مویه به سووشون کنن
نامههایی برای برادران و خواهران افغانستانی سیدمهدی احمدپناه تصویر جدا کردن دختر نوجوان از مادرش برای اسارت به دست طالبان را دیدهاید؟ ضجههای مادر و دختر که هر دو قربانیاند و هیچکس برای دفاع از آنها وجود ندارد. حتما دیدهاید. حتما دیدهاند. تصویر ویرانههای دانشگاه کابل را که اجساد دانشجویان را از آن بیرون میکشیدند،...
نامههایی برای برادران و خواهران افغانستانی
سیدمهدی احمدپناه
تصویر جدا کردن دختر نوجوان از مادرش برای اسارت به دست طالبان را دیدهاید؟ ضجههای مادر و دختر که هر دو قربانیاند و هیچکس برای دفاع از آنها وجود ندارد. حتما دیدهاید. حتما دیدهاند.
تصویر ویرانههای دانشگاه کابل را که اجساد دانشجویان را از آن بیرون میکشیدند، دیدهاید؟ چهره پدران و مادرانی که فرزندانشان را برای تحصیل علم به دانشگاه فرستاده بودند. حتما دیدهاید. حتما دیدهاند.
تصویر هجوم مردم به محوطه باند فرودگاه کابل را دیدهاید؟ چهره زنان و مردان بیپناهی که سادهدل فکر می کنند آن هواپیما قرار است از روی زمین بلند شود و آنها را به سرزمینی امن ببرد. حتما دیدهاید. حتما دیدهاند.
این تصاویر برای همیشه ثبت میشوند. در فریم دوربینها. در حافظه گوشیها. در ذهن بینندهها. و تو با خود فکر میکنی که حتما جهان دیگر به این سو نخواهد رفت. چون تو آن را دیدهای. دیگران دیدهاند.
اما تاریخ باز تکرار میشود. به تلخترین شکل.
دل همسایهپیشهمسایهاست
هستی عالیطبع
اسیر از یاد رفته ما،
۲۰ سال گذشته و طالبان دوباره برگشته است و این یعنی ناامیدی مطلق از تغییر در خاورمیانه. اگر دنیا صدای شما را نشنید، دستکم ما در همسایگی شما، صدایتان را شنیدیم و البته امیدوارم که این شنیده شدن ناکارآمد نباشد. این مدت همه چیز خیلی سریع و غیرقابل باور اتفاق افتاد، درست همانطور که از دستپخت کشورهای دور و نزدیکِ خاورمیانه انتظار میرفت. کاش هر دوی ما جایی زندگی میکردیم که حتی نمیدانستیم »خاورمیانه« کجاست. مطمئنم تو بهتر از من شاهد بیوقتترینِ سکوتها بودی، انگار همه دنیا، به جز شما که حالا آواره سفارتهای خارجی شدهاید، منتظر این بازی بودند و درست روز بازی کنار کشیدند. هیچکس حرفی نزد، مخالفت نکرد. صحرا کریمی، فیلمساز افغان، از ورود طالبان به حومه کابل ویدیو گرفت و تمام چیزی را که دارد اتفاق میافتد، به دنیا نشان داد. هیچکس ندید، همه فهمیدهاند که عمق فاجعه تا کجاست، اما مثل همیشه آن کسی که باید، نفهمید، شاید هم فهمید و به رویش نیاورد، مطمئن نیستم. در عوض چیزهای دیگری هست که به آنها مطمئنم، ولی مجال گفتن آنها نیست. سازمان ملل سکوت کرد، هشتگها بیجواب ماند، فمینیستهایی که تا دیروز صدای فریادشان دنیا را کر میکرد، ساکت ماندند، شبکههای جهانی خبر تیتر اخبارتان را حذف کردند، مرزها به رویتان بسته شد و حالا حق دارید اگر احساس اسیرهایی را داشته باشید که فراموش شدهاند. ما این احساس را خوب میشناسیم. حقیقتش را بخواهی، از دیدن افغانهای دلسرد در متروی تهران که حتما دلشان پیش اطرافیانشان است، از سکوت دنیا که هر لحظه برایم مشکوکتر و عجیبتر از لحظه قبل است، از بیانیه خواندن، خبر مرگ شنیدنها نه به اندازه تو، اما تا حد زیادی حرصم گرفته. هر بار که وارد تلگرام میشوم و پروفایل دوستان افغانم را سیاه میبینم، استیصال را با بندبند وجودم احساس میکنم، چون نمیدانم چطور باید بروم و ازشان بپرسم «اوضاع چطور است؟» در رگهای ما به جای خون، استیصال جاری است. هیچچیز از این زندگی بعید نیست، حتی اگر روزی بفهمم راستی راستی بند ناف خاورمیانهایها را با استیصال میبُرند. به قول یونگر «هنگامی که خمپارهها با سرعت از دم گوش ما میگذرند، بهوضوح حس میکنیم که هیچ سطحی از فرزانگی، فضیلت یا بردباری آنچنان قوی نیست که مسیر آنها را منحرف کند، حتی به قدر سرسوزنی. هر اندازه مرزهای تهدید گستردهتر شود، تردید در اعتبار ارزشهای ما بیشتر سایه میگذراند.» و این تمام چیزی است که شما امروز شاهدش هستید.
دست خدا به همراهتان
کسی در همسایگی شما
برای مردمِ بیستاره
نسیم بنایی
برای تو مینویسم، همسایه بیستارهام! نمیدانم شهروندی که در خاک خودش حق اعتراض به بیآبی ندارد، یا شهروندی که در کشور خودش باید برای برخورداری از اینترنت مبارزه کند، یا شهروندی که در وطن خودش بار بیبرقی را بر دوش میکشد، یا آن شهروندی که در سرزمین خودش باید التماس کند تا برایش واکسن تهیه کنند، چطور میتواند درد و رنج همسایهاش را بکاهد؟ اما میدانم که تو روزهای سختی را پشت سر گذاشتهای و روزهای سختتری را پیش رو داری. میدانم که دنیا پشتت را خالی کرده و حالا باید کولهبارت را ببندی و به ناکجاآبادها پناه ببری. میدانم که نااهلان با نقاب و مشروعیتی که از قدرتهای بیگانه به چنگ آوردهاند، در خانهات را میکوبند و دخترکانت را به اسارت میبرند. میدانم که پشت در بانکها صف کشیدهای تا اندک سرمایهات از دست نرود. میدانم که طالبها، طالب زندگی و جانت شدهاند و کسی دم بر نیاوردهاست. میدانم که غبار غم بر چهره سرزمینت جا خوش کرده و بیآشیان شدهای. من از رنج تو آگاهم، اما تنها کارم این است که همصدا با تو، فریاد بزنم، خشمگین باشم و بگریم. مرا ببخش. عصاره این روزهایمان چیزی نیست جز عجز و ناتوانی برابرِ ستم. ما صدای گریهمان به آسمان رسید، از خدا چرا صدا نمیرسد؟
کیش مهر
بدری مشهدی
جان خواهر من ایرانم، تو هراتی، این چه فراقی است که دست و کلامم را بسته تا همآوازت شوم در این سوگ. همکیشی و همزبانی به کنار، که زن به نگاه زن دردش را فهم میکند. میدانی و میدانم که قرار نیست از این خونهای ریخته بر خاک لالهای بدمد و بهاری به شکوفه بنشیند، پس اباطیل است از نیکی و زیبایی نوشتن، در این روزهای شومی که بر تو میگذرد. هر حرفی از فردا و روشنی روزهای نیامده بنویسم، در خیال لبریز از اندوه تو به یاوه میماند. همین خط و نامه هم که مینویسم، یاوه است که اگر میشد و دستم میرسید، باید جای این نامه دشنهای در شالی سرخ میفرستادم که خرج کابین کفتارهای وحشی کمینکرده بر آشیانهات کنی. دوران عطوفت به سر رسیده انگار، روزهایی که گیسو ببافی، بر بام بنشینی و لالایی بخوانی برای فرزندان پا نگذاشته بر خاک هرات به سر رسیده انگار. زمانه زمانه جنگ است و به گاه جنگ باید مرد شد و دشنه کشید تا اندکی بکاهد از این هراس. شاید…
شاید بعضی حرفها را فقط زنها فهم کنند، مثل همین وحشت کابین وحشیان را، مرد چطور باید بفهمد آخر وقتی پیشه مرد سیاستبازی است…
شاید مرد را بیرون در به اسم و رسم و کیش و پیشهاش بشناسند، اما در پستوی خانه مردی مرد به شانهای است که بر آن گیسوان ابریشمی زنی بیاویزد، مردی مرد به این است که کیشش مهر باشد. کافر و گبر و مسلمان بیرون در دنبال اسم مرد است، کرسی و ملک و سیاستبازی مردانه است و مایه اعتبار اما…
اما جان خواهر، ما زنها حرفهای هم را خوب فهم میکنیم. در سیاستبازی زن همین بس که به مرد فهم کند بال زن بال پرواز است، نه پایبستی برای بستن در پستوی خانه، همین کرسی از سیاست بس است که فتحش شاه کلید پلکان کرسیهای بلندتر است.
همان بلندایی که هراس بیندازد بر دل طالب که دیگر طالب کابین دخترکان نورسیده نباشد. که دیگر در پی نباشد نسل زیاد کند، وحشی از پشت وحشی که فردا هم تسلسل همین جهل امروز باشند. من ایرانم، تو هراتی، هر دو میدانیم که طالب به هیچ کیش و آیینی نیست، که اگر بود، دیدگان تو امروز خونین نبود جان خواهر…
هر خط دیگر که بنویسم، نه از اندوه تو میکاهد، نه از حسرت من، نه تو پناهی داری، نه من دستم میرسد پناهت باشم، بیشتر از این هر چه بگویم، یاوه است که همه فهمشان شده وحشیگری طالب را، اما به گاه گوشمالی، جهان چشمانش را میبندد و قهوهاش را با شیر و شکر مینوشد، مباد که تلخی قهوه شیرینی روزش را خراب کند.
تو خنده میکردی
صفورا بیانی
برای عبداﷲ که خشتهای خانهام را روی هم گذاشت تو مهاجر بودی و خسته، کارگری میکردی تا پولش را بفرستی برای خانوادهای گرفتار جنگ و ویرانی.
ما ولی دوستت نداشتیم، همسایههای خوبی نبودیم. اتفاقا معروف بودیم به میزبانی و مهماننوازی، ولی از تو چه پنهان، مهمانهای دیگری را دوست داشتیم؛ مهمانهای بور قدبلند. تو زیادی شبیه خودمان بودی. تو عبداﷲ بودی؛ بنده خدا. ما اما خدا را هم بنده نبودیم. شاید حتی از تو میترسیدیم. خودمان را کنار
میکشیدیم و میگذاشتیم آجرهای ساختمانهامان را بالا ببری و گچکاری کنی و کارها که تمام شد، همانجا نگهبانی بدهی. نگهبانی از مال ما در برابر دزدهایی که خودمان بودیم. تو اسکلت مرغ میخوردی و خنده از ته دل میکردی، چون پول یک مرغ کامل را برای خانوادهات در مزار میفرستادی. نگرانشان بودی، اما کاری کردن از نگران بودن بهتر بود.
امروز با تو تماس گرفتیم. حال خودت و بعد حال افغانستان را پرسیدیم. بغض کرده بودی. گفتی خیلی خراب است و سکوت کردی. گفتی کابل دارد سقوط…
دیگر صدایی نیامد. تو گریه میکردی.
در ستایش صبوریهای دردمندترین مردمان دنیا
راه سفید *
تابآوری نه رفتاری ارتجاعی و نه نسخهای امروزی برای تحمل اندوه کـه شیوهای بخردانه برای مهار ضربههای تلخ زندگی است.
حامد وحیدی
در باغهای «بابور» در کابل، درختی ایستاده است. کمتر کسی است که رد گلولههای نشسته بر تنه این درخت کهنسال توجهش را به آن جلب نکند. از اجداد درختِ زخمی این باغ که روزگاری به دست حاکمان امپراتوری مغول در این خاک نشانده شدند تا او که در سایه بازگشت صندلهای طالبان همچنان راستقامت ایستاده، افسانهها و حکایات فراوانی در تاریخ روایت شدهاند. از برادرکشیها و آشوویتسِ همسالانش در زمستانهای سخت و محزون سالهای میانی دهه ٩٠ میلادی که شاهد مسلخِ قطع شدنشان برای تامین سوخت بود، تا این سالها که با رویش گلها و درختان نوپا، باغ را جانی دوباره مییافت. زیستگاه او در بابـورِ این سالها هرچند پناهگاهی جـور (به معنای «خوب» در گویش افغان) برای زدودن جانهای خسته از شلوغیها و تلاطمات کابل بوده، اما قلبش همچنان مجروح و نامکشوف از خشونتهای چندده ساله است. اگرچه سایه پرابهت این درخت، آسودگی را لختی به عابران هدیه میکند، اما گریزی از سیلی دردآگینِ ساییدهشده در ذهن فرسوده درخت نیز ندارد. از ردِ تیر نشسته بر تنه این درختِ کلانسال حرف میزنم؛ همان که همچون نمکی است پاشیده بر زخمهای پلوخون گرفته یک سرزمین.
تابآوری (Resilience) از آن دسته واژگانی است که بیش از هر دانش دیگر مورد علاقه و مطالعه روانشناسی است. وقتی از تابآوری سخن میگوییم، ناخودآگاه به نوعی آگاهی و درک آغشته به رنج نیز اشاره داریم؛ از مصایب ناگوار و تجارب مشقتبار گرفته تا جنگها و آوارگیها. تابآوری در مطالعات جامعهشناختی به معنای نوعی اجتناب یا عقبنشینی نیز تحلیل میشود. این تابآوری بر عکس منفیت نهفته بر پوسته ظاهریاش نشاندهنده ازسرگیری َاشکال یا موقعیتهای بازسازی پس از یک دوره فشردگی است. ازُبعد مردمشناسانه، استفاده از این
مکانیسم به مثابه عدول از درهمشکستن و خمیدگی پس از بحران است؛ رفتاری که اعمال میشود تا به مدد مردم بشتابد و از شکستن و سقوط زیست روانی و اجتماعی آنها جلوگیری کند.
تابآوری به عنوان یک ایده، از قضا با نوعی قدرت اراده نیز همراه است؛ چه از سر استرس پس از سانحه باشد، چه در پسِ یک تصمیم استراتژیک. برخلاف تصور عامه، تابآوری گاهی چیزی نیست جز یک شجاعت ستودنی. اتفاقا آنها که قادرند در سختترین لحظات عقبنشینی کنند، درواقع به جای تهور و هیجان،
تصمیم به بازسازی و پروراندن چیدمانی تاکتیکی در اندیشهشان هستند. مکانیسم اسلحه را به خاطر بیاورید؛ هر گلوله، پیش از شلیک با نیرویی مکانیکی ابتدا به عقب رانده شده و سپس شلیک میشود. به تعبیری شاعرانهتر، هر حرکت رو به عقب مساوی است با یک حرکت رو به جلو.
هانا آرنت در کتاب مشهورش «خشونت و اندیشههایی درباره سیاست و انقلاب» نوشته: «رویدادها وقایعی هستند که فرایندها و رویههای معمول را قطع میکنند.» بعید است کسی با این گزاره که او ٥٠ سال پیش نگاشته، مخالفتی داشته باشد. گاهی بروز برخی اتفاقات باعث میشود افراد از آستانهای عبور کنند که برای همیشه آنها را تغییر خواهد داد؛ خواه این استحاله خودخواسته باشد، خواه اتفاقی و غیرمترقبه. برای یافتن مابهازای این گزاره در زندگیهای شخصیمان نیازی نیست به دنبال شادترین لحظات بگردیم. زندگی ما انسانها در زیر هژمونی دولت- شهرها همیشه در این بزنگاه غوطهور است. تابآوری از افغانستان، فلسطین، سوریه و حتی ایران گرفته تا روسیه، فرانسه، آمریکا و شاخ آفریقا یک ترجمانِ سیاسی دارد؛ «مقاومت.» توانمندی اکتسابی که ما را قادر به تطبیق با فضا، زمان و واقعیتهای ناگریزی میکند که محتوم به «تغییر» است.
توسعــه کمبودها، بیعدالتیها و اساساً فقدان به قول فلاسفه، الزاماً با انقلابها و رفرمهای آبجکتیو همراه نخواهند بود. نمونهها آن قدر فراواناند که از فرط ازدیاد دشوار است یکی را برای ادامه این نوشتار برگزید. بااینحال «افغانستان» بهترین و قابل لمسترین مثال است. ریشهدواندن محنتِ کمبودها در تجمیع با تصمیمگیریهای رذیلانه دوستانِ غاصب و دشمنانِ سیاس، باعث شده انبوههای از مردم یک سرزمین و توالیای از چند نسل بهناچار با تمسک به تابآوری به نوعی از انعطافپذیری دست یازند که در گفتمانِ مشترک جهانی از آن با نام » صبر« یاد میشود. «صبر»؛ این اکسیرِ سوبژکتیوِ عرفانهای شرقی و یگانه توصیه آپاراتوسهای اخلاقِ شیکِ غربی اگرچه در فضا و مکانِ آنها فضیلتی اختیاری برای مردم به حساب میآید، اما در اقلیمِ مظلومِ افغانستان یک سنگر ناگزیر مأمنی محتوم از فرط ناچاری است. برای افغان، صبر، یگانه راهی مضطر برای درنغلتیدن در استیصالی مطلق راهکاری موثر برای تحمل غم است. بااینحال، صبر همسو با مفهوم تابآوری میتواند زمینه را برای یک «بازگشت» نیز پدید بیاورد.
در بسیاری از خوانشهای فلسفی، صبر تغییر را نشان میدهد و امکانِ تغییر را به عنوان ابزاری برای غلبه بر مشکلات امکانپذیر میکند. صبر در عین آنکه در منظر عامه، رفتاری شکستخورده و انفعالی تفسیر میشود، اما در عمق خود حامل نوعی سرکشی توام با لطافت نیز است؛ همچون وجودی پیچیده که قادر است بهآهستگی موانع را یکی پس از دیگری پشت سر بگذارد و اجازه ندهد ناکامیها شکستن و حضیض را با لذت تغییر تاخت بزنند. با این مختصات، آیا نمیتوان صبر را یک عمل شجاعانه توصیف کرد؟ آیا صبر همان دنیای پر رمز و راز و ناشناختهای نیست که ملت افغانستان با بهرهگرفتن از تجربیات گرانقدر و سلحشورانهاش در آن پناه گرفتهاند؟ آیا سکراتِ صبر و امیدهای نهفته در جانِ آن نمیتواند به مدد برادران و خواهران ما در این سرزمین بشتابد؟ تقریبا هر افغان یکی از نزدیکان یا بستگانش را در سالهای اخیر از دست داده است. بعد از دو دهه سناریوسازی دوستانِ حیلهگر و درحالیکه به نظر میرسید در آستانه گذار از عصر الههگانِ جنگ به الههگان صلح هستیم، یک بار دیگر آنتاگونیستها ردای پروتاگونیستها بر تن هرکولهای پوشالی پوشاندند و به کارزار تنخسته «آریانا» گسیل داشتهاند. یاگوها و بختکهای چنبرهزده بر سر سرزمین متمدنِ افغانستان هنوز از این ارض سیراب نشدهاند و کثافات ژئوپولیتیکشان را در آن طرحریزی و معامله میکنند.
این روزها افغانستان بیشتر از آنکه نیازمند جستوخیزهای سانتیمانتالِ رسانههای میانمایه باشد، نیاز بشری مغفولی را به همه ما یادآور میشود؛ قلبهایی سلیم که بتوانند دردهای حقیقی انسانها را شناسایی کنند. نباید از یاد برد این رنجها هستند که به ما اجازه «تبدیل شدن» و «تغییر» را میدهند. در اندوه و تلاش برای «صبر» است که میتوانیم به زبانی مشترک، فارغ از جغرافیا و فرهنگ دست یابیم. جهانِ ناشناخته صبر در انتظار قدم زدنهای ماست.
درختِ گلولهدار «بابور» در کابل، در اعتکافِ تابستانی باغ، بوی فصلی دیگر را در نفسهای کمرمقش استشمام میکند. تنه مجروح او برای فرداها درسها دارد؛ اگرچه رد گلوله شقاوت بر پیکره چوبینش نقش بسته، اما با صبوری، ایستادگی و مقاومت را هجی کرده است. انعطاف را در پوستهاش تزریق کرده تا پایدار و ماندگار شود. او اگرچه یکه و تنها در میان درختان برنای بابور ایستاده آرمیده، اما حکمتهای فراوانی را برای بازگو کردن به روح مردمان ستمدیده و هماره بلاکشِ افغان با خود دارد.
تا همیشه میتوانیم به درخت صورت زخمیِ باغهای بابور فکر کنیم. چشماندازِ شهر کابل در نگاه او تا ابد زخمهای ناسور افغانها را در نینی چشمانش حفظ خواهد کرد. رد گلولههای برجایمانده در تنهاش گواه و تمثیلی است از جانهای به پایان راه رسیده و سنگلاخهای برهوتِ پناهندگی و مهاجرتِ مردمان خاکـش. گاهی نیازی نیست برای ماندن در شادیها و فراموشیِ زخمها همانی باشیم که قبلترها بودهایم؛ همیشه نیازی به انتخاب میان خم شدن و سقوط نیست، گاهی با صبر میتوانیم احتمال یک تغییر بزرگ را در قلبهایمان زنده نگه داریم.
* «راه سفید» در گویش افغانی به معنای «سفر به خیر» است.ایده این یادداشت، برگرفته و برداشتی آزاد از نوشتهایبا عنوان «In praise of patience» به قلم Samira Thomasis دکترای روانشناسی تربیتی از دانشگاه British Columbia در کانادا و پژوهشگر مطالعات مرتبط با ایده «Cosmopolitanism» بود.
چلچراغ ۸۲۶