برو کار میکن مگو چیست کار
در خدمت و خیانت کارمندی مریم عربی کارمند. [ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب) خدمتکار. دارنده کار. کاردار دفتری. کسی که شغلی در دستگاهی دارد. عضو اداره و نظایر آن. خدمتگزار اداری. مستخدم در یکی از ادارات دولتی. مستخدم اداری. ج، کارمندان. || کارآمد و قابل و لایق کار و آنکه از وی کار آید.در لغتنامه دهخدا جلوی واژه «کارمند» این کلمهها و عبارات ردیف...
در خدمت و خیانت کارمندی
مریم عربی
کارمند. [ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب) خدمتکار. دارنده کار. کاردار دفتری. کسی که شغلی در دستگاهی دارد. عضو اداره و نظایر آن. خدمتگزار اداری. مستخدم در یکی از ادارات دولتی. مستخدم اداری. ج، کارمندان. || کارآمد و قابل و لایق کار و آنکه از وی کار آید.
در لغتنامه دهخدا جلوی واژه «کارمند» این کلمهها و عبارات ردیف شده. از نظر دهخدا کارمند آدمی است کارآمد و قابل، اما به باور عامه مردم، موجودی شیفته وقتکشی و گیرنده حقوق بخور و نمیر. زمانی کارمندی ارج و قرب داشت و حالا اغلب از آن فراریاند. همه یا دلشان میخواهد بدون آقابالاسر و کارفرما فریلنسری کنند، یا کسبوکار خودشان را داشته باشند. حتی شده در حد یک پیج اینستاگرامی مخصوص فروش شمع و ظروف سفالی؛ حتی به قیمت راضی شدن به درآمدی بخور و نمیرتر از حقوق ثابت کارمندی که هر چه نداشت، لااقل سایه وحشت از فردای نیامده و روزهای پیری را از سر روزگار جوانی آدم کم میکرد.
فکر کردیم «کارمندی»، این پدیده مقبولِ منفور ارزش آن را دارد که اولین شماره از دوره جدید «منطقه آزاد» چلچراغ را به آن اختصاص دهیم. این شد که از تعدادی نویسنده و آدم دستبهقلم خواستیم به زبان خودشان از کارمندی بگویند؛ در هر قالبی که دلشان میخواهد؛ جستار، داستان کوتاه، شعر، خاطرهپردازی و حتی فیلمنامه. از کارمندی بهشتزهرا تا کار در کتابفروشی و رویای سِلف ایمپلویِر و بیزینسمن شدن.
قطعه هنرمندان
خانم کارمند بهشت زهرا بود. چاق و گندمی با موهای کوتاه بلوند. نشسته بود زیر دست فخری.
فخری موهای خانم را با دم شانه باریکی به چند قسمت مساوی تقسیم کرد و فویلهای مربعشکل را گذاشت زیر موهای تقسیمبندیشده.
خانم گفت: میخوام دودی بشه. آهسته و آرام طوری که فقط فخری صدایش را بشنود، گفت: تف تو روح این شغل. دل و دماغ هیچ کاری ندارم. دیروز خودمو توی آینه اداره دیدم، حالم از خودم به هم خورد، چه برسه به مردم. یک کاکل موی زرد مثل کاکل ذرت از زیر مقنعه طوسی زده بود بیرون.
همکارم دودی زده بود، با مقنعهاش خوب نشسته بود. اصلا کسی نمیفهمید مقنعه است یا مو.
فخری گفت: چطور کارمند اونجا شدی؟ این همه اداره و سازمان. بهشت زهرا هم شد کار؟
خانم گفت: مجوز دفن و کفن صادر میکنم. میدونی کار من مثل چی میمونه؟ مثل اینکه الان بری بنگاه و ملکی رو برات قولنامه کنند. حالا قولنامه ملک موقتی کجا و ملک ابدی کجا. حسش قشنگه! پولشم بدک نیست.
فخری مواد دکلاره را با قلم موی پهن کشید روی ریشه و تا ساقه پایین رفت.
_ کاش به آرایشگرها هم قطعه هنرمندان میدادند. میدونی کجا باید رفت و مجوزش رو گرفت؟
خانم عطسه کرد و گفت: هنرمندی؟
فخری با چشم به موهای خانم اشاره کرد و کاسه صورتی رنگ را نشانش داد و گفت: این هنر نیست؟
موهات رو خوب ببین. بعد رنگ هم ببین. بعد خودت بگو کی هنرمنده؟
خانم خندید و لپهای چاقش لرزید.
_ از نظر من که شما هنرمندتری تا بازیگرهای باد به دماغ سینما. اصلا شاید بشه به عنوان گریمور معرفیت کرد. تابهحال گریمور بودی؟
خیلی از این آرایشگرها رو در نقش گریمور مجوز دادن برای قطعه هنرمندان.
فخری موهایش را تکان تکان داد و کلاه گیسش عقب رفت.
_ آره، بودم. تا دلت بخواد. همین عروس امروز رو من گریم کردم. بذار عکس بدون گریمش رو نشونت بدم.
فخری کاسه رنگ را گذاشت روی میز و دستکش رنگی را از دستش درآورد و توی گالری گوشی دنبال عکس قبل گریم عروس گشت.
_ آهان، ببین. صورتش پر از جوش بود. دماغش کوفتهای و پهن بود. زیر چشمهاش کبود و به گود نشسته بود. باور کن امشب داماد نمیشناسش.
باور کن یک بار داماد آمد سالن و تا عروس را دید، غش کرد. بعد که به هوش آمد، گفت: به زنم بگید هر روز بیاد، گریم کنه. چشمهای عروس تاب داشت، همچی با سایه و خط چشم براش خط و رنگ کشیدم که تابش هم درست شد.
خانم گفت: باید سه تا از استادان هنر تایید کنند که هنرمندی. یا از انجمنی هنری گواهی بیارن برات. باید توی نامه هنر و سابقه هنریت رو بنویسند و پاش امضا کنند.
فخری فویلها را همراه با موی دکلرهشده، مانند دلمه برگ مو بقچهپیچ کرد.
_ خب میتونم از صنف آرایشگرها نامه بگیرم. تخصص گریم رو هم از زریچهر گرفتم. اون بالاها. چهارراه فرمانیه. میگم اونم منگنه کنن روش.
اصلا میگم شادی، ناخنکار سالن و نسیم بندانداز و طلا اون دختره که کوتاهی مو رو انجام میده، پای نامه رو امضا کنند. واسه خودشون استادی هستند. همهشون از فنی حرفهای مدرک دارند.
خانم موبایلش زنگ زد و از زیر روپوش رنگ، قاب سفید گوشی را چسباند به گوشش که با وازلین لیمو چرب شده بود.
_ گفتم که خانواده طبقه پایینی رضایت ندادن. نه آقا، مگه دست منه؟ دو نفر دیگه با هم مشکل داشتند، چه ربطی به من داره؟
همه دلشون میخواد کنار فردین بخوابن یا مرتضی پاشایی. عراقیها عاشق مرتضی پاشایی هستن و سیدیهاشو اونجا میفروشن. اما پره!
از اون سالها خیلی گذشته و هرکس همسایهای داره.
بیاین توی هزار و چهارصدیها. بعضی از نودونُهیها هم خالیاند. میناوند هم در قطعه نامآوران همسایه داره. آقای محترم، من الان جایی هستم که نمیتونم صحبت کنم. لطفا فردا تشریف بیارید اداره.
فخری گفت: پوپک گلدره رو دوست داشتم. مشتریم بود. موهاشو همیشه خرمایی رنگ میکرد. عسل بدیعی هم نگاهش بدجوری دلمو میبرد و موهاش همیشه طلایی بود. جمیله شیخی پر شده؟
شبیه مادرم بود. یا رقیه چهرهآزاد؟ شبیه خاله طوباست. میگم همسایه پیر باشه بهتره یا جوون؟
خانم گفت: فخری جان، حتی آزاده نامداری هم که همین امسال دفن شده، همسایه داره، چه برسه به بقیه.
خیلیها اصرار میکنن کنار معروفها باشند. آخه نمیشه. بازیگر و خوانندهها زود پر میشن. اما نقاش و خطاط دیرتر.
لوتیهاش دلشون فردین میخواد. باکلاسهاش علی حاتمی. یک روز لیلا و علی مصفا رو با هم دیدم. برای باباش یک شاخه گل رز صورتی آورده بود. عینکش بزرگ بود و تمام صورتش را گرفته بود. از دندونهاش فهمیدم لیلاست. علی مصفا متین و آرام و عاشقانه نگاش میکرد.
راستی فیلم «بمب یک عاشقانه» رو دیدی؟ منم ندیدم، اما میگن قشنگ و عاشقانه است.
فخری روی فویلهای پیچیدهشده یک روسری توری بست و گفت: مبارکت باشه.
نه، منم ندیدم. اما سالهاست دلم میخواد لیلا رو گریم کنم. همیشه زنهای زیر دستم زشت بودن. زریچهر میگفت: اگر زشت رو خوشگل کردی، هنرمندی. منم یک عمر زشتها رو خوشگل کردم. به قول شوهرم هلو رو جای شفتالو راهی خونه بخت کردم.
لیلا خودش قشنگه. یک رژ کالباسی با کرم پودر صفرسه مک، یک خط چشم نازک، یک دور ریمل، رژ گونه هلویی روی صورت ظریفش بینظیره.
فخری کارتش را از کشوی میز رنگ بیرون آورد و به خانم داد.
_ این کارت منه! این دفعه لیلا رو دیدی، کارت منو بده بهش. بگو خدمات گریم و رنگ مو برای شما رایگانه!
خانم کارت سفید و طلایی را گرفت و چشم دوخت به عروسی که با لنز سبز چشمهاش شبیه گربه بود.
_ عروس خانم خوشبخت باشی.
عروس گفت: فکر نکنید حرفهاتونو نشنیدم. شنیدم. ناسلامتی روز عروسیمه! فقط یک ساعته دارم فاتحه میخونم برای مردههایی که اسم بردین. توروخدا ول کنید این حرفها رو. یک سازی، بوقی، دایرهای کسی نیست اینجا دلمونو شاد کنه؟
فخری به طلا اشاره کرد. فلشتو بذار. بعد خم شد سمت خانم و گفت: همسایهام مهم نیست. هنرش هم مهم نیست. اصلا شاید تا اون روز یک چهره مهم، یک ستاره سینما، یکی که روی فرش قرمز جایزه کن درخشیده، همسایهام شد. فقط تو مجوز رو زودتر بزن. همین امروز هم میگم این سه تا پای نامه رو امضا کنند.
صدای حمید هیراد پیچید توی سالن و خانم گفت: مگه قبر رو میشه از الان رزرو کرد؟
هنوز که سالمی عزیزم. دور از جونت. اصلا این حرفها چیه؟ بذار به وقتش. تمام تلاشمو میکنم. حواسم بهت هست. فقط به خانوادهات بگو بهم بگن فخری رنگ مو. توی موبایلم شمارهتو با همین اسم سیو کردم.
فخری کچلی زیر کلاه گیسش را نشان خانم داد و گفت: خیلی وقت ندارم. شیمیدرمانی جواب نمیده.
خانم گفت: تا کی باید بمونه؟
فخری به ساعت روی دیوار نگاه کرد و گفت: ۴۰ دقیقه.
عروس ژپونش را زیر دامنش مرتب کرد و از توی آینه پشت چشم نازک کرد برای خانم. تا به حال کارمند بهشت زهرا ندیده بودم.
خانم گفت: دیر یا زود همه میبینن. تا به حال کارمند اداره آب و فاضلاب دیدی؟ کارمند اداره گاز چی؟ اونها رو شاید هیچکس نبینه، اما ما رو همه میبینن؛ از بزرگ تا کوچیک.
عروس به ساعت روی دیوار نگاه کرد و به فخری گفت: میشه به شوهرم زنگ بزنم؟ دیرکرده!
فخری گره روسری تور خانم را باز کرد.
_ نترس، پشیمون نمیشه! کجا به خوشگلی تو پیدا کنه؟ ببین چه عروسکی شدی!
خانم آهسته و آرام گفت: ترسناک درستش کردی فخری جان. کاش تو چشماش لنز نمیذاشتی. چند روز پیش یکی از کارکنان غسالخانه میگفت: توی یک روز سه تا چشم رنگی شستم.
خانم دوباره خندید و فخری به رنگ چشمانش در آینه نگاه کرد.
خانم گفت: اگر دودی دربیاری، جبران میکنم برات. بهم گفت دودی بزن! روی اون شرارههای آتش.
فخری فویل اول را باز کرد و مواد دکلره روی مو را شانه کرد.
_ داره رنگ باز میکنه. اما دودی پیرت میکنه.
خانم گفت: به کارمندهای بهشت زهرا یک جای دنج میدن. به زن و شوهر هر دو میدن. زیر سایه درخت توت یا توی حجره.
از پیری نمیترسم. گفت به پای هم پیر میشیم. حالا فقط میخوام نگام کنه. از توی آمبولانسش برام دست تکون بده. خودم بردمش قسمت اداری. دلم میخواست اونم کارمند بشه. کارمند میشد، وام داشت. بیمه داشت. اما گفتن کارمند نمیخوان. راننده آمبولانس شد. گفت: مهم اینه که تو هر روز پشت پنجره اداره باشی و من با آمبولانس برات بوق بزنم.
عروس با کفشهای پاشنه بلند چند بار پشت صندلی چرخدار خانم رفت و آمد و پشت پنجره سالن ایستاد.
_فیلمبردار اومده!
فخری گفت: خانومها حجاب کنند، عکاس و فیلمبردار بیاد تو.
خانم با سر فویلپیچیده از جایش تکان نخورد و به فخری گفت: موهام دیده نمیشه. تو فویله! میشینم همینجا.
فخری ریز خندید و گفت: موی منم کلاهگیسه. گناه نداره!
فیلمبردار سرش را از پشت پرده تو آورد و گفت: عروس خانوم؟
عروس دوید سمت فیلمبردار و با نگرانی گفت: من آمادهام، اما داماد گوشیشو برنمیداره.
فخری گفت: بفرمایید تو، عکس و فیلمتونو بگیرید تا داماد بیاد.
خانم گفت: شاید دیگه نیاد. اونم نیومد. قبل از اینکه بیاد دنبالم، از بهشت زهرا بهش زنگ زده بودن باید بری و نصرالله وحدت رو بیاری. هجده مهر بود. بارون میبارید. بهم زنگ زد و گفت: عاشق فیلمهاش بودم. عاشق مرام و مردونگیش. میرم دنبالش و زود برمیگردم. ماشین بدون وحدت رفته بود توی جاده خاکی و همه چیز تموم شده بود. فخری! اگر اونم کارمند بهشت زهرا بود…
خانم فکر کرد و دیگر چیزی نگفت.
اشک در چشمان فخری حلقه زد و گفت: پاشو بریم پای سرشور، باید سرتو بشورم.
خانم روی صندلی سرشور نشست. فخری حوله را گذاشت پشت گردن خانم. خانم گردن و پشت سرش را گذاشت توی سرشور.
فخری گفت: حوله رو محکم بگیر آب نره توی لباست. بعد آب را گرم و سرد کرد.
صدای حمید هیراد دوباره پیچید توی سالن.
عشقت مرا ویرانه کرده… دیوانهای بیخانه کرده…
فیلمبردار به عروس گفت: صورتتونو بچرخونید سمت پنجره، نور بیفته روی موهاتون.
موهای عروس زیر نور خورشید بلوند بود یا دودی، خوب معلوم نبود.
شریفِ خاکستری؛ مظلومترین دستاویزِ لودهبازیِ جمعی
امید شیخباقری داستاننویس
۲۰، ۲۵ سال پیش، غروب جمعه، وقتی شوخیهای خانوادگی به تهدیگش میرسید، یک نوار کاستِ رنگورورفتهای بود که تو حلقوم ضبط خانه مادربزرگم فرو میرفت و صدای کسی که آن روزگار «ماهیصفت» یا «ریوندی» آذریزبانها بود، عمهها و شوهرعمهها، عموها و زنعموها و بچههای قد و نیمقدشان را دور خودش جمع میکرد. کسی که میکروفن دستش بود، به سبک روضهخوانهای آذری، مرثیهای میخواند بر احوال معیشت کارمندانِ آن روزگار.
دیدی یک وقتهایی به چیزی میخندی که بعدش خجالت میکشی از خودت؟ میان آن همه، فقط مادرم این حال را داشت. یک بار هم به پدرم گفته بود: «حالا ما هیچی! از آقاجون خجالت نمیکشند؟» و از آن به بعد، هر وقت که این تفریحِ مبتذل جمعی تکرار میشد، حواسم پیش آقاجون بود که در آشپزخانه، خودش را با قوری و سماور و همقد کردنِ چایهایی که برای همه میریخت، مشغول میکرد. انگار که کر است و دلش فقط به تماشای منظره دور هم جمع شدن و بلندبلند خندیدن بچهها و عروسها و دامادهایش خوش است. آقاجون کارمند بازنشسته وزارت پست و تلگراف بود و ۳۰ و چند سال بود که نان کارمندیاش را کود کرده بود پای بچههایش، تا به عرصه برسند.
همان ۲۰، ۲۵ سال پیش، کارمند بودن تعریف و چهارچوب مشخصتری داشت. کارمند کسی بود که صبح به صبح حتما لباس فرم میپوشید. اگر سازمان و ادارهای که کارمند در استخدام آن بود، ناهارخوری نداشت، این ظرف غذاهای مکعبیِ مشکیِ بدباری بودند که در تراکم جمعیتی اتوبوسها، کارمندها را از بقیه جدا میکردند. سر ماه این کارمندها بودند که شعبههای بانکها را شلوغ میکردند. دسته چکی داشتند که برای دریافت حقوقشان باید از آن در وجه خودشان چک میکشیدند. البته اگر وقتی قسط یخچال و تلویزیون رنگی و فرش و غیره را کم میکردی و چیزی در حد «بخور نمیر» از حقوق باقی میماند. اما حالا…
این روزها حجرهدارهای حتی پشت و پَسلههای بازار هم به شاگردهایشان میگویند کارمند. از آن طرف، مالکیِ زخمکاری هم یکجورهایی کارمند است. یکی مامور امضای قرارداد نفتی با خارجیهاست و یکی برای دیزی ظهر از شب قبل نخود خیس کرده و میانِ «تا بانک رفتن و چک نقد کردن» و «دستمال برداشتن و خاک جنسهای توی ویترین را گرفتن»، باید نیم ساعت به نیم ساعت قاشقِ در دستش را از ته قابلمه بچرخاند که یکوقت گوشت و نخودی که روی چراغ خوراکپزیِ گوشه مغازه در هم میجوشند، ته نگیرند. یکی با سفر کوتاهی که «هم فان است و هم تماشا»، قراردادی امضا میکند که امضای هر دو طرف خیلی هم لنگ مذاکرات نهایی نیست، یکی بابت پنجهزار تومان تخفیف بیشتری که در غیاب صاحب مغازه، احتمالا به یک مشتریِ خوش صدا و سیما داده، فحشِ بالا و پایین میشنود. یکی سر سال لای تقویم و سررسیدِ سالِ نو سکه و دلار به خانه میبرد، یکی شب عید وقتی مهمانها در خانهاند و زنش درد زایمان میگیرد، تازه در بیمارستان است که متوجه میشود کارفرمایش از ۱۲ ماه سال، سر جمع شاید فقط سه ماه حق بیمهاش را پرداخت کرده. یعنی هیچی!
این دو مثال، دو سر طیف گسترده کارمندان امروزی نیستند. بهخصوص از وقتی اتفاقی با عنوان «استخدام رسمی» در بازار کار از بین رفته است. همه قراردادی، همه موقت، همه با فرض ثبت ۳۰ سال سابقه کار در سامانه بیمه، به یک نقطه میرسند؛ پایان آخرین روز همکاری، شروع دریافت یک مستمری مشخص است.
وقتی اندازه جیب آدمها یکسان و محدود شد، سبکِ زندگیهایشان هم شبیه به هم میشود. آنجاست که علیرغم تلاشها و شاید نفرتمان، سلام میکنیم به جامعه کمونیستی. البته «سلام میکنند!» چه کسانی؟ همانهایی که کارمندانِ اغلب مستاجرِ ۳۰ سالِ پیششان را از مرکز شهر به شرق و غرب. از شرق و غرب به حاشیه و از حاشیه به شهرهای جدیدالتاسیس هُل دادهاند.
مثل برق و باد ۳۰ سال میگذرد و میبینی پیرمردی در خانه «مسکن مهر»یِ فلان شهر جدید، درحالیکه صاحبخانه شدن تازه دارد زیر دندان مصنوعیاش مزه میکند، گوشی موبایلی را که بچههایش به مناسبت تولدش برایش خریدهاند، باز میکند و میبیند کارفرمایش، با خانواده، کنار آبشار نیاگارا جلیقههای نجات قرمز پوشیدهاند و دوشاخه پیروزی هر دو دستشان را رو به دوربین بالا آوردهاند.
شخصا متنفرم از لفظ «شریف»؛ بهخصوص وقتی آن را جزو صفات پسندیده، پشت سبک زندگی یک «آدمِ با بودجه محدود» میچسبانند. برنامههای سینمایی تلویزیون را دیدهاید؟ چه زمانی به یک فیلم میگویند شریف؟ وقتی که فیلم در فرایند تولیدش بضاعت جذب سوپراستاری را نداشته. وقتی به خاطر هزینه اجارهبها، دوربین و بازیگرانِ مقابلش از چهاردیواری خانه خارج نمیشوند. وقتی کارگردان برای صرفهجویی در هزینهها کت خودش را درآورده و تن بازیگر مقابل دوربین کرده. وقتی تهیهکننده تقریبا همه عوامل را با تعریفی انتزاعی از مفهوم رفاقت دور هم جمع کرده است. وقتی فیلم قرار نیست بفروشد و درنهایت اگر سینماداری قانع شود که فیلم را حداقل برای دو هفته اکران کند، حتی با هیاهوی اینستاگرامی، تعداد کل بلیتهایی که فروخته میشود، حتی یکصدم تعداد کسانی نیست که ظهر جمعه جلوی یکی از کبابیهای اسمی شهر صف میکشند.
حالا تو باز بیا به کارمند و زندگیاش لفظ شریف را منگنه کن. با شریف بودنِ خالی، فاصله قیمت مدادرنگی ایرانی و خارجیای که کارمندِ کلاسیک برای بچهاش میخواهد بخرد، پُر نمیشود. سر و تهِ تولدی که هم برای بچههای کارفرما و هم برای بچههای کارمند با یک کیک و کلاه بوقی هم میآمد، حالا جایش را داده به تِمهای مختلفی که سهم بچههای کارفرمایان از هدیههای تولد، حداقل ماشین و موتور برقی است و سهم بچههای کارمندان، آبِ دهان خودشان، که یاد میگیرند چطور شرافتمندانه با بغض قورتش بدهند.
حکایتهایی که از زندگی کارمندی میگویم، قصههای امروز و دیروز نیست. روزگاری نهچندان دور که نسبتی با «بُرهه حساس کنونی» نداشت، اقتصاد نیمچه رونقی داشت و هر نیمچه کاسبی به هر کارمندی میرسید، میگفت: «خودت رو بازخرید کنی، همون چندرغاز سَنوات و کوفت و زهرماری رو که بهت میدن، سرمایه کنی، شده یک جعبه جوجه رنگی بخری که سر ظهر دم در یک مدرسه بفروشی، سر سال مرغداری داری!»
این نقشه یا «بیزنسپلن»، با تعریف فیزیکی کار هم جور درمیآمد. «کار برابر است با نیرو ضربدر جابهجایی» یک پولی داری، باهاش یک چیزی میخری، از خونه بیرون میری، جنست رو میفروشی و با یک پول بیشتری به خونه برمیگردی. با یکسری تعریفهای حداقلی و کمی اغماض میشود به عنوان «کارِ تعریفشده» پذیرفت. اما حالا که چرخ اقتصادی وجود ندارد که بچرخد، اینکه یک «چیز»ی بخری، نگه داری و با پشتِ گرم و خیال آسوده از وجود حتمی افزایش حداقل صددرصدی، بعدا «چیز»ت را بفروشی، چون اساسا جابهجاییای صورت نگرفته و در هیچ کتاب فیزیکی فاکتور زمان جایی در فرمولهای محاسبه کار ندارد، کاری هم انجام نشده. شاید به خاطر همین باشد که این روزها میگویند: «دلالهاش هم بیکارن!»
یک وقتهایی با خودم فکر میکنم هیچ بعید نیست که همین نظام سرمایهداری است که چوب کلفتی لای چرخ کارمندان میکند که یکوقت هوسِ سر از تخم بیرون زدن نکنند. تصور کن همه کارمندها خودشان را بازخرید میکردند، میرفتند یک جعبه جوجه رنگی میخریدند و سر ظهر دم مدرسهها بساط میکردند. فرضا همهشان هم سر سال مرغداری میزدند. آن وقت کسی نمیماند که به آب و دان مرغ و خروسها برسد، یا سر از حساب و کتابهای مرغداری دربیاورد. آن همه مرغ روی دست مرغدارِ بیچاره باد میکرد. مجبور میشد مالش را زیر قیمت حراج کند. آنوقت مرغِ ارزان با همراهی زرشکپلو، باقالیپلو، تهچین، فسنجان و غیره به سفره کارمند و کارگر برمیگشت. خدای ناکرده یکوقت پیش خودشان فکر میکردند «نکنه خبریه؟» و صد استغفرالله، جرئت پیدا میکردند… هوا برشان میداشت.
البته حالا که اینطور نیست و این قصهها هذیان یا واگویههای یک ذهن تبدار و شاید مسئلهدار است. اما حتی با هذیان پنداشتن سر رشته این حرفها هم نمیتوان منکر این شد که در ذات کارمندی یک «تحت سلطه قرار گرفتن»ی وجود دارد که گاهی آشکار است و گاهی پنهانتر از آن تیغی است که لای پنبه با آن سر میبُرند. بیشرفها لبخند هم به لب دارند. اهل سِلفی هم نیستند. برای عکس گرفتن با قربانیانشان عکاس مخصوص دارند. تمام قد، آرایشگاه رفته، از زاویه و از فاصله مناسب.
کارمندی اگر هزار عیب داشته باشد، یک حُسن دارد و آن اینکه تا وقتی اخراج نشدهای، خیالت راحت است که سر ماه حساب بانکیات شارژ میشود. البته این حسنش هم متعلق به دوره تاریخیای میشود که کارفرمایان از «اداره کار» حساب میبردند، یا حداقل منافع زیرمجموعهشان را بر منافع شخصی خودشان مقدم میدانستند. وگرنه اخبار پر نمیشد از هر روز و هر روز تجمع کارکنان فلان سازمان و فلان کارخانه در مقابل فلان وزارتخانه و خانه ملت و … که صدایشان به جایی برسد یا نرسد.
یک فکر اساسی باید کرد.
سوالِ اصلی این است: «چی کار کنیم؟»
یک. اگر شما جزو جوانانی هستید که کودکیشان در پولی که سود کارخانههای خانوادگیشان بوده، غلت زدهاند، حالا احتمالا با تعطیلی و شاید فروش کارخانهها، همچنان سرمایهای دارید که از سود گردشش در بانک سرِ کِیف باشید. میتوانید سفر بروید. ظل آفتاب، کنار استخرِ هتل از نوشیدنی در دستتان لذت ببرید. با تماشای چهار چشمی مناظرِ طبیعی و غیرطبیعی اطراف و با الهام از آخرین سریال درجه یک آمریکاییای که دیدهاید، به طرح یک سریال برای پخش در شبکه خانگیِ «همین ایرون خودمون» فکر کنید. طرحی که هیچوقت حال و حوصله نوشتنش را ندارید و… هیچ!
دو. اگر جزو آن دسته از کارمندزادگانی هستید که تابستانهای کودکی و نوجوانیتان در استخرهای پرجمعیت سازمانی که پدر یا مادرتان کارمند آنجا بوده برنزه شده، احتمالا همان پدر و مادرِ کارمند، با پاداش بازنشستگیشان توانستهاند پیکان و رنوهای آن روزگارشان را تا سقف سمند و پرشیا بهروزرسانی کنند. جاده تاکسیهای اینترنتی باز و بیانتهاست. خدا را چه دیدید؟ شاید مسافر بعدیتان، همیشگی و همسفر زندگیتان شد. در فاصله دو مسافر هم سعی کنید با گوش دادن به پادکستهای کسبوکار، ذهنتان را برای اینکه شبها در فاصله مسواک تا رختخواب به ایده نابی برای راه انداختن کسبوکاری فکر کند، آماده نگه دارید.
سه. اگر با نان کارگری قد کشیدهاید و همیشه بازدم غمآلود و داغِ حسرت به دلی به پشت گوشتان خورده که: «اگه درس خونده بودم…»، حتما درس بخوانید. از دیپلم به فوق دیپلم، از لیسانس به فوق لیسانس، از دکترا به پُست دکترا، هی مدارج علمیتان را ارتقا دهید. مایه افتخار خانواده خودتان بشوید. صبحها در دانشگاه درس بدهید و عصرها را با جلسههای پشت سر هم در پژوهشگاه شب کنید. از اینترنت پرسرعت دانشگاه و پژوهشگاه هم برای چک کردن کانالهایی استفاده کنید که نیم ساعت به نیم ساعت قیمت لحظهای دلار و سکههای نداشتهتان را اعلام میکنند.
این سه خط داستانی برای سه تیپ شخصیت است. هزاران تیپ شخصیتیِ برخاسته از هزاران خاستگاه اجتماعی وجود دارد. هر کدام میتوانند راهی را بروند که به نتیجه مطلوب خودشان برسند.
یک راه سختتری هم وجود دارد که تکیهاش خیلی روی خاستگاه اجتماعی نیست. یک فرهنگ و امکانات حداقلیای میخواهد. خارجیها به آن میگویند: «سِلف ایمپلویِر». در شبکههای اجتماعی، جای خالی «بیو»ی خیلیها را پر کرده. گوگل ترنسلیت میگوید: «خودکارفرما».
اینطوری است که در ابتدا شما هنرجوی مهارتی هستی. خوب که آن را یاد گرفتی، یا فکر کردی که یاد گرفتی، کسبوکار خودت را راه میاندازی. اگر هنرش را داشته باشی، ارتباطی میگیری، خودت را نشان میدهی. سفارشی میگیری و کاری انجام میدهی. پولی میدهند و پول میگیری. فقط باید حواست باشد که به محض نشستن رقم در حساب، خودت را دو نفر حساب کنی. یکی کارفرما میشود و یکی کارمند. حق بیمه، حق اولادِ حتی نداشته، هزینههای جاری و…، همه را که کم کردی، اگر چیزی ماند، میشود سهم کارفرمایی که خودت باشی.
فرایند سادهای به نظر میرسد. اگر هنرمند باشی و هنرت خریدار داشته باشد، شانس موفقیتت کم نیست. واضح است که منظور از «هنر» محدود به تعریفهای رایج ما از هنر و هنرمند نیست. در روزگار عجیبی زندگی میکنیم که بیرون کشیدن یک هزار تومانی از زیر یک سنگ هزار کیلویی در نوع خودش هنری مثالزدنی است.
تقریبا همه چیز روی روال به نظر میرسد. فقط… متاسفانه همیشه دیگرانی هستند که حتی بدون آن نوار کاستِ «مرثیهای بر احوال کارمند»، در غیاب پستههای خندانِ پشت کوه قاف رفته، در نقش آنها فرو بروند و برای دور هم خندیدنشان سوژه بهتری جز تلاش شما پیدا نکنند. اینجاست که برای حتی نزدیکترین دوستانتان هم باید در نقش معلمی فرو بروید که گچ از دستش رها میشود، رویش را از تخته برمیگرداند و خطاب به اراذل ته کلاس میگوید: «اگه چیز خندهداری هست، بگید ما هم بخندیم.»
اندوه گوگل میت
و حسرت چای سیاه اداره
مریم عربی، روزنامهنگار و مترجم
یک سال و نیم است دلم لک زده برای یک چایِ مانده سیاه به رنگ قیر و صاف کردن کمر و خستگی در کردن روی صندلی چرمیِ لق و زهواردررفتهای که سالهاست پشت یک میز کار رنگورورفته جا خوش کرده. دلم ناهار چرب و چیلیِ کترینگ ارزانقیمت سر خیابان دفتر را میخواهد؛ غذایی که یک ساعت و نیم طول میکشید تا از دو تا کوچه آنطرفتر، توی ظرفهای یکبارمصرفی که میگویند بلای جان محیط زیست شده، دودستی تقدیممان کنند و پولش را با همکارها دانگی حساب کنیم و بعد از خوردنش نیم ساعت تمام، بابت برنج خوبدمنکشیده و خورش شورِ یکوجبروغنانداخته غر بزنیم و پاک یادمان برود هر چقدر پول بدهی، همانقدر آش میخوری.
یک سال و نیم است تقریبا هر روز ظهر غذای خانگی تازه میخورم. از همان غذاهای رژیمی سبک که با چند قطره روغن ته ماهیتابه چدنی یواشیواش بخارپز میشود و طعم میگیرد. ولی باز دستکم دو، سه کیلو وزن اضافه کردهام. آخر دراز کشیدن توی رختخواب با لپتاپ روی شکم و جلسه گوگل میت و اسکایپ و راست و ریس کردن کارها با تلفن و ویس که نشد کار. اصلا کاری که در آن ناهار دورهمی و پچپچ و حرف زدن پشت سر فلان مدیر و ته و توی زندگی فلان کارمند تازهوارد را درآوردن نباشد که کار نیست، هست؟
اینها را کسی میگوید که هیچوقت در زندگیاش درست و حسابی کارمند نبوده. آن هم در خانوادهای جداندرجد کارمند که عضو ناسا هم که بشوی، باز از بیمه و اضافهکاری و حقوق بازنشستگیات میپرسند. ۱۷، ۱۸ سال است که مرتب کار میکنم و جز یکی دو سال، هیچوقت درگیر کارت زدن و اضافهکاری و پاداش و حق اولاد و این چیزها نبودهام. کار در دفتر فیلمسازی و روزنامه و مجله، کارمندی هم که باشد، قواعد خاص خودش را دارد. توی اینجور کارها از لباس رسمی و دو روز و نیم مرخصی در ماه و کارت زدن رأس ساعت پنج بعدازظهر خبری نیست. ناهار دورهمی و چای مانده سیاه و صندلی چرمی زهواردررفته اما دارد. گیرم که رنگ دیوارهای دفتر را سبز و فیروزهای و لیمویی کنند و گوشه و کنار اتاقهای کار، گلدانهای پتوس و چهارپایه و نیمکتهای رنگیرنگی بگذارند و همدیگر را به اسم کوچک صدا کنند؛ کارمندی، کارمندی است. مثل ماده مخدر آدم را خراب و درگیر میکند.
یک سال و نیم است که دلم برای ست لوازم اداری رومیزی طرح چوب و پانچ و جامدادی خاکگرفته و جعبه دستمالکاغذیِ همیشهخالیِ اتاق کارم تنگ شده. برای خودکارهای تحریریه که اسم و فامیلت را با برچسب ته آن میچسباندی و باز در یک چشم بر هم زدن از میز بغلدستی سر درمیآورد. برای هفتهای ۴۰ ساعت و خردهای کار پشت میز و جا گذاشتن روز کاری پشت در خانه. اما به قول گری اشتینگارت در روایت «حسرت اداره» از کتاب «اتاق کار»، در آینده نزدیک آدمهای بیشتر و بیشتری شبیه من میشوند؛ آدمهایی منزوی و غریب، نقنقو و تنها، آدمهایی در محاصره اطلاعات، بدون یک نفر دیگر که بتوانند آن اطلاعات را با او در میان بگذارند. دیر یا زود همهمان مثل آدمهای پابهسنگذاشته و بیحوصلهای میشویم که بچههایشان آن سر دنیا سرگرم زندگیشان هستند و سال تا سال پدر و مادرهایشان را نمیبینند. از من میپرسید، هیچچیز برای آدم جای خالی همکار واقعی را پر نمیکند؛ همکاری که با او از کترینگ سر خیابان ناهار دانگی سفارش بدهی و موقع خوردن چای و بیسکوییت ساقهطلایی سر صبح، بابت کارهای کرده و نکرده غر بزنی. خدا حسرت کارمندی و اداره را به دل هیچ بنیبشری نگذارد.
وقتی از کتابفروش
حرف میزنیم
از چه حرف میزنیم؟
سمیه سیدیان
نویسنده
آخر میترسم در آرزوی رسیدن به آرزوهایم بمیرم! این روزها حتی نمیدانم دیگر آرزویی دارم یا نه! بیرون در کتابفروشی ایستاده بودم و این جملات را نمیدانم از کدام کتاب زیر لب با خودم تکرار میکردم. از آرزوهای ریز و درشت که میگذشتم، کار کردن توی کتابفروشی و میان آن همه کتاب همیشه مثل یک آرزوی نقرهای، یک گوشه ذهنم برق میزد. و حالا موقعیتی فراهم شده بود تا خودم را در موقعیت یک کتابفروش بسنجم.
هر چند دوست داشتم در کتابفروشی بیستلی، کار میکردم که برای جورج آر.آر. مارتین، نویسنده آمریکایی مجموعه داستانی «بازی تاج و تخت» در شهر سانتافه ایالت نیومکزیکو بود، یا در کتابفروشی لوییز اردریک، شاعر و نویسنده کودکان، توی شهر مینسوتا ایالت مینیاپولیس، اما بههرحال من توی ایران بودم. همین که یک کتابفروشی از من دعوت به همکاری کرده بود، به نظر نکته خیلی خوشایندی میرسید.
بههرحال، همان روز اول، وقتی بالای پلهبرقی رسیدم، برق قرمز حروف نئونی کتابفروشی، توی نور روزی که از سقف شیشهایِ پاساژ میتابید، کمرنگ شد. روز قبلش با خانم مدیر کتابفروشی، که کمی آشنا بودم، حرف زده بودم. قشنگ و محکم من را مطمئن کرد که از پس کار برمیآیم. دلیل خوبی هم داشت که تا آن روز به آن توجهی نکرده بودم؛ خودم نویسنده کودک و نوجوان بودم و با بچهها ارتباط خوبی داشتم!
قرار شد سه روز در هفته از دو ظهر تا ۱۰ شب، مسئول بخش کودک و نوجوان کتابفروشی باشم. تا اینجای کار که سخت نبود!
وقتی از کتابفروش حرف میزنیم، از چه کسی حرف میزنیم؟
اما تا آن روز و ساعت، من نه کارمند جایی بودم و نه تا به حال تجربه کتابفروشی داشتم. از کتاب، فقط خواندنش و نوشتن نوعی نقد و یادداشت معرفی برای سایتها و روزنامهها را بلد بودم. هیچوقت نمیتوانستم داستان یک کتاب را از اول تا به آخر برای یک نفر تعریف کنم. آنقدر هیجانزده میشدم و از این شاخه به آن شاخه میپریدم، که هم طرف مربوط و هم خودم، از خیر تعریف کردن کتاب میگذشتیم.
اضطراب روز اول کاری، با دلدردی بهیادماندنی همراه شد، آن هم به سبب دیدار رئیس کتابفروشی که از نویسندگان بنام بود و با اینکه قبلا چند باری در جلسات نقد او را دیده بودم، همچنان از روبهرو شدن با رئیس میترسیدم. همانطور که حدس میزدم، مثل تمام آن جلسات، جدی بود، چه در کار و چه در ارتباط با مشتریها و کارمندهایش. اما به هر ترتیب بود، تقریبا روز اول به خیر و خوشی گذشت. تا آخر آن روز چند کتاب کودک و نوجوانی که تا به حال نخوانده بودم، اما داستانشان را میدانستم، با آبوتاب برای بچهها تعریف کردم و آنها هم با خوشی کتابها را خریدند. جوری که همکار دیگر گفته بود: «این خانم کاف فقط بلده مجموعه اِکو بفروشه؟»
همان مجموعه «اِکو» مثل بندی محکم شد که من را به گوشه کتابفروشی وصل کرد و هر چه بیشتر میگذشت، احساسم به کتابهایی که خوانده بودم و نخوانده بودم، بیشتر میشد.
به این ترتیب، من کارمند یک کتابفروشی مهم شده بودم که جلسات داستانخوانی و رونماییهای کتاب مفصل برگزار میکرد. آدمهای مهم دنیای ادبیات و سینما را که آرزو داشتم ببینم، در آنجا میدیدم و احتمالا همه اینها به برکت کارمند کتابفروشی شدن اتفاق افتاده بود.
اما….
اما واقعا وقتی از یک کتابفروش حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟
فقط عشق به کتاب و کتابها را باز کردن و دماغمان را فرو بردن توی کتاب و بوی کاغذ را توی سینه کشیدن برای کتابفروش شدن کافی نیست!
وقتی میگوییم کارمند یک کتابفروشی، دقیقا از چه کسی حرف میزنیم؟
یک کتابفروش یک آدم ساده نیست، که تمام مدت توی کتابفروشی بایستد و به کتابها زل بزند و احیانا اگر مشتری دستش به کتابی رفت، آن را برایش بیاورد! نه! طبق چیزی که من در مدت یک سال و نیم کارمند بودن یک کتابفروشی آموختم، این بود یک کتابفروش باید در مرحله اول روانشناس و بعد جامعهشناس و بعد هنرمند و بالاتر از همه اینها یک انسان باشد؛ اما انسانی قوی و صبور.
روانشناس باشد تا بتواند مشتری را تحلیل کند و بفهمد که به دنبال چه سبک کتابی میگردد و در چه حال روحی به سر میبرد و مناسب حال آن روزش کتاب پیشنهاد بدهد. جامعهشناس باشد و بتواند از نگاه خودش تا اندازهای به مسائل اجتماع آگاه باشد و نظر بدهد. هنرمند باشد، هنرش این باشد گه حتی افراد بیعلاقه به کتاب را به سمت کتابخوانی جذب کند و حتی اگر در این امر موفق نبود، بتواند سخنران خوبی باشد و لذت یک همصحبتی درخشان را به مشتری هدیه کند.
مهمترین و سختترین کار یک کتابفروش انسان بودن است؛ قوی و صبور باشد، در تمام مدتی که در حال معرفی یک کتاب یا ۱۰ عنوان کتاب است، بدون احساس غبن و خستگی، کارش را ادامه دهد و مشتری احساس نکند که وقتش به اتلاف گذشته است.
یک آپشن مهم بر اینها روی یک کتابفروش اضافه میشود؛ یک گوش بزرگ و پرطاقت داشته باشد تا بتواند به تمام درددلهای مشتری گوش کند که درنهایت آیا میخواهد کتابی بخرد، یا صرفا به دنبال همدمی برای صحبت میگردد.
وقتی از کتابفروش حرف میزنیم، از چه کسی حرف میزنیم؟
یک کتابفروش شخصیتهای متفاوتی را در طول روز میبیند. او آدمی است که باید ذهنش، تمام روز اسم نویسندههای بزرگ و ناشرها و مترجمهای خوب کاربلد را مدام دوره کند و بداند ترجمه کدام کارها مهمتر و معتبرتر است. و حتی دقیقههای طولانی، بتواند یک مشتری را سرگرم کند و از دانستهها و آگاهیهایش او را سرشار کند.
اما همیشه اوضاع به این راحتی نمیگذرد. چطور باید به یک خواننده کتابی را معرفی کرد؟
چطور باید کتابی را که خودت لذت بردهای، برای بقیه تعریف کنی تا او هم همان لذت را به وقت خواندن ببرد؟ به نظر من که پاسخ درست این است:
داستان کتاب را تعریف نکن، اما هیجانت را منتقل کن و به طرف مقابلت اطمینان بده که مطمئنم تو هم همانطور که من لذت بردم، از خواندن این کتاب سر ذوق میآیی!
وقتی از یک کتابفروش حرف میزنیم، از چه کسی حرف میزنیم؟
از کسی حرف میزنیم که روزها میان ردیفهای کتاب و قفسههای گوناگون قدم برمیدارد، پیش آمده گاهی نگاهشان میکند و شاید حتی به یاد نیاورد که اسم این نویسنده یا ناشر را کجا شنیده است؟ توی کدام جلسه رونمایی یا توی کدام جلسه نقد؟ حتی ممکن است گاهی اوقات فرصت نداشته باشد تا کتابی را که دوست دارد، توی کتابفروشی بخواند، اما باید حداقل اطلاعاتی از کتابها داشته باشد. یک مثل مهم را خودم برای کتابفروشیها باب کردهام؛ توی کتابفروشی آنقدر کتاب روی سرمان ریخته که فرصت نداریم بخوانیمشان!
اما از همه اینها که بگذریم، کتابفروش بودن شغل بدی نیست. حتی میتوان گفت یکی از زندهترین شغلهای دنیاست. شغلی که مدام با آدمهایی در ارتباط هستیم که شاید خودشان هم ندانند که آیا به کتاب علاقهمندند یا نه؟
مشتری داشتن یا نداشتن معضل بزرگ همه کتابفروشیهاست. بیشتر هم به دو دسته بزرگ تاریخی تقسیم میشوند؛ مشتریهای ثابت، مشتریهای گذری. اگر یک کتابفروش آنقدر حرفهای شود که مشتری ثابت خودش را داشته باشد، این یعنی یک قدم بیشتر به دل آدمها نزدیکتر شدن، یعنی آنقدر کارت را خوب انجام دادهای که توی دل طرف نشستهای و شاید حتی شمارهات را هم بگیرد و توی گوشیاش سیو کند. آن وقت تو میشوی شخص مورد اطمینان مشتری! اینطور میشود که روی هر کتابی دست بگذاری، رد نمیکند. حتی اگر آن روز هم بودجه مالیاش جواب ندهد، اسم کتاب را یادداشت میکند، یا عکس میاندازد. بعد به هوای گپ زدن با تو دفعه بعد وقتی به کتابفروشی بیاید، اول همان کتاب را زیر بغلش میزند. اعتماد میان کتابفروش و مشتری حرف اولی است که توی کتابفروشی ردوبدل میشود؛ آن نگاه اول، آن سه ثانیه، یا آن یک دقیقه اول که توی صورت هم خیره میشوند تا همدیگر را سبک سنگین کنند و ببینند که از منش و شخصیت اولیه همدیگر خوششان میآید یا نه. مثل یک رابطه دوطرفه در یک دوستی کوتاه میماند که گاهی به درازا میکشد؛ در واقع کافی است تا این اعتماد جاری شود.
وقتی از کتابفروش حرف میزنیم، از چه کسی حرف میزنیم؟
از کسی که چشمبسته باید جای کتابها را توی کتابفروشی بلد باشد، کسی که حتی از پشت تلفن هم بداند کدام کتاب توی کدام قفسه قرار دارد و مشاوره بدهد. کسی که به سیستم ردهبندی دقیق نیازی ندارد، توی کتابفروشی گم نمیشود، اما مشتری را در کتابها غرق میکند. کتابفروش باید بدون حدود مسئولیت خود، به طبقههای دیگر کتابفروشی آشنا باشد، یعنی بداند که فلان کتاب بازاریابی به درد کدام شغل میخورد و بتواند ذهن مشتری را درگیر کتاب کند. کتابهای روانشناسی را از عامهپسند و زرد تا حرفهای و تخصصی بشناسد و بتواند از نویسنده و کتابهایش مثال بیاورد.
حتی اگر به فلسفه و علوم اجتماعی تاریخ علاقه نداشته باشد، به وقت حرف زدن از فیلسوفان بزرگ، اطلاعاتش به اندازهای جامع باشد که خودش هم از معرفی کتابهای فلسفی تعجب کند.
وقتی از کتابفروش حرف میزنیم، از چه کسی حرف میزنیم؟
قند و چای کارمندی نعمتی است!
علی معروفی
مردمان گویند کارمندی بد است
سختی و بدبختیاش صددرصد است
پول کارمندی کم است و کمدوام
کل عمرت میرود در قسط و وام
حوصله سر میبرد این نوع کار
عمر تو طی میشود سیزیفوار
صبح و شام از تپه بالا میروی
بیدلیل و لغو و بیجا میروی
میکنی تکرار این منظومه را
بختِ بسته، قسمت مرقومه را
کارمندان بندی میز خودند
گیر روزی کم و ریز خودند
چشمشان دنبال تعطیل است و off
وقتشان سامانهای بیانعطاف
روزشان مانند شبها تیرهرنگ
آب آنها برکهای باریک و تنگ
الغرض در وضع و حال کارمند
مردمان اینگونه فکرت میکنند
بهر من این منطق اما بیبر است
وضع و حال کارمندی، دیگر است
از مزیتها که دارد کارمند
میشود بشمارم از بهر تو چند
کارمندی ایمن و امن است و safe
حال ما خوب است و پر شادی و کیف
مقصد هر روز ماها روشن است
این بسی بهتر ز ویلان بودن است
پشت میزم جای خوب و راحتی است
قند و چای کارمندی نعمتی است!
گپ زدن با دوستان یار غار
چرت مرغوبِ پس از وقت ناهار
حرف و بحث و بررسی وضع و حال
بورس بازی و خرید سیگنال
ثبتنام هرچه بفروشند مفت
انتقال شایعات تاق و جفت
روزهایی روشن و گرم و قشنگ
پر ز خنده، پر ز شیرینی و رنگ
آشنایی، راحتی، هر روزگی
دور از بیچیزی و دریوزگی
کارمندی لایفاستایل من است
باعث لبخند و اسمایل من است
دورکاری
امید شیخباقری
داستاننویس
معرفی «فیلمنامههایی برای خواندن»، نه فیلمنامه یک فیلم کوتاه است، نه یک داستان کوتاه، نه یک… هیچ! شاید بُرشی از کیک از ریختافتاده زندگی مردمانِ پیرامونمان باشد که شاید هیچوقت هیچ ربطی به سینما و ادبیات پیدا نکند. تلاش نویسنده «فیلمنامههایی برای خواندن» حکم آن لیسک شیرینیپزیای را دارد که با آن به خامه آن بُرش از کیک فُرم میدهند و برای مهمان قابل سروَش میکنند!
روز ـ داخلی ـ اتاقخواب عیسی و مَصی
ساعت زنگدارِ کنار تخت که یادگارِ مادر عیسی است، ساعت یک دقیقه به شش صبح را نشان میدهد. چشمهای عیسی باز است و خیره به سقف. ساعت زنگ میخورَد، اما تا وقتی مَصی غلتی نزده و برای خفه کردن ساعت دستش را از روی عیسی رد نکرده، نگاه خیره عیسی از سقف برداشته نمیشود. مَصی دوباره غلتی میزند. پشتش را به عیسی میکند و پتو را تا زیر چانه، روی خودش میکشد.
مصی: خواب نمونی!
عیسی: امروز دورکارم.
مَصی مثل برقگرفتهها از جایش میپرد و چهارزانو روی تخت مینشیند.
مصی: بالاخره اخراجت کردن؟
عیسی درجا به پهلو میچرخد، پشتش را به مصی میکند و درحالیکه چشمش حرکت عقربه ثانیهشمار ساعتِ یادگار مادرش را دنبال میکند:
عیسی: باز خواب دیدی؟
مصی: حالا چی کار کنیم؟
عیسی: واسه این قرصهاست.
مصی: قرصهای من یا قرصهای تو؟
عیسی: نمیدونم.
عیسی پتو را از روی خودش کنار میزند، بلند میشود و کش و قوسی به خودش میدهد. مقابل آینه میز توالت تقهای به شکمش میزند.
عیسی: برم حلیم بگیرم؟
مصی: مانی رژیمه، عالیه دوست نداره.
عیسی: کله پاچه؟!
مصی: مانی رژیمه، عالیه دوست نداره.
عیسی: نون تازه با خامه و مربا.
مصی: مانی رژیمه، عالیه دوست نداره.
عیسی: خودت چی؟
مَصی درحالیکه از ابتدای چهارزانو نشستنش روی تخت، با چشمهایی وغزده و خیره به ناکجا مانده، مشغول کندن پوست اضافه انگشتِ وسطِ دست راستش با دندان است، با شنیدن تکرار دوباره «خودت چی؟» از هپروت بیرون میپرد.
عیسی: پرسیدم خودت چی؟
مصی: هر چی!
عیسی: هر چی، با شِکر، یا تلخ؟
مصی: چی؟
عیسی: بیا بیرون بابا. گفتم که اخراج نشدهام.
مصی: گفتی؟
روز ـ داخلی ـ خانه عیسی و مصی
مَصی، مانی و عالیه دور میز ناهارخوری نشستهاند و عیسی با یک شانه تخممرغی که تازه خریده و روی کابینت کنار گاز گذاشته، مشغول آماده کردن نیمرو و املت است. نان سنگکِ روی میز، بزرگ است و دورو خشخاش. مَصی با قیچی مشغول خرد کردن نان است. مانی چشمش به تلویزیون است و آموزش حرکات اصلاحی پیرمردی کچل را دنبال میکند. عالیه اینستاگرامش را بالا و پایین میکند.
عالیه: بابا، کاش سوسیس هم میخریدی!
عیسی: اون وقت وقتی مامانت آویزونم میکرد، میاومدی کمک؟
عالیه: مامان که خیلی وقته دیگه به سوسیس کالباس گیر نمیده!
عیسی از ماهیتابههای در حال جیلیز و ویلیز دور میشود و به میز نزدیک. رو به مَصی:
عیسی: اینجوریه؟!
مصی: گفتم اگه مطمئن باشه و کمتر آشغال باشه، حالا ماهی، سالی یک بار ایراد نداره.
عیسی: آهان! گفتم نکنه یکوقت انقلاب شده و ما مثل بابامون خواب موندیم.
مصی: خدا رحمت کنه مادر و پدرت رو!
عیسی: سلامت باشی.
عالیه: مخصوصا مادرت رو!
عیسی: آره! خیلی…
مانی: ای بابا! اگه گذاشتین نکات مهم «سلامژاپنی» رو بفهمیم؟
عیسی: این پیرمرده هنوز زنده است؟ من بچه بود که…
مانی: سیس… اَه!
عیسی: ببخشید آقا!
عیسی با نگاهی به مَصی و گفتن چیزی با زبانِ بیزبانی به مصی، به آشپزخانه برمیگردد تا به دادِ املتی برسد که بویش درآمده. در همان چند قدم با خودش غرغر میکند: «اون موقع که ما ورزش میکردیم… یک سلامژاپنی چیه آخه؟! بیا خودم یادت بدم… والا!»
روز ـ داخلی ـ نشیمن خانه عیسی و مصی
عیسی لباس کامل، کتوشلوار و پیراهنِ اتوشده پوشیده و در تلاش است برای دوربینی که قرار است واسطه حضورش در جلسه شرکت باشد، بهترین زاویه را انتخاب کند. با برداشتن قاب عکس از روی دیوار پشتِ سر و دنبال کردن خطوط فرضیای که زوایای مشرف به زندگی خصوصیاش را از چشم دوربین پنهان میکنند، در نشیمن حیران است. از اتاق خوابشان صدای مَصی میآید. از روی کتاب ادبیات سوم دبیرستان برای دانشآموزانش روخوانی میکند و نکات مهمش را میگوید که علامت بزنند.
عالیه: حالا لازم نبود حتما شلوارش هم میپوشیدی بابا!
عیسی یک نگاهی به شلوارش میکند و انگار که خودش میدانسته:
عیسی: اینجوری راحتترم. یک لطفی میکنی لپتاپ داداشت رو برام قرض بگیری؟
عالیه: من بهش میگم، اما نمیده.
عیسی: مانی! بابا جان! اون لپتاپت رو برای بابا میاری؟
صدایی از مانی درنمیآید.
عیسی: حتما سر کلاسه و هندزفیری تو گوششه! تو خودت چی کار میکنی؟
عالیه: آره حتما سر کلاسه و هندزفیری تو گوششه!
عیسی: آره! …
موبایل عیسی زنگ میخورَد. درخواست تماس گروهی تصویری است. انگار که حاضران در جلسه شاهد او و وضعیتش هستند، گوشی را از خودش دور میگیرد و رو به عالیه:
عیسی: برو دخترم. یا برو تو اتاقِ خودتون، یا اگر میخوای اینجا باشی، برو لباست رو عوض کن.
عالیه ایستاده و مات نگاهش میکند. سر و گردن مَصی از لای درِ نیمهباز اتاق خوابشان بیرون میآید و رو به عیسی میگوید:
مصی: اگه اون رو جواب نمیدی، یا خفهش کن، یا صدای زنگش رو عوض کن. آبروم رفت جلو این اَرقهها!
عیسی زنگ موبایلش را خفه میکند. مَصی داخل اتاق میرود و در را پشت سرش به هم میکوبد. عیسی رو به عالیهای که همچنان دارد بِربِر نگاهش میکند:
عیسی: چی گفت مامانت؟ … اَرقه؟!
عالیه: مامانه دیگه! فاز یک چیزی رو میگیره، تا از حالوهواش بیاد بیرون، طول میکشه!
عیسی: خیل خب! برو … برو تو اتاقتون!
عیسی در زاویهای مناسب، اول لبخند روی لبش مینشاند و بعد روی گوشیِ توی دستش دکمه سبز را لمس میکند. عالیه روی مبلِ روبهروی عیسی ولو میشود. سرش روی یک دسته مبل و پاهایش از دسته دیگر مبل آویزان است. مجلهای از روی میز برمیدارد و ورق میزند. برای حرکتهای تندِ دستِ درهوامانده و دور از چشمِ دوربینِ در دست دیگر پدر، تره هم خرد نمیکند. با خودش میلُندد:
عالیه: حالا وایستید ببینید چه المشنگهای راه بندازم…
روز ـ داخلی ـ دور میز ناهارخوری
کسی با کسی حرف نمیزند. تنها صدایی که روی صدای نتراشیده و نخراشیده «آهنِآلات، آهنِضایعات، خُردهزیر شرکت»ی که از کوچه میآید، نویز میاندازد، صدای نوک چنگالهایی است که ماکارونیهای توی بشقاب را به نیش میکشند.
مصی: یک روز دور همیم ها…
مانی: دیروز هم بودیم.
مصی: دیروز جمعه بود. امروز شنبه است.
عالیه: سخن بزرگان!
عیسی به عالیه بیتوجه به اطرافش چشمغره میرود. عالیه اصلا به پدر نگاه نمیکند که بخواهد چشمغره را به کتفش بگیرد یا نه. مَصی در جواب نگاه سرگردان عیسی ابرویی بالا میاندازد که یعنی: «سربهسرش نذار.» مَصی یک کفگیر از ماکارونیِ توی دیسِ وسطِ میز میکشد.
مصی: اگه همین الان با هم آشتی نکنید، از شام خبری نیست.
مانی: من رژیمم.
عالیه: من هم عصری با دوستهام قرار دارم. شاید اصلا شام نباشم.
عیسی: شما هیچجا نمیری!
عالیه: مامان!
مصی: مامان نداره! امروز سر کلاس نرفتی. تکلیفهاش هم لابد نمیخوای انجام بدی؟!
عالیه: جا داشتم؟ وسط جلسه بابا سر چه کلاسی حاضری میزدم؟ اصلا درسی رو که یاد نگرفتم، چه تکلیفی براش انجام بدم؟
مصی: من هستم، خدا رو شکر بابات هم هست. ما هم بلد نبودیم، داداشت…
مانی: من بعد از ناهار دارم میرم باشگاه!
عیسی: دروغ!
مانی: نه به جونِ بابا!
عیسی: باشگاه بازه تو این وضعیت؟
مانی: میرم خونه دوستم. رو پشتبومشون وسیله گذاشتهن!
عیسی: پسره؟
مانی: چی؟
عیسی: دوستت! پسره؟!
مصی: آره بابا!
عالیه: شبیه پسرهاست!
عیسی سرش را پایین میاندازد. مشغول رشتههای ماکارونی توی بشقابش میشود و آرام میگوید:
عیسی: از درس و خوابِ شبت نندازدت…
صدای «آهنِآلات، آهنِضایعات، خُردهریز شرکت»ی که از کوچه رفته بود و دور شده بود، دوباره نزدیک میشود و اوج میگیرد. عیسی کلافه از جایش بلند میشود و خیز برمیدارد سمت پنجره. هنوز دستش به دستگیره پنجره نرسیده که موبایلش زنگ میخورَد. درخواست تماس تصویری از شرکت است. با خودش غرغر میکند: «اینها هم ما رو…» صدای زنگ را خفه میکند و گوشی را رها میکند.
غروب ـ خارجی ـ حاشیه پارکی حوالی خانه عیسی و مَصی
عیسی با کیسههای پر از خرید، از فروشگاه زنجیرهایِ محلیای بیرون میآید و آن سوی خیابان، کمی دورتر، مقابل در ورودی پارک، عالیه را میبیند. عالیه در حال گذاشتن کلاه کاسکتی بر سر، سوار موتور برقی دوستش میشود. کلاه کاسکت عالیه صورتی چرک است و کلاه دوستش یک رنگِ براق مردد میان سبز و آبیِ کمرنگ. پشتشان به عیسی است. بااینحال، عیسی خودش را پشت درختی تنومند مخفی میکند که حتی اگر دور زدند و مسیرشان را عوض کردند، در تیررس نگاه عالیه و دوستش نباشد.
شب ـ داخلی ـ اتاق خواب عیسی و مَصی
عیسی روی تخت دراز کشیده و خیره است به سقف. مَصی موهای خیسش را لای حوله کوچکی عمامه کرده بالای سر. مقابل آینه میز توالت مشغول مالیدن کرمهای شبش است.
عیسی: این موتور جدیدها چنده به نظرت؟
مصی: وا؟ من چه میدونم؟ اصلا کدوم موتورها؟
عیسی: این دلبر خوشگلها!
مصی: دیوونه شدی؟ چی میگی نصفِ شبی؟
عیسی: گفتم واسه مانی یک موتور بخریم، عالیه اگه موتورسواری دوست داره، آویزون مردم نشه!
مصی: آویزون چیه؟ میفهمی چی میگی؟ عالیه است ها…
عیسی: همین! چون عالیه است دوست ندارم تَرک موتور مردم ببینمش!
مصی: منصور دوستشه!
عیسی: نمیفهمم! واقعا نمیفهمم! من چرا اینقدر بیغیرت بودم که جلو چشمم دخترم تَرک موتور یک نرهخر سوار شد و من وایستادم و فقط نگاهش کردم.
مصی: منصور، منصوره است. دختره! بین خودشون منصوره رو منصور صدا میکنند.
عیسی: چرا فکر میکنی من خرم؟
مصی: دورِ از جون خر!
عیسی میخندد و مَصی خنده را ادامه میدهد. مَصی از مقابل آینه میز توالت بلند میشود و زیر پتو میخزد.
عیسی: الکی میگی دیگه؟
مصی: چه فرقی میکنه؟! بهزور که نمیشه. میشد هم زورمون بهشون نمیرسید.
عیسی: چه میدونم!
مصی: فکر کردی همین که اسم مادرِ خدابیامرزت رو بذاری روی دخترت، تمام صفات پسندیده اون بلوتوث میشه تو این؟
عیسی: نه… اما…
مصی: من دیگه دراز کشیدهم. بلند شو چراغ رو خاموش کن.
عیسی از زیر پتو بیرون میآید.
مصی: آخآخ! قرصهام رو یادم رفت. قربون دستت، یه لیوان آب واسه من میاری؟
روز ـ داخلی ـ دفتر کار عیسی در شرکت
عیسی پشت میزش نشسته و در مانیتورِ مقابلش غرق آگهیهای خانههای اجارهای است. کلافه، صفحه را میبندد و به همکارش میگوید:
عیسی: این پسره یک چایی به ما نمیده؟
همکارش با چشم و ابرو به لیوان چای سردشده روی میز عیسی اشاره میکند. عیسی سری به تاسف تکان میدهد و «پوووف»ی میکند.
همکار: چیز دندونگیری پیدا نمیشه، نه؟
عیسی: یک اتاق میخوام به خونهم اضافه کنم، باید کلیهم رو بفروشم.
همکار: کلیه هم که دیگه جاش درنمیاد!
عیسی: همون دیگه!
همکار: واسه خرید میگردی؟
عیسی: نه بابا! اجاره!
همکار: خیلی بد شده. اصلا حسابکتاب نداره!
عیسی بیآنکه جوابی به همکارش بدهد، سرش را در گوشی موبایلش میکند و در گروه خانواده چهار نفرهشان مینویسد:
عیسی: سلام گلهای تو خونه، محصلهای نمونه!
مصی: سلام.
عالیه: بابا، داشتی میاومدی دوتا بیسکوییت ساقه طلایی، یک پنیر خامهای و پودر ژلاتین بخر.
مصی: من اینترنتی سفارش دادم! فقط دستکش ظرفشویی یادم رفت.
مانی: من میگیرم سر راه. اما واسه چیزکیک روی من حساب نکنید. رژیمم.
عیسی: کجایی بابا؟
مانی عکسی میفرستد که در آن با دوستش روی پشتبام سوار دوچرخه ثابتاند. دوستش پسری ظریف است و انگار از رشد جا مانده.
عیسی: خدا قوت پهلوون!
عیسی: ها… پهلوونها!
روی صفحه گوشی عیسی پیامی از عالیه میآید. عالیه در صفحهای که پیش از این پیامی در آن نبوده، نوشته:
عالیه: گفتم شاید یادت بره، برای همین یادآوری میکنم. فردا تولد مامانه. چندتا شمع رنگی و اگه صلاح دونستی یک کادو از طرف همهمون… لطفا.
عیسی در جواب عالیه چند بار چیزهایی مینویسد و پاک میکند. مثلا: «چشم دختر قشنگم! عطر خوبه؟» و… مینویسد:
عیسی: هر چی تو بگی! هر چی تو بخوای!
عالیه: فکر کنم عطرش داره تموم میشه.
عیسی: چشم.
فکری میکند و مینویسد:
عیسی: میخوای غروب یکجایی قرار بذاریم، با هم بریم بخریم؟
عالیه: قهوه هم میدی بهم؟
عیسی: با افتخار.
عالیه: ساعت شش، جلوی پاساژ گلدیس میبینمت!
عیسی چند لحظهای به صفحه دیالوگش با عالیه نگاه میکند. صفحه که نیمه تاریک میشود، گوشی را میبندد و میگذارد روی میز کارش. در مانیتور مقابلش صفحه آگهیها را دوباره باز میکند و حین مزمزه چایِ سرد شروع میکند به گشتوگذار میان خانههای اجارهای بزرگتر از خانه خودشان.
دو سر باخت
بدری مشهدی
نویسنده
سعید میدانست که تا توی اداره یا شرکتی استخدام رسمی نشود، از من بله نمیگیرد. میدانست که من هم یکی از مریدان آقابزرگ هستم و ایشان یک عمر توی گوش همهمان خوانده: «زندگی فقط کارمندی! زندگی کارمندی قاعده دارد و نظم و نسق، حساب دخل و خرجش معلوم است. سرت را هم که بگذاری زمین، نه بدهکار کسی هستی، نه طلبکار…» خدابیامرز خودش هم سرش را با خیال آسوده گذاشت زمین، خرج کفن و دفن و مراسم عزایش را هم کنار گذاشته بود با همان به قول خودش حقوق آب باریکه دادگستری.
من آدم بلندپرواز و زیادهخواهی نبودم، بیشتر از هر چیزی دنبال ثبات و آرامش میگشتم، با یکنواختی کار کارمندی هم کنار میآمدم. سعید هم به خاطر شرط و شروط من، با کارمندی کنار آمده بود، گرچه هر از گاهی، غرولندی هم میکرد. زندگیمان را بهقاعده شروع کردیم، از همان اول دور خرج و بَرجمان را جمع کردیم و بعد از چند سال، با از این کاسه به آن کاسه کردن و قرض و وام، بالاخره صاحب یک آپارتمان ۱۲۰ متری و یک ال۹۰ صفر شدیم. درآمد ثابت هم که داشتیم. اوضاعمان جوری بود که جایی برای دغدغه و دلواپسی نمیماند، ساده اینکه راضی بودیم و خوشبخت، البته اگر سعید خیالات عجیب و غریب به سرش نیفتاده بود و همه چیز را زیرورو نکرده بود.
مصیبتمان از همان روزی شروع شد که سعید به اصرار خواست از اداره مرخصی ساعتی بگیرم. گفته بود میخواهد غافلگیرم کند بعد از یک ناهار دو نفری. حساب همه جا را هم کرده بود، بچهها را سپرده بود به سارا که به دل درست تا غروب دست در دست هم بچرخیم. کلی چرخیدیم و خندیدیم و منِ خوشخیال فکر میکردم غافلگیری سعید همین نیمروز دو نفرهای است که خواسته بود با هم به شب برسانیم. خبر نداشتم از قصهای که قرار بود آخر شب زیر گوشم بخواند و دلم را آشوب کند. لابد قبلتر از من گوشی را دست سارا هم داده بود که قبل از رسیدنمان به خانه، زنگ زد و خواست بچهها را برای خوابیدن پیش خودش نگه دارد… سعیدِ تنبلی که اگر از سردرد میمرد هم همت نمیکرد برای خودش یک قهوه آماده بریزد، آن شب قهوه درست کرد، سینی چید، خودش را لوس کرد برایم و فنجان قهوه را داد دستم تا ته سر بکشم که مثلا فالم را بگیرد. غافلگیریاش این بود که خانهای در دوردستها و روی ابرها ببیند ته فنجانم و تلخی قهوه را به کامم بگذارد با خبر بازخریدیاش!
سعید هیجان داشت از اینکه میخواست با پول بازخرید شدنش کاری جدید و مستقل برای خودش راه بیندازد، من اما دلهره. برای من که کل خاندانم از معامله و بده بستان و چک و سفته هراس داشتند، خبر«بیزینس من» شدن سعید بیشتر شوک بود تا غافلگیری. بیزینس منی نکرده بود اصلا! یکه خوردنم را که دید، گفت اگر کمی صبوری کنم، زندگیمان از اینرو به آنرو میشود و چنین میکند و چنان، اما نمیدانم چرا از همان اول که ته فنجانم را خواند، دلم لرزیده بود، زیر پایم خالی بود توی خانهای روی ابرها…
سعید اینقدر از بیزینسِ شروعنکردهاش و سرمایهای که قرار بود روزبهروز رشد کند و برایمان روزهای روشن بسازد، گفت و خیالهای قشنگ بافت که آن شب را با همه دلواپسیام راحت خوابیدم و به حرفهایش اطمینان کردم، که ای کاش نکرده بودم…
سعید با خیالی که توی سرش افتاده بود، تیشه دست گرفت و افتاد به جان عمارتی که خشت به خشت با خون دل چیده بودیم روی هم. عین طلبکارها ایستاد روبهرویم و با تحکم گفت بیزار است از آن آب باریکهای که خاندانم عمری زندگیشان را با آن چرخانده بودند. گفت به جبر من سالهای طلایی زندگیاش را هدر کرده به از صبح تا شب جان کندن بیخودی، که اگر اصرارِ من به کارمند شدنش نبود و ترسم از بیزینس، تا الان حتما صاحب اسم و رسمی شده بود و مال و منالی اندوخته بود، جای این که در ۴۰ سالگی یک لاقبا باشد و دلخوش به یک آپارتمان و ماشین. من را متهم میکرد به اینکه سالها بر دست و پایش بند زده بودم با ترس و تردیدم، و حالا که جسارت خطر کردن پیدا کرده بود، میخواست به تلافی همه آن سالها از تمام حرفهایهای بازار سبقت بگیرد. همین حرفهایش قفل زد بر زبانم که گوی و میدان را بسپرم دستش و بیشتر از اینکه تا آن روز کرده بودم، منعی برای بلندپروازیهایش نباشم و البته که همین بلندپروازی بیحسابوکتاب و عجولیاش هم بود که به زمینش زد…
الان که توی بالکن آپارتمان ۴۰ متریام نشستهام و روزهای رفته را پیش چشمم ورق میزنم، حسرت میخورم که چرا خودخواهی نکردم تا سعید را مجبور کنم دست از خیالاتش بکشد. چرا بعدِ یک باخت و دو باخت و بیشتر، کوتاه آمدم و گذاشتم دوباره و سهباره خطر کند وقتی یقین پیدا کرده بودم که آدم این کارها نیست… مامان برای دلداریام میگفت: «قمار که نکرده دخترجان، فقط بالا و پایین بازار بوده و بدشانسی خودش که هی سرمایهاش را نصف کرده…» اما به عقیده من قمار کرده بود. قمار کرده بود وقتی که پول بازخریدیاش را موقع وارد کردن جنس و توقیفش توی گمرک باخت و کوتاه نیامد و خواست با زدن به کاری دیگر سرمایه رفتهاش را برگرداند. اینبار رفت سراغ فروش طلا و ماشین که پولش را سرمایه دست کند و سهام بخرد، دید که توی این فقره هم بردی در کار نیست، اما باز هم دست نکشید و هی ادامه داد. دست آخر هم با فروش خانه تیر خلاص را زد و سر همان تیر خلاصش هم میانهمان شکرآب شد. انگار صبر و سکوت بیجا و بیمعنایم سعید را بدعادت کرده بود، ولی هنوز هم انتظار صبر و سکوت داشت. هنوز هم دنبال معجزهای بود که سکه بکارد تا از درختی که میروید، برایش سکه ببارد، ولی من دیگر دل به دلش نمیدادم، کنارش نبودم، ایستاده بودم روبهرویش، حتی اگر همه میگفتند حقش این نیست…
من حق داشتم که به قد سقفی برای آرامش خودم و بچهها از تهمانده زندگی مشترکمان، از زیردست سعید بیرون بکشم که همان را هم خاکستر نکند و بفرستد هوا، سرِ همین هم با هر جدلی که شده بود، این ۴۰ متر آپارتمان را خریدم…
الان که نشستهام به مرور کردن، سه سال و چند شب از آن شبی که با خیالبافیهای سعید راحت خوابیده بودم، میگذرد. غیر از شغل سعید و شکل و قیافه خانهمان، خیلی چیزهای دیگر هم عوض شده، حتی بین من و سعید هم چیزهای زیادی تغییر کرده. حالا شبها سعید کسل و بیحوصله دراز میکشد روی کاناپه جلوی تلویزیون و من تنهایی پناه میبرم به بالکن کوچکم که ماه را تماشا کنم. فرداهای زیادی بعد از آن شب رفته و صبوری من و تلاشهای سعید هیچکدامشان به ثمر ننشسته. سالهای زیادی از آن روزهایی که با هم و کنار هم دویده بودیم، گذشته. فکر میکنم الان فرصت اینکه بخواهم خودم را برای صبر و سکوت بیجایم ملامت کنم، گذشته. هنوز وقت دارم برای اینکه خیلی چیزها را برگردانم سر جای خودشان، هنوز یک زندگی باقاعده دارم که حساب دخل و خرجش معلوم است، حتی اگر برخلاف میل سعید هر روز مجبور باشیم کارهای تکراری و یکنواخت کنیم و روزهایمان به دل خودمان به شب نرسد، باز هم باید بدویم و خشت روی خشت، دیوارها را ببریم بالا تا سقفی بسازیم برای آرامش بچههایمان…
چلچراغ۸۲۴