فینال در ازل
صفورا بیانی روزمرههای آدم و حوا آدم جلوی تلویزیون راه میرفت و گاهی که میخواست بنشیند دوباره نیم خیز میشد. این سطح از استرس و هیجان را هیچوقت تجربه نکرده بود. حوا آمد جلوی تلویزیون، بدون توجه به آدم دوشاخه آن را از برق کشید و جاروبرقی را زد به برق. آدم چند ثانیه مبهوت ماند، بعد با تمام صدایی که میتوانست تولید کند و قبلا فقط یک بار برای...
صفورا بیانی
روزمرههای آدم و حوا
آدم جلوی تلویزیون راه میرفت و گاهی که میخواست بنشیند دوباره نیم خیز میشد. این سطح از استرس و هیجان را هیچوقت تجربه نکرده بود. حوا آمد جلوی تلویزیون، بدون توجه به آدم دوشاخه آن را از برق کشید و جاروبرقی را زد به برق. آدم چند ثانیه مبهوت ماند، بعد با تمام صدایی که میتوانست تولید کند و قبلا فقط یک بار برای ترساندن یک گراز وحشی از آن استفاده کرده بود داد زد: مگه نمیبینی فوتباله؟ سر پنالتی پنجم آخه؟
واکنش حوا ولی اصلا شبیه آن گراز هراسان نبود. دستهایش را زد به کمرش و گفت: فوتباله که فوتباله… همیشه خدا فوتباله…مگه همین یه شبه؟ دیشب فینال آمریکای جنوبی، امشب فینال اروپا، فردا شموشک نوشهر و نفت مسجدسلیمان…
آدم با صدایی غمگین نالید: تو اصلا میدونی فوتبال چیه؟ بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد از خانه بیرون زد. به این فکر میکرد که شاید حوا نیمه گم شده او نیست. شاید باید با زن دیگری ازدواج میکرده و همه جا را خوب نگشته تا پیدایش کند. نیمه گمشده او میتوانست همین حالا پشت شمشادها خوابش برده باشد یا در جایی دیگر دنبال آدم مناسب خودش بگردد. شاید او یک جور دیگر باشد، یک نفر از همین زنهایی که توی استادیومهای فوتبال هستند. بعد که یادش افتاد آدمهای توی تلویزیون، حتی فوتبالیستها و گزارشگرها واقعی نیستند و وجود خارجی ندارند، به فکر خودش خنده اش گرفت.
آه … ولی چقدر خوب میشد یکی از همین آدمهای توی تلویزیون رفیقش بود، یک مرد. یکی که حرفها و دردهایش را بیشتر بفهمد. مثلا همین روبرتو مانچینی! همینقدر جذاب و دوست داشتنی و آرام کنارش می نشست و با هم فوتبال میدیدند و حرفهای مردانه میزدند. یا جورجیو کیهلینی که به قیافه اش میخورد که شوخ طبع باشد و در کنارش حسابی خوش بگذرد. اصلا جهنم و ضرر! احمدرضا احمدی، پیمان یوسفی، اصلا جواد خیابانی! فقط یک نفر باشد که حرفهایش را بشنود و بفهمد.
در همین فکرها بود که برای اولین بار در زندگیاش با یک نفر غیر از حوا مواجه شد ؛ جواد خیابانی!
اولین چیزی که به ذهنش آمد این بود که دیگر هیچ وقت… هیچ وقت سقف آرزوهایش را از یک حدی پایینتر نیاورد. بعد با تعجب پرسید: مگه شما واقعا وجود داری؟ مگه شماها الکی نیستید؟
خیابانی جواب داد: من واقعا وجود دارم پس هستم اما واقعی نیستم پس میشه گفت وجود ندارم.
آدم گیج شده بود. خیابانی گفت: خب من هم یک آدمم! مثل بقیه.
آدم هراسان تر شد: یعنی آدم های دیگه ای غیر از من و شما هم هستند؟
خیابانی گفت: هستند اما در طول زمان هستند، ما الان خارج از حوزه زمانیم؛ یعنی الان که من هستم در فردای ازل هستیم ولی هنوز وارد فردا نشدیم پس الان ساعت یک شبه!
آدم ترجیح میداد برگردد به خانه و با حوا راجع به ناهار فردا حرف بزند ولی باز هم سعی کرد.
« راستی بالاخره ایتالیا قهرمان شد یا انگلیس؟»
خیابانی گفت: انگلیس برنده بازی بود اما ایتالیا با یک گل جلو افتاد. باید منتظر بود و دید که در نهایت دانمارک قهرمان میشه یا ژاپن… شاید هم هیچ کدام. احتمال داره بازی به تساوی بکشه و بره به پنالتی… اونوقت میشه عیار بازیکنانی مثل مسی و رونالدو در لحظات سرنوشت ساز…
-نیمه گمشده اگر پیدا بشه که دیگه گم شده نیست. میشه نیمه پیدا شده. اگر بخواهیم همه عمرمون رو دنبال پیدا کردن گمشده بگردیم یعنی باید به همه آدمهایی که پیدا کردیم نه بگیم. اینطوری هیچوقت به آرامش نمیرسیم و همهاش در حال گشتنیم. شاید بهتر باشه از چیزهایی که داریم پیدا کردیم لذت ببریم. (آدم برای اولین بار داشت از حرفهای رفیقش سر در می آورد) بنابراین چیزی به اسم نیمه گمشده نداریم؛ یک نیمه اول داریم و یک نیمه مربی ها، که بعضیا بهش نیمه دوم هم میگن.
آدم سعی کرد جمله آخر را نادیده بگیرد و از احساس خوبی که داشت لذت ببرد. از طرفی میترسید اگر ادامه دهند همین حس خوب هم بپرد. از خیابانی قول گرفت در شرایط سخت تنهایش نگذارد و هر وقت نیاز به رفیق داشت بتواند اطراف برکه پیدایش کند. موقع برگشتن آنقدر سبک شده بود که دوست داشت تا خانه بدود. این وسط یک پلنگ گرسنه هم دنبالش افتاد و انگیزه اش برای این کار را بیشتر کرد. «مثل یک غزال تیزپا!» خیابانی این را گفت و ناگهان به محدوده زمان برگشت، به ساعت 14:05 روز هشتم آذر 1376.
چلچراغ ۸۲۱