ما به ایران بدهکار ماندیم
یادداشتی برای ایران درودی که بومها و قلموهایش را گذاشت و رفت سهیلا عابدینی «ایران» نام زنی است بشکوه و از اهالی امروز که نامش و یادش برای آیندگان خواهد ماند. ایران درودی در روز سهشنبه 11 شهریورماه سال 1315 شب هنگام در خانۀ بزرگ آبااجدایاش در شهر مشهد به دنیا آمد و در روز جمعه 7 آبانماه سال 1400 صبحهنگام در شهر تهران از دنیا رفت البته...
یادداشتی برای ایران درودی که بومها و قلموهایش را گذاشت و رفت
سهیلا عابدینی
«ایران» نام زنی است بشکوه و از اهالی امروز که نامش و یادش برای آیندگان خواهد ماند. ایران درودی در روز سهشنبه 11 شهریورماه سال 1315 شب هنگام در خانۀ بزرگ آبااجدایاش در شهر مشهد به دنیا آمد و در روز جمعه 7 آبانماه سال 1400 صبحهنگام در شهر تهران از دنیا رفت البته که او همه از نور بود و نور را در نقاشیاش درخشش بیشتری بخشید و چشمهای ما را در تاریکی به نور عادت داد. در کتاب زندگینامهاش، «در فاصلهی دو نقطه…» نوشته است: «اکنون که زخمهای زندگی بر پیکرم داغ گذاردهاند به فردایی میاندیشم که پیراهن سفید پوشیده، این زخمها را فراموش خواهم کرد. بلور اسارت زندگی را شکسته، سربلند در کنار پرویز به خاک وطن فرو خواهم رفت تا با هر دو، یکی شوم» و حالا به حرفش عمل کرده و خسته از روزهای کرونا قلبش سکوت کرده و چشمهای درشتش روی هم افتاده و دستهایش طرحی نمیزند.
هرچه میکنم دلم نمیآید از نبودنش بنویسم، نمیتوانم رسمیت قلم را بشکنم و خودمانی از او بگویم، گریهام بند نمیآید. جسته و گریخته و خواسته و ناخواسته هرچه که به ذهن و زبان یک دوستدار برسد از او میگویم. میگویم که آخرین باری که گفتم چقدر دوستش دارم برای روز خبرنگار بود، گفتم برای سوالی به مناسبت روز خبرنگار جوابی شنیداری بدهد که صدایش را من و ما و همگان بشنوند. او خبرنگاری بود که در دوران جوانیاش با سالوادر دالی و آندره مالرو و کسانی از این دست برخورد کرده بود و میدانست که چه بگوید و چطور بگوید که هم به سوالم جواب داده باشد و هم جوابی نگفته باشد. همیشه از روزهای تعطیلی از تعطیلی پشتِ هم که همه جا بسته میشد و در سکوت مطلق میرفت و گویی کسی کاری نمیکرد، گلایه داشت و حوصلهاش سر میرفت که کارها مانده است. آن روز هم همین را میگفت و امیدوار بود روزهای بهتری بیاید یا دستکم روزها به روال عادی برگردد. همانموقع که صدای نفسهایش از پشت تلفن میآمد، صدای گلایههایش از کُندی کارها و روی زمین ماندن قول و قرارها از ویسی که در واتساپ گذاشته بود، میآمد همان لحظهها با خودم میگفتم او چطور و چگونه اینهمه است! این همه کار و کار و کار را چطور میتواند، این همه جنگندگی و امید از کجا میآید، چطور میتواند فقط با حرفهایش و کارهایش به دیگران قدرت ببخشد. به گمانم فقط یک زن میتواند قدرت این زن را درک کند. قدرتمندی و جنگندگی او نهایت نداشت. از کودکیاش از چشمهای لوچش از صورت خجالتیاش از ایرانیبودنش از کوتاه نیامدنش از… هرچه بگویی چیزی به او اضافه نمیکند. او خودِ خودِ ایران بود. در خاطراتش نوشته است: «هرگز در زندگی چنین محکم و استوار راه نرفته بودم. یا نمیباید آمد یا حال که آمدهام میباید با جسارت و شهامت همچون نیاکانم این راه را بپیمایم و در خور مقامی باشم که به من داده شده است… این چهرهی من است، من ایرانم».
ایران درودی نقاش عصیانگری بود که تابلوهای ماندگاری خلق کرد. او را در خلقتش زنی شکیبا تراشیده بودند که در لحظهلحظۀ زندگیاش ایستاده مبارزه کرد و شکست نخورد. حتی در میان خرابهها در میان بیغولهها در میان چیزهای گنگ و مبهم همیشه یک کُپه نور، ردی از روشنی، خطی سفید و ممتد طراحی کرد که امضایش بود؛ نور. زندگیاش همان بود که نشان میداد پر از گرمی عشق و عشقی که هنوز گرمی داشت. تلخیها را در جملات رمزگونه میپیچید و مینوشت با نثری که سنگین بود ولی سنگینی نمیکرد. او به هرچه که میخواست، خودش را رساند فقط حسرت دیدن رونق کار موزه در دلش ماند. موزهای که بارها و بارها از آن حرف زد و آرزوهایش را گفت و تابلوهاش را از سراسر دنیا جمع کرد و یک جا گذاشت که بگذارد در موزه. حالا کسانی که مسئولیتی داشتند، میدانند که به او بدهکار ماندند از بیمعرفتی خودشان. ایران درودی برای مردم و برای ایران، اینجا ماند. ماند که از همین جا برود از همین جا نوشت «آیا تولدی دیگر، بشارت رهایی از تمام دلبستگیها و سختیهای پیشین است یا دادگاهی است که میباید در آن به گناه ندانستههایم اعتراف کنم؟». ایران زنی بود که در فاصلۀ دو زندگی ایستاد و خیلی چیزها به خیلی کسان یاد داد. قدرتش تکثیر باد بین زنان ایران.
چلچراغ۸۳۶