موسیقی به مثابه فیلم
گفتوگو با حِیدو هدایتی به مناسبت انتشار اولین آلبوم رسمیاش هستی عالی طبع حِیدو هدایتی را به عنوان موزیسینی میشناسم که اسم جالبی دارد، مُنگه را خوانده و قطعاتش را میشود از روی تصویری بودن، لطافت و داستانوار بودنش تشخیص داد. خیلی از مصاحبه با مطبوعات استقبال نمیکند، ولی روزی که برایش پیغام گذاشتم که برای گفتوگو با چلچراغ زمانی تعیین...
گفتوگو با حِیدو هدایتی به مناسبت انتشار اولین آلبوم رسمیاش
هستی عالی طبع
حِیدو هدایتی را به عنوان موزیسینی میشناسم که اسم جالبی دارد، مُنگه را خوانده و قطعاتش را میشود از روی تصویری بودن، لطافت و داستانوار بودنش تشخیص داد. خیلی از مصاحبه با مطبوعات استقبال نمیکند، ولی روزی که برایش پیغام گذاشتم که برای گفتوگو با چلچراغ زمانی تعیین کند، برایم تایپ کرد: «من زندگیام را مدیون چلچراغم.» و همین شد که گفتوگوی ما شکل گرفت. صفحات فوق، بخشهایی از گپ و گفت مفصلی است که حکایت از ماجرای شروع موسیقیاش دارد، از آلبوم اولش گفته و گریزی هم به ماجراهای جالب قطعاتش زده و در بین همه این حرفها از ماجراهای جنوب و موسیقی جنوبی گفته که شناسه اصلی موزیک حیدو است.
اولین سوالی که میخواهم بپرسم، درباره اسمی است که ما شما را با آن میشناسیم. حیدو اسم اصلی شماست؟ احساس میکنم با توجه به شخصیت داستانپسند خودتان، ممکن است یک داستانی پشت این اسم باشد!
حیدو همان حیدر است که در لهجه جنوبی حیدو شده! بگذار دستور زبان جنوب را برایت توضیح بدهم. آنجا آخر خیلی از کلمهها «واو» اضافه میشود و این واو بسته به لحن گوینده میتواند معانی مختلفی بدهد. بههرحال من را از بچگی حیدو صدا میکردند. ممکن بود در مدرسه یک عده حیدر صدایم کنند، ولی تا پایم را از مدرسه بیرون میگذاشتم، دوباره همان حیدو بودم! حیدو همینطوری روی من ماند و حتی خود من هم یک وقتهایی خودم را به این اسم میشناسم. مثلا وقتی میخواهم بلیت هواپیما بگیرم، خودم را حیدو هدایتی معرفی میکنم، بعد به خودم میگویم که نه بابا تو حیدر هدایتیای! الان به دوستان صمیمیام می-گویم مرا حیدر صدا کنید، چون برایم پر از داستان است. اصلا ترجیح میدهم هر دو اسم حفظ شوند. مثلا بگویند این حیدر است که به او حیدو میگویند. (میخندد)
چه شد که موسیقی را به طور جدی دنبال کردید؟
من از بچگی میخواندم، چون خانوادگی صدای خوبی داریم و کلا موسیقی همیشه در خانه ما جریان داشت. اما از یک برهه زمانی تا مدتها بعد دیگر سمت خواندن نرفتم. حتی یادم رفته بود صدای آواز خواندن دارم. اما شعر و ترانه مینوشتم و در ذهنم ملودی میساختم. من یکسری موزیک آماده کرده بودم و دنبال خواننده میگشتم. حدود سال 93 در استودیو کارها را ماکت و بعد آرشیو کرده بودم که اگر خواننده پیدا کردم، همان را پلی کنم و بگویم چطور باید بخواند. تقریبا پنج سال پیش به طور اتفاقی، نصفه شب به آرشیو موزیکهایم برخوردم و صدای خودم پلی شد که میخواندم: «مو سی تو همین جا حنا بار گذاشتُم». خیلی از روزهایی که شعرش را گفته بودم و خوانده بودمش، گذشته بود و دیدم چقدر خوب است. از خودم پرسیدم واقعا این را من خواندم؟! بعد یاد حرف دوستم در استودیو افتادم که همان سالها میگفت صدای خوبی داری و میخواهی خودت بخوانی؟ و من محکم و قاطع میگفتم حرفش را هم نزن! همان شب موزیک را در کانال تلگرامم گذاشتم و بعد رفتم خوابیدم. فردا صبح یک چیزی حدود 50 هزارتا بازدید خورده بود! من فکر میکردم شوخی است (میخندد)، ولی فهمیدم مردم از اینجور فضاها خوششان میآید و فکر کردم اگر «مو سی تو» را دوست داشتند، پس خیلی چیزهای دیگر را هم دوست خواهند داشت. موزیکها خیلی سال پیش تولید شده بودند. مثلا 10 سال پیش. این شروع این بود که من موزیکها را کمکم منتشر کردم. جدیدترین موزیکهایی که ساختم، «سو» و «لُکّه» بوده. لُکّه را برای تولدم ساختم و سو را برای یکی از اتفاقات بزرگ زندگیام. بقیه همه قدیمیاند. در آلبوم تیریشکو هم فقط همان «سو» جدید است. من هیچ اصراری روی انتشار اینها نداشتم و به خاطر همین هم بود که سالی یک ترک بیرون میدادم.
به نظرتان موسیقی جنوب امروز در چه جایگاهی ایستاده؟
من خودم را در این عرصه صاحبنظر نمیدانم و فقط میتوانم طبق نظر شخصیام حرف بزنم. بگذار اینطوری شروع کنم که شرایط اجتماعی آدمهای جنوب یا هر اقلیم دیگری بستگی دارد به فراخور مناسبات اجتماعیشان یا صنعتی که در آنجا درحال رشد است، فرقی نمیکند صنعت نفت باشد، یا توریست، یا حملونقل. جنوب همیشه ورودی و خروجی داشته و به همین دلیل در به وجود آوردن یک جریان موسیقایی آوانگارد بوده و فارغ از ارزشگذاری، همواره در این مورد پیشتازی داشته است.
تصویر مردم از جنوب ایران معمولا تصویری است پر از راز و اسرار و داستان. این نگاهی است که از دل موسیقی این خطه به دست ما رسیده. این دیدگاه چقدر درست است؟
من خیلی آدم انتزاعیای هستم و این انتزاع با شاعری همراه میشود و باعث میشود یک چیزهایی از نگاه من طور دیگری به نظر بیاید. وقتی از منظر من به ماجرا نگاه میکنی، اینطوری است که ما در جنوب فقر و نداشتن و نبودن خیلی چیزهای زیادی را داریم. روایت یک قصه عاشقانه در جنوب تا همین بچگیهای من یک تابو بوده. کسی عیان به موزیک عاشقانه گوش نمیکرد. شاید در شکلهای دیگر بود، مثلا در شروه یک چیزهایی شنیده میشد، ولی کسی آشکارا به این چیزها گوش نمیکرد. من حس میکنم قبل از انقلاب خیلی شرایط فرق میکرد و حالا خیلی چیزها تابو شده، بهخصوص امیال و حسهای این شکلی، مثل عشق. به همین خاطر من فکر میکنم اتمسفری که در این موسیقی به وجود میآید، نشئتگرفته از یک نیاز است. حقیقتا زندگی جنوبیها خیلی زندگی سختی است، اصلا زندگی خوشحال و بگو بخند و 24 ساعت در موزیک نیست. بگذار یک چیز جالب برایت بگویم. در جنوب وقتی در خانههای قشری که خودم در آن هستم (یعنی قشری که خیلی پولدار نیستند و دارند زندگیشان را میکنند)، مهمان میآید، ظرفهایی جلوی مهمان چیده میشود که خودمان اصلا از آنها استفاده نمیکنیم. حقیقتا ما هم مثل خیلی جاهای دیگر بهترین غذا را فقط برای مهمان درست میکنیم. شاید این کارها را در شمال یا آذربایجان هم بکنند، ولی در جنوب خیلی شکل غلوآمیزتری دارد و یک وقتهایی پیش خودت میگویی واقعا لازم نیست حتما این غذا را برای مهمان بیاوری! این ریشه در این دارد که میخواهد نداشتههایش را طوری بپوشاند که خودش را خجالتزده نکند. موسیقی جنوب هم همین است، یعنی این دز از لطافت و شاعرانگی که داریم راجع بهش صحبت میکنیم، طوری است که آن آدم میخواهد شرمنده خودش نباشد و بگوید ما همچین چیزهایی نداریم. اگر عاشقانهای هم هست، یک عاشقانه پرغم است. قصه چیزی است که آدمهای سرزمین من دوستش دارند و ما همیشه در همه جا قصه داشتیم.
با این حساب، جریان موسیقی جنوبی که امروز داریم، چقدر ماندگار است؟
من خیلی دوست دارم همه چیز را تبدیل به مثال کنم، چون از پشتش یک قصه درمیآید. (میخندد) حالا هم یک مثال میزنم، فرق اینکه میگویی این جریان ادامه دارد یا ندارد، همانقدر ساده است که بپرسیم فرق گفتوگو و گفتمان چیست؟ گفتوگو تمام میشود، ولی اگر گفتمان باشد، ممکن است 20 سال دیگر هم ادامه داشته باشد. به نظر من اینطور باید نگاه کنیم که اصلا موسیقیای که در حال حاضر در جنوب دارد ارائه و تولید میشود و به نظر عدهای روی یک موج سوار شده، چقدر شاخصهای گفتمان را دارد. به نظر من دارد و اتفاقا سیر تکامل درستی هم در حال طی شدن است. خود من درباره موزیک خودم میگویم که دیگر حاضر نیستم «مُنگه» را بخوانم، چون فکر میکنم آن یک برهه از زندگی من در یک شرایط اجتماعی خاص بود و تاثیرگرفته از فلان فضا بوده و تمام شده. من اگر الان بخواهم فکر کنم چون فلان موزیکم وایرال شده و گرفته، پس همه را همانطور تولید کنم، مطمئنم که مسیرم به هیچجا ختم نمیشود. چرا؟ چون من دیگر آن آدمی نیستم که همچون اثری تولید کنم. همه چیز خیلی دستدوم میشود و دیگر یک آرتیست واقعی پشت اثر نیست.
به عنوان کسی که از فاصله نزدیک شاهد طی شدن مسیر تکامل این نوع موسیقی است، درباره چگونه طی شدن بالا و پایین این جریان بگویید.
من فکر میکنم موزیسینهایی که الان دارند در جنوب ایران کار میکنند، از خوزستان گرفته تا سیستان و بلوچستان، یک استراتژی خیلی خفن پیدا کردهاند. مثلا فهمیدهاند که نیازی نیست هزینههای کلانی کنند و از طرفی، یکسری منابع خوب دارند، مثل عقبه موسیقاییشان، مثل ارثی که در ریتم و ملودی بهشان رسیده. به نظرم جنوبیها بسیار آدمهای فرصتطلبی هستند، البته فرصتطلب به معنی خوبش، چون از موقعیتی که برایشان به وجود آمده و از ارثی که بهشان رسیده، بهترین استفاده را میکنند. این ارث در گوشه گوشه ایران هست، ولی جنوبیها بیشتر و بهتر درکش کردند و حتی من فکر میکنم الان و دقیقا در همین برهه خیلی جای خوبی ایستادهاند، چون دیگر بازتولید صرف موسیقی قدیمشان ندارند. دیگر اینطور نیست که بازخوانی ارثی را که بهشان رسیده، انجام دهند. دارند اثر اورژینال تولید میکنند و روز به روز ما شکلهای توسعهیافتهتری از موسیقی جنوب میبینیم. آرتیستهای الان دیتاهایی متفاوتتر از پدربزرگهایشان دارند و نگاههایشان هم واقعا فرق کرده و به این نتیجه رسیدهاند که اگر قرار است یک اثری ماندگار شود، باید در جریان تکامل حضور داشته باشد. این اتفاق الان در موسیقی جنوب دارد میافتد، طبیعتا چند وقت بعد رکود خواهیم داشت و قطعا در بازهای موسیقی جنوب از مد خواهد افتاد و من نمیدانم آن موقع جریان به چه صورت خواهد بود.
به نظر میآید کار کردن روی موسیقی جنوبی دغدغههای زیادی را به همراه دارد، از جمله نگاههای اشتباهی که ممکن است بین مردم جنوب و مرکز شکاف ایجاد کند.
به نظر من دو تا مسئله اصلی در این بحث هست. اول اینکه آدمهای جنوب و آدمهای شهرستانها و شهرهایی غیر از پایتخت اساسا قشر آرتیست مرفهی نداشتند و در غالب موارد در شکل سختی زندگی کردهاند. اغلب آنقدر سخت زندگی کردهاند که مشکلات برایشان عادی است. میگویند «مشکلی پیش آمده؟ خب زندگی پر از مشکل است دیگر» و خیلی راحت مشکلات را میپذیرند. به همین دلیل اساسا جنوبیها برای موزیک کار کردن خیلی دردسری نمیکشند و سختگیر نیستند. اینجا اگر یک نفر را بخواهی که برایت میکس و مستر کند، خیلی سختی نمیکشی، خودت با یوتیوب یاد میگیری، یا یکی را پیدا میکنی و کارت را راه میاندازی و مخاطب هم داری! من واقعا دیدم که با همین الگو بَند درست شده. چالش در زندگی جنوب به صورت روتین وجود دارد و این باعث شده آدمها راحت بپذیرند. مسئله دوم نگاه پایتختنشینی است. احتمالا میدانی که من 15 سال است تهران زندگی میکنم، ولی در شکل کلان به هر چیزی نگاه کنی که قرار است با سیستم و نظام سرمایهداری همراه شود، قطعا یک سرش در تهران است و رسما هر کاری دلش بخواهد، انجام میدهد و از آنجا پخش میشود. برای نظام سرمایهداری هم خیلی مهم نیست چه چیزی به خورد آدمها میدهد و فقط میخواهد پول دربیاورد. درنتیجه جستوجو میکند و سطحیترین دغدغههای جامعه را پیدا میکند و تعدادی آرتیست برمیدارد که بتوانند آن دغدغههای سطحی را برای مخاطب ارضا کنند. بعد روی همان سرمایهگذاری میکند و آن آدم هم موزیک سطحی میخواند و منتشر میکند و چون کالاست، آن را میفروشد و پولش را درمیآورد! همه اینها را گفتم که بگویم نظری که آن آدمی که در تهران نشسته و در مورد موزیسین جنوبی که به او نگاه از بالا به پایین دارد، میدهد، اصلا اهمیتی ندارد، چون دارد اثر سطحی تولید میکند. ما همین الان هم در جنوب اینطوری نیستیم که بگوییم فلانی از تهران آمده. برایمان مهم نیست که چه کسی از کجا آمده، چون مهم این است که آن را که خبری شد خبری باز نیامد. تهش همین است. (میخندد)
تجربه شخصی خودتان درباره موزیسین موسیقی جنوبی بودن با چه چالشهایی همراه است؟
من خیلی نگاه هنرصنعت به موضوع ندارم که بخواهم با چالشهایش دستوپنجه نرم کنم. راستش من خیلی راحت کار میکنم، البته خیلی سخت است ها، حالا من میگویم راحت کار میکنم، فکر نکن اگر تنظیمکننده به من میگوید پنج میلیون هزینه کار است، من دست کنم در جیبم و پول را بدهم! من که دارم کار میکنم و زحمت میکشم و پول تنظیمکننده را میدهم، اینطوری به قضیه نگاه میکنم که خب طبیعی است دیگر! باید کار کنم و پول بدهم، کجایش عجیب و غریب است؟ البته اینطوری هم نبود که از اول اینطوری باشم. من حالا دیگر به همه چیز راحت نگاه میکنم. میدانی از کی اینطور شد؟ من هم مثل خیلیها در یک سنی در اوایل فعالیت هنریام بودم که یکسری موفقیتهای کوچک داشتم که در چشم خودم بزرگ بود و فکر میکردم آرتیستم و باید حامی داشته باشم. بعد از چندین سال مثلا هفت سال به خودم گفتم این همه سال صبر کردی، آیا کسی فلان مجموعه عکست را حمایت کرد؟ کدام سیاستگذار؟ کدام نهاد؟ کدام تهیهکننده؟ کدام سرمایهگذار آمد و گفت وای چه استعدادی؟ قرار نیست اینطور باشد. تجربه زیسته است دیگر، من فهمیدم که اساسا آدم خاصی نیستم. نمیدانم شعر مال خاقانی بود یا رودکی که میگفت بی صد هزار مردم تنهایی، با صد هزار مردم تنهایی. درنهایت برای آرتیست همه چیز همین است. البته اگر آرتیست باشد، آرتیست با A بزرگ! میگویم A بزرگ چون باحالتر است، باهویتتر و جدیتر است. (میخندد) آرتیست نمیتواند در گرو چیزی باشد. بله، کار سختی دارد، کاری انتخاب کردهای که سخت است و در جایی هم زندگی میکنی که شرایطش با همه جا متفاوت است و چه بخواهی چه نخواهی همین است. مگر ندیدی که در تلویزیونمان هم نصیحتمان میکنند که جمع کنید بروید؟!
اگر اشتباه نکنم، فیلمسازی خواندهاید. علاوه بر این تجربه فعالیت در زمینه عکاسی و پروژههای سینمایی هم داشتهاید.
من اصلا دانشگاه نرفتم. در آموزشگاههای آزاد سینما یاد گرفتم و بعدش سالها کار کردم. حقیقت این است که من از بچگی تصویر و روایت و قصه را دوست داشتم و مادرم همیشه در حال تعریف کردن قصههای خفن و سورئال عجیب و غریب بود. از یک سنی به بعد من تمام برنامههای تلویزیون را تماشا میکردم. مهم نبود اخبار است یا پیام بازرگانی! هرچه بود، باید نگاه میکردم، و چون خیلی خیالپرداز بودم، دلم میخواست قصههایی را که در ذهنم هست، شبیه فیلمهایی که میبینم، بسازم. زمان گذشت تا یک شب به دوستم گفتم: «من فکرهایم را کردهام، میخواهم بروم تهران فیلمسازی یاد بگیرم.» و دوستم بلافاصله گفت: «فردا صبح برو.» و من واقعا فردا صبح رفتم و تجربههای خیلی جالبی در تهران داشتم. در واقع کار تخصصی من جلوههای ویژه است، اما از یک جایی به بعد حس کردم هر چقدر به مارکت نزدیک میشوم، از خودم دور میشوم و اینطور ترجیح دادم که در هر کدام از مسیرهایی که در آنها قدم میگذارم، با امضای شخصی خودم و با دل خودم پیش بروم، و همینطور هم شد.
چیزی که در موزیک حیدو هدایتی متوجه آن میشویم، نقش پررنگ تصویر است. این تاثیری است که از تجربه عکاسی وارد موسیقی شده؟
اول این را بگویم که پشت هر کدام از موزیکهایی که ساخته شده، یک اتفاق جالب رخ داده. البته دارم از موزیک حرف میزنم، نه شعر و ترانه! اینطوری بوده که من همیشه یک فضایی را ترسیم میکردم و به تنظیمکننده میگفتم اینجا یک بیابان داریم و باد گرم هم درحال وزیدن است. یک بوتهای هست که باد دارد حرکتش میدهد و یک شتر هم آن ته پیداست، حالا میخواهیم برای این صحنه یک موزیک بسازیم. بله، برای من اول تصویر است. آن وقتها فیلم ساختن خیلی برایم گران تمام میشد و این در حالی بود که ساخت موزیک ارزانتر آب میخورد. پس با فیلمنامه و داستان و تصویری که داشتم، موزیک ساختم! حقیقتا از زاویه موزیک به مثابه فیلم به قطعاتم نگاه میکنم و این برایم مهم است که تصویر حتما در کارهایم دیده شود. موزیک فقط نباید گوش آدم را درگیر کند. وقتی گوش آدم درگیر است، تپش قلبش هم باید عوض شود! چندتا ویژن و تصویر ببینی و هر چقدر این فانکشنها بیشتر باشد، موزیک قویتر است. آرتیست باید بتواند تجربه شنیداری متفاوتی را برای مخاطبش رقم بزند.
اضافه شدن چه مولفههایی به یک موسیقی از آن موسیقی محلی جنوبی میسازد؟
من میگویم موسیقی جنوب یکسری شعر و ملودی از پیش تعیینشده نیست! بیشترین نقدی که همیشه به من میشود، این است که میگویند این موزیک جنوبی نیست. به نظر من موزیک باید یک سیر تکاملی را طی کند تا پختهتر شود و جا بیفتد و ما مدام باید به این دیگ اضافه کنیم. من حقیقتا همه تلاشم این است که همیشه یک چیزی به یک جایی اضافه شود. یک بچه درست به جامعه اضافه شود، یک ملودی خوب به جنوب اضافه شود. اتمسفر و فرهنگ و اتفاقات جنوبی باید به اثر اضافه شود تا جنوبی شود. شعر جنوبی شعری نیست که در آن به «من» بگویی «مو»، به جای «ببین» بگویی « سِیّ کّ»! اینها در فرم است. موضوع این است که مدل مواجهه مردم اینجا با زندگی متفاوت است و از یک لطافت سادهلوحانه و صاف و ساده بهره میبرد که خیلی قشنگ است. من دلم میخواهد این حالوهوا و اتمسفر را در کارهایم داشته باشم و به نظرم این جنوبی بودن است. اثر هنری زمانی میتواند اثر اورژینال و امضاداری باشد که ردپای آرتیست در آن پیدا باشد. اگر غیر از این باشد، طرف فقط یک اپراتور خوب بوده نه آرتیست! تجربه زندگی در کوه، کنار دریا، بودن در بستر هنرهای تجسمی، فیلم ساختن و عکاسی کردن و جلوههای ویژه و شرایط زندگی خودم شده موزیکی که گوش میدهید. هر کس از من میپرسد سبک موزیکت چیست، میگویم حالا دوستش داری یا نه؟ اگر بگوید آره، میگویم چه کار به سبکش داری؟ گوش کن. (میخندد) چون همه اینها را باید توضیح بدهم و خیلی اهل بحثهای تخصصی و فنی نیستم.
«مُنگه» شنیدهشدهترین و البته محبوبترین قطعهای است که تا کنون منتشر شده. چه شد که منگه شکل گرفت؟
یک شب خیلی حال بدی داشتم و جلوی آینه نشسته بودم. در همان حال داشتم با ملودی زمزمه میکردم «مو عه هرجا بروم سر وا بگردانم، تو او چیشای خووت سنبل میکاروم» و با ویس گوشی ضبطش کردم. چون ملودی باحالی شده بود. خیلی برای خودم غمگین بود. ادامه شعر نمیآمد و من بیخودی زمزمه کردم «بیو بیو بیو» و این در ذهنم ماند تا وقتی که بعد از یک سال رفتم خانهمان. نصفه شب که رسیدم، دیدم حامد، برادرم، در آشپرخانه بیرونی نشسته و دارد با گیتارش ور میرود. داشت یک آرپژی میزد که من نشنیده بودم. من هم بداهه روی آن آرپژ خواندم و خیلی خوب از آب درآمد. حدود سه صبح زمستان با یک ریکوردر، همانجا کار را ضبط کردیم و این هم رفت در آرشیو. سال 97 هادی حدادی در خانه من این قطعه را شنید و گفت همینطوری منتشرش کن و راستش خودم هم موافق بودم. همان شب پنج صبح منتشرش کردم و اینی که منتشر شد، همان نسخهای است که در آشپزخانه مامانم ضبطش کردیم و دیگر هیچوقت بازخوانیاش نکردم. یکی از دلایلی هم که از کنسرت گذاشتن خوشم نمیآید، همین است.
متوجه نشدم، یعنی از اینکه کنسرت برگزار کنید، استقبال نمیکنید؟
من با کنسرت مخالف نیستم، فقط با شکل متعارفش مشکل دارم. آن هم فقط برای خودم، نه دیگری. اتفاقا از پرفورمنس استقبال میکنم، ولی راستش خیلی دوست ندارم با این سبکی که جریان دارد، اجرا بگذارم. هیچکدام از این موزیکها برای من اینطوری نبوده که بروم در استودیو و شسته و رفته شروع به خواندن کنم. باورت نمیشود، کل هزینه ضبط آلبوم من در تهران میشد 30 میلیون. من چون دلم نمیخواست برای ضبط آلبوم به استودیو بروم، به جای 30 میلیون، 200 میلیون از جیبم هزینه کردم و در عوض تمام نوازندهها و تجهیزاتی را که یک استودیو لازم دارد، بردم بالاترین قسمت سبلان و یک جایی شبیه قلعه را اجاره کردم و نوازندهها را حدود 25 روز آنجا نگه داشتم و آلبوم را ضبط کردیم! فقط برای اینکه استودیو نروم! آلبوم تیریشکو اینطوری ضبط شد. آن لحظهای که من منگه را در آشپزخانه مامانم ضبط کردم، آنی از زندگی من است و من چطور میتوانم دوباره تکرارش کنم؟ کسی که در استودیو ضبط میکند، خط تولید موزیک دارد و در تیراژ بالا کار میدهد بیرون، کنسرت میگذارد، نه منی که که موزیکم اینطوری تولید شده. من لایو هم بلدم بخوانم، اجرا هم رفتم و کنسرت کوچک هم گذاشتم، ولی منظورم این است که دلم میخواهد دلی باشد. من اصلا آن آدمی نیستم که روی استیج بایستد و لبخند بزند و بگوید «دوستتون دارم و قربونتون برم»، من نمیتوانم آن آدم باشم. من اصلا نمیدانم چه کسی نشسته مقابلم، چون پول بلیت پرداخت کرده، باید برایش بخوانم؟ با کنسرت موافقم، اما نه به این شکل، برنامههای خاص خودم را برایش دارم.
اولین آلبوم رسمیتان با نام «تیریشکو» بهتازگی منتشر شده است. واکنشها نسبت به آن چطور بود؟
به طرز مشکوکی همه چیز خوب است! هم استقبال شد و هم فروشش خوب بود. در مورد انتشار آلبوم هم فکر کردم اگر کسی بخواهد رایگان دانلود کند، قطعا یک راهی پیدا میکند و این کار را میکند. هیچ دلم نمیخواهد کسی باشد که دلش نخواهد بابت آلبوم من پول بدهد و مجبور به این کار باشد. حتی اگر دلش هم بخواهد پول بدهد، ولی پولش را نداشته باشد هم همین است. مهمترین مسئله این است که من کسی هستم که برایم مهم نیست فروش آلبومم بالا باشد، دوست دارم شنیده شوم. شنیده شدن برایم مهمتر از درآمد است.
یکی از کارهای رایجی که در این سبک از موسیقی با آنها برخورد میکنیم، قطعات بازخوانیشده است. بااینحال بیشتر قطعات آلبوم «تیریشکو» را قطعات اورژینال تشکیل دادهاند.
بگذار کمی مقدمهچینی کنم. من از بچگی هر وقت چیزی را میدیدم، یا میشنیدم، طوری برای خودم تجسمش میکردم که خودم دلم میخواست! بعدها فکر کردم اگر قرار است اثری هم تولید کنم، باید بر طبق همین الگو باشد و ناخوآدگاه همین هم شد. من موسیقی جنوب را همیشه اینطوری میشنیدم، خودم هر چه دلم میخواست، زیر نی انبان میگذاشتم. چه میدانم یک چیزی کم میکردم و چیز دیگری اضافه می-کردم و هنوز هم همین است. در ادبیات هم من عاشق بحر طویلم، عاشق فرم تذکره الاولیا هستم و کلا آن سبک شعر را میپسندم و به همین دلیل خیلی به کراس شعر اعتقاد نداشتم و اینکه یک بیت هی وسط موزیک تکرار شود برایم جالب نبود. در «قطار خالی» به همین دلیل شعر یک کله تا آخر میرود و هیچ چیزی تکرارنمیشود. در «بید خون» هم همین است. هیچ چیز بازخوانی را دوست ندارم و به جز یک ترک که قصه قشنگی پشتش است، چون مادرم همیشه آن را میخواند، علاقهای به بازخوانی هم ندارم.
در بخشی از یادداشت آلبوم، آن را در شخصیترین حالت ممکن به آدمها و اشیا و مکانهای مختلفی تقدیم کردهاید. پمپ بنزین یکی از همان مکانهاست که برای خود من جالب است که دلیلش را بدانم.
ببین، این پمپ بنزینهای وسط راهاند که آدمها را به مقصدشان میرسانند، وگرنه همه وسط راه میمانیم! پمپ بنزین برای من استعاره از آدمهایی است که وسط راه ما، وسط ناامیدی ما به دادمان میرسند و کمکمان میکنند. آدمهای این شکلی برای من کم نبودند و خودشان هم شاید ندانند. در بخش تشکر آلبوم من اسم کسانی را نوشتم که حداقل هفت سال است ندیدمشان! از طرفی، من و دوستم سام تمام تصمیمهای مهم زندگیمان را کنار یکی از پمپ بنزینهای نزدیک خانهمان گرفتیم و هنوز که هنوز است، وقتی میروم جنوب، به دیدن سام میروم و اینبار نه با موتور سام، بلکه با ماشینش میرویم کنار همان پمپ بنزین و به لحظهای که به او گفتم میخواهم بروم تهران و او گفت فردا صبح برو و من واقعا رفتم، فکر میکنم.
با این میزان از استقبالی که از آلبوم اول شد، آیا در آلبوم بعدی هم شاهد فضایی مشابه خواهیم بود؟
بههیچوجه. در آلبوم بعدی شکل ماجرا از فرمت حسی بودن درآمده و من حالا دیگر آن آدمی نیستم که مینوشتم «نترس عشق جونی»، آنقدر دیگر نمیتوانم صریح باشم. آلبوم بعدی کمی شکل پژوهشی گرفته و فضا مینیمالتر شده و من بیشتر به خودم پایبندم. حتی حاضرم بپذیرم که مخاطبم کم باشد، ولی موزیکی که ارائه میدهم، باکیفیت باشد. آلبوم بعدی فضایی دارد که بیشتر به«لُکّه» نزدیک است.
اسم «لُکّه» را آوردید، آیا لکّه هم مثل بقیه قطعات ماجرای شخصیای دارد؟ و اینکه لُکّه موزیک ویدیوی جالبی هم داشت که به نظر میآید به اتفاقات جنوبی مربوط هستند.
لکه سه سال پیش در شرایطی ساخته شد که من در یک پارادوکس عجیبی بودم و زندگی خیلی برایم سخت بود. پارادوکسی که دست گذاشته بود روی تفاوت محل تولد و بزرگ شدن من و محیطی که حالا در آن زندگی میکنم. این تفاوت داشت کمر من را خرد میکرد. حقیقتا من بینش یک خانواده سنتی جنوبی را دوست دارم. اینکه چطور باید با مردم رفتار کنم. برای من خیلی سخت است اگر یکی در تاکسی ازم سوال میپرسد، با لبخند جوابش را ندهم و مثل یک آدم شهری با مناسبات شهری به طرف بگویم «نمیدانم آقا» و رویم را برگردانم! من اخلاق جنوبی را دوست دارم. من در همچین شرایطی لکه را ساختم و در آن ترانه دارم میگویم حیاط خانه بابام پر از پرنده بود و من آنجا دلم خوش بود و بعد میگویم خرابم نکن! درباره موزیک ویدیو هم باید بگویم که در جنوب سالی یک بار حدود نیم ساعت شترها را میبرند و میشویند و به همین دلیل یکی از پاهایشان یا دستانشان را میبندند تا فرار نکنند، یا به عمق آب نروند. ماجرا برای من یک طور دیگری بود. شبیه زندگی خود ما جنوبیهاست. آره، شاید دستمان بسته است، پایمان بسته است، ولی دریایمان که رنگی است! داریم زندگیمان را میکنیم دیگر. زندگی کلا خیلی غمگین است. روزی نیست که یک اتفاق گند برای آدم نیفتد. این غم آدم را عمیق میکند. حال شترها در ویدیوی لُکّه همان حال آدم جنوبی است. شتر کلا موجود غمگینی است و این غم برای ما این بود که یکی میخواهد به آدم خدمت کند، ولی باز هم دستمان را میبندد! نخواستیم خدمتتان را. (میخندد)
تقریبا در تمام قطعات شما ردپای یک عشق ملیح هست. این امری ناخودآگاه است؟
ببین، من واقعا فکر میکنم مهمترین چیز زندگی عشق است. چه در هجران و چه در وصال یک اتفاق دو سر برد است. شاید خیلیها فکر کنند که دردسر دارد، ولی اصل قضیه همین است. هر بار که آدم در یک بحران عاطفی قرار میگیرد، کُنده میزند، دقیقا مثل یک درخت. عشق خیلی مسئله مهمی است. من دارم مشخصا درباره عشق زمینی صحبت میکنم. به نظرم بشر همانقدری که از نعمت عقل خوشحال است، باید از عشق هم باشد. حتی شاید بیشتر. همان به صحرا شدم عشق باریده بود، واقعا زبان قاصر است. جامعه جز همین مسیر راهی برای رسیدن به تکامل و تمدن ندارد. آدم عاشق متواضع است.
به عنوان سوال آخر میخواهم گریزی بزنم به آن جملهای که روزی که از شما خواهش کردم گفتوگویی داشته باشیم، گفتید. گفته بودید زندگیتان را مدیون چلچراغ هستید. خودم هم کنجکاوم که چند و چونش را بدانم.
بدون اغراق میتوانم یک تیتر بزنم و بگویم من محصول چلچراغم! اولین باری که یک جلد از چلچراغ را دیدم، راهنمایی بودم، در یک لوازم تحریری خیلی کوچک. آن موقع هر جلدش 150 تومان بود. روی جلد یک بند موزیک بود. حالا یادم نیست، پینک فلوید بود یا گروه دیگری! من وسوسه شدم که بخرمش. یک دفتر کمتر خریدم و مجله را هم گرفتم. وقتی خواندمش، دیدم چقدر چیزهای باحالی دارد. چون اولین بار هم بود که یک نشریه فرهنگی دستم میگرفتم. آن شماره را سه بار خواندم. ولی بعد از آن دیگر نشد که بروم و باز بخرم. سالها بعد با سام رفته بودیم آبهویج بستنی بخوریم، در آبمیوهفروشی یک جلد دیگر از چلچراغ را دیدم و با سام یک صفحه از علی میرمیرانی خواندیم. من آن موقع دوباره افتادم روی دور چلچراغ خریدن و از همان روز تا سال 92 تمام شمارههای چلچراغ را خریدم. راستش بعد از بگیر و ببندها و توقیف شدنها و همه این اتفاقات کمی از خریدنش دور شدم. آن روزها من میدانستم که در ظهر تابستان 16 نسخه چلچراغ به جم میرسد و همان موقع راه میافتادم تا به یک نسخه چلچراغم برسم. همیشه هم کنجکاو بودم که ببینم آن 15 تای دیگر را چه کسی میخرد! همیشه دلم میخواست در جشن شب چله چلچراغ باشم که هیچوقت نشد. اما همیشه فیلمهای جشن را میدیدم. چلچراغ برای من دریچه بود؛ دریچهای به سمت ادبیات، سینما، موسیقی و نوع ادبیاتش همیشه برایم خیلی دوستداشتنی بود. هر فیلمی را که دربارهاش حرف زده میشد، با آن سرعت افتضاح اینترنت دانلود میکردم و میدیدم. کتابها هم همینطور. اسم تمام روزنامهنگارهایی را که آن بالا نوشته میشد، حفظ بودم. اسم فریدون عموزاده خلیلی را که آن بالا میدیدم، کیف میکردم. بعدها که بزرگتر شدم، نیما اکبرپور و ضابطیان و شرمین نادری و بقیه اضافه شدند. همیشه منتظر همه صفحهها بودم. برایم مهم بود آسانسور اینبار چه نوشته، گزارش این شماره درباره چیست. من واقعا محصول چلچراغم. همین الان با منصور ضابطیان دوست هستم. در سخنرانی اخیر دانشگاه تهران وقتی داشتم می-رفتم روی سن، منصور زد روی شانهام و گفت: «برو بترکون.» و من همان لحظه فکر کردم این آدم همان کسی است که من نوشتههایش را در چلچراغ میخواندم و انگیزه میگرفتم و واقعا یاد میگرفتم و حالا کنار من است و به من میگوید برو بترکون! البته من اینها را هنوز به منصور نگفتهام. چلچراغ خیلی در پلتفرم درست و بهموقعی پیدایش شد. ولی الان دیگر آنطور نیست. شاید باید در یک فرمت دیگر باشد و حتی باید با آدمهای تازهای ادامه پیدا کند. با اینکه من عاشق همه آن قدیمیها هستم. به نظرم واقعا به یک ساختار جدید نیاز دارد.
من همیشه فکر میکردم این یک نامهای است از تهران به جنوب که برای شخص من فرستاده شده تا بخوانمش! حقیقت این است که آن زمان برای من جز چلچراغ هیچ منبع مطالعات دیگری نبود. چلچراغ برای من در زمان و مکان درستی اتفاق افتاد و همیشه برایم دست اول بود. من سه کارتن از مجلهها را دارم که روی همهشان تصویر مردی بود با یک ردای سبز. اینها چیزهایی است که همیشه در خاطرم میماند. چلچراغ طوری پمپ بنزین زندگی من بود که خودم هرگز فکرش را نمیکردم و نمیتوانم از چلچراغ نگویم.
شماره 813