انگشتر پدر
حمید جبلی خبر رسید تا ظهر میرسند. آنان که برای انبار گندم و زنان جوان میآیند و گوسفندان و احشام را زندهزنده میخورند و باقی را هم میبرند. چاهها را با سنگ و کلوخ خشک میکنند تا بقیه از تشنگی بمیرند و بالاخره اینجا را مال خودشان بکنند.از دور گرد وخاکی را که پای اسبان وحشی بلند کردهبودند، دیگر میشد دید. افق را خاک گرفته بود و فضا مهآلود...
حمید جبلی
خبر رسید تا ظهر میرسند. آنان که برای انبار گندم و زنان جوان میآیند و گوسفندان و احشام را زندهزنده میخورند و باقی را هم میبرند. چاهها را با سنگ و کلوخ خشک میکنند تا بقیه از تشنگی بمیرند و بالاخره اینجا را مال خودشان بکنند.
از دور گرد وخاکی را که پای اسبان وحشی بلند کردهبودند، دیگر میشد دید. افق را خاک گرفته بود و فضا مهآلود بود. مردان همه مسلح شدند. زنان و کودکان در تنور و زیر زمین پنهان شدند. هرچیزی را که باارزش بود پنهان کردند.
پهلوان به سر پسرش دست کشید و او را بوسید و گفت اگر پیروز شدیم زندگی بهتری خواهیم داشت و اگر هم چنین نشد مادر و خواهر کوچکت را به تو سپردم. مواظبشان باش.
پسر دست پدر را با بغض بوسید و قطرهای اشک روی نگین انگشتری پدر چکید. نوشتۀ روی نگین حالا خوانا شد. میخواست نوشته را بخواند که پدر دستش را کشید و از در بیرون رفت.
پسر بلافاصله مادر و خواهرش را به زیرزمین برد و زیر کاههای طویله پنهان کرد. خواهر کوچک فقط میخندید و این پنهان شدن برایش بازی بود. پسر او را ساکت و آرام کرد.
از دریچۀ کوچک بیرون را تماشا میکرد. صدای چکاچک شمشیر بود و خونهایی که در هوا فوران میکرد. جنگ مغلوبه شد.
گرد و خاک سم اسبان دید را تار میکرد. دیگر پدر را نمیشد دید. عموها کجایند، همه و همه در بین گرد و غباری از وحشت، گم شده بودند. دلش میخواست مثل آنها بجنگد ولی اجازه نداشت. بالاخره صدا کم شد. غبار فرو ریخت و دشمنان رفتند. آنها آنچه را که میخواستند به دست نیاوردند. سیلوی گندم سرجای خودش بود. زنان جوان و کودکان کمکم از مخفیگاهایشان بیرون آمدند. همه زنده بودند و اسیر حرامیها نشدند.
آن گروه مهاجم هم فهمیدند دیگر به این آبادی نباید حمله کرد چون پهلوانانی دارد که هرچند تعدادشان کم است ولی جنگندهاند و دشمن را هرطور که هست، شکست میدهند.
پسر مادر و خواهر کوچکش را از زیر کاه بیرون آورد و به خانه برد. آنها خوشحال از پیروزی کاه را از روی لباسهایشان میتکاندند. پسر به سمت میدان جنگ رفت با افتخار و پیروزی. لابهلای تپههای سوخته باد شدت گرفت. درختان نیمهسوخته بر زمین میافتادند. وزوز مگسها بر اجساد و سپرهای افتاده بر خاک را نگاه کرد. کرکس و لاشخورها بالای سر بزرگان به خون خفته چرخ میزدند. بوی چکمههای سوخته، بوی مرگ و شکست در فضا پیچیده بود. خاکستر میدان جنگ را باد و طوفان از زمین بلند میکرد و در هوا میچرخاند. پاهایی بیبدن اینجا و آنجا افتاده بودند و زرههایی خالی از صاحبانش گوشهای در باد حرکت میکرد. پسربچه تنها به دنبال پدرش میگشت. پروانهای را دید پر ار نقش و نگار با بالهایی مثل رنگینکمان. دنبال او دوید. پروانه نشست بر کلاهخودی بیسر. پسر خواست آن را بگیرد که پروانه پرید. او هم از سر ِ بازیگوشی دنبالش دوید. پروانه روی دستی بیبدن نشست؛ دستی قطعشده و تنها. پسر خیره به پروانه فقط دست را نگاه میکرد. پروانه پرید ولی او آن را دیگر دنبال نکرد. آن انگشتر پدشر بود ولی در دستی بیبدن. دوباره او را بوسید و اشکش دوباره نوشتههای روی انگشتر خونین را نمایان کرد.
چلچراغ۸۳۰