یک جفت دمپایی برای اعلام مواضع
سیدمهدی احمدپناه شاید به اندازه بقیه وسایل زندگی در دوران مختلف تغییر کرده باشد و مدلهایش مدام بهروز شده باشد، اما گویا سیر تکاملیاش در برخی مناطق یا از سر اجبار یا اتفاقا از سر آگاهی متوقف شده است. یکی از بخشهایی که هنوز هم مدلهای قدیمی یا حتی مدلهای جدید دمپایی مورد استفاده قرار میگیرد و نسبت به بقیه اقشار جامعه محبوبیت بیشتری دارد،...
سیدمهدی احمدپناه
شاید به اندازه بقیه وسایل زندگی در دوران مختلف تغییر کرده باشد و مدلهایش مدام بهروز شده باشد، اما گویا سیر تکاملیاش در برخی مناطق یا از سر اجبار یا اتفاقا از سر آگاهی متوقف شده است. یکی از بخشهایی که هنوز هم مدلهای قدیمی یا حتی مدلهای جدید دمپایی مورد استفاده قرار میگیرد و نسبت به بقیه اقشار جامعه محبوبیت بیشتری دارد، بخشهای مدیرنشین جامعه است که گویا دمپایی برای آنها کارکردی فرای کارکرد معمول دمپایی دارد. اصرار بر پوشیدن و البته نمایش پوشیدن دمپایی برای برخی از این عزیزان تا آنجا شدت دارد که گویی فقط با دمپایی میتوانند تا رتبههای بالاتر و مناصب درخورتر حرکت کنند و هیچ کفشی تا این اندازه در این امر توانا نیست.
نه، همین لباس زیباست نشان آدمیت!
مریم عربی
اولین تصویری که از یک مدیر دولتی توی ذهن من ثبت شده، تصویر آدم میانسالی است با شلوار پارچهای تیره و خط اتویی که از فرط تند و تیزی، هندوانه را هم قاچ میکند، پیراهن چهارخانه آستینبلند و دمپایی. نه از این صندلهای چرمی امروزی، بلکه دمپایی پلاستیکی قهوهای! ترکیب نامتجانس و بدریختی که در اولین مواجهه جدیام با محیط کار حرفهای در ذهنم حک شد و هنوز که هنوز است، این تصویر ذهنی ذرهای از رنگورو نیفتاده.
تا 18، 19 سالگی جز در محدوده دستشویی و حمام و حیاط و بالکن و حداکثر آشپزخانه، چشمم به جمال دمپایی پلاستیکی روشن نشده بود. دمپاییهای پلاستیکی یا چرک و ازریختافتاده گوشه بالکن و حیاط خاک میخوردند، یا خیس توی دستشویی جا خوش میکردند و اعضای خانه را به بهانه پیدا کردن متهم ردیف اولِ خیس کردنِ دمپایی، به جان هم میانداختند. این ماجرا ادامه داشت تا وقتی که به عنوان دستیار تهیهکننده مشغول به کار شدم و برای اولین بار در زندگی گذرم به سازمان صداوسیما افتاد. خانم تهیهکننده یک سر داشت و هزار سودا و از یک جایی به بعد تصمیم گرفت من را به نمایندگی از خودش به جلسه با مدیر گروه بفرستد. تابستان بود. توی راهروهای پیچدرپیچ سازمان دنبال اتاق مدیر گروه میگشتم که مرد میانسالی را از پشت سر با ترکیب لباس مذکور دیدم. توی راهرو لخلخکنان راه میرفت و صدای برخوردِ منظم، ملایم و مداومِ دمپایی با کف پای بیجورابش مثل موسیقی پسزمینه روی تصویر نشسته بود. از او آدرس اتاق آقای مدیر را پرسیدم و در کمال حیرت متوجه شدم که روبهروی شخص مدیر ایستادهام. با هم از جلوی میز آقای منشی رد شدیم که قبل از خودش، تصویر پاهای بیجوراب و دمپاییهای پلاستیکیاش از پشت میزِ پت و پهن و پر از تجهیزات اداریِ مخصوص منشیهای سازمان توی چشم میزد. از سر تا ته جلسه، آقای مدیر هزار بار دمپایی وامانده را از پا درآورد و دوباره پوشید و حتی یکی دو بار که سرش گرم بررسی کاغذها بود، بیاختیار مشغول ور رفتن با انگشتان کج و کوله پاهایش شد. هی سعدی توی گوشم میخواند: «نه همین لباس زیباست نشان آدمیت» و هی صدای دیگری توی آن یکی گوشم میگفت: اینجا دیگر فقط بحث بدلباسی و کجسلیقگی نیست، این رفتار جز از سر راحتطلبی و موقعیتنشناسی از آدمیزاد سر نمیزند.
بعد از این ماجرا صدها جلسه کاری رفتم و به واسطه شغلم با دهها وزیر و وکیل و مدیر طرف شدم. به تجربه دریافتم که هر چه فضا دولتیتر و رسمیتر، تعداد دمپاییپوشها بیشتر. انگار در ایران مدیریت بهخصوص از نوع دولتیاش در آقایان مدیر، سرخوشی و نخوتی تولید میکند که آدم دیگر زورش میآید یک جوراب پایش کند و پاهایش را- لااقل توی جلسات رسمی- چند ساعتی شیک و مجلسی بچپاند توی کفش. باز هم خدا پدر و مادر مبدعان صندلهای چرمی را بیامرزد که ما را با ورژن آپدیتشده و شیکتری از دمپاییهای پلاستیکی قدیمی روبهرو کردهاند که وسط جلسه رسمی، آدم را یاد توالتهای مخوف و تنگ و تاریک قدیمی میانداخت و دمپاییهای خیسی که هیچکس مسئولیت خیس کردنشان را گردن نمیگرفت.
آرزوهای بزرگ
صفورا بیانی
دمپایی هیچوقت شخصیت مهمی نبود، همیشه دلش میخواست پیشرفت کند، اما موقعیتش را نداشت. کسی به او بها نمیداد. هیچوقت به مهمانی دعوت نمیشد، توی اتاق پذیرایی راه نمیرفت، حتی احتیاط میکردند که توی حیاط هم نیاید. دمپایی قهوهای جلوبسته فقط حق داشت در محدوده دستشویی گوشه حیاط تردد کند.
دمپایی همیشه بچههای رنگارنگش را دور خودش جمع میکرد و میگفت که مهم مفید بودن برای جامعه است نه این چیزهای ظاهری، اما خودش میدانست که ته دلش دوست دارد که از آنجا بیرون بیاید و یک بار هم که شده، به بازار برود، یا حتی فکر میکرد چه میشد که مثل یک جفت کفش ورنی نو برود مهمانی. وقتهایی که هیچکس دستشویی نبود، فرصت کافی برای رویاپردازی داشت. گاهی خواب میدید نونوار شده، با یک عینک آفتابی و یک کیف سامسونت نو در دستش دارد از توی کوچه و جلوی چشم همه رد میشود. بعد ناگهان عینک از چشمش میافتاد و در کیف باز میشد. همه میفهمیدند که کیف خالی و عینک قلابی است. بعد کفش یکی از اهل محل بلند میگفت: «عهه، داداشمون رو باش. دمپاییه!»
بعد ناگهان صدای جیری میآمد و همه کوچه پر از نور تند سفیدی میشد. اینجا بود که دمپایی خیس عرق بلند میشد و میفهمید که در دستشویی باز شده و باید برود سر کار. همه به خیس بودن دمپایی غر میزدند و گردن نفر قبلی میانداختند. هیچگاه هیچکس راز خیس بودن دمپایی دستشویی را نفهمید.
دمپایی همیشه به بچههایش میگفت مهم خدمت به خلق است، ولی خودش هم میدانست کفش بودن و بیرون رفتن خیلی خیلی فرق دارد. بچهها و نوههایش اما بلندپرواز بار آمدند. یکی از نوههایش با پسر صاحبخانه رفت آلمان و از آنجا نامه نوشت که درس پزشکی خوانده و برای خودش دمپایی طبی شده.
آن روز اشک شوق در چشمان دمپایی قهوهای پیر و کهنه حلقه زد. چند وقت بعد یکی دیگر از نوههایش با یک کیف چرمی بزرگ و یک کت و شلوار جدید وارد دستشویی شد و گفت که صندل رئیس کل یک اداره مهم شده و خیلی وقت ندارد. گفت رئیس همیشه او را میپوشد، چون معتقد است هشت ساعت بودن پا توی کفش پایش را خسته و روحش را آزرده میکند. میگفت ارباب رجوع وقتی میبینند که او و اکثر کارمندهایش دمپایی پوشیدهاند، تعجب میکنند، اما رئیس به هیچکس و هیچچیز اهمیت نمیدهد و او را صندل راحتی صدا میزند.
یکی دیگر از نوههایش که روحیه هنری داشت، یک بار عید به دیدن پیرمرد آمد و گفت که تصمیم گرفته کاملا شیک و رنگی رنگی زندگی کند. او که یک دمپایی جلوبسته و از لحاظ قیافه شبیهترین نوه به پدربزرگش بود، با یک زنگوله چرم مصنوعی روی قسمت جلویی و یک صدف که انگار با آب دهان چسبانده بودند کنار زنگوله وارد شد. او گفت که برای برند گوچی کار میکند و همین الان با همین قیافه قیمتش از یک جفت کفش چرمی خیلی بیشتر است. حالا دیگر پیرمرد به آرزویش رسیده بود. نوههایش پایشان را نه از دستشویی و حیاط و کوچه بیرون گذاشته بودند، بلکه حالا جاهایی پا میگذاشتند که یک جفت کفش معمولی هم بهزور میتوانست برود.
مشاهداتم از دمپایی در طول زندگی
غزل محمدی
در گذشتههای نهچندان دور، یک دسته از دمپاییها آنهایی بودند که توی دستشوییهای واقع در حیاط خانهی مادربزرگها دیده میشد. این دمپاییها جلوبسته بودند که رنگ قهوهای مخصوصشان آدم را بهکل از مراجعه به دستشویی پشیمان میکرد. بعد دمپاییهای پلاستیکی رنگارنگی که تا قبل از غلبه مدرنیته برای رفتن به بقالی، نانوایی، چه سنگکی، چه بربری، چه لواش، از آنها استفاده میشد. این دمپایی کاربردهای حاشیهای دیگری هم داشت. مثلا وقتی مامور آب یا برق یا گاز زنگ در را میزد، یا وقتی پیکموتوری بستهای را جلوی درِ خانه میآورد، این دمپایی سرشار از کاربرد بود. درست است که توی پای بچه خانواده حسابی لق میخورد، چون صاحب اصلیاش پدر خانواده بود، ولی ویژگیِ اصلی این دمپایی آن بود که زنانه و مردانه نداشت و زنها با بر سر کشیدنِ چادر گلگلی و مردها پیژامه به تن، دمپایی مذکور را به پا میکردند و میدویدند توی کوچه به دنبالِ کارهایی که در شعاعِ 100 متریِ منزل باید انجام میشد. این دمپاییها در یک کلام «کارراهبنداز» بودند و چون همه اهل محل اهل دل و اندکی (فقط اندکی) بیحال بودند و حالِ بستنِ بند کفش نداشتند، از این دمپایی استفاده میکردند. کمکم، با گذشت زمان، دمپایی کاربردِ دمِ دستی بودنش را از دست داد. به طور مثال، در گذشته همه کفشی برای بیرون رفتن و دمپاییای برای دم در رفتن داشتند، اما امروزه از آنجایی که همه کفشی برای بیرون رفتن ندارند، دیده میشود که کودکان کار که معمولا گونیای اندازه وزن خودشان روی کمرِ خمیدهشان جا خوش کرده، با دمپایی این طرف و آن طرف میروند و در اثر برخوردِ پا به آسفالت کف خیابان و فرو رفتنِ پا در کثافتهای جویها، پاهایشان زخم و زیلی و چرک و کثیف است. نوع دیگری از دمپایی مربوط به پای خانمهای چُسانفیسانی است که عملیات مانیکور و پدیکور را روی ناخنهای پا انجام دادهاند و دمپاییهای باکلاسی به نام صندل به پا میکنند که به پاهای ظریفشان بسیار میآید و از آنجایی که این دمپاییها، نه ببخشید صندلها، پاشنه دارند، این بانوانِ محترم همه کسانی را که اطرافشان هستند، ریز میبینند. نوع دیگر دمپایی اما یک هواکشِ تمامعیار، یک راحتیِ فوقالعاده، یک پاپرورِ حسابی، یک معجونِ معجزهآساست که خریدنِ آن را به زن و مرد توصیه میکنم. و آن دمپایی چیزی نیست جز دمپاییِ مسئولین! این دمپاییها در رنگبندی قهوهای، مشکی و طوسی تولید و عرضه میشود، ولی ملتِ شریف ایران در بند ظواهر نیستند و میدانند راحتتر از این دمپایی در دنیا نداریم و اصلا شنیده شده که این دمپاییها خرابی ندارند و مادامالعمرند، چون مخصوصِ راه نرفتن هستند. و از آنجایی که این دمپایی با جوراب کاربرد پیدا میکند، همان بهتر که وقتی پوشیدید، بنشینید، چون دمپایی توی جوراب سُر میخورد و دردسر میشود. بههرحال آفریدههای خدا هم تک و توک باگ دارند و شما با دیده خطاپوشِ خود به این تولیدِ ملی بنگرید و بخرید و بپوشید تا بفهمید این دمپایی چه احساسی در آدم ایجاد میکند. یک حسی شبیه به قدم زدن در پیادهروهای شهرکِ خصوصی در کانادا، یک حسی شبیه به سوارِ پورشه شدن و باد خوردن (البته از آنجایی که هر چیزی معایبِ مخصوصِ خود را دارد، باید جانبِ انصاف را رعایت کرد و گفت که این بندگانِ خدا در پورشه بیش از حد باد میخورند و گاهی گلودرد میگیرند و باید بروند آمپول سرماخوردگی بزنند)، حسی شبیه به پشتِ میز بودن و البته بیکار بودن و نشستن و استراحت کردن و پر شدنِ حساب. کافی است این دمپایی را امتحان کنید، آن وقت اصلا دیگر به دمپاییهای دیگر نگاه نخواهید کرد. آن وقت برای اینکه به این دمپایی خیانت نکرده باشید، اصلا پابرهنه میروید جلوی در، یا دستبهآب یا… البته یک مزیتِ فوقالعاده این دمپایی آن است که خیس نمیشود. خودتان که میدانید، دمپاییهای خیس چه اعصابی از استفادهکنندگان خود که خرد نمیکنند، مخصوصا کسی که همیشه دمپایی خیس میپوشد، دارد جورِ نفرِ قبلی را که بیملاحظگی کرده، میکشد. اما دیگر با دمپاییهای خیس خداحافظی کنید، چون دمپایی مسئولین خیسی ندارد. خانمقِریهای مانیکوری هم به این دمپاییها نه نخواهند گفت اگر بفهمند ناخنهای خوشگلشان چه بادی توش خواهد خورد. حالا از من هی اصرار و از شما هی انکار. اصلا نپوشید آقا. بهتر! اینجوری که دارم تبلیغش را میکنم، خدای نکرده تمام میشود و سر خودم بیکلاه میماند. والا.
قبل از اینکه بکشمت، بگو لنگه دمپایی کو؟
هستی عالیطبع
از وقتی که یادم میآید، ما یک بازی خانوادگی داشتیم که در روزهایی که همه بچههای خانواده محصل شده بودند، اختراعش کردیم. از یک جایی به بعد در خانه مامانبزرگ دو حزب وجود داشت؛ حزب انشادوستان که ما بزرگترها بودیم و حزب نفرتپراکنی علیه انشا که بچه مدرسهایها به آن پیوسته بودند! بچهها انشا نمینوشتند و ما وقتی که خیلی از انشا نوشتن برای آنها خسته شده بودیم، این بازی را راه انداختیم. فلسفه بازی این بود که ما آدم بزرگها با کلمههای مختلف قصهای از خودمان میساختیم و تعریف میکردیم تا شاید بچهها از دل آن خندهها و بازیگوشیها از انشا نوشتن خوششان بیاید و انشاهای مدرسهشان را بنویسند. از حق نگذریم، جواب هم داد! به پیشنهاد شوهرخاله خدا بیامرزم، اسمش را گذاشته بودیم «انشای شفاهی»، اسم بیمعنایی است، ولی بعد از فوت شوهرخاله نه ما و نه بچهها هیچوقت دلمان نیامد اسمش را عوض کنیم. اصلا بعد از فوت شوهرخاله دیگر به قصد انشای شفاهی دور هم جمع نشدیم، دیگر هیچکس کلمهای را وسط نگذاشت تا بقیه دربارهاش داستان و خاطره و جوک بگویند. بازی متوقف شد تا سیویکم شهریور امسال.
همه ساکت دور هم نشسته بودیم و نوبت کلمه من بود. مغزم طوری قفل کرده بود که انگار هیچ کلمهای بلد نبودم، اسم خودم هم یادم رفته بود. همان موقع مامانبزرگم که یک جفت دمپایی مشکی پا کرده بود، وارد اتاق پذیرایی شد. پیروزمندانه داد زدم: «دمپایی».
بطری را که چرخاندیم، نوبت به خاله رسید. همه ساکت به او نگاه میکردیم، به چشمهای خاله خیره شدم. همیشه هر وقت میخواهد قصهای از شوهرخاله بیامرز برایمان بگوید، چشمهایش شبیه اقیانوسی از غم و امید میشود که انتها ندارد. شستمان خبردار شد که انشای شفاهی خاله قرار است درباره شوهرش باشد.
با چشمهای اشکی شروع کرد به تعریف کردن:
شوهرخاله 13 ساله بوده که خبر آزادی خرمشهر در اهواز میپیچد. در آن آشفتگی جنگ هیچ چیز نویی پیدا نکرده بهجز یک جفت دمپایی! دمپاییها را پا میکند و با سرعت نور به سمت مسجد محل می-دود، شاید ماشینی چیزی گیر بیاورد تا خودش را با آن به جشن آزادی خرمشهر برساند. خودش میگفت از شدت خوشحالی سه بار در راه زمین خورده، تمام سر و صورتش زخمی شده، ولی بالاخره یک کامیون نخاله میبیند که مسیرش به سمت خرمشهر بوده. هرطوری شده، آویزان کامیون میشود، ولی لنگه دمپاییاش از پایش میافتد.
شوهرخاله با یک لنگه دمپایی به خرمشهر رسید. با همان یک لنگه دمپایی شیرینی خرید، همان شیرینیها را بین مردم پخش کرد، پایکوبی کرد و از اول شهر تا آخر شهر رفتوآمد کرد و در هر جشنی که آن روز برگزار شد، شرکت کرد. حوالی صبح بود که تازه یادش آمد باید برگردد اهواز. با هر سختیای شده، خودش را به خانه میرساند، وقتی که به در خانه میرسد، پدرش را میبیند. شوهرخاله تا می-خواهد دهان باز کند و بگوید خرمشهر بودم، پدرش سیلیای میزند در گوشش و فریاد میزند قبل از اینکه بکشمت، بگو لنگه دمپایی کو؟ و دوباره شروع میکند به کتک زدنش و شوهرخاله آنقدر از آزادی خرمشهر خوشحال بوده که به قول خودش اصلا درد را حس نمیکرده و سرخوشانه میخندیده.
به اینجای داستان که رسید، همگی بلد خندیدیم، به تعریف کردن خاله و تصور کردن قیافه شوهرخاله در آن لحظه قهقهه زدیم، اما خاله آرام آرام گریه میکرد. درحالیکه به چشمهای غمگین او نگاه میکردم و داستان را در ذهنم مرور میکردم، متوجه نکته داستان شدم. تا آن لحظه من فکر میکردم مشکل پدرِ شوهرخالهام آن لنگه دمپاییای بوده که از کامیون افتاده، اما ضربه آخر وقتی بود که فهمیدم او دمپایی سالم را در کوچه پیدا کرده و دنبال لنگهای بوده که پای شوهرخاله بوده و با آن تا خرمشهر رفته!
مجمع نخبگان
الهام متقیفر
از بالا مجمع نخبگان و مهندسان کشور بود و از پایین حمام عمومی مردانه!
اینکه چرا یک جوجه مهندس دانشجو را نه به عنوان دانشجوی مهندسی، بلکه به عنوان نویسنده در آنجا دعوت کرده بودند، تقریبا خودم هم نفهمیدم، اما بیایید قصه را از لحظه معرفی ردیف جلویی و از لوکیشن ردیف آخر سالن کنفرانس بررسی کنیم.
از جایی که من نشسته بودم، میشد حدس زد یک ردیف 10، 11 نفره مهندس و احتمالا نخبه نشستهاند و هیچ چیز عجیبی دیده نمیشد!
مقداری قوز کمر که در نخبگان عادی است، سکوت محض و لبهایی که به هیچکدام از تکههای پراکندهشده نمیخندند و البته مو و محاسن اصلاحنشده که باز هم بر اساس لوکیشن این جلسه قابل پیشبینی بود!
تا اینجا از بالا نگاه کردیم که مجمع نخبگان و مهندسان کشور بود و تا نیمه برنامه که آنتراک دادند و افراد سالن را ترک کردند، هنوز مجمع نخبگان بود، اما بعد از آن…
لوکیشن و زاویه دوربین تغییر میکند. حالا من در صف شلوغ خارج شدن از اتاق کنفرانس هستم و نگاهم به پایین است تا راه باز شود.
از پایین تعداد زیادی دمپایی در اشکال و جنسهای مختلف دیده میشد؛ دمپاییهای چرمی قهوهای، دمپاییهای پلاستیکی آبی، دمپاییهای جلوبسته و جلوباز و بهطبع انواع مختلف پاها؛ با جوراب، بدون جوراب، تمیز، کثیف، ناخن گرفته و نگرفته و…
از پایین همه چیز شبیه یک حمام عمومی مردانه است. آدم وحشت میکند و فکر میکند اشتباه آمده است. همین که سرم را از دمپایی آرام بالا میآورم، از پیراهن و تیشرت به بعد میشود گفت در جلسه بودهاند، اما قبلش هرگز!
چند بار سرم را بین دو لوکیشن بالا و پایین میبرم؛ از دمپایی به پیراهن، از مجمع نخبگان به حمام مردانه… راه باز میشود و رد میشویم.
فکر میکنم نخبگانِ با دمپایی هم تنوع خودشان را دارند؛ یکی لااقل جوراب پایش است، یکی جورابش را هم کنده است، معدود افرادی هنوز کفش به پا دارند و عدهای اصلا برای هواخوری از اتاق کنفرانس خارج نشدهاند، شاید خوابشان برده! چه کسی میداند؟!
حالا از آن روز و آن لوکیشن یک عکس دستهجمعی مانده که همه چیز را کامل نشان میدهد؛ از پیراهن به بالا و البته همه دمپاییها را… مطمئن نیستم اگر عکس را یکی از شما ببینید، حدس بزنید این آدمها چرا اینجا هستند و اصلا اینجا کجاست.
اما یک چیز مهم است؛ مهندسان و اهالی هندسه هم اینجا از هرگونه مرز، قالب و قید و بندی فراریاند، حتی اگر این قالب قد پایشان باشد و این بند کفششان.
چلچراغ۸۳۴