هــزارتو

منبع خبر / طنز / 31-01-1401

هــزارتو

ماهور عمرانی مادرم زن عجیبی بود. با ظرافتی ترسناک آرام بود. هیچ اتفاقی مرداب درونش را متلاطم نمی‌کرد. خواب نداشت و مدام راه می‌رفت. نه این‌که گام بردارد. پاهاش، بدنش، سرش موج برمی‌داشت و می‌خزید میان دیوارهای آجری خانه. دست‌هاش را با فاصله از سینه‌هاش در هوا نگه می‌داشت و تابی به انگشتان نازک سردش می‌داد. معلوم نبود ازشان محافظت می‌کرد یا...

ماهور عمرانی

مادرم زن عجیبی بود. با ظرافتی ترسناک آرام بود. هیچ اتفاقی مرداب درونش را متلاطم نمی‌کرد. خواب نداشت و مدام راه می‌رفت. نه این‌که گام بردارد. پاهاش، بدنش، سرش موج برمی‌داشت و می‌خزید میان دیوارهای آجری خانه. دست‌هاش را با فاصله از سینه‌هاش در هوا نگه می‌داشت و تابی به انگشتان نازک سردش می‌داد. معلوم نبود ازشان محافظت می‌کرد یا بهشان اشاره. موهای بلند و تیره‌اش بوی سردی داشت. پدرم عاشق موهایش بود. می‌گفت موهای مادرتان لیز بود. می‌گفت بود. چشم‌هاش را می‌بست و می‌گفت. انگار خاطره‌ دوری را پشت پرده چشمش جست‌وجو می‌کرد. بهش دست نمی‌زد مگر گاهی که جای خون، ویسکی در رگانش جولان می‌داد. تمام جرئتش را یک کاسه می‌کرد و دست پیش می‌برد. به هر جاش که رسید. باداباد. مردمک در کاسه‌ چشم‌های مورب مادرم کمی می‌لرزید و باز نگاه خیره به چشمانش بازمی‌گشت. خیره نگاهمان می‌کرد. هیچ‌وقت نمی‌فهمیدی پشت استخوان ظریف جمجمه‌اش جگرت را به نیش می‌کشد یا نوازشت می‌کند.
مادرم بالاخره پدرم را کشت. نه این‌که از روی عصبانیت کارد آشپزخانه را تو شکمش فرو کند. یا طبق نقشه-ای گلوش را ببرد و گردن کسی دیگری بندازد. مو لای درز کارش نمی‌رفت. او چون ماری بر روح پدرم چنبره زد و قتلی باوقار را رقم زد.
متاسفانه ردی از آن‌چه در ذهن پیچیده مادرم گذشت، در دست نیست. فقط حدس‌هایی دارم بر اساس شواهد. شواهدی به نظر بی‌نهایت معمولی. قضیه از این قرار بود که مادرم در یکی از روز‌های اوایل آبان، خیلی نزدیک به تولدش، زیر فسنجان را کم کرد، روی زعفران ساییده تکه‌های خرد یخ ریخت، با دستمال آبی آشپزخانه ذرات فسنجان را از روی گاز پاک کرد، دستمال را شست و چهارتا کرد و سر جاش گذاشت و رفت. بدون هیچ‌کدام از آن اعمال کلیشه‌ای فرو کردن لباس‌ها با چوب‌رختی در ساک، محکم بستن در پشت سرش، یا حتی به زبان آوردن جمله‌ای که بعدها معنی‌اش را درک کنیم. بی‌آن‌که پالتویی، روسری‌ای چیزی از کمد بردارد، یا حتی یک لباس زیرش ناپدید شود. باران می‌بارید. از آن باران‌هایی که نمی‌دانی قطرات بالا می‌روند یا پایین می‌افتند. بابا ویسکی می‌خورد. من پاهام را لای پره‌های شوفاژ کرده بودم و کتاب می‌خواندم. کوثر لاک‌پشتش را روی میز گذاشته بود و تو چشم‌هاش خیره شده بود. گفت: شبیه یکیه. بی‌درنگ به ذهنم رسید مامان. حالت نگاه بابا هم تغییر کرد. هر سه کز کرده بودیم تو هال. هالی مشرف به آشپزخانه‌ای که فسنجان ریز می‌جوشید و زعفران کم‌کمک با آب می‌آمیخت و بخار از گیر دم‌کنی خودش را رها می‌کرد و با فش‌فش ملایمی بوی برنج طارم دم‌کشیده را به ما می‌رساند. به خود که آمدیم، دیدیم نیست. بی هیچ رد و نشانی. انگار خزید توی چاه فاضلاب و نیست شد.
بعد از این ذکر مصیبت و بهت است. رفت‌وآمد بی‌انتهای پلیس‌ها که با پاهای یغرشان نظم همیشگی مامان را لگدمال می‌کردند و با دستان نتراشیده‌شان وسایل مامان را زیرورو می‌کردند. بابا مظنون‌ اصلی بود به اتهام قتل. حتی من و کوثر برای هم‌دستی بازجویی می‌شدیم. سال‌های اول تب و تاب زیاد بود. هی ما را می‌بردند و می‌آوردند. اما بعد که آب‌ها افتاد، هر از گاهی ماموری وظیفه‌شناس و جاه‌طلب به امید این‌که فقط او قوه‌ای در سر دارد که می‌تواند به این پرونده بتاباند، دوباره شروع می‌کرد به بازجویی و تحقیقات. یا یکی از اقوام مادرم بعد از خوردن آش رشته پرسبزی با سیر و نعناع‌ داغ فراوان از پی دیدن عکسی در آلبومی با آروغی یادی از مادرم می‌کرد‌ و اگر گذرش به آگاهی می‌افتاد، دوباره پرونده را به جریان می‌انداخت. و باز هم همان رفت‌وآمدها و بازجویی‌های بی‌ثمر و شکنجه روحی بابا. گره پرونده وقتی کور شد که هر سه‌تامان با اطمینانی راسخ، جدا جدا اما در یک روز، به مسئول پرونده در آن زمان گفتیم که مامان زنده است و شاید حتی در خانه باشد. یا لااقل می‌آید و می‌رود. بعد از زیر و رو کردن خانه و بیرون کشیدن موش‌ها از سوراخ، بر همه محرز شد که ما بلایی سرش آوردیم و داریم با هم‌دستی سرپوش روی واقعیت می‌گذاریم. حالا ما چرا چنین چیزی را گفتیم؟ بر اساس همان شواهد معمولی. مثلا هر از گاهی دستمال آبی آشپزخانه طوری تا می‌شد و بین سینک و گاز جا خوش می‌کرد که غیر از مادر کسی نمی‌توانست آن را تا کند و آن‌جا بگذارد. حالا بیا و به یک مامور آگاهی این را توضیح بده. یا که بگو گاهی میوه‌ها در یخچال آن‌طوری دوباره به صف می‌شوند که انگار ناظم وارد کلاس شده. کمدهایی که مامورین گشته بودند، به شکل همیشگی‌اش مرتب می‌شد. لباس‌ها به ترتیب آویزان می‌شدند و صابون اسطوخودوس در جایی از کمد که نمی‌دیدمش، هوای کمد را تازه می‌کرد. گاهی قیمه‌ای روی گاز جا می‌افتاد که هیچ‌کداممان بار نگذاشته بودیمش و تویش جوز هندی‌ تازه رنده شده بود که نخریده بودیمش و فقط خدا می‌داند که دست مامان باید به قیمه‌ای می‌خورد تا آن مزه‌ای شود. یا جعفری‌های ریزشده کنار سوپ وقتی که بابا مریض بود. مطمئنم مامان برای این‌که دلش برای بابا تنگ شده بود، یا از سر ترحم براش جعفری خرد نمی‌کرد. مامان از بابا متنفر بود. می‌خواست عذابش دهد. بابا با هر قاشقی که با لذت از آن سوپ‌ها و قیمه‌ها می‌خورد، مریض‌تر می‌شد. زمین‌گیر شد. دیوار را می‌گرفت و راه می‌رفت. زمان را گم می‌کرد و اوهام می‌دید. و قسم می‌خورد که مامان به سراغش می‌آید، اما حرفی نمی‌زند، و من و کوثر باور می‌کردیم. ما بی‌آن‌که ببینیمش صدای خزیدنش را می‌شنیدیم. پدرم آدم بدی نبود، اما به طرز دل‌غشه‌آوری بی‌عرضه بود و این بی‌عرضگی از دست‌شویی رفتنش تا کار کردنش، غذا خوردنش و ناخن گرفتنش و حتی بد نبودنش عیان بود. به نظرم مامان حتی از بد نبودن بابا هم حالش به هم می‌خورد. وقتی از خوبی بابا حرف به میان می‌آمد، مامان طوری گردن می‌کشید و با غرور سرش را بالا می‌گرفت انگار دل‌دار سلحشوری داشت که همه می‌دانستیم آن سلحشور بابا نبود. انگار که گردن می‌کشید تا سر پرافتخارش را از زندگی‌ای که درخورش نبود، با مردی که درخورش نبود، بیرون نگه دارد. به نظرم او رفت تا بی‌خفت زندگی کند، حتی در تاریکی و سکوت.
او بود که بابا را کشت. درست 20 سال بعد، در یک عصر کدر آبان، وقتی بابا روی تختش اسیر تنش بود و اوهام. و من و کوثر نشسته بودیم، ‌بی‌هوا در آشپزخانه ظاهر شد. آن‌قدر عادی که انگار خم شده بود چیزی بردارد و بلند شده باشد. انگار هیچ‌وقت نرفته بود. دیوار کوتاه آشپزخانه را دور زد و بی‌صدا به سمت تخت بابا آمد. یک بشقاب نارنگی در دست داشت. در میان بهت و حیرت ما بشقاب را روی میز جلو بابا گذاشت. نگاهش طوری بود که جرئت نکردیم نفس بکشیم. دستش را در هوا طوری روی سر بابا کشید که به نوک موهای تنک بابا خورد. انگار روح را از بدنش کیش می‌کرد. بابا همان لحظه مرد.
مادرم زن عجیبی بود. یک عمر یک پا در روشنی داشت و یک پا در تاریکی. یک پا در آشپزخانه، یک پا در هزارتو.

چلچراغ834



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

(تصاویر) مخوف‌ترین مرکز بازداشت و شکنجه در دمشق