فرهنگ‌ها رو نریز تو صنعت‌ها

منبع خبر / طنز / 31-01-1401

فرهنگ‌ها رو نریز تو صنعت‌ها

ابراهیم قربان‌پور من مهندس نبودم. نه که مهندس خوبی نباشم. اصلا مهندس نبودم. البته نویسنده هم نبودم، اما این دلیل نمی‌شد که مهندس باشم. برای همین نه کارآموزی به درد من می‌خورد، نه من به درد کارآموزی. منتها واحدی بود که باید پاس می‌شد. این را هم من می‌دانستم، هم مهندس عطایی. همین‌طور که داشت معرفی‌نامه‌ام را نگاه می‌کرد، گفت: «فقط توی دست و پا...

ابراهیم قربان‌پور

من مهندس نبودم. نه که مهندس خوبی نباشم. اصلا مهندس نبودم. البته نویسنده هم نبودم، اما این دلیل نمی‌شد که مهندس باشم. برای همین نه کارآموزی به درد من می‌خورد، نه من به درد کارآموزی. منتها واحدی بود که باید پاس می‌شد. این را هم من می‌دانستم، هم مهندس عطایی. همین‌طور که داشت معرفی‌نامه‌ام را نگاه می‌کرد، گفت: «فقط توی دست و پا نباش. به چیزی هم ور نرو. این دستگاه‌ها گرونند. اصلا می‌خوای تو کارگاه نرو. بشین تو اتاق چاییت رو بخور.»
کارآموزی داشت زیادی دل‌چسب می‌شد که یکهو مهندس عطایی چیزی یادش آمد.
«آها! راستی ما این‌جا یه کتابخونه هم داریم. می‌خوای برو یه نظم و ترتیبی بهش بده.»
کارخانه مهندس عطایی این‌قدری بزرگ نبود که کتابخانه داشته باشد. خود مهندس عطایی هم این‌قدری بزرگ نبود که کارخانه‌اش کتابخانه داشته باشد. برای همین شک کردم که شاید سر کارم گذاشته باشد. سیدآقا هم همین احساس را داشت وقتی مهندس عطایی گفت: «آقای مهندس رو راهنمایی کن کتابخونه.» بعد که دید انگار سیدآقا هم جای کتابخانه را اندازه من بلد است، گفت: «کنار دست‌شویی‌ها، زیرزمین.»
کتابخانه یک اتاق بود با یک قفسه فلزی و یک میز. ظاهرا قبلا این تجهیزات شامل دو صندلی هم بود که بعدا به عنوان پایه یکی از دستگاه‌ها مورد استفاده قرار گرفته بودند. اما کتابخانه بیش از همه این امکانات فرعی به کتاب نیاز دارد. کتابخانه کارخانجات یراق و ابزار عطایی البته کتاب داشت، ولی کتاب داشتنش بیشتر شبیه این بود که یک نفر وقتی از مغازه خرید کرده باشد، به فروشنده گفته باشد بقیه پولش را بهش کتاب بدهند. نمی‌دانم مهندس عطایی چطور موفق شده بود این همه کتاب زیر 100 صفحه زیر 2000 تومان پیدا کند. آن زمان سایتی هم نبود که بشود کتاب‌ها را به ترتیب تعداد صفحه یا قیمت در آن‌ها ردیف کرد. لابد یکی از کارگرها را اجیر کرده بود که برایش کتاب این‌قدری پیدا کند.
قضیه ظاهرا این بود که از دارایی گفته بودند اگر مجموعه صنعتی فعالیت فرهنگی هم داشته باشد، مشمول فلان‌قدر معافیت مالیاتی می‌شود و فعالیت فرهنگی هم می‌شد یک کتابخانه باشد، به شرطی که دست‌کم فلان ‌قدر کتاب داشته باشد و فلان قدر کتاب هم اگر صفاتش زیاد می‌بود، هم خیلی جا می‌گرفت و هم خیلی خرج برمی‌داشت. اصلش شده بود فلان‌قدر کتاب 20، 30 ورقی که همه‌شان با هم اندازه یک طاقچه جا می‌گرفتند.
خلاصه وظیفه دشوار نظم دادن به کتابخانه را شروع کردم. کتاب‌ها آن‌قدر تنوع ژانر داشتند که با هیچ قسم ملاطی نمی‌شد این‌طور مرتبشان کرد. یکی از کتاب‌ها درباره خواص روغن هسته انگور سیاه بود، یکی درباره سرنوشت معشوقه امپراتور اتریش بعد از جنگ جهانی اول، یکی درباره تاریخ محاسبه عدد نپر، یکی هم پر بود از جدول‌های محاسبه ضخامت چرخ‌دنده تحت بارهای مختلف. تصمیم گرفتم کتاب‌ها را بر اساس حروف الفبا مرتب کنم. بماند که نصف کتاب‌ها با کلمه «آشنایی» شروع می‌شد و الباقی حروف الفبا روی هم اندازه «آ» در کتابخانه سهمی نداشتند.
ذوق‌زده از وجود کتابخانه شروع کردم به جمع کردن کتاب از این‌جا و آن‌جا برای کتابخانه. روی‌هم‌رفته صد جلدی کتاب جور شد که البته همان صد جلد به قاعده سه تای باقی کتاب‌های کتابخانه قطر داشتند. دو سه روزی به آخر کارآموزی مانده بود که کتاب‌ها را بردم کارخانه. از قبل آن‌ها را هم مرتب کرده بودم و کافی بود بچینمشان توی قفسه‌ها. کار که تمام شد، با خوشحالی تمام روی کاغذ نوشتم که «کتابخانه با کتاب‌های جدید میزبان کارگران عزیز است» و چسباندمش به دیوار مشترک مستراح و کتابخانه.
10 دقیقه نشد که مهندس عطایی بدون در زدن آمد توی کتابخانه. معلوم بود که اعصاب درستی ندارد. با کمی ناراحتی گفت: «شما این رو نوشتید؟»
گفتم بله. گفت: «شما ظاهرا نمی‌خوای نمره کارآموزیت رو بگیری مهندس. این چیه؟»
توضیح دادم. با عصبانیت گفت: «پسرجان! من این همه گشتم کتابی پیدا کنم که کسی نخونه. بعد شما رفتی برای من کتاب تازه گیر آوردی؟ این‌ها کتاب بخونند، یا کار کنند؟ زود این کتاب‌ها رو ببر خونه‌تون.»
بعد هم همین‌طور که داشت می‌رفت بیرون، با تأسف گفت: «شما مهندس بشو نیستی.»

چلچراغ ۸۳۴



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

کپشن در مورد چتر ؛ جملات کوتاه عاشقانه و غمگین برای چتر