بیدردهاخوابیدن اما تو بیداری*
یادداشتهایی درباره خوزستان هستی عالیطبع تازگیها کنار میدان آزادی، بین آن همه شلوغی و برو و بیا، بیلبورد رنگورورفتهای نصب شده. نمیدانم الان که دارید این صفحه را میخوانید، هنوز سرجایش است یا نه، اما معتقدم خیلی دیر نصبش کردهاند. روی پلاکارد نوشته شده: «خوزستان با تو همدردیم.» هر بار که از مقابلش رد می-شوم، از...
یادداشتهایی درباره خوزستان
هستی عالیطبع
تازگیها کنار میدان آزادی، بین آن همه شلوغی و برو و بیا، بیلبورد رنگورورفتهای نصب شده. نمیدانم الان که دارید این صفحه را میخوانید، هنوز سرجایش است یا نه، اما معتقدم خیلی دیر نصبش کردهاند. روی پلاکارد نوشته شده: «خوزستان با تو همدردیم.» هر بار که از مقابلش رد می-شوم، از خود میپرسم کدام همدردی؟مگر همدردی نان و آب میشود؟ چطوری میشود زیر کولر نشست و گفت خوزستان با تو همدردم؟ چرا اینقدر دیر ابراز همدردی کردهاید؟ هر بار بیشتر از قبل از بیجوابی کلافه میشوم، دوباره به پلاکارد نگاه میکنم. قهوهای و قرمز است، رنگ خاک، رنگ خون…
* حسین صفا
طبیعت در مسیر خودش!
کامیار عبدی، باستانشناس
طبیعت دارد مسیر عادی خودش را طی میکند. من نمیگویم سیستم و مردم در به وجود آمدن این شرایط مقصر نیستند، مردم بومی خوزستان از منابعشان استفاده بهینهای نکردند و از طرفی، دولت آب را به مناطق مختلف هدایت میکند. اما مسئله اصلی این است که این اتفاقات یک روند طبیعی است، یعنی اینکه خشکسالی عظیم و حتی تبدیل شدن به شورهزار اتفاقی است که هر چند هزار سال یک بار رخ میدهد. مثلا جنوب بینالنهرین غیرقابل کشت میشود و بیابانزایی رخ میدهد. این فرایندها طبیعیاند و نمیشود بین مردم و حکومت کسی را مقصر صددرصد اعلام کرد. اما یک نکته در این میان وجود دارد. ما در دوران پیش از تاریخ یا تاریخی تکنولوژی امروز را نداشتیم! امروز که تکنولوژی داریم، باید از آن استفاده کنیم تا با تاثیرات منفی این روند طبیعی مقابله کنیم و ما این کار را نکردیم. اینجاست که مقصر بودن ما را نشان میدهد، چون ثابت میکند که ما نتوانستهایم از تواناییهای علمی و فناوریمان استفاده کنیم تا کاری کنیم که این فاجعه رخ ندهد. ما تکنولوژی داریم و واقعا میتوانستیم کارهایی مثل مدیریت آب و جلوگیری از سدسازی بیرویه را انجام دهیم. میدانید که ما دورانی داشتیم که حتی روی جوی آب هم سد میزدند! آن روزها اصلا فکر نمیکردند که این سدسازی معنیاش این است که منطقه پاییندست دارد به مرگ تدریجی محکوم میشود.
شما به کشورهایی که بیشتر از ما به اوضاعشان اهمیت میدهند، نگاه کنید، مثلا جایی مثل عربستان که اتفاقا اقلیم خشکتری دارد، در صنعت شیرینسازی آب سرمایهگذاری کرده است. این در حالی است که تا ۱۵سال پیش آب آشامیدنی عربستان هم از اروپا وارد میشد، ولی الان به میزانی آب دارند که قصد دارند بخشی از آن بیابان برهوت را جنگلکاری کنند. ما این اقدامات را انجام ندادیم و داریم تاوان کارهای نکردهمان را میدهیم. اما در مجموع باید در نظر داشت که این روند یک روند طبیعی است که به دلیل تغییرات جوی و میزان بارندگی و کم شدن آب رودخانهها، قبلتر در دوران ساسانی، ِبابل میانه، اکد و پیش از تاریخ رخ داده و گذراست. چند صد سال اینطوری است و بعد به وضع عادی برمیگردد. اما نکته همان علم و تکنولوژی است که آن زمان نبوده و حالا هست و ما هم از آن بهرهای نبردیم و اشتباهمان هم همین است. مشکلات از یک جایی به بعد تشدید شدند، چون میزان دخالت انسان در طبیعت بیشتر شد، درواقع انسان به طبیعت اجاره نمیدهد روند خودش را طی کند. این مسائل از دل جنگ عراق و کویت و قبل از آن ایران و عراق شروع شد. مردم در جنگ عراق و کویت به دلایل مختلف در این هورها پنهان میشدند و همینها در سالهای جنگ بمباران شیمیایی میشدند و آتش میگرفتند. جنگ شوخی نیست، بعد از بمبارانهای پیدرپی کلی گیاه و جانور کشته میشوند. درواقع این نابودیها از خیلی وقت پیش آغاز شده. البته در سالهای اخیر تلاشهای زیادی برای احیای زندگی در این هورها شد، مثلا چندتا از موسسات مردمنهاد اقداماتی کردند، ولی نشد که احیا شود. حالا هم احداث سدها و تغییرات آبوهوایی مزید بر علت شده.
از طرفی، تا حدی سیستم هم مقصر است. سال ١٩٧٥ که همان ٥٤ خودمان است، کارون بسیار پرآب بود و فقط هم یک سد داشت. الان پنج سد دارد! جدا از این، آبوهوا در طول این ۵۰ سال تغییر کرده است و معلوم است که دیگر همانطور نخواهد ماند. ترکیب این دو میشود وضعیت امروز. ببینید، این مشکل طوری است که اگر یک طرفش را درست کنی، سمت دیگرش خراب میشود و ۱۰ تا مشکل دیگر رو میشود! این سدها در لرستان و قسمتهای شمالی خوزستان هستند. خیلی راحت میشود گفت سدها را باز کنیم تا آبها به سمت هورالعظیم حرکت کند و دوباره شبیه ١٣٥٤ شود، اما منابع آب بالا دست که در لرستان و خوزستان است، تخلیه میشود و این یعنی مردم آن قسمت زندگی سختتری خواهند داشت! همه اینها به کوتهفکری و نزدیکبینی انسان برمیگردد. ما در چین هم شاهد این اتفاقات هستیم، در آمریکا و کانادا شاهد گرمای شدید هستیم، تا حدی که وضعیت اضطراری اعلام میشود. گرمایش کره زمین چیزی است که خیلیها مسخرهاش میکنند، ولی در کل کره زمین دارد اتفاق میافتد! بعد از دوره گرما یک یخبندان خواهیم داشت، مثل ۲۰ هزار سال قبل، فقط فرقش این است که آن موقع انسان شکارگر و گردآوردنده بود و الان تولیدکننده است و ما اصلا نمیدانیم چه اتفاقی خواهد افتاد! درباره گرمای جهانی هم همین است. انسانی که تکنولوژی کشاورزی و دامپروی و هزارتا چیز دیگر دارد، قرار است وارد دوره یخبندان شود. چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آیا انسان موفق میشود با استفاده از تکنولوژی نجات پیدا کند؟ آن هم وقتی که ما دیگر شکارگر نیستیم!
تخممرغهایمسئولیتپذیر
صفورا بیانی
مثل هر جهان سومی دیگری همیشه به این فکر میکنیم که چرا اروپا اروپاست و ایران ایران. بگذریم که حالا پیشرفت هند و ترکیه هم برایمان حسرتبرانگیز شده است. مثل مسئله اول مرغ بود یا تخممرغ، دائما با این سوال مواجه میشویم که اول حکومتها باید اصلاح شوند یا ملتها.
عدهای میگویند کتاب بخوانید، کتاب خواندن و رشد جمعی اما فرایندی طولانی است. فرایندی که شاید اگر از دهه ۶۰ و ۷۰ شروع شده بود، شاید الان میشد نتیجهاش را دید. آن نسل اما زیادی به مسئولان امیدوار بودند، به اینکه میدانند چه میکنند و راه و چاه را بلدند. شاید هم ترجیح دادند- و شاید حق هم داشتند- بعد از خستگی انقلاب و هشت سال جنگ و موشک گوشهای بنشینند، چشمهایشان را ببندند و به منابعی که داشتند و زندگیشان که با آب و برق و گاز ارزان سپری میشد، دلخوش باشند، غافل از آنکه همان منابع دارند پیشخور میشوند. پیشخور نه از سهم نتیجهها و نوهها یا حتی بچهها، به همین چند سال بعد خودشان هم حتی نمیرسد.
شاید هم دانستن بهتنهایی کافی نبود. مگر آنهایی که میدانستند و فریاد زدند، صدایشان به کجا رسید؟ در جایی که دغدغه نمایندههای مردم تصمیمگیری درباره ساپورت دختران است و پروژههای سدسازی و انتقال آب افتخار به حساب میآیند، امید به آینده سالم کمی محال است.
نمیشود امید به افق روشن، بهبود وضعیت یا حداقل بدتر نشدن اوضاع داشت وقتی واژه محیط زیست در دهان سیاستمداران ایران خیلی بیشتر از آنکه یادآور اهمیت استفاده صحیح از طبیعت باشد، کلیدواژهای برای جاسوسی و دشمن است. وقتی توصیههای دلسوزان محیط زیستی و دانشمندان رشتههایی چون زمینشناسی و… اگر به منزله نفع شخصی یا گروهیشان در نظر گرفته نشود، در بهترین حالت به هیچ گرفته میشود. وقتی صیانت از محیط زیست برای نامزدی هر پستی یک شعار شیک به حساب میآید تا یک الزام.
طرف دیگر خود ما مردم ایستادهایم؛ ما تخممرغها که نمیدانیم علتیم یا معلول. ما برای محیط زیست چه کار کردهایم؟ جداسازی زباله خشک از تر و استفاده از کیسه پارچهای به جای پلاستیکی؟ این خوب است و یک قدم از روی آگاهی است، ولی در شرایط امروز ما کافی به نظر نمیرسد. اگر سیاستمداران را والدین و مردم را فرزند در نظر بگیریم، وظیفه فرزندی که حالا به بلوغ عقلی رسیده و فهمیده که پدر و مادرش آنچنانکه باید نمیدانند و چه بسا به او هم درست نیاموختهاند باید چه کار کند؟ به نظر من اولین و مهمترین قدم مراقبت و نظارت بیشتر به تصمیمهای مهم آنهاست.
این صحیح که برای هورالعظیم و سد گتوند و دریاچه ارومیه و موارد مشابه در شهرهای دیگر، ما مسئول تصمیمگیری نبودهایم، اما آیا اصلا اطلاعی از فرایندی که داشت انجام میگرفت، داشتیم؟ چند نفرمان قبل از حادث شدن نتیجه درباره صحیح بودن این کار مطالعه کرده، یا حداقل به هشدارهای محیط زیستی متخصصین این رشته توجه کرده بودند؟ چند نفرمان ترجیح دادیم آب راحت برای کشاورزی و مصرف خانگی در دسترسمان باشد، بیتوجه به اینکه اقلیم خشک کشور این راحتی را برنمیتابد. چند نفرمان از احداث کارخانههای عظیم با مصارف بالای صنعتی خوشحال بودهایم، ولی در نظر نمیگرفتیم که آسانترین راه همیشه بهترین راه نیست؟ روزی دوستی در بیان بیفرهنگی اروپاییها مثال زد که با آن همه باران و آن همه آب چطور از دستمال توالت به جای آب استفاده میکنند؟! فکر کردم شاید این خود خود فرهنگ است که میدانند آن همه آب برای استفاده شخص آنها نیست، حتی برای نسلهای بعدیشان هم نیست؛ برای طبیعت است. اما الان چه کار میتوان کرد؟ میتوان تصور کرد همین الان پروژههایی شبیه آنچه تاکنون انجام شده، در دست اجراست. آیا شناختی روی طرحهای متوسط یا کلانی که در شهر یا استانهایمان در حال انجام است، داریم؟ حالاکه میدانیم قطعا مطالعات کافی روی آنها انجام نگرفته، چه کارهایی میتوانیم انجام دهیم؟ این سوالی است که شاید مهمتر و بهمراتب عملیتر است از درصد تقصیر مرغها یا تخممرغها. سوالی که اگر همین الان دنبال جوابش باشیم، چند سال دیگر، روز واقعه از آنچه گذشته است تا به آن نقطه رسیده، باخبر نشویم.
آتش در خرمن
بدری مشهدی
پدربزرگم همیشه میگفت: »آتشی که در خرمن همسایه بیفتد، دیر یا زود خرمن تو را هم خاکستر میکند، اگر به وقتش به داد همسایهات نرسی.« این توصیه یک سویهاش یاری دادن به همسایه و نوعدوستی است، هر چند که سویه منفعتطلبیاش پررنگتر است. اینکه حواست باشد آتش دامنگیر خودت نشود! پس منتی بر سر مردم شریف خوزستان نیست هر گامی که برداریم برای دفع المی از آلامشان. بیشتر از نصف روز است که دارم تلاش میکنم درباره بخشی از دردهای امروز خوزستان بنویسم، اما تلاشی مذبوحانه است. قرار نیست از این بنویسم که چه بر سر کارون آمد که چنین نخلها عطشاناند. نمیخواهم از غریبی و مظلومیت مردم صبوری بنویسم که هشت سال سربلند ایستادند و دست از دیارشان نکشیدند. میخواهم از مصایب امروز خوزستان بنویسم، اما کار سختی است نوشتن از رنجی که نزیستهای. یادم به جوان خوزستانی راننده اسنپ میافتد که از بیکاری آمده بود تهران، قسم میخورد که در روستایشان پیرزن و پیرمردهایی هستند که فقط با پول یارانه زندگی میکنند. یادم به فرهاد میافتد که چند وقت نگهبان برجمان بود و بعد برگشت خوزستان. شمارهاش را دارم هنوز، بهانهای است که زنگ بزنم تا احوالی از این روزهایشان بگیرم.
صدایش میلرزد: «خرماپزونه، خرماپزون میدونن یعنی چی؟ خو لابد نمیدونن؟ وﷲ غیر ئی مردم هر کی دیگه بود…» گریه میافتد: «به امام هشتم روا نی، زمینا تشنهان، از آسمون آتیش میباره، خو گناهمون چیه آخه…» خجالت میکشم حرفی بزنم. وﷲ که خجالت میکشم چیزی از همدردی بنویسم. از کدام رنج، از خانههایی که زیر موشک ویران شد و از سینههایی که سپر گلوله شد بنویسم، از نفسهایی که به شماره افتاد در هوایی خاکآلود، از طلای سیاهی که سهمی از آن نداشتید، یا از کارونی که رقص موجهای خروشانش را دریغ میکند؟! کاش میدانستم باید چه کنم، کاری بیشتر از هشتگ خوزستان، هشتگ بیآبی،
بیشتر از چند خط نوشته و چند پست و ایموجی… کاری بیشتر از غصه خوردنی که راه به هیچ کجا نمیبرد. دوستی جنوبی توی صفحهاش نوشته مطالبات مردم را با فرستادن آب معدنی زیر سوال نبرید. توصیه کرده بیاندیشه و تدبیر کاری نکنید که درد بر دردی بیفزاید… هنرمندی کمپین ارسال آب معدنی راه انداخته و اما وسط همه این ماجراها کسانی حتی خطر نمیکنند حرفی از این روزهای خوزستان بزنند، لابد فراموش کردهاند که خوزستان یک استان نبود برایمان، خوزستان تمام ایران بود… برای حفظ وجب به وجب خاکش چه جانهای عزیزی که فدا نشد، بماند که امروز هورالعظیمش را به قوم یأجوج و مأجوج سپردند که بخشکانند.
کارون نمرده،کارون راکشتهاند!
نسیم بنایی
در صفحه ویکیپدیای کارون نوشته شده که این واژه (کارون) در زبان سنسکریت، کارونیه به معنای ستودنی بوده است. در جای دیگری هم نوشته رود کارون، صدوهفدهمین میراث طبیعی ایران است که در ۲۰ بهمن ۱۳۸۹در فهرست میراث طبیعی قرار گرفت. من هیچوقت این میراث طبیعیِ ستودنی را ندیدم. سال ۹۹ هم که خواستیم برویم، کرونا مانع شد. اما حالا میگویند کارون مرده، همان رودی که با خودش حیات و سرزندگی برای مردمِ آن حوالی میآورد. اما راستش را بخواهید کارون نمرده، کارون را کشتهاند.
سال۹۳ به عنوان خبرنگار حوزه انرژی در روزنامه کار میکردم. همان موقع بود که از ماجرای سدُگتوند آگاه شدم. یکی از بحرانهای کارون، شوریِ آب است و گتوند، مهمترین دلیلِ این شوری. گتوند در میان سدهای ساختهشده بر روی کارون، از همه پاییندستتر است. نزدیک به این سد و در اطراف محل آبگیریاش، گنبدها و رگههای نمکی وجود دارد که میگفتند این نمک وارد آب میشود و فاجعه میآفریند. تصمیم گرفتند با ابتکاری به اسم »پتوی رسی« جلوی بحران را بگیرند، اما این ابتکار کمکی نکرد و به مرور، نمک وارد آب شد و به کارون رسید. همان سال ۳۹ که در روزنامه بودم، چند باری درباره سدها گزارش تهیه کردیم و یک بار هم برای فاجعه گتوند، یادداشتی نوشتم. به خاطر میآورم که نهادهای مربوط و مسئول جوابیه دادند و حرفشان این بود که ما خبرنگارها فقط جوسازی میکنیم و سد را کارشناسان حرفهای راهاندازی کردهاند. یک سال و نیم بعد برای همیشه حوزه انرژی را بوسیدم و کنار گذاشتم. اما نمک هنوز همراه با آب به کارون میرفت. حالا میگویند کارون، رودخانهای که آب مورد نیاز کشاورزان و صنعتگران و همچنین آب آشامیدنی مردم در خوزستان را تامین میکرد، شور شده و خشکیده است. فاجعه گتوند هم در ابتدای فهرست دلایل این بحران قرار دارد.
مردمی که در گرمای بالای ۵۰ درجه، از راه کارون امرار معاش و زندگی میکردند، حالا دستشان از همهجا کوتاه شده، به خیابان پناه آوردهاند. من زمین کشاورزی نداشتهام، اما میتوانم زمینی خشک را تصور کنم، و خشمی که از مدیریت ناکارآمد در کارون سر برآوردهاست. من آن میراث ستودنی را ندیدهام، اما خشمِ ناشی از سوءمدیریت برایم آشناست. من از سد و سدسازی سر درنمیآورم، اما از مطالعات و پژوهشهای سد گتوند آگاهم. من هیچوقت کارون را ندیدهام، اما آگاهم که کارون نمردهاست، کارون را کشتهاند.
َتشری بر اذهانِ ناسی ما که هرگز ندانست در کجای جهان ایستاده
ایخوب جاودانهبرهنه،قلبتکجایزمیناست؟*
حامد وحیدی
کمتر از نیم قرن از روزی که خسرو گلسرخی با شرف و جسارتی بیبدیل در صحنه بیدادگاهی که برای او و همقطارانش صحنهآرایی شده بود، زمزمه محزونِ «این سرزمین من چه بیدریغ بود» سر داد و در ادامهاش رازورزانه بانگ سر داد: «ثقل زمین کجاست؟ من در کجای جهان ایستادهام؟ با باری ز فریادهای خفته و خونین، ای سرزمین من، من در کجای جهان ایستادهام …؟» گذشته است. «دامون»در فلق سرد زمستانیِ بهمن ١٣٥٢ و در مقابل گلولههای شرمسار، ایستارِ خویش را بازشناخت تا معلمی سرمد باشد برای درسهای بیآموزگار در مستقبل. او در پگاهیِ به وسعت تاریخ این سرزمین، دلاورانه نقطه ثقل خویشتن یافت، اما میراث او آیا نسلهای پسین را در جستن نقطه ثقل امروزشان هادی خواهد بود؟
امروز خوزستان، اسم رمز سوختهترین عملیاتهاست. دشتِ تفته در مانورهای متهورانه ایام ماضی، سرزمینِ نجیبِ خوزیها و فلاتِ کهن این بومُِدردیکش، پابندِ تقدیری شده که سالهاست همه ما را بلعیده است. زود قضاوت نکنید. نقطه کانونی جفا،ِگرایی ظریف دارد. تیزی بر شاهرگِ بیمایه رسانهها و دست نوازش بر فراز خودِ ماست؛ همان بازیگران ناخواسته همیشه. از صاحب دستکِ میکروفونی که سراسیمه راهی جنوبغرب کشور میشود و در منگیِ گداخته مردادماه، هزار تکه داستان تخیلی خود را میچیند تا دورنشینِ منقادی که در لابیرنتِ بیسرانجام، با این اسم رمز مشقُسِهش میساید و مثل بیمخهای فالانژ، یارسازی میکند، در این دایره مسحور و محصور مابهازا داریم.
خوزیها نه غبطه تانکرها را میخورند و نه سقاهای مجازی و جانبرکفانِ لابیرنتباز به کارشان میآیند. هزاران بار هم اگر در موتورهای مضمحل جستوجوگر، «حقآبه» و «سد گتوند» و «هورالعظیم» و «کارون» و …کاویده شود، هیچ افاقهای برای آنان ندارد و مگسکِ توییتر و خرجِ اینستاگرام و ندبهسراییهای رسانهای نیز برای آنها سودی نخواهد داشت. برای گرویدن و همسازی با درد آنها بسیار پیشتر باید سازهایمان را کوک میکردیم؛ همان روزهایی که راحت شنیدن را به سخت آموختن ارجحیت دادیم.
تذکره این بلاد، لاادریگری کم در خود ندیده است؛ شبها بیتکلف و خوش خسبیدن و بامدادان در صف دغدغهمندان دویدن را از فرط تماشا ازَبر دارد. خوزستان تنها ویترینی گذرا شده برای تابآوری شداید و رضایت از عافیت. اساسا خرمشهر، آبادان، اهواز، مسجدسلیمان هرگز سوایِ یار بندر مفروض نشده و جز کیفوری و مزه سرخوشی برای بزمهای تقویمی به مصرف نرفته است.
این روزها همه بیتابانه و مخمور، روایتهای سرخط رسانهها از تلاطمات خوزستان را دنبال میکنند. ساختارِ تکراریِ رصدِ بحران در موقعیت آسایش آماده است تا شامورتیِ ذائقهسازی و انفعال را در تنورِ میانمایگی طبخ کند. تیارِ شهروندانِ مکدر از فرط غلیانِ احساسات با قرار گرفتن در میزانسن- بازیِِ خودیها و ناخودیها، سویههایی ناهمگون و معوج به نام »نخودیها« خلق میکند و پس از آن نیز دیگر فرقی نخواهد کرد که هر کدام، آکسسوارِ کدام سکانس از پیش مهندسیشده باشند. گردانندگانی که بسته به جامعه مخاطبانشان در درون و برون، چون همیشه بساطِ هژمونیِ ایدئولوژیکشان را گستردهاند و چون بادهایی موسمی و پریشان،هادیانِ نانجیبِ افکار عمومی شدهاند. یکی از آرامش منطقه میسراید، دیگری واژهها را تاب میدهد و اعتراض را به خیزش تاویل میکند و آن یکی نیز در تنظیمِ آنتنِ گیرندهاش با بادهای خوشخرام، میعادی دائمالتغیر دارد. بساط گل کوچک آماده است؛ فقط کافی است یک توپ پلاستیکی دولایه و دو تیر دروازه مهیا باشد. بازیکن؟ حتماً شوخی میکنید؛ شما تنها قرار است ایفاگر نقش یکی از دو ابزار ذکرشده برای بازی باشید.
اصلا مگر فقط ماجرا خوزستان است؟ چرا نباید انتظار داشته باشیم که خوانِ این مصایب روزی مقابل ما نیز پهن شود؟ در حافظه نسیاناندودشدهای که تخمین نقطهثقل، بیارج و بیثمر صیقل خورده؛ در سیاره موضعگیریهای احساسی و پوشالی نسلی که به جای کاوش و شناختَِمدار، با آنها گنجفه و ملاعبه میکند و در قلبهای کوچکی که هر بسامدِ »رسانه« تغیرات و تأثرات را تنظیم و تسنیق میکند، چرا باید خوزستان سوژهای فراتر ازُمد روز برای رادیکالیزاسیونها و نتبازیها باشد؟ با سانتیمانتالیسمِ انقلابی دوباره و زنجمورههای مجازی و صوری برای بیآبی مردمانی که به طرفهالعینی فراموششان خواهیم کرد تا جستوخیز و وادادگی در برابر حیلتِ آزادکاران و فرنگیبازانِ رسانه، بعید است دریغهای این سرزمین را درمانی باشد و به یافتن ایستارها در این جهانوطن امدادی رساند. گاهی میتوان ردای آنتاگونیست بودن در تراژدیها بر تن کرد و زیر بارانِ اسیدیِ مثبتگراییِ میانتهی، از سیطره غلتیدن و درافتادن در آنچه میرداماد »نفوس معطله« مینامیدش، حذر کرد. شاید خیلی هم عیبی نداشته باشد اگر یک نوشته به جای دادخواهی از ظالم و ژست گرفتن کنارِ مظلوم، رویه تاریک و جلدِ هماره تنآسای خود را توبیخ کند. کسی چه میداند، شاید در آیندهای دگر، بار فریادهای خفته و خونین به زمین گذاشته شود و ابرها کنار روند و گلهای سرخ در این سرزمین به یادمان بیاورند در کجای این جهان ایستادهایم.
* بریده شعری از شادروان خسرو گلسرخی با نام «سرودههای خفته»
چلچراغ ۸۲۶