شاید قلم دانشجو بتواند کلیشهها را بشکند
معرفی نشریه دانشجویی کلیشه، کاری از دانشجویان علوم پزشکی شیراز هستی عالیطبع «کلیشه» دستپخت بچههای علوم پزشکی شیراز است. البته وقتی با مدیر مسئولش گپ زدم، فهمیدم که مثل هر نشریه دانشجویی دیگری یک جورهایی کار دست بیشتر دانشجوهای ایران است و همین موجب تنوع در مطالب نشریه شده است. کلیشه از اهمیت و چگونگی شکستن شیشههای کلیشه اطرافمان...
معرفی نشریه دانشجویی کلیشه، کاری از دانشجویان علوم پزشکی شیراز
هستی عالیطبع
«کلیشه» دستپخت بچههای علوم پزشکی شیراز است. البته وقتی با مدیر مسئولش گپ زدم، فهمیدم که مثل هر نشریه دانشجویی دیگری یک جورهایی کار دست بیشتر دانشجوهای ایران است و همین موجب تنوع در مطالب نشریه شده است. کلیشه از اهمیت و چگونگی شکستن شیشههای کلیشه اطرافمان میگوید، از چگونگی روبهرو شدن با واقعیت. به نظر میرسد خط فکریاش در همین جملهای است که در تیتر میبینید: «شاید قلم دانشجو بتواند کلیشهها را بشکند.» و بیشک میتوان موضوعات مطرحشده در نشریه را حاصل این تفکر دانست. کلیشه از آن دست نشریاتی است که توجه ویژهای به پادکست دارد و تا امروز نسخههای صوتی مختلفی از نشریه منتشر کرده است.
در هر شماره، درست در دومین صفحه یکی از امضاهای کلیشه را میبینیم. جملات انگلیسی که غالبا با تصویر همراهاند و بیربط به هدف و شعارشان نیست. مفاهیمی مثل فکر کردن بیرون از جعبه، صدای شکستن شیشه و هر چیزی که به گذر کردن از کلیشهها ربط دارد. بیشتر مطالب روانشناختی و روانشناسی، البته با زبان ساده و قابل فهم برای غیرمتخصصان است که مخاطبان خاص خودش را دارد. به نظر میرسد بیشتر مطالب بر اساس مقالات علمی یا حداقل پژوهشهای علمی نوشته شدهاند. صدای بچههای علوم پزشکی شیراز، اینطور به گوش ما رسید.
روایت تولد کلیشه
هدفمان شکستن شیشههای کلیشه است
حسین بیات، مدیر مسئول نشریه دانشجویی کلیشه
ایده کلیشه اولین بار از سوی یکی از دوستان من در سال 97 شکل گرفت. از ابتدا خط فکری ما در کلیشه این بود که ایدههای کلیشهوار و چرخههای تکراری را که در جامعه دیده میشود، شناسایی و از دو جنبه علمی و فلسفی بررسی و در آخر معرفی کنیم و در مواردی راهکارهایی در جهت از بین بردن این چرخهها ارائه دهیم.
اولین شماره ما اواخر تابستان 98 منتشر شد و بیشتر روی مطالب شناختی متمرکز بود. آنچه همچنان در مجله ما به آن پرداخته میشود و اساس کار ماست، علوم روانشناختی و روانشناسی و گاهی فلسفه است، البته با نگاه کاربردی و جذاب و طوری که برای مخاطب جذاب باشد. نشریه ما تا امروز در چند قالب، ازجمله الکترونیک، پادکست و…. منتشر شده است. ما تا امروز سه نسخه چاپی داشتیم که مطالبشان از سوی نویسندههایی که اغلب دانشجو بودند، از سرتاسر ایران جمعآوری شده است. علاوه بر دانشجوها ما از مطالب و مقالات اساتید در حیطههای مربوط استفاده میکنیم. ما سعی داریم یک دید کلی نسبت به جهان پیدا کنیم، پارادایمهای مختلفی را که کلیشهها رخ میدهند، نشان دهیم و آنها را بشکنیم. در همه شمارههای کلیشه ذکر شده است که هدف این نشریه شکستن شیشههای کلیشه است و همین میتواند یک معنای استعاری هم در خود داشته باشد؛ اینکه شیشه خردههای کلیشهها باعث میشوند تصویر ما از واقعیت متفاوت شود. هدف ما این است که مخاطبان ما رویکرد تازهای به اطرافشان پیدا کنند و آن چیزی را ببینند که واقعا وجود دارد.
ما تقریبا تلاش کردهایم همه چیز را در قالب ملموسی به کار ببریم؛ اینکه حقیقت و واقعیت از هم جدا هستند، اینکه کلیشهها در همه مقاطع زندگی ما وجود دارند و هیچکس از این کلیشهها نجات پیدا نمیکند و فقط میشود آنها را کاهش داد. دنیا همیشه سیاه و سفید نیست. ما همواره نمیتوانیم به واقعیت برسیم، ولی میتوانیم به آن نزدیک شویم، و این ایده کلی کار ماست. کلام آخر اینکه نظرات مخاطبان کلیشه برای ما خیلی مهم است و ما همیشه تلاش کردهایم بر اساس آنها کار را پیش ببریم.
مطالب برگزیده
آقا جان کاری به دوره زمانه نداشت. کاری به پیشرفت و علم و فرهنگ جدید نداشت. همه زندگی و افکارش سنت بود. همان سنتهای پدربزرگش که حتی پدرِ پدربزرگش هم یادش نبود این سنتها چرا باید در زندگیهایمان باشند. کارش عشق نمیشناخت.
اصلا فکر نمیکنم آقا جانم هیچوقت توی زندگیاش دستش به چین و شکن زلف یاری خورده باشد، هیچوقت کسی نازش را کشیده باشد.
یا نه اصلا، هیچوقت خواسته بود ناز کند، ناراحتیاش را نشان داده باشد. گفتم که، بد برایش بد بود. میگفت: «گریه برای مرد نیست.»
حتی برای مرگ ننه جانم یک قطره اشک نریخت! من که فکر میکنم در خلوتش هم همینطور خشک مینشست و راه میرفت و از زندگی چیزی جز دستور و این بد است و آن خوب نفهمید.
خدا رحتمش کند، سر همین بدها بود که شوهرم داد به یکی از خودش بدتر. سر اینکه پسر عباس آقا از درخت کنار حجرهشان سه تا توت سیاه چیده بود برایم. گرفتمشان، اما نتوانستم بخورم. آقا جان دیده و گفته بود: «قبیح است، باید خانه را از وجود این فتنه پاک کنیم.»
حداقل آقا جانم «خوب» توی کارش داشت، آن از خدا بیخبر لعنتشده فقط «بد» را میشناخت. می-خواستند تا پسر عباس آقا یک توت دیگر برایم نچیده و آبرویشان از دست نرفته، کار را تمام کنند و خودشان را خلاص. خلاص هم شدند از دنیا!
تنها من ماندم و تیمور خان از خدا بیخبر.
بد، بد است دیگر! تیمور هم خوب نمیشناخت. تمام زندگیاش دنبال بدیها گشت. آنقدر گشت که تمام درختهای توت را تا ته کوچه از ریشه سوزاند.
(شماره سوم، درخت توت، شقایق مومنی)
چلچراغ 836