فرار بزرگ
مریم عربی بنگ بنگ بنگ. یک نفر انگار با سنگ به در میکوبد. رنگ به صورت مامان نیست. مامانبزرگ از توی آشپزخانه داد میکشد: «چه خبره؟ مگه سر آوردین؟» کفگیر به دست بیرون میآید و دستهای خیسش را با دامنش خشک میکند. چشمش که به صورت رنگپریده مامان میافتد، انگار یکدفعه لال میشود. بنگ بنگ بنگ. داداش خوابآلود از اتاق میپرد بیرون و غرغرکنان...
مریم عربی
بنگ بنگ بنگ. یک نفر انگار با سنگ به در میکوبد. رنگ به صورت مامان نیست. مامانبزرگ از توی آشپزخانه داد میکشد: «چه خبره؟ مگه سر آوردین؟» کفگیر به دست بیرون میآید و دستهای خیسش را با دامنش خشک میکند. چشمش که به صورت رنگپریده مامان میافتد، انگار یکدفعه لال میشود. بنگ بنگ بنگ. داداش خوابآلود از اتاق میپرد بیرون و غرغرکنان میپرسد: «پس چرا درو باز نمیکنین؟» مامانبزرگ سرش داد میکشد: «بشین سر جات ببینم.» مامان با چشمهای ازحدقهدرآمده میپرسد: «از دیوار نیاد تو؟» داداش که تازه دوزاریاش افتاده، باد به غبغب میاندازد و میگوید: «غلط کرده.» مامانبزرگ به او چشمغره میرود. بنگ بنگ بنگ. الان است که در خانه از جا دربیاید. صدای گریه بچه از اتاق بلند میشود. مامان سراسیمه میدود سمت اتاق و بچه به بغل برمیگردد. بچه را چسبانده به سینهاش و تندتند تکان میدهد. بنگ بنگ بنگ. هیچکس حرف نمیزند. فقط صدای گریه بچه میآید و نفسنفس مامان. من نفس هم نمیکشم. تمام تنم میلرزد. آنقدر نفس نمیکشیم تا صدای بنگ بنگ ساکت میشود. بابا رفته. مامانبزرگ میگوید: «شرش کم شد.»
نیمساعته یک نقشه فرار میکشیم و بار و بندیلمان را جمع میکنیم و از پناهگاهمان در خانه مامانبزرگ میزنیم بیرون. اول مامانبزرگ میرود، بعد داداش، بعدش من و مامان که بچه را با پستانک آرام کرده و چسبانده به سینهاش. نفسهای گرم و بریدهبریدهاش پشت گردنم را داغ میکند. مامانبزرگ دست داداش را محکم میگیرد و راه میافتد توی کوچه. من میچسبم به داداش و با پاهای لرزان پشت سرشان راه میافتم. مامان مثل جنزدهها ایستاده و نگاهمان میکند. مامانبزرگ داد میکشد: «بجنب دیگه تا باز سروکلهش پیدا نشده.» توی کوچهها میدویم تا پناهگاه بعدی. عروسک موطلاییام توی خانه مامانبزرگ جا مانده. کولهپشتی و کتابهای مدرسه داداش هم همینطور.
امروز درست ۱۰ سال از روز فرار بزرگمان از خانه مامانبزرگ میگذرد. دیگر از بابا خبری نشد. یکی میگفت کارتنخواب شده. یکی میگفت رفته شهرستان و همانجا افتاده زندان. یکی میگفت کنار میدان راهآهن تمام کرده و جنازه بینام و نشانش توی سردخانه روی زمین مانده. مامانبزرگ فقط میگفت: «شرش کم شد.» بعد از این همه سال، مامان هنوز مثل جنزدهها از سایه خودش هم میترسد. داداش هنوز برای بابا شاخ و شانه میکشد و همهمان میدانیم چشمش به جنازه بابا هم که بیفتد، دو تا پای دیگر هم قرض میکند و در میرود. من هنوز دلم پیش عروسک موطلاییام جا مانده که توی بچگی یک جایی میان خانه مامانبزرگ و پناهگاه بعدیمان گم و گور شد.
چلچراغ ۸۱۸