اشی و هوشی
از مجموعه داستانهای بچههای تاریکه بازار داستان کوتاه چنگیز صنیعی هوشی با قدمهای تند از در خانهشان که در کوچه جبوری بود، شتابزده بیرون زد و در را به هم کوبید و با قدمهای تند به راه افتاد. پس از چند دقیقه وارد کوچه شاکری که تاریکه بازار را به خیابان شاهپور که شاهرگ شهر بود وصل میکرد، گذشت و وارد بازارچه شد. به سمت چپ پیچید، پس از...
از مجموعه داستانهای بچههای تاریکه بازار
داستان کوتاه
چنگیز صنیعی
هوشی با قدمهای تند از در خانهشان که در کوچه جبوری بود، شتابزده بیرون زد و در را به هم کوبید و با قدمهای تند به راه افتاد. پس از چند دقیقه وارد کوچه شاکری که تاریکه بازار را به خیابان شاهپور که شاهرگ شهر بود وصل میکرد، گذشت و وارد بازارچه شد. به سمت چپ پیچید، پس از چند دقیقه به کوچه معمارباشی که در ته گذر قرار داشت رسید و پیچید توی کوچه و پس از چند قدم در مقابل در بزرگ خانه دوستش اشی ایستاد. نفسی تازه کرد و آب دهانش را با فشار از لای شکاف میان دو دندان جلویش فوارهوار بر زمین پاشید و زبانش را لوله کرد، لب پایینش را زیر دندانهای جلویش گذاشت و فیکهای(۱) بلند کشید؛ هویوی ویو، یعنی اشی بیا. اشی که در اتاق نشیمن خانه بزرگشان در حال تمرین مشق انگلیسی بود، با شنیدن صدای فیکه هوشی درس و مشق را رها کرد و مثل قرقی از اتاق بیرون زد و وارد ایوان شد و با یک قمچ(۲) چهار پلهای که حیاط را به ایوان متصل میکرد، یک ضرب پرید و بیتوجه به تذکر مادرش که او را از پریدن از پلهها سرزنش میکرد و هربار میگفت: روله(۳) میافتی بلاوارث میشی، بهسرعت به سمت دالان رفت. عطر یاسی که از دیوار حیاط بالا رفته بود، بینیاش را نوازش کرد، ولی بعد که به راهرو کوچکی که حیاط را به دالان وصل میکرد، واردشد، بوی ترشیده زبالهدانی که زیر پلههای طبقه بالا قرار داشت، عطر یاس را زدود و مشامش را آزرد. اشی پیفی کرد و دریچه اتاقک زبالهدانی را بست و بهسرعت خود را به پشت در بزرگ چوب الواری خانه رساند؛ دری که دوستانش از روی بزرگی و سنگینی به شوخی آن را در خیبر میخواندند. اشی کلون آهنی سیاهرنگ را که شبیه باتوم آجانها بود، از درون حلقههای قفل در رهاند و لنگه در سنگین را با فشار باز کرد و هوشی را روبهروی خود دید. هوشی بیدرنگ وارد دالان شد و برخلاف عادت همیشگیاش که توی یکی از دو طاقچه آجری مینشست، در همان حالت ایستاده گفت: اشی، میدانی چه شده؟ اشی پاسخ داد: نه، مگه چه شده؟ هوشی درحالیکه شادی از چهرهاش میبارید، گفت: آلن دالس مرده! اشی که این اسم برایش ناآشنا بود، پس از مکثی پرسید: آرتیست کدام فیلمه؟هوشی که کمی حوصلهاش سر رفته بود، گفت: نه کره آرتیست نیس، ای ننه خیز رئیس سیا بود که کودتا کردن و دکتر مصدق و آقاداشی ایناره اناختاودن زندان؛ آقاداشی به معنی آقاداداش دایی هوشی بود و چون مادر و خالههایش هم او را اینچنین صدا میزدند، هوشی هم به همین اسم او را مینامید. نام داییاش اسماعیل بود و لقبش اسمایل سیاسی. پیش از دستگیری کارگر شرکت نفت بود؛ بعد از کودتای 28 مرداد زندانش انداختند و از شرکت نفت اخراجش کردند. با سواد و اهل مطالعه بود و کمی هم عربی و فرانسه میدانست. عربی را از آشیخ عزیزاله که در مسجد عمادالدوله صرف و نحو عربی درس میداد، یاد گرفته بود و کمی فرانسه را در مدرسه اتحاد (آلیانس) یهودیها که در همان محله بود، یاد گرفته بود. علاقهاش به کتابخوانی و فراگیری زبان خارجی را مدیون عمو سلیمش بود که بابای مدرسه اتحاد بود. پس از اخراج و زندان در یک کارگاه تراشکاری دو برادرآسوری در روبهروی گاراژ کاشیکاری به کار مشغول شد و پنجشنبه بعدازظهر و جمعه بلیتفروش سینما شده بود و چون خطی خوش داشت، آنونسهای سینما را هم مینوشت و از این طریق معاش خانوادهاش را تامین میکرد.
باری؛ اشی از روی همدردی تکرار کرد: ننه خیز! و کنجکاوانه پرسید: خو حالا میگی چه بکنیم؟ هوشی که پاسخ را از پیش آماده کرده بود، سرش را نزدیکتر برد و پچپچکنان چیزهایی را در گوش دوستش زمزمه کرد که از روی چهره نگران و شگفتزده اشی میشد پی برد که کار فوقالعاده و خطرناکی باید باشد. پس از این گفت و شنود، دو نوجوان قرار گذاشتند نیم ساعت دیگر سر کوچه شاکری در دکان کریم خان قصاب که پاتوقشان بود، همدیگر را ببینند و راهی مکانی که هوشی گفته بود، شوند. کمی ترس در دلشان رخنه کرده بود. طبیعتا اشی بیشتر از هوشی میترسید چون میدانست اگر پدرش از کارشان باخبر شود، ناراحت خواهد شد و برایش عواقبی در پی خواهد داشت. ولی او رفیق نیمهراه نبود و از سوی دیگر، نمیخواست خود را از لذت این ماموریت پرهیجان محروم کند. راه طولانی بود و سربالا، ولی عزم راسخ و نیروی بیولوژیکی نوجوانی و فیلمهایی که میدیدند و رمانها و پاورقیهایی که آقاداشی به آنها قرض میداد و اشی و هوشی آنها را با ولع میخواندند، در عزمشان بیتاثیر نبود.
راه دراز بود و سربالا، از اینرو آنها هر از گاهی که فرصت دست میداد، به دور از چشم علیشای درشکهچی که از در گاراژ تا میدان 28 مرداد مسافرکشی میکرد، تکههایی از راه را با سوار شدن در پشت درشکه میپیمودند و تا زمانی که تازیانه بلند علیشا به سمتشان شلیک نمیشد، مفت و مجانی سواری میگرفتند و نفس تازه کرده و رفع خستگی میکردند. سرانجام پس از یک ساعتی به مقصد رسیدند و به سمت ساختمان اصل چهار مقر آمریکاییها راهی شدند و در آن حول و حوش همچون برت لنکستر، آرتیست محبوبشان، در نقش «مشعل»(۴) در کمین نشستند تا شکارشان از راه برسد. هر از گاهی صدای غرش موتور ماشینی امیدی در آنان ایجاد میکرد که شاید مسافرش هم او باشد، که بیصبرانه در انتظارش هستند.
بدبختانه چنین نبود و این انتظار بینتیجه کمکم داشت حوصله دو نوجوان را که شتابزدگی ویژه سنشان است، سر میآورد و گاهی با ایما و اشاره حالتشان را به یکدیگر منتقل میکردند. بار شکست احتمالی ماموریت خطیر بیشتر بر دوش هوشی بود که میبایست هوای اشی را هم داشته باشد. اما پس از مدتی این نگرانی برطرف شد و ناگهان یک جیپ نظامی با سرعت از راه رسید و دم در ساختمان مقر اصل چهار ایستاد و یک آمریکایی بلندقد موبور با عینک دودی بر چشم و لباس شخصی از آن پیاده شد. در اینجا آدرنالین بدن دو نوجوان به اوج رسید.
هوشی که در عالم شور و شوق و کمی ترس سیر میکرد، مثل جان وین در فیلمهای وسترن آمریکایی با اشاره دست دستور حمله را صادر کرد. دوست جان جانیاش اشی که از پیش تمرینات لازم را به زبان انگلیسی کرده بود، با صدای لرزان ولی بلند فریاد زد: آی مستر! آمریکایی بلندقد که داشت به سمت در ورودی اصل چهار میرفت، لحظهای ایستاد و سرش را به سمت اشی برگرداند و با کمی تعجب گفت: یس؟! اشی درحالیکه روی خط استارت دوی ۱۰۰ متر فرار موضع گرفته بود، با هیجان بیدرنگ گفت: آلن دالس دد! آمریکایی اینبار پرسشگرانه و با تعجب گفت: سوو؟! در این لحظه هوشی که از پیش خود را آماده کرده بود، وارد میدان شد. او درحالیکه دو انگشت شست و سبابهاش را به هم چسبانده و سه انگشت دیگرش را باز نگه داشته بود تا دستش حالت شیپوری پیدا کند، دستش را گوشه لبش گذاشت و یک شیشکی آبدار و بلند کشید و با اشی که همچنان روی خط استارت در انتظارش بود، فلنگ را بستند و پا به فرار گذاشتند! مرد موبور که از کار این دو پسربچه چیزی نفهمیده بود، به سبک آمریکاییها نخست دستانش را باز کرد، انگار که میخواهد کف دستانش را نشان دهد، یعنی چه؟ و بعد با بیحوصلگی همان دستان را بلند کرد و مثل اینکه بخواهد هوا را به سمت اشی و هوشی پاس دهد، دستهایش را تکان داد و یکراست وارد ساختمان شد تا هر چه زودتر سر کارش برود.
از سوی دیگر، اشی و هوشی سرشار از شادی و غرور، پس از انجام ماموریت سری ا. چ** نام رمزی که خودشان بر عملیات نهاده بودند، در حال فرار و عبور از کوچه پسکوچههای بالای شهر پس از طی چندصد متر دوی سریع نفسزنان سر از کوچه کنار سینما کریستال درآورده و درست روبهروی در ورودی سینما در زیر پوستر فیلم آمریکایی قهرمان(۵) قرار گرفتند و از روی خستگی به حالت خمیده ایستادند تا نفسی تازه کنند. نگاه شیطنتآمیز دو دوست به هم تلاقی کرد و هر دو با لبخندی به پهنای صورت شادیشان را از موفقیت «ماموریت خطرناک» با هم تقسیم کردند.
………………………………..
۱. فیکه: سوت بلبلی
۲. قمچ: پرش با پاهای جفتشده
۳. روله: اصطلاحی است کرمانشاهی، به معنی عزیزم
۴. مشعل: لقب برت لنکستر در فیلم «مشعل و کمان»
۵. نام اصلی این فیلم آمریکایی با بازی مارلون براندو در نقش یک کودتاچی امریکن اگلی (آمریکایی زشت) بود!
چلچراغ ۸۲۱