هیزمشکن و مرگ
این نوبت روبرت صافاریان متولد 1333، منتقد فیلم، نویسنده، مستندساز سهیلا عابدینی زنده باشین بچهها! اما مثل ما زنده نباشین! اینها آخرین جملات یکی از داستانهای کتاب ارمنیمان بود: بچهها در مجلس عروسی یا عزایی (درست یادم نیست کدامیک. مدرسه پیرمردهاست دیگر) چند نفری شعری دکلمه میکنند و آخرش همه تشویقشان میکنند و «تامادا» هم با...
این نوبت روبرت صافاریان
متولد ۱۳۳۳، منتقد فیلم، نویسنده، مستندساز
سهیلا عابدینی
زنده باشین بچهها!
اما مثل ما زنده نباشین!
اینها آخرین جملات یکی از داستانهای کتاب ارمنیمان بود: بچهها در مجلس عروسی یا عزایی (درست یادم نیست کدامیک. مدرسه پیرمردهاست دیگر) چند نفری شعری دکلمه میکنند و آخرش همه تشویقشان میکنند و «تامادا» هم با قیافه جدی سبیلهایش را تاب میدهد و این دو جمله را میگوید که البته به ارمنی خیلی موزونتر و قشنگتر است از ترجمهای که من کردهام. اعتراف میکنم که آن موقع معنی این جملهها را خوب نمیفهمیدیم، یا چنان که رسم بچههاست، به وزن کلمات بیشتر توجه داشتیم تا به معنیشان. اما به خاطر همین موزون بودن، شعر یادم ماند و سالهای بعد که بیشتر وارد زندگی شدم، دیدم چه معنای عمیقی دارد. زنده باشین! آفرین! اما زندگیهاتون مثل ما نباشد. به سختی و فلاکت زندگیهای ما نباشد. زندگیهای بهتر و مرفهتر و شادتری داشته باشید.
من هم مثل تقریبا همه بچههای ارمنی به مدرسه ارمنی میرفتم. کتاب زبان ارمنی داشتیم و معلمهای ارمنی. بچهها هم همه ارمنی بودند. اما اشتباه نکنید. درسهایمان همه به ارمنی نبود. کتابهای درسی فارسی و ریاضی و علمالاشیا و باقی کتابها همه به فارسی بودند؛ همان کتابهای رسمی آموزش و پرورش که در همه مدرسهها تدریس میشد. فقط هفتهای پنج یا شش ساعت درس ارمنی هم داشتیم که جای فقه و تعلیمات دینی بود که نداشتیم. در واقع میانگین درسهای ارمنیمان را که شامل خواندن و دیکته و تعلیمات دینی مسیحی میشد، در کارنامهمان جلوی درس «تعلیمات دینی» میگذاشتند.
اما «تامادا» چیست؟ همان که سبیلهایش را تاب داد و آن کلمات حکیمانه را گفت. تامادا یعنی مجلسگردان. کسی که در مجلس عزا و عروسی مجلس را مدیریت میکند. وقتی میخواهند به سلامتی یا افتخار کسی بنوشند، درباره هنرها و محاسن او داد سخن میدهد. هم او معین میکند سر میز چه کسانی بخوانند و شعر دکلمه کنند و اگر عروسی باشد، خانواده داماد و عروس را به هم معرفی میکند. این تاماداها حرفهای خیلی حکیمانه میزدند. در یک کلام سمت خیلی مهمی بود. امروز این رسم و این «پُست» منسوخ شده است. اصل کلمهاش هم مثل اینکه به زبان گرجی است و از آنجا به ارمنی هم آمده.
بههرحال همه بچههای مدرسه ارمنی بودند، اما بیشتر معلمها فارس بودند و کتابها هم که به فارسی. یادم نمیآید تمهید خاصی برای اینکه ما بچههای فارسیندان کتابهای فارسی را بفهمیم، در کار بوده باشد. غریب هم هست. بچهها تا موقعی که خانه بودند، جز به ارمنی با کسی حرف نمیزدند و عجیب است چطور با کتابهای درسی رابطه برقرار میکردند. خودم اصلا یادم نیست چطور شروع کردم به فهمیدن فارسی و چطور شروع کردم به حرف زدن با معلمهای فارس مدرسهمان. اما میدانم کلاس سوم و چهارم که بودم، دیگر «کیهان بچهها» میخواندم و یادم نمیآید به مشکل جدی در فهم کتابهای درسیمان برخورده باشم.
سواددار شدن من که بزرگترین بچه پدر و مادرم و اولین نوه پدربزرگ و مادربزرگ پدری بودم که با ما زندگی میکردند، اتفاق مهمی در خانواده بود. در خانواه هیچکس سواد نداشت و به همین خاطر سواد و مدرسه ارزش بود و خوب درس خواندن و نمره خوب گرفتن باعث افتخار اهل فامیل. جلد کتابهای درسی هم این آرمانیسازی سواد و کتاب را نشان میدهد: زنگ مدرسه، مشعل دانش، عکس نویسندگان بزرگ ارمنی در سدههای گذشته و دفتر مشق طوری کنار هم چیده شدهاند که حسی از آینده روشن را القا میکنند. فارسی و ارمنی خواندن من آنقدر غریب و از سوی دیگر، موجب مسرت و افتخار خانواده بود که گاهی شبها همه مینشستند و من از روی کتاب درسیمان داستانهایی برایشان میخواندم. هم از کتابهای فارسی و هم ارمنی.
در کتابهای ارمنی غیر از آن شعر «زنده باشین بچهها»، شعر دیگری هم بود که خیلی دوست داشتند برایشان بخوانم؛ شعر «هیزمشکن و مرگ». داستان از این قرار است:
هیزمشکن پیری بار هیزم سنگینی را به دوش میکشد. او یک آن از خستگی بارش را زمین میگذارد و گله میکند که این چه زندگیای است، نه خانهام در دارد و نه تنورم بهراه است، شانههام فرسوده شدهاند، خود پیر شدهام و خانوادهام گرسنه است. کجایی مرگ که راحت شوم از این زندگی… و به اینجا که میرسد، ناگهان مرگ ظاهر میشود. ها پیرمرد؟ با من کاری داشتی؟ من را صدا کردی؟ هیزمشکن زهرهترک میشود، زبانش میگیرد و به تتهپته میافتد، میگوید: نه به خدا! خدا گواه است خبری نیست، فکر بد نکن! بارکالله، چه بهموقع رسیدی. یکی نبود کمک کند این هیزمها را روی دوشم بگذارم. اینها را روی دوشم بگذار و خودت برگرد…
مادر و پدرم و عموهام میخندیدند و شاید نیمنگاهی هم به پدر و مادر پیرشان میکردند که گاهی زیادی آه و ناله میکردند.
این هم از داستانهایی بود که آن موقعها معنیاش را خوب درک نمیکردم، اما این روزها چه بسا وقتی میخواهم غُر بزنم و از زندگیام بنالم، به یادش میافتم.
چلچراغ ۸۱۳