بیشعور وحشی
«فیلمنامههایی برای خواندن»، نه فیلمنامه یک فیلمِ کوتاه است، نه یک داستانِ کوتاه، نه یک… هیچ! شاید برشی از کیکِ بزرگِ ازریختافتاده زندگی مردمان پیرامونمان باشد که شاید هیچوقت هیچ ربطی هم به سینما و ادبیات پیدا نکند. تلاش نویسنده «فیلمنامههایی برای خواندن» مانند تلاش قنادی است که با لیسکِ شیرینیپزیِ در دستش برای آبرومند کردن خامه آن برش از...
«فیلمنامههایی برای خواندن»، نه فیلمنامه یک فیلمِ کوتاه است، نه یک داستانِ کوتاه، نه یک… هیچ! شاید برشی از کیکِ بزرگِ ازریختافتاده زندگی مردمان پیرامونمان باشد که شاید هیچوقت هیچ ربطی هم به سینما و ادبیات پیدا نکند. تلاش نویسنده «فیلمنامههایی برای خواندن» مانند تلاش قنادی است که با لیسکِ شیرینیپزیِ در دستش برای آبرومند کردن خامه آن برش از کیک عرق میریزد، بلکه قابل سرو شود.
امید شیخباقری
داستاننویس
روز ـ داخلی ـ آپارتمان خانواده اسدی
در یک ساعتِ پیش از رسیدن پیام صوتی آقای اسدی، حنا، دختر آقای اسدی، کف اتاقش، روی شکم دراز کشیده بود. حین خواندن مجله زیر دستش، همراه با موزیکی که از اسپیکرِ کوچکِ آویزان از درِ اتاق پخش میشد، پنجههای پاهای در هوا ماندهاش را میرقصاند. کِیف میکرد از مطلب خواندنی مجله، موزیک و سرمای سرامیک. سینا، برادر شش ساله حنا، در اتاق نشیمن، اگر فقط یک آدم فضایی دیگر را به خانه میفرستاد، دیگر کاری با دسته پلیاستیشنِ در دستش نداشت و میتوانست برود سراغ تبلتش. مهتاب، مادر حنا و سینا، با ادویههای شام شب قبل دچار مسئله «سختیِ دفع» شده بود و یک ساعتی بود که در حمام، سر کاسه فرنگی عرق میریخت. «چیکن بریانی» پاکستانی را از برنامه تلویزیون یاد گرفته بود. در طول تماشای برنامه از سرش گذشته بود: «مرغ و برنجش که مرغ و برنج خودمونه. به بهروز هم میگم ادویهش رو سر راه از عطاری بگیره.» از شام دیشب، نه آقای اسدی، نه حنا و نه سینا، قاشق اولشان به دوم نرسیده بود. از آنجایی که دور ریختن هر نوع غذایی از نظر مهتاب کار درستی نیست، تمام سعی مهتاب در 24 ساعت گذشته این بود که یک قابلمه چیکن بریانیِ غیرقابل خوردن را همراه با یک دبه ماست دو کیلویی، جوری بخورد که حتما تمام شود.
گوشی حنا، برای پخش موزیک به اسپیکر وصل است. پیام صوتی آقای اسدی در گروه خانوادگی چهارنفرهشان از اسپیکر پخش میشود:
صدای آقای اسدی: سلام میکنم به دوستان خوبم در گروه «حَبسَم». خیلی خیلی مفتخرم که به اطلاعتون برسونم: کار انجام شد. امروز از نمایندگی زنگ زدن و رفتم ماشین رو تحویل گرفتم. صدایی را که هماکنون میشنوید، صدای بوقِ عزیزِ ماشینِ عزیزمونه. شنیدید؟ … البته ماشینِ مامان. این هم یک بوق دیگه به افتخار مامان، چون میخواد از این به بعد صبحها با این ماشینِ قشنگ، سینا جون رو تا مدرسه همراهی کنه. یک بوق هم به افتخار سینا. یک بوق هم به افتخار حنای عزیزم که… عزیزِ همه ماست. غرض از مزاحمت، میخواستم بگم کمکم پاشید آماده شید که تا این ماشین کفش آفتاب ندیده و نایلونهاش بهش هست و بوی نویی میده، شیرینیش رو بخوریم… وِیز میگه من یک ساعت و 10 دقیقه دیگه اونجام… اَاَ… چقدر هم تِرا…!
پیام اول تمام میشود و پیام دوم پخش میشود.
صدای آقای اسدی: دستم خورد، قطع شد. خلاصه که یک ساعت دیگه، خوشحال و شاد و خندون ببینمتون. مرتب و منظم!
پیام دوم تمام میشود و پیام سوم پخش میشود.
صدای آقای اسدی: حنا جونم! یک فلشی، سیم آکسی، چیزی با خودت بیار. این فقط رادیوش میخونه. دیوونهم کرد از بس اخبار گفت. دورت بگردم … حنا حنا خانم حنا… چه اسمیه اسم شما…
پایان پیام.
بهعلاوه یک ساعت گذشته، در تمام مدتی که پیامهای صوتی آقای اسدی از اسپیکر پخش میشد، حنا در اتاقش بود، سینا بار و بندیل آدم فضایی را جمع میکرد که بدهد به دستش، راهیاش کند و مهتاب با پیشانی عرقکرده، انگار مشغول زایمان بچه سوم بود.
حنا: مامان! شنیدی؟
مهتاب: به بابات زنگ بزن بگو مامانم داره میمیره!
حنا: یعنی مامانبزرگ؟
مهتاب: خفه نشی تو هم! میبینی از صبح دارم جون میدم، باز سر به سر من بذار! سیناااا…!
سینا همانطور که خیره به تلویزیون است و برای پیدا کردن آخرین تکه وسایل آدم فضایی، هر دکمهای را روی دسته امتحان میکند:
سینا: بله مامان جان؟!
مهتاب: جانِت بیبلا مامان. اون گوشی تلفن رو برای مامان میاری؟
سینا دکمه پاز را میزند. نگاهش در خانه دنبال گوشی تلفن میگردد. گوشی را از شکاف مبل بیرون میکشد و میرود سمت حمام. دستگیره در را در مشت میگیرد. روی پنجههای پاهایش بلند میشود. آماده باز کردن در است که:
مهتاب: باز نکنیها!
سینا از سر پنجه پایین آید و دستگیره را رها میکند.
مهتاب: حنا… حنااااا…
حنا: بله؟
مهتاب: بلااااا! … بیا این گوشی رو از این بچه بگیر، یک زنگ به بابات بزن بگو تو چه وضعیتی هستیم.
حنا درحالیکه از اتاقش بیرون آمده و به سمت حمام میآید:
حنا: چه خبره مامان؟
مهتاب: خبر مرگ منه!
حنا: فلفله دیگه. موقع خوردنش باید به پس دادنش فکر میکردی!
مهتاب: من میام بیرون دیگه…
حنا: ما که از خدامونه. لااقل کاش زندانی بودی، یک شیشه بود… دوتا گوشی بود… مثلا الان من و سینا اومده بودیم ملاقاتت که بگیم کامیون زده به بابامون، مُرده. راننده کامیون هم یکیه از خودمون بدبختتر!
مهتاب: لال نمیشی؟
حنا دستی به سر سینا میکشد. سینا به حنا و حنا به سینا نگاه شیطنتآمیزی میکنند. حنا به سینا یک چشمک و سینا به حنا یک لبخند میزند. صدای وِزوِز مهتاب از پشت در به گوش میرسد که دارد خودش را لعنت میکند و به خودش غر میزند که: «این چه غلطی بود که من کردم…»
حنا: مامان!
مهتاب بغض کرده و ریزریز گریه میکند.
مهتاب: جانِ مامان؟!
حنا: میخوای برم داروخانه یک پمادی، شربتی چیزی برات بگیرم؟
یکهو صداهایی موهوم، مرکب از ناله و فریاد، که نتیجه مجموعهای از درد و ترس و تعجبِ مهتاب است، از پشت در میآید.
حنا: میخوای بیام پیشت؟
مهتاب: نه! نه!… وااای!… مُردم… آی مادر… آتیش گرفتم. پدرم دراومد.
اول صدای شرشر آب میآید و بعد سیفون فرنگی. وقتی مهتاب با دستهای خیس و آبچکان از حمام بیرون میآید، حنا و سینا هنوز پشت در هستند. نگاهی به هم میکنند و هر سه با هم نفس راحتی میکشند.
شب ـ داخلی ـ ماشینِ نوی خانواده اسدی
آقای اسدی پشت فرمان است، مهتاب کنارش. سینا روی پای مهتاب نشسته. حنا، برای اینکه سیمِ «ای.یو.ایکس» از پخشِ ماشین به گوشی در دستش برسد، وسط صندلی عقب جوری نشسته که نیمتنهاش میان آقای اسدی و مهتاب قرار گرفته. خواننده آهنگ میخواند: «اصن یهوضیه اون موی بلندت… درواقع… میشه حتی جنگ شه سرش!… حاضرم…»
آقای اسدی صدای ضبط را کم میکند و با نگاهی که در آینه وسط به حنا میکند:
آقای اسدی: کجا بریم؟ چی کار کنیم؟
حنا و سینا آوازی را که به تازگی از تلویزیون شنیده بودند، با هم میخوانند.
حنا و سینا: کجا میخوای بری؟ چی کار میخوای کنی؟ این دَم آخری … چقدر…
آقای اسدی: من چند بار گفتم با هر چیزی شوخی نمیکنند؟!
مهتاب: بهروز جان…
آقای اسدی: اصلا خودم میگم.
مهتاب: ماشین منه، من هم میگم کجا بریم.
حنا و سینا: پنتری؟! اَه! … نه!
مهتاب: مرض!
حنا: مامان؟!
مهتاب: جانم؟!
حنا: من میگم یک مدت بیا با بابا به هم بزن، بعد ما بیاییم دوباره با هم آشناتون کنیم.
مهتاب: که چی بشه؟ میخوایم مَردم رو به خودمون بخندونیم؟
حنا: نه! همین که بیفتید تو کارهای سر و شکل دادن به رابطه، من و سینا کلی جای جدید بهتون معرفی میکنیم. بعدش دیگه برای هر اتفاقی مجبور نمیشیم بریم پنتری.
مهتاب: وا؟! مگه پنتری چشه؟
حنا: چش نیست! رستورانه! اما دیگه خیلی بورینگه!
آقای اسدی: باز نیم ساعت زبان خوندی؟
حنا: اگه بخواید برید پنتری، من نمیام.
آقای اسدی یک نگاه به مهتاب میکند، یک نگاه از تو آینه، به حنا!
آقای اسدی: شیرینی ماشین مامان سر جاش. اما اگه وقتی داری فارسی حرف میزنی به کسلکننده و بیهیجان نگی بورینگ، امشب میریم همونجایی که تو میخوای.
مهتاب: من اوضاعم جور نیستها بهروز…
سینا: خب تو سالاد بخور مامان!
مهتاب به آقای اسدی نگاه میکند و آقای اسدی در جواب، گوشه لبهایش به پایین و ابروها و شانههایش بالا میروند. سر تقاطع، معکوس میکشد و فرمان را میچرخاند سمت یک جای جدید.
شب ـ خارجی ـ پیادهرویِ مقابل یک رستورانِ فستفودی عریض و طویل
حنا از کارِ پارکبانِ فستفود خیلی حرص خورده بود. بین ماشینهایی که جلوی مغازه اُریب پارک شده بودند، هر جای پارکی که خالی میشد و آقای اسدی میخواست به سمتش خیز بردارد، صدای سوت پارکبان بلند میشد که: «نه! نوبت شما نیست.» اولویت آقای پارکبان، ماشینهای خارجی بودند. تولیدات داخلی هم بالای یک عدد و پایین یک عددی بود که در صف، برایشان تقدم و تاخر ایجاد میکرد. آقای اسدی بالاخره یک جایی ماشین را جا داده بود و از ماشین پیاده شده بودند.
توی مغازه جا برای سوزن انداختن نبود. از همان بیرون داشتند سعی میکردند منوی دیواری را بخوانند.
سینا: بابا من همبرگر میخوام. نه! چیزبرگر! با سس قارچ و سیبزمینی. بگو سس قارچ رو روی سیبزمینی بریزه! نوشابه هم میخوام.
مهتاب: نوشابه این هفتهت رو پریروز خوردی!
سینا: کِی؟
مهتاب: با نسیمِ خاله، خونه مامانی.
سینا: اون رو که رو تراس خوردیم.
مهتاب: جاش فرقی میکنه؟!
سینا: نه! یعنی نباید میدیدی!
مهتاب: منظورت اینه که نمیتونستم دیده باشم؟
سینا: مامان…
مهتاب: باشه! اما واسه این هفته دیگه آخریشهها!
سینا: پس بزرگ!
آقای اسدی: چی پس بزرگ؟
سینا: نوشابه! نگاه کن بابا! فشاریه! فشاریها، بزرگ و کوچیک دارن.
حنا یک چشمش به خیابان است و یک چشمش به مغازه و شلوغیِ جلوی در. گوشه شَستش را به دندان گرفته.
آقای اسدی: خیلِ خُب حالا…
حنا متوجه توجه آقای اسدی به خودش نمیشود. آقای اسدی یک دستش را دور شانه حنا میاندازد و با دست دیگرش دستِ گیرکرده بین دندانهای حنا را آرام میگیرد و پایین میآورد.
آقای اسدی: میخوای بریم، بابا؟
حنا: چرا؟
آقای اسدی: آخه دیدم خیلی روبهراه نیستی. گفتم شاید روت نمیشه بگی بریم یک جای دیگه.
حنا: کجا مثلا؟
آقای اسدی نگاهی به ساعتش میکند.
آقای اسدی: وقت که داریم… هر جا! میخوای اصلا بساط پیتزا بگیریم، بریم خونه، خودم براتون پیتزا درست کنم؟
سینا: با ناخنک یا بی ناخنک؟
حنا: وقتی آقاداداشمون اینجوری پایه است، چی بگم؟
مهتاب: ما هم که مترسکِ سرِ جالیز!
آقای اسدی: شما تاج سر ما. شما عشقِ ما، شما عمرِ ما، شما نفسِ ما.
مهتاب: بهروز…
با هم سمت ماشین میروند و سوار میشوند. با این تفاوت که اینبار، مهتاب پشت فرمان مینشیند؛ حنا کنارش. آقای اسدی و سینا هم میروند عقب. تا مهتاب به ماشین استارت میزند، پارکبان، با نوکِ علمک توی دستش چند تقه به شیشه میزند.
مهتاب: این دیگه چی میخواد؟
حنا: ولش کن. محلش نذار.
آقای اسدی از این جیب به آن جیب میشود و اسکناسی از جیبش درمیآورد.
مهتاب: وا!؟ بهروز مگه ما اینجا پارک کردیم؟
آقای اسدی: پس چی کار کردیم؟
مهتاب: یک دقیقه ماشین رو گذاشتیم، حالا هم شامنخورده داریم میریم.
حنا: اصلا پارک هم کرده باشیم… واسه خیابون خدا که نباید پول داد.
مهتاب نگاه غرورآمیزی به دختر تازه قدکشیدهاش میکند و شیشه را پایین میدهد.
مهتاب: جانم؟!
پارکبان: جانِت بیبلا خواهرم! یک دشت به ما نمیدی؟
حنا: دشت چیه… همه کوههای شمرون مال تو! دریای خزر، خلیجِ همیشگیِ فارس…
مهتاب نگاه تندی به حنا میکند و برمیگردد سمت پارکبان.
مهتاب: ما از خدمات رستوران شما استفاده نکردیم.
پارکبان: جا که گرفتی… هیچی نباشه میخواستین 500 تومن بکنید تو خندق بلا. به ما که میرسین، زورتون میاد یک شیتیل بدین؟ نخواستیم بابا.
مهتاب اسکناس در دست آقای اسدی را از او میگیرد. دست و اسکناس را روی دنده میگذارد و آماده میشود برای دنده عقب گرفتن. نگاه پارکبان تیز است و اسکناس لولهشده در مشت مهتاب را میبیند.
مهتاب: حالا یک راه واسه ما بگیر، واسه دشتت خدا بزرگه.
پارکبان نگاه معناداری به مهتاب میکند. غرغری میکند که: «برو خدا پدرت رو بیامرزه.» به جواب مهتاب هم محل نمیگذارد و میرود.
مهتاب: به درک.
مهتاب دنده عقب میگیرد و دَنگ!
شدت تصادف آنقدری هست که حنا روی روکش نایلونی صندلی سُر بخورد و سرش به شیشه جلو کوبیده شود.
شب ـ خارجی ـ صحنه تصادف
ماشین عقبی متعلق به مرد نسبتا جوانی، به سن و سال آقای اسدی است. نامش ساشا بوریانی است. پسرش به نظر همسنوسال سینا است و همسرش بهظاهر، بهمراتب جوانتر از مهتاب.
مهتاب از ماشین پیاده شده است؛ آقای اسدی و سینا هم. از طرف دیگرِ تصادف، فقط بوریانی از ماشینش پیاده شده. حنا روی صندلی جلو نشسته است و تصویر مواجهه خانوادهاش با بوریانی را در آینههای وسط و کنارِ ماشین میبیند. صدایشان را از پنجرههای باز ماشین میشنود.
بوریانی: خانم حواستون کجاست؟
مهتاب: شما جلوت رو نمیبینی، بعد من حواسم کجاست؟
بوریانی: من حواسم بود. شما خیییلی یهویی از پارک دراومدی. اصلا به من فرصت ندادی حتی ترمز کنم.
آقای اسدی: آقا ولش کن! کاریه که شده. زنگ بزنیم افسر بیاد، یا خودمون با هم کنار میاییم؟
بوریانی: هیچی نباشه، ماشین من 10 تومن خسارت دیده. کمِ کم 50 تومن هم از قیمتش افتاده.
آقای اسدی: میلیون؟
بوریانی: بله! همه با هم تو این مملکت زندگی میکنیم دیگه؟! یا شما تازه از خارج برگشتی؟!
آقای اسدی: ماشین ما چقدر هزینه داره؟… شما که از این چیزها سر درمیاری…
بوریانی دستی به سپر ماشین خانواده اسدی میکشد. کمی عقب و جلو میرود.
بوریانی: 200، 300!
آقای اسدی: میلیون؟!
بوریانی: این عروسک رو، خودش رو چند خریدی؟
آقای اسدی، سرش را پایین میاندازد. سینا را سمت خودش میکشد. دست توی موهای سینا میکند و سر سینا را به خودش فشار میدهد.
مهتاب: زنگ بزنم 110؟
آقای اسدی: بزن عزیزم!
بوریانی: شاید با پنج تومن هم بشه درستش کرد!
مهتاب: ماشین شما رو، یا ماشین ما رو؟
بوریانی: خانم! ماشین من رو هر جا بردیم درست کنیم، کارِ ماشین شما رو روی کار ماشین من اشانتیون انجام میدن.
مهتاب: من زنگ میزنم پلیس. میاد، اول خودش مقصر رو تشخیص میده، بعد میفرسته بیمه. اینجوری حرفی هم توش نیست.
بوریانی: خانوم من وقت و حوصله بیمه ندارم. پلیس نمیخواد که! هر عملهای بیاد، میدونه شما مقصری. همین الان سه تومن واسه من کارت به کارت کنید، بقیهش هم سگ خورد!
مهتاب: مودب باش آقا!
بوریانی: زدی ماشینم رو داغون کردی بسه. درس اخلاق دیگه نمیخواد به من بدی!
آقای اسدی: آقا…
بوریانی: تو مَردی؟ وایستادی اینجا، اجازه میدی زنت دهن به دهن یه مردِ غریبه بذاره؟!
آقای اسدی: یهو سیمی چیزی تو سرت اتصالی کرد؟
بوریانی: تنت میخارهها… بیام؟
حنا در آینه کنارش میبیند که بوریانی به آقای اسدی حمله میکند. آقای اسدی سینا را هل میدهد سمت مهتاب و تمام زبر و زرنگی و دعوا بلدیاش فقط در جاخالی از مشت اول بوریانی خلاصه میشود.
شب ـ خارجی ـ روبهروی کلانتری
خلوتی خیابان گویا از نیمهشب گذشتن و رو به بامداد گذاشتن ساعت است. حنا و سینا در ماشین نو اما تصادفی خانواده نشستهاند. حنا روی صندلی عقب نشسته است. سینا دراز کشیده و سرش را روی پای حنا گذاشته. حنا شاهد بیرون آمدنِ بوریانی از کلانتری است.
بوریانی از کلانتری بیرون میآید. در ماشینش را که باز میکند، در جواب حرف زنش میگوید: «ببین! اگه میخوای غُر بزنی، از همینجا یک ماشین بگیرم بری خونه بابات.» در ماشین را محکم میبندد. ماشین روشن میشود. شیشه سمت بوریانی پایین میآید و دود سیگار از پنجره بیرون میزند. نگاه حنا آنقدر محو بوریانی است که متوجه بیرون آمدن آقای اسدی و مهتاب نمیشود. آقای اسدی پشت فرمان مینشیند و مهتاب کنارش. بیهیچ حرف اضافهای حرکت میکنند سمت خانه.
روز ـ داخلی ـ ماشین خانواده اسدی
سپیدهدم است. ماشین جلوی یک نانوایی پارک شده. مهتاب رفته تا برای صبحانه نان تازه بگیرد. آقای اسدی در آینه وسط، کبودی زیر چشمش را بررسی میکند.
حنا: چی شد بالاخره؟
آقای اسدی: چی بالاخره چی شد؟
حنا: جواب خواستگار من!
آقای اسدی: چی؟!
حنا: بابا! خب معلومه دیگه. تو کلانتری…
آقای اسدی: قرار شد بریم بیمه. همین که یارو روش کم شد و افسر راهنمایی رانندگی گفت مقصر اونه، دلم خنک شد. بسه!
حنا: دیگه؟
آقای اسدی: دیگه چی؟
حنا: بابا! یارو کتکت زده!
آقای اسدی: کتکم که نزده. کتککاری کردیم.
حنا: خب؟
آقای اسدی: هیچی! زندگیه دیگه باباجون! بزرگتر که شدی، میفهمی یک همچین شبهای مزخرفی هم داره.
حنا: باشه. اما من کلاً اینطوری فکر نمیکنم.
آقای اسدی: در موردِ؟!
حنا: هیچی!
روز ـ داخلی ـ آپارتمان آقای اسدی
حنا در خانه تنهاست. گوشی موبایل در دستش است و مشغول تایپ اطلاعات بیمهنامه بوریانی در آن. تایپ کردنش که تمام میشود، یک عکس هم از آن میگیرد و برای اکانتی به نام «Ferrri» میفرستد.
یک پیام صوتی برای فِررری میگذارد.
حنا: فقط فِری جون دیگه سفارش نکنم. تمیز انجام بشه لطفا!
فِررری آنلاین است و فوری جواب میدهد. صدای فِررری صدای یک دختر است. صدای یک دختر معمولی. نه ناز و کرشمهای در آن است، نه حالوهوای لاتبازی و مشدیگری در لحنش حس میشود.
فررری: چشم، قربونت.
حنا: ببخشیدها تو رو خدا. اگه اینقدر سفارش میکنم، به خاطر اینه که نمیخوام خانوادهم درگیر یک قصه جدید بشن.
فررری: سعی میکنم… ببین!… کاش خودت هم میاومدی.
حنا: آخه میگی فقط شبها کار انجام میدی. وگرنه اگه صبح بود که خیلی دوست داشتم. اصلا دوست داشتم خودم با دست خودم کار رو انجام بدم.
فررری: ایشالا سری بعد.
حنا: ایشالا سری بعدی نباشه اصلا. اونقدر لطفت زیاده که همین این دفعه رو هم نمیدونم چطوری میتونم جبران کنم.
فررری: جبران شده است عزیزم. همینجوری، تفریحی گفتم، تفننی!
حنا: اون که آره. ایشالا. اصلا خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم عزیز دلم. باید یه برنامه درست بذاریم همدیگه رو مفصل ببینیم.
روز ـ خارجی ـ پارکینگ اداره بیمه
مهتاب و آقای اسدی بیرون ساختمان بیمه ایستادهاند. هر دو عینک آفتابی زدهاند و با هم که حرف میزنند، نیمنگاهی هم به در ورودی پارکینگ دارند. منتظر بوریانیاند. بوریانی که با ماشینش به پارکینگ میپیچد، حرف در دهان آقای اسدی ناتمام میماند.
صحنه غریبی است.
روی ماشینِ بوریانی با اسپری رنگ، بزرگ و خوانا نوشتهاند: «من وحشی و بیشعورم. مراقب خودتون باشید.» آنقدر بزرگ، که نوشتن این دو جمله دورتادور ماشین را اشغال کرده و آنقدر خوانا، که مهتاب و آقای اسدی از فاصله 30، 40 متری هم تشخیص میدادند از «وحشی و بیشعور»، از هر کدام یک دندانه شین کم است.
شب ـ داخلی ـ میز شماره 13 رستوران پنتری
خانواده آقای اسدی دو طرف میزِ تقریبا همیشگیشان نشستهاند. مهتاب و آقای اسدی مشغول تعریف ماجرای صبح و مواجههشان با بوریانی و ماشینش در پارگینگ اداره بیمه هستند. حنا ضمن مشتاق نشان دادن خودش به شنیدن ماجرایی که مهتاب و آقای اسدی تعریف میکردند، سرش در گوشی است و دو انگشت شستش مشغول تایپ.
حنا: فررری جون، دمتگرم. حال دادی. خیلی خیلی ازت ممنونم.
دوربین سلفی گوشیاش را روشن میکند. با اعلام آماده باش به آقای اسدی و مهتاب و سینا، هر چهار نفر را در قاب جا میدهد و عکس میگیرد. عکس را برای فررری میفرستد.
شب ـ داخلی ـ اتاق حنا
در تاریکیِ اتاق، حنا پشت میزش، رو به دهان باز و پرنور لپتاپ نشسته و آقای اسدی روی تخت حنا دراز کشیده؛ با نگاهی خیره به سقف.
آقای اسدی: ببین اگه کل سپر بخواد عوض بشه، چقدر خرج داره؟ یعنی هم جنس، هم اجرت. کلا دیگه!
حنا در سایتهای پیش رویش بالا و پایینی میکند. حساب و کتابی میکند و سری میخاراند.
حنا: سه، سه و پونصد.
آقای اسدی: میلیون؟
حنا: آره دیگه.
آقای اسدی: آهان! خیلِخُب! … حنا بابا…
حنا: بله؟!
آقای اسدی: میتونم بپرسم فِری کیه؟
حنا بیآنکه چشم از صفحه لپتاپش بردارد:
حنا: دوستمه. فَرگل.
آقای اسدی: چه باحال!
حنا: باحال؟
آقای اسدی: آره. قدیمها فِری فقط فریدون بود. تهش فرشاد. اما الانها…
چلچراغ ۸۳۶