میزنیم و بخشهای مهمی از آن را بازخوانی میکنیم.
تا انتهای این سفر پرماجرا با ما همراه باشید.
یک کودک پرتلاش، یک خانواده پرمشغله
«سم والتون» (Samuel Moore Walton)، در سال ۱۹۱۸ در «کینگ فیشر» (Kingfisher) اوکلاهاما متولد شد. پدر او «توماس گیبسون والتون» (Thomas Gibson Walton) و مادرش «نانسی لی» (Nancy Lee) بود. کودکی سم والتون سرشار از کار و جابهجاییهای پیدرپی بود. پدرش که دلال همهچیز به حساب میآمد برای بهدست آوردن پول و داشتن یک زندگی معمولی تلاش زیادی میکرد.
سم والتون در این باره میگوید:
«پدرم مردی فوقالعاده سختکوش و صادق بود. او عاشق تجارت، عاشق معامله همهچیز بود. او بهترین مذاکره کنندهای بود که تا به حال دیدهام.»
سم در طول دوره رکود اقتصادی آمریکا به دنیا آمد. بنابراین نه تنها پدر خانواده بلکه مادر و همه فرزندان باید دست به دست هم میدادند تا بتوانند یک زندگی آبرومند و غذایی سر میزشان داشته باشند.
به همین علت، سم از کودکی وارد تجارت شد. او از کمک کردن به پدرش شروع کرد، با شیر فروختن برای مادرش ادامه داد و وقتی یک پسربچه هشت ساله شد، کار فروش اشتراک مجلهها را آغاز کرد. در کنار این کارها او حیوانهایی مثل خرگوش و کبوتر را هم پرورش میداد و میفروخت.
سم والتون:
بدون شک، به خاطر کار و تلاش فراوان، مدتها قبل از راهاندازی وال مارت، به اندازه کافی پول داشتم و میتوانستم زندگی راحتی برای خانوادهام فراهم کنم. اما مسئله پول نبود. یادم نمیآید هیچوقت ارزش زیادی برای پول قائل شده باشم. من میخواستم تجارت کنم. چون عاشق این کار بودم.
درسی که از مادر به سم جوان رسید
سم به واسطه پدرش با تجارت و معامله کردن آشنا شد. اما انگیزه و جاهطلبیاش را از مادرش یاد گرفت. مادر سم به شدت برای بچههایش بلند پروازی میکرد. بسیار اهل مطالعه و عاشق تحصیل کردن بود. او تلاش زیادی کرد تا فرزندانش حتما به دانشگاه بروند و تحصیل خود را ادامه دهند.
سم والتون در این باره میگوید:
«مادرم انگیزهدهنده خاصی بود. به من میگفت که همیشه باید تلاش کنم و در هر چه انتخاب میکنم، بهترین باشم. او چنان با شور و حرارت سخن میگفت که باعث میشد حرفهایش مثل یک قانون در ذهنم حک شوند. برای همین همیشه همه کارهای مورد علاقهام را با اشتیاقی واقعی دنبال میکردم تا برنده شوم. همیشه معیارهای بالایی داشتم و اهداف شخصی بسیار بالایی را برای خودم در نظر میگرفتم.»
ماجرای نجات یک کودک در چهارده سالگی
عملگرایی، درسی عملی بود که سم از کودکی آن را با تمام وجودش تمرین کرده بود. او یاد گرفته بود که فرصتها هیچوقت منتظر کسی نمیمانند و اگر در لحظه تصمیمگیری درنگ کند، چیزهای زیادی را از دست میدهد.
همین طرز تفکر خانواده والتون باعث شد تا سم در چهارده سالگی، یک کودک را از غرق شدن نجات دهد. ماجرا از این قرار بود که پسر کوچکی به هنگام شنا در رودخانه، وارد بخش عمیق آن شده بود و دیگر نمیتوانست خودش را بالا نگه دارد.
تلاشهای چند نفر دیگر هم کمکی به پسربچه نکرد. حتی نزدیک بود دو نفر دیگر هم که برای کمک به داخل آب پریده بودند غرق شوند.
سم که از فاصله دور متوجه این ماجرا شد به سرعت خود را به رودخانه رساند و در آب شیرجه زد. او که آموزش پیشاهنگی دیده بود، توانست پسربچه را از پشت بگیرد و به ساحل رودخانه بکشاند. سپس با تنفس مصنوعی جان او را نجات داد.
با وجود آنکه پسربچه به خاطر کمبود اکسیژن تقریبا بنفش شده بود اما خطر از بیخ گوشش گذشت و زنده ماند.
سم والتون، یک جوان همه کاره
سم در تمام دوران مدرسه و دانشگاه فرد بسیار فعالی بود. او علاوه بر شرکت در تیمهای ورزشی، عضو باشگاه سخنرانی، رئیس انجمن دانشجویی دانشگاه، مدیر فروش روزنامه «کلمبیا میزورین» (Columbia Missorian)، رئیس انجمن انجیل دانشگاه، کاپیتان و رئیس تیم فوتبال دانشگاه و عضو سازمان نظامی ممتاز برای آموزش افسران ذخیره بود. او چند نفر را هم استخدام کرده بود تا در چند کسب و کار جانبی در کنار روزنامه فروشی به او کمک کنند.
سم در تمام دوران دبیرستان و دانشگاه خودش تمام هزینههایش را پرداخت میکرد و از پدر و مادرش پولی نمیگرفت.
کارآموزی و یاد گرفتن چم و خم خرده فروشی
مدتها کار پارهوقت، سم را حسابی خسته کرده بود. او میخواست یک شغل داشته باشد و فقط روی آن تمرکز کند. در ابتدا میخواست به عنوان فروشنده بیمه مشغول به کار شود. اما برای این کار باید وارد یک دانشگاه دیگر میشد.
سم نمیتوانست به تنهایی از پس شهریه این دانشگاه بربیاید. برای همین قبل از فارغالتحصیلی از دانشگاه در یک مصاحبه شغلی برای شرکت «جی.سی.پنی» (JC Penney) شرکت کرد. قبولی در این مصاحبه باعث شد تا ادامه مسیر زندگی او به خرده فروشی گره بخورد. حالا سم به عنوان کارآموز مدیریت در یکی از شعبههای خرده فروشی این شرکت مشغول به کار شد.
وقتی بدخط بودن، کارها را سخت میکند
سم والتون بسیار بد خط بود. این مسئله باعث شد که او به هنگام نوشتن یادداشتهای فروش، همه را به دردسر بیندازد. به ویژه وقتی مامور بازرسی به سراغ دفترهای فروش میآمد حسابی عصبانی میشد. گذشته از دستخط بد سم، عجله او برای راه انداختن کار مشتری هم باعث بدخطتر نوشتن گزارشها میشد.
سم در این باره میگوید: «مامورهای بازرسی از اینکه هیچوقت از یادداشتهای فروش من چیزی سر در نمیآوردند عصبانی میشدند. اما من چارهای نداشتم. نمیتوانستم تحمل کنم که یک مشتری جدید را به دلیل کاغذبازیهای بیهوده برای فروش قبلی، معطل نگه دارم!»
تنها چیزی که باعث میشد تا خرابکاریهای این کارآموز جدید، زیرسبیلی رد شوند، استعداد او در فروش بود. این دوره کارآموزی با آغاز جنگ جهانی به پایان رسید.
یک شروع تازه با بن فرانکلین
بعد از اینکه سم از خدمت ارتش بیرون آمد، به سراغ خرده فروشی رفت. البته این بار میخواست برای خودش کار کند. او پس از بررسیهای فراوان بالاخره تصمیم گرفت که نمایندگی انحصاری یکی از فروشگاههای «بن فرانکلین» (Ben Franklin) را بخرد.
سم برای این کار، علاوه بر پنج هزار دلار پساندازی که داشت از پدر همسرش هم ۲۰ هزار دلار قرض گرفت. در همین گیرودار بود که همسرش به او گفت نمیخواهد در شهرهای بزرگ زندگی کند.
برای همین آنها به شهر «نیوپورت در آرکانزانس» (Newport, Arkansas) رفتند تا زندگی جدیدی را روی پاهای خودشان شروع کنند.
لقمه حاضر کرده ای که سم والتون برای صاحب مغازه آماده کرد
مغازهای که سم برای آغاز کارش اجاره کرد، اوضاع جالبی نداشت. رقبای خوبی در آن طرف خیابان با ارائه خدمات بهتر برای مشتریان، کار او را کِساد کرده بودند. وقتی سم به صاحب مغازه پیشنهاد کرد که مغازه را به او اجاره بدهد، از خوشحالی بال درآورد. او فقط میخواست که از شر دردسرها و ضررهای تمام نشدنی مغازهاش خلاص شود.
سم والتون جوان بیتجربه، بهترین گزینه برای صاحب مغازه به شمار میرفت. بعد از ماهها تلاش، سم به همراه همسر و برادرش توانست آن مغازه را سر پا کند.
کمکم به خاطر سیاستهایی که در خرید از مراکز پخش ارزان قیمت پیش گرفته بود، توانست در حجم فروش از رقیبی که در آن طرف خیابان داشت پیشی بگیرد. اوضاع به قدری خوب شد که آن مغازه ضررده به یکی از بزرگترین و بهترین مغازههای نیوپورت تبدیل شد.
همانطور که سم داشت نهایت تلاشش را برای جلب مشتریهای گوناگون میکرد، زمان پنج ساله قرارداد اجاره به پایان رسید. صاحب مغازه هم پایش را در یک کفش فرو کرد که من مغازهام را میخواهم. او به هیچ ترفندی راضی به تمدید قرارداد اجاره نشد. سم چارهای نداشت جز اینکه مغازه را با تمام جنسهای درونش به صاحب مغازه تحویل بدهد.
آغازی تازه با تکیه بر تجربه های نیوپورت
سم و خانوادهاش راهی جز ترک نیوپورت نداشتند. والتونها بعد از جستجوی فراوان در «بنتونویل» (Bentonville) مستقر شدند. آن ها دو مغازه قدیمی را با هم ادغام کردند و فروشگاه جدید خود را که باز هم یکی از نمایندگیهای انحصاری بنفرانکلین بود راهاندازی کردند.
سم که دیگر راه و چاه اداره کردن یک فروشگاه را یاد گرفته بود، بعد از مدت کوتاهی به موفقیت رسید. اما این بار نمیخواست خودش را به یک فروشگاه محدود کند.
سم والتون در این باره میگوید:
«بعد از این که فروشگاهمان در بنتونویل روی غلتک افتاد، به دنبال فرصتهای فروشگاهی در شهرهای دیگر گشتم. این موضوع هم به دلیل اشتیاقم به تجارت بیشتر بود و هم اینکه نمیخواستم همه تخممرغهایم را دوباره در یک سبد بگذارم.»
دومین فروشگاه او یک مغازه خرازی کوچک و قدیمی بود که دور یک میدان قرار داشت. سم با سلف سرویس کردن این مغازه توانست آن را به یک موفقیت دیگر تبدیل کند. او اسم این مغازه جدید را «فروشگاه پنج و ده سنتی والتون» گذاشت.
مردی که به مرزها اعتقادی نداشت
سم والتون، عاشق امتحان کردن ایدههای جدید بود. او هر فکر تازهای که جلوی چشمانش میدرخشید را بدون قضاوت کردن مورد بررسی قرار میداد و اگر وزنه خوبیهای آن ایده بر بدیهایش میچربید، حتما آن را اجرایی میکرد؛ درست مثل اجرایی کردن ایده سلفسرویس یا استفاده از قفسههای فلزی به جای قفسههای چوبی در فروشگاهش.
از طرفی، او به محدود بودن و مرزبندی اهمیتی نمیداد. تا قبل از اینکه سم والتون وارد نمایندگیهای انحصاری بن فرانکلین شود، هر نمایندگی یک محدوده جغرافیایی برای خودش در نظر گرفته بود.
طی یک قرارداد نانوشته، هیچ کدام از کسانی که صاحب یک نمایندگی بن فرانکلین بودند در محدوده جغرافیایی فرد دیگری مغازه جدید باز نمیکردند، اما سم این کار را کرد.
وقتی والتون دید که در شهر «کانزاس» (Kansas) میخواهند مجموعهای از فروشگاههای بنفرانکلین، فروشگاههای «ای.اند.بی» (A B) و یک داروخانه را در فضایی ۹ هزار متری دور هم جمع کنند، – یعنی اولین مرکز خرید را راه بیندازند- بیمعطلی به برادرش زنگ زد و از او خواست که پنجاه_ پنجاه روی خرید شعبههای بن فرانکلین در کنزاس سرمایهگذاری کند. موفقیت شگفتانگیز آنها در ایده مرکز خرید باعث شد تا فکر تازهای به ذهن سم خطور کند.
سم والتون:
در طول زندگیام هیچ وقت کاری را که به نتیجه آن اعتقاد نداشتم آغاز نکردم. یا کاری را آغاز میکردم و تا انتها میرفتم یا از همان اول وارد بازی نمیشدم.
رویای تبدیل شدن به صاحب اولین مرکز خرید
مرکز خرید، ایده تازهای بود که داشت در کل آمریکا منتشر میشد. سم هم میخواست بخشی از این ماجرا باشد. او تصمیم گرفت که اولین مرکز خرید را در شهر «آرکانزاس» (Arkansas) راهاندازی کند.
بعد از گشتوگذار فراوان برای یافتن یک زمین مناسب، بالاخره توانست جای مورد نظرش را بیابد. اما سروکله یک خریدار دیگر از راه رسید و زمین را از چنگ او درآورد. سم بعدها توانست زمین مناسب دیگری پیدا کند اما یک شرط در ضمیمه این زمین بود که کارها را خراب میکرد.
از قرار معلوم، معامله زمین برای ساخت یک مرکز خرید تنها زمانی انجام میشد که سم والتون بزرگترین خیابانی که به آن زمین میرسد را آسفالت کند. سم که به تنهایی از پس هزینه آسفالت این خیابان برنمیآمد، سعی کرد تا با کمک اهالی برای این کار پول جمع کند، اما همه چیز به شکل عجیبی پیچیده شد.
در نهایت، والتون شکست را پذیرفت و با وجود اینکه حدود ۲۵ هزار دلار برای این کار هزینه کرده بود، از معامله کنار رفت.
تلاش زیاد و سود کم که داشت کار را به جای باریک می کشاند
۱۵ سال به همین ترتیب گذشت. سم و خانوادهاش فروشگاههای خرازی زیادی را باز کردند که بیشتر آنها نمایندگیهای انحصاری بن فرانکلین بودند. مشکل این بود که با وجود حجم فروش بالا، سود کار بسیار کم بود.
داشتن مغازههای خرازی که زیر کنترل و نفوذ شرکت اصلی بودند، سود زیادی را برای آنها باقی نمیگذاشت. سم به دنبال راهحل دیگری گشت تا بتواند در ازای تلاشهای شبانهروزی، سود قابل قبولی به دست آورد.
والتون، راهحل را در فروشگاههای تخفیفی پیدا کرد! او قبلا وقتی در نیوپورت بود با ایده خرید مستقیم از تولیدکنندهها آشنا شده بود. اما کار کردن در نمایندگیها به او این اجازه را نمیداد تا آنطور که دوست دارد جنسهای مغازهاش را بخرد.
در ابتدا سم تلاش کرد که بازوی فروش این فروشگاههای جدید را برعهده شرکت دیگری بیندازد. اما آنها پیشنهاد سم را قبول نکردند. او حتی به سراغ رئیس شرکت بنفرانکلین رفت و به او پیشنهاد داد تا با هم روی این فروشگاههای تخفیفی جدید همکاری کنند. اما حتی او هم نپذیرفت.
بنابراین والتون چاره دیگری نداشت؛ یا باید میایستاد و خورده شدن فروشگاههایش را توسط فروشگاههای تخفیفی جدید تماشا میکرد یا آنکه باز هم با کمک خانوادهاش یک کسب و کار جدید را از صفر به راه میانداخت.
او گزینه دوم را انتخاب کرد. به این ترتیب، اولین «وال مارت» (Walmart) با سرمایهگذاری ۹۵ درصدی سم، سرمایه ۳ درصدی برادرش باد و سرمایه ۲ درصدی «دان ویتاکر» (Don Whitaker) افتتاح شد.
وال مارت، یک کسب و کار به گرمی خانواده
سم والتون وال مارت را به عنوان یک کسب و کار خانوادگی راهاندازی کرد. در نتیجه، نه تنها خودش، بلکه همسرش، برادرش، برادران همسرش و حتی چهار فرزندش هم در رشد وال مارت سهم داشتند. او میخواست با این کار، همبستگی بین اعضای خانوادهاش را حفظ کند و از طرفی، به فرزندانش فرصتی برای نشان دادن قابلیتهایشان بدهد.
گذشته از این، آنها نیز مثل یک کارمند معمولی برای کاری که انجام میدادند حقوق میگرفتند. این شیوه رفتار سم با فرزندانش باعث شد تا آنها نیز ارزش پولی که خودشان درمیآوردند را درک کنند.
همینطور که وال مارت موفقتر میشد، سم فروشگاههای بیشتری را در شهرهای کوچک افتتاح میکرد. سیاست او در شروع کار از شهرهای کوچک به او این فرصت را داد تا سرعت رشد کسب و کارش را افزایش دهد.
جیم والتون، پسر سم والتون:
پدرم همیشه به موازات تغییرات رشد میکرد. هیچ تصمیمی برای او مقدس و خاص نبود. وقتی احساس میکرد که تصمیم قبلیاش اشتباه بوده، حتی اگر آن را به گوش همه دنیا رسانده بود، خیلی راحت برمیگشت و آن را کلا تغییر میداد.
سهامی عام کردن وال مارت برای خلاصی از بدهیهای کمرشکن
والمارت، رشد میکرد و این رشد به پول نیاز داشت. سم برای تامین هزینههای وال مارت، مدام از بانکهای مختلف وام میگرفت. حتی گاهی از یک بانک پول میگرفت تا پول وام یک بانک دیگر را صاف کند.
بعد از مدتی، حجم بدهیها سر از میلیونها دلار درآورد. طلبکاران به دنبال سم راه افتاده بودند و پولشان را میخواستند. از طرفی بانکها هم دیگر به سم هیچ وامی نمیدادند.
در نتیجه، سم تصمیم گرفت وال مارت را سهامی عام کند تا از این طریق هم بتواند بدهیهایش را صاف کند و هم دیگر به پول قرض گرفتن نیازی نداشته باشد. اما سم نمیخواست همه آنچه که برایش زحمت کشیده است را به غریبهها بدهد. بنابراین تصمیم گرفت که حداقل ۵۱ درصد از سهام شرکت در اختیار خانواده والتون باقی بماند.
بعد از آنکه عرضه عمومی سهام صورت گرفت، سم توانست بعد از مدتها یک نفس راحت بکشد. چون تمام بدهیهایش تسویه شدند.
او در این باره میگوید:
«از آن روز به بعد دیگر هیچ پولی را از کسی قرض نگرفتم. شرکت، خودش با موفقیت پیش میرفت و منابع مالیاش را تامین میکرد. سهامی عام شدن، واقعا شرکت را از هر قید و بندی در مسیر رشد رها کرد و بار سنگینی را از دوش من برداشت.»
نکته هایی جالب در مورد سم والتون
او عاشق شکار کردن بود. وقتی بعد از شکستش در فروشگاه نیوپورت به دنبال شهر جدیدی برای زندگی و کار میگشت، بنتونویل را انتخاب کرد. چون علاوه بر نزدیکی به خانواده همسرش میتوانست از چهار فصل شکار بلدرچین در چهار ایالت استفاده کند.بعد از آنکه یک روزنامه تیتر زد: «سم والتون، پولدارترین مرد آمریکا است.» مردم زیادی از سراسر آمریکا به درب خانه او آمدند و از او تقاضای پول کردند. حتی یک زن از او خواست که برایش خانهای ۱۰۰ هزار دلاری بخرد چون همیشه آرزویش را داشته است.سم والتون و خانوادهاش لوازم مورد نیاز زندگی خود را از فروشگاههای تخفیفی خودشان میخریدند.سم در کتابی که قبل از فوتش نوشت برای نوههای خود پیغام گذاشت که اگر دست از پا خطا کنند و سهام خانوادگی وال مارت را به غریبهها بفروشند، از آن دنیا برمیگردد و آنها را اذیت میکند.وقتی سم میخواست اولین وال مارت را احداث کند، خانهاش را در گروی بانک گذاشت، از تمام کسانی که میشناخت پول قرض گرفت و همسرش پای تمام سفتهها را امضا کرد تا وام بیشتری بگیرند.سم عاشق پرواز کردن با هواپیما بود. اما نزدیک بود در همان اولین هواپیمایی که خرید جانش را از دست بدهد. چون ناگهان موتور هواپیمایش وسط آسمان منفجر شد. اما او توانست بدون موتور فرود بیاید.رانندگی سم مثل دستخطش افتضاح بود. پدرش تا وقتی که زنده بود، هیچ وقت سوار ماشینی که سم رانندهاش بود نشد. او مردم را به اسم صدا میزد. فرقی نمیکرد آن فرد چقدر از او فاصله دارد. تنها کافی بود چشم سم به یک آشنا قفل شود. او بلافاصله نام آن فرد را فریاد میزد و با او حال و احوال میکرد.وقتی سم در فروشگاه نیوپورت کار میکرد، به محض یافتن یک فرصت مناسب، به عنوان مشتری به مغازه رقیبش میرفت و از شیوه فروش و قیمتگذاری او تقلید میکرد.سم والتون:
بسیاری از فروشگاههای تخفیفی هم دوره ما، که زمانی بسیار مشهورتر و بزرگتر از وال مارت بودند اکنون دیگر وجود ندارند. حتی کسی نام آنها را به یاد نمیآورد. میدانید چرا آنها از بین رفتند و ما باقی ماندیم؟ احترام به مشتری؟ کسب رضایت او؟ ارزان فروختن؟ بیتوجهی به فروشگاهها؟ نه. دلیل شکست آنها بیتوجهی به فروشندگانش بود. اگر میخواهید کارکنان فروشگاه، هوای مشتریان را داشته باشند، شما هم باید هوای فروشندگانتان را داشته باشید. این مهمترین دلیل موفقیت وال مارت است.
نگاهی به زندگی شخصی سم والتون
زمانی که سم، دوران خدمت خود در ارتش را سپری میکرد، در یک باشگاه بولینگ با همسرش «هلن رابسون» (Helen Robson) آشنا شد. سم و هلن در سال ۱۹۴۳ با هم ازدواج کردند. آنها سه فرزند پسر به نامهای «سموئل رابسون» (Samuel Robson (Rob))، «جان توماس» (John Thomas)، «جیمز» (James Carr (Jim)) و یک فرزند دختر به نام «آلیس» (Alice Louise) دارند.
خلاصه ای از آنچه با هم گفتیمسم والتون، بنیانگذار وال مارت است که در سال ۱۹۱۸ (دوران رکود آمریکا) به دنیا آمد.او انگیزه و جاهطلبیاش را از مادرش آموخت. مادر او بسیار مطالعه میکرد و به تحصیل اهمیت زیادی میداد. وقتی سم چهارده ساله بود، یک کودک را از مرگ حتمی نجات داد.او در تمام دوران دبیرستان و دانشگاه، فردی بسیار فعال بود و از دبیرستان به بعد خودش تمام هزینههای زندگیاش را پرداخت میکرد.سم والتون بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه به عنوان کارآموز مدیریت در شرکت جی.سی.پنی استخدام شد.او بسیار بدخط بود. به همین دلیل همیشه با مامورهای بازرسی فروشگاه مشکل پیدا میکرد. چون گزارشهای فروش او غیرقابل خواندن بودند. بعد از بازگشت از جنگ، سم یکی از نمایندگیهای انحصاری بنفرانکلین را خریداری کرد و در شهر نیوپورت مشغول به کار شد.فروشگاه والتون بسیار موفق عمل کرد. همین موضوع باعث شد که صاحب اصلی مغازه از تمدید اجاره قرارداد منصرف شود. او میخواست مغازهای که سم آن را از مرز ورشکستگی به موفقیت رسانده بود را به پسرش بدهد.سم والتون و خانوادهاش از شهر نیوپورت به بنتونویل نقل مکان کردند. او فروشگاه تازهای را راهاندازی کرد و باز هم موفق شد.والتون نهتنها در بنتونویل بلکه در هر شهری که به نظرش مناسب میآمد یک نمایندگی انحصاری باز میکرد. این کار او نوعی سنتشکنی به شمار میرفت.مرکز خرید، ایده تازهای بود که سم یک بار، طعم موفقیت در آن را چشیده بود. اما تلاش او برای راهاندازی یک مرکز خرید مستقل با شکست روبهرو شد. چون او اعتبار کافی برای رقابت با فروشگاههای بزرگ آن زمان را نداشت.فروش زیاد با قیمت کم، آن هم زیر چتر نمایندگیهای انحصاری باعث شد که آنها با وجود تلاش زیاد، سود کمی بهدست آورند. بنابراین سم تصمیم گرفت که خودش یک شرکت مستقل را راهاندازی کند.سم والتون، وال مارت را به عنوان کسب و کاری خانوادگی راهاندازی کرد. بنابراین حتی بچههای کوچک او هم در کسب و کار سهم داشتند و دستمزد میگرفتند.بدهیهای سنگین، سم را تحت فشار گذاشت. در نتیجه او مجبور شد شرکت وال مارت را سهامی عام کند تا بتواند بدهیهایش را بپردازد. این کار باعث تسویه شدن تمام بدهیها و رشد وال مارت شد.او عاشق پرواز کردن بود. اما نزدیک بود جانش را در یک پرواز از دست بدهد.سم والتون در سال ۱۹۹۲ در اثر بیماری درگذشت.نظر شما چیست؟
فکر میکنید اکنون راهی برای راهاندازی کسب و کاری بزرگتر از وال مارت وجود داشته باشد؟ به نظر شما بستر کنونی جهان، نیازمند چه کسب و کاری است؟ آیا ایدهای در این زمینه دارید؟