دوستداران را چه شد؟
درباره دوستیهای دانشجویی و همکلاسیهای رفیقِ گرمابه و گلستان الهام متقیفر زندگی تمام آدمهای این جهان یک خیابان شلوغ است و محل رفتوآمد آدمهای دیگر. شما تصورش را کنید که شبیه خیابان نزدیک خانهتان صبحها ساعت شش پشه پر نزند، پیش از ظهر برو و بیایی داشته باشد و آخر شبها خلوت شود. در زندگی ما آدمها هم بعضی وقتها ساعت شش صبح است؛ کسی...
درباره دوستیهای دانشجویی و همکلاسیهای رفیقِ گرمابه و گلستان
الهام متقیفر
زندگی تمام آدمهای این جهان یک خیابان شلوغ است و محل رفتوآمد آدمهای دیگر. شما تصورش را کنید که شبیه خیابان نزدیک خانهتان صبحها ساعت شش پشه پر نزند، پیش از ظهر برو و بیایی داشته باشد و آخر شبها خلوت شود. در زندگی ما آدمها هم بعضی وقتها ساعت شش صبح است؛ کسی نه میآید، نه میرود و گاهی هم پیش از ظهر است و آدمها برو و بیایی دارند.
روزهای دانشگاه و دانشجویی روزهایی است پر از رفتوآمد آدمها. یکی میآید و میماند، یکی نیامده میرود و ما با هر آشنایی تصور میکنیم رفیق گرمابه و گلستانمان را پیدا کردهایم و تا به خودمان میآییم، میبینیم خیلی وقت است که نیست و کمپیدا شده است. یا شاید هم یک روز بدون آنکه بفهمیم، در گرمابه کنار کسی که فکرش را نمیکردیم، نشسته باشیم.
حوالی ۲۰ سالگی هیچچیز قابل پیشبینی نیست، مدام به دست میآوریم و از دست میدهیم. آدمها میآیند و میروند و در این شلوغی و توفان اتفاقات جدید شاید شالمان جایی گیر کند و بایستیم، یا آدمی بیاید و نرود، یا جریان این شلوغی ما را به یک نقطه خلوت و آرام برساند.
اینجا آدمهایی از دانشگاه و دوستیهایش گفتهاند که هر کدام در یک ساعت بهخصوصی از زندگیشان هستند. یکی در خلوتی نیمهشب و یکی در شلوغی پیش از ظهر…
ماهی که برای من تابید
الهه حاجیزاده
سال ۸۳ و در ۱۷ سالگی وارد دانشگاه شدم. دختری که از دبیرستان جدا شده است و دلش میخواسته در شهرستان درس بخواند تا مستقل شود، اما سرنوشت برایش خواب دیگری دیده بود. با ناراحتی تمام ثبتنام کردم؛ مهندسی کشاورزی، واحد پاکدشت، دانشگاه تهران! بهجز دانشگاه تهرانش هیچ چیزش را دوست نداشتم، اما تمام چهار سال درس خواندن در آن دانشگاه را لحظه به لحظه به یاد دارم، چون در آن بهترین دوست زندگیام را پیدا کردم!
من دختری ریزه میزه و جینگول با شور و شوق فراوان وارد دانشگاه شدم و مانند کلیشههای فیلم هندی با یک دعوا با او آشنا شدم. باورتان میشود موضوع دعوا چه بود؟ دماغ عملی من!
جزو اولینها بودم، تازه دماغم را عمل کرده بودم و با کلیشه چسب سفید در کلاس حاضر شده بودم. در یکی از کلاسها این موضوع مورد بحث قرار گرفت و من با او دعوایم شد و این بحث آغاز دوستی ۱۷ ساله من با دختری استثنایی بود؛ دختری که تمام کلیشههای رایج دختر بودن را در ذهن من تغییر داد.
در سن ۱۸ سالگی زبانش را کامل کرده بود، دغدغههای سیاسی و فرهنگی داشت، کتابهای عجیب و غریب فلسفه خوانده بود، عاشق تئاتر و هنر بود، پایه تمام خل و چل بازیهای جوانی و البته از همه اینها مهمتر در تلاش برای ایجاد این ویژگیهای خوب در دوست صمیمیاش بود. آنهایی که اهل رفاقت باشند، میدانند تلاش برای بهتر کردن رفیق چقدر سخت است و چه دل بزرگی میخواهد داشتن این ویژگی!
من از همان سال اول راهی متفاوت از دیگر دانشجویان را با او طی کردم. عضو ثابت تمام اعتراضات دانشجویی و انجمن اسلامی دانشگاه تهران، دبیر کانون فیلم و عکس دانشگاه و بعدها دبیر مجامع فیلم و عکس دانشجویی و بازی در تئاترهای مختلف، جزو کمترین تاثیرات او در زندگی من در آن چهار سال بود. او فردی را در من دید که خودم نمیدیدم. با هم، هم خودمان هم دنیا را کشف کردیم. هر چه در خودم کشف کردم، ریشه در دوستی و همفکری با او دارد.
سالها گذشت. آدمهای زیادی به مناسبهای کاری و غیرکاری در زندگیام آمدند و هر کدامشان تاثیر خوب و بد خود را گذاشتند و رفتند. هر کدام از این آمدنها و رفتنها زندگیام را به نوعی تحت تاثیر خود قرار داد، اما خوشحالم، او آمد و نرفت، چون هم آمدنش در زندگیام تاثیر گذاشت، هم نرفتنش!
امروز با وجود اینکه از من کیلومترها دور است و خداروشکر در یک کشور اروپایی برای خودش خانم دکتری است و مثل همیشه موفق، هر زمان که با هم حرف میزنیم، احساس میکنم مانند گذشته در کافه کنار هم در حال قهوه خوردن و قهقهه زدن هستیم. چون هیچوقت به جز او نتوانستم با دوستی آنقدر بیمحابا خودم باشم و از ته دل بخندم.
زیباترین دختر دنیا ماهدخت عزیزم، مانند اسمت در زندگیام شبیه ماه درخشیدی. تو تا ابد ماه من خواهی ماند.
آرزو میکنم تمام دختران سرزمینم دوستی مانند تو داشته باشند.
رفاقتهای خوشمزه
مریم عربی
فکر کردن به رفاقتهای ۱۸، ۱۹ سالگی و دوره دانشجویی، آدم را یاد توصیف شیرین گلی ترقی از روزهای چهارشنبه میاندازد؛ خل، چاق و چله و بگو بخند. بوی عدسپلوی خوشمزه نذریای را میدهد که توی اوج گرسنگی، سر ظهر، جلوی در خانه، دودستی تقدیمت کنند. پر از پیازداغ برشته و برنج زعفرانی، با یک تکه تهدیگِ کلفتِ طلاییرنگ که گوشه ظرف چشمک میزند.
رفاقتهای دانشجویی رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است. بعد از آن، رنگ رفاقتهای آدم یا سیاه است، یا سفید. توی رفاقتهای دانشجویی یک جور بیخیالی، یک جور سرزندگی، یک جور مِهر خاص هست که آدمها را تا ابد به هم پیوند میزند و شبیه هم میکند. یک خاصیتی دارد که آدمها ۱۰۰ سال هم که از هم دور و بیخبر باشند، به هم که میرسند، قدر یک کتاب قطور، حرف برای گفتن دارند.
رفاقت دانشجویی اگر یک شهر بود، میشد رشت؛ شیک و بارانخورده و خوشطعم. آن سر دنیا هم که باشی، بهترین زندگی را هم که برای خودت دستوپا کرده باشی، باز دلت لک میزند برای قدم زدن توی میدان شهرداری و خیابان گلسار و ناخنک زدن به غذاهای خوشمزه رشتی. رفاقتهای دانشجویی مثل کبابترشهای رستوران قدیمی محبوبت توی دل شهر است که چند تا پله میخورد تا زیر زمین و هزار بار هم که بروی و برگردی، همان طعم جادویی همیشگی را دارد؛ پر از بوی آشنای ترکیب گردو و سیر و رب انار.
بهجز تارهای سفید مو و چروکهای دور چشم و کمی چاق شدن کسی تغییری نکرده بود!
فرشته سمنگویی
کنکور هنر را که در سال ۱۳۶۶ دادم. شاید به تنها موردی که فکر نکردم، جدا شدن از خانه و شهرم بود و حضور در جمعی جدید و غریبه. هدفم قبولی بود و بس…
اولویت انتخاب من اصفهان بود که مهمترین دلیلش نزدیکی راه بود و حالا در اتاقم نشسته بودم و واقعیت موجود را تمامقد حس میکردم و خودم را در شهر و محیطی جدید کنار افراد غریبه میدیدم و میترسیدم؛ من، دختری که در محیط امن همراه با حمایتهای خانواده بزرگ شده بودم، در اتاق خودم مستقل و راحت بودم. حالا باید همراه، هماتاق، همخونه و همدانشگاهی افرادی میشدم که در کمال بیتجربگی نمیدانستم چه تفاوتهایی با من خواهند داشت، حتی باورش هم سخت بود…
خب دیگر، جای فکر کردن و پا پس کشیدن نبود. باید میرفتم و رفتم برای ثبتنام، ۲۴ شهریور ۱۳۶۶، اصفهان.
یکی دو روز قبل از سفر، تلفنی به من شد، دختری با شور و حال و پرانرژی مرا به نام خواند؛ سلام، من نگینم، از تهران تماس میگیرم. ما همرشتهای هستیم در اصفهان، شماره تلفنت را از آموزش دانشگاه گرفتم… تند تند و پشت سر هم گفت بیا قرار بگذاریم اصفهان همدیگر را ببینیم. و من فقط گفتم باشه، و این شروع یک دوستی ۳۴ ساله شد تا الان.
بعد از آن شدیم سه نفر و جالب بود که اسم آن دوستمان هم نگین بود، و ما بعد از ناامید شدن از دادن خوابگاه، خانه گرفتیم و یک زندگی خانوادگی با منشأ رفاقت را شروع کردیم، با هم زندگی کردیم، دانشگاه رفتیم، خرید کردیم، غذا پختیم، بحث کردیم و روزی که در دوران جنگ دو خیابان پایینتر از خانهمان را موشک زدند، با هم ترسیدیم. دو عزیز دیگر هم به جمع ما پیوستند و حالا پنج نفر بودیم. جابهجای اصفهان را قدم زدیم، عکاسی کردیم، در قهوهخانه چهل ستون چای خوردیم و از صورت پیرمردهای آنجا طرح زدیم، شبهای یلدا انار دانه کردیم و آش رشته پختیم، در این میان برخی در راه سبز عاشقی گام نهادند و ازدواج کردند، رج به رج دوستیها را بافتیم و آنقدر محکم که بعد از اتمام دانشگاه همچنان با هم در ارتباط بودیم و با همه گرفتاریهایی که زندگی برایمان رقم زد، در هر سلامی سنگ صبور و غمخوار و یار هم شدیم.
کمکم پای فضای مجازی که به زندگیها باز شد، ما دوباره جور دیگری دور هم جمع شدیم. دوستیهای خاموش دوباره جان گرفت و حتی به دیدار رسید، وقتی که دقت میکردی، واقعا بهجز تارهای سفید مو و چروکهای دور چشم و کمی چاق شدن کسی تغییری نکرده بود. سرزندهها همانجور، عیبجوها و سختگیرها همان شکل و آنی که همیشه صبور و قابل اعتماد بود هم همان بود که بود. شاید تغییراتی در عقاید سیاسی و اجتماعی پیدا کرده بودند، ولی نحوه برخوردها همان بود که تو میشناختی. خبرهای زیادی داشتند، موفقیت، فوت، جدایی و طلاق، مهاجرت و…
نمیدانم، شاید به دلیل دوری یا حتی بیماری کرونای این روزها، با خبرهای خوب هم کلی ذوق میکنیم، هنوز هم با مسخرهبازیهایی که شاید شما جوانها باور نداشته باشید، کلی میخندیم. حتی نیمچه دعواهایی هم داریم، ولی زود فراموشش میکنیم. مشوق هم در کارها و فعالیتهای هم هستیم. از همه نقاط دنیا راهی ساختهایم پر از حسوحال خوب به دروازه گروه رفقا. گاهی مواقع درست مثل شبهای خوابگاه تا صبح حرف میزنیم و گهگاهی هم بغض میکنیم و از نامردیها اشک میریزیم. ولی شعارمان در دهه ۵۰ زندگی و ۳۴ سال دوستی این است:
«هر چی جدیدش خوبه، رفیق قدیمیش خوبه.»
مهر ۱۳۶۶ تا تابستان ۱۴۰۰
خطی را که دور دنیای خودم کشیده بودم، از فاصلهای دورتر رسم کردم!
نگار پرتوآذر
راستش اعتقاد ندارم که برای پیشرفت و کار و موفق شدن حتما دانشگاه نیاز است، ولی معتقدم که دانشگاه از نظر تجربه ارتباط با آدمها عمیقا موثر است.
وقتی از دبیرستان فارغالتحصیل شدم و دو سال پشت کنکور ماندم، دنیا برای من تا آن موقع محیط مدرسه و بعدش هم چهاردیواری اتاق و خانهمان بود. البته که من اساسا فردی اجتماعی بودم، ولی بیش از حد در روابط با آدمها خودم را غرق نمیکردم و شاید گستره تحلیل شخصیت و دید افراد برایم آنقدر گسترده نبود. نهایت در حد همان دوستان و افراد دوروبرم تا آن زمان.
سالی که به دانشگاه وارد شدم، تقریبا یک سال و نیم دو سال از اکثریت همکلاسیها بزرگتر بودم و این مسئله به صورت جدی سر یکسری از مسائل من را تحت فشار قرار میداد.
تا قبل از آن، من با یکسری افراد محدود و همفاز و همفضای خودم در ارتباط بودم. کسانی که از نظر فرهنگی، اجتماعی و خیلی مسائل دیگر با من تفاوتهای فاحش نداشتند، دوستان همشهری و حتی هممحلهای خودم بودند. فاصله من تا همکلاسی و هممدرسهایام شاید دو قدم یا دو پله بود، ولی دیدن افراد دیگر در دانشگاه به من نشان داد که فاصله میتواند مرز شهرهای مختلف را رد و من را با دنیای عجیبی روبهرو کند؛ دنیایی با یک فرهنگ دیگر.
به نظرم ترم یک و سال اول دانشگاه زمان بسیار عجیبی در کل دوران تحصیل دانشگاهی است؛ چه کسانی که تا قبل از دانشگاه تا حدی در دنیای کاری قدم گذاشته باشند و چه کسانی که اجتماع از در ورودی دانشگاه برایشان تعریف شده باشد.
برای من دانشگاه دریچهای تازه به سمت دنیایی خیلی دورتر از دنیای اطرافم باز کرد؛ دنیایی که به من یاد داد سریع تصمیم نگیرم، بیشتر فکر کنم، کمتر قضاوت کنم، حرفهایتر عمل کنم، دوستان متفاوتتری داشته باشم و از بودن در کنارشان خوشحال باشم و حتی زیبایی را در تفاوتها ببینم. خطی را که دور دنیای خودم کشیده بودم، از فاصلهای دورتر رسم کنم و جهان بزرگتری را بشناسم. ناحیه امنم را ترک کنم و به جهان واقعیتری وارد شوم؛ جهانی که پر است از تفاوت، از تصاویری رنگی و سیاه و سفید، از شخصیتهای متفاوت و حتی مَنی متفاوت.
چلچراغ ۸۲۱