دندان درد
حمید جبلی پیرمرد کنار پنجره روی صندلی نشسته و ملافهای روی پایش انداخته و به کوچه نگاه میکند. سماور قلقل میزند. بلند میشود یک چای برای خودش میریزد و دوباره سرِ جایش مینشیند. حواسش به رفتوآمد توی کوچه است. چای را سر میکشد و دهانش میسوزد. صورتش را با دستش فشار میدهد. بلند میشود لیوان آبی میخورد. رادیو را روشن میکند، ولی فقط صدای...
حمید جبلی
پیرمرد کنار پنجره روی صندلی نشسته و ملافهای روی پایش انداخته و به کوچه نگاه میکند. سماور قلقل میزند. بلند میشود یک چای برای خودش میریزد و دوباره سرِ جایش مینشیند. حواسش به رفتوآمد توی کوچه است. چای را سر میکشد و دهانش میسوزد. صورتش را با دستش فشار میدهد. بلند میشود لیوان آبی میخورد. رادیو را روشن میکند، ولی فقط صدای خشخش میآید. موج رادیو را عوض میکند. فایده ندارد. با ناراحتی رادیو را خاموش میکند و به سمت پنجره برمیگردد. صدای تلفن بلند میشود. به سمت دستگاه تلفن زیمنس سیاه میرود. صدایش را صاف میکند و خیلی رسا الو میگوید، ولی بعد از شنیدن صدایی از آن ور خط شل میشود و بعد از احوالپرسی گلایه میکند که چند وقت است به پدرت زنگ نزدی! صدای دخترش از آن سوی سیم تلفن میآید که دیروز پیشت بودم و غذا برایت آوردم. پیرمرد بعد از یکیبهدو کردن از دخترش میخواهد که نوهاش را زود پیش او بفرستد که حالش از دنداندرد خراب است. نوهاش دندانپزشک است. تلفن را قطع کرده و به سمت پنجره میرود و بیرون را باز نگاه میکند. هنوز روی صندلیاش ننشسته که دوباره تلفن زنگ میزند. دخترش خبر میدهد که خانم دکتر را پیدا کرده و میرود پیشش. پیرمرد تاکید میکند من را باید به مطب ببرید. بعد از گذاشتن گوشی حالش عوض میشود. با خوشحالی کتوشلوار میپوشد و جلو آینه میرود و موهای کمپشت سفیدش را شانه میکند.
سماور را خاموش میکند و منتظر میماند. قدم میزند. از پنجره به بیرون نگاه میکند. عقربههای ساعت به کندی حرکت میکنند. بالاخره صدای در میآید و او میخواهد سریع برود در را باز کند که خانم دکتر وارد میشود. پیرمرد جلو میرود و میگوید که ممکن است برای رفتن به مطب دیر بشود و میخواهد که با هم از خانه خارج شوند، ولی خانم دکتر او را روی صندلی مینشاند. پیرمرد از آمدن او خوشحال است و شروع میکند یکییکی از دردهایی که دارد میگوید؛ از نقرس، زانودرد، سنگ کلیه. ولی دنداندرد را بدتر از همه میداند. خانم دکتر که عجله دارد، میخواهد دهان او را باز کند. پیرمرد شاکی است که اینجا نمیشود، باید برویم مطب. خانم دکتر کله پدربزرگش را میبوسد و اجازه میخواهد دندانش را ببیند. پیرمرد قبل از باز کردن دهان دوباره راجع به درد دندان سخنرانی میکند و درعینحال احساس میکند نوهاش عجله دارد و فقط میخواهد سریع او را معاینه کند و برود. پیرمرد دوباره از نوهاش میخواهد که او را به مطب ببرد. خانم دکتر میگوید مادرش گفته امشب آقاجون را بیاور اینجا با هم شام بخوریم. پیرمرد خوشحال شده و پیشنهاد میدهد با هم به مطب بروند و بعد از کار او با هم به خانهشان بروند. دکتر مطب را جای مناسبی برای او نمیداند و پافشاری میکند همین الان او را معاینه بکند. پیرمرد دندانی را که درد میکند، نشان میدهد. خانم دکتر با دندان او ور میرود و از او خواهش میکند دندانش را دربیاورد تا جلو نور پنجره دقیقتر آن را بررسی کند. پیرمر نالهکنان دندان عاریهاش را درمیآورد. دکتر سمت پنجره میرود و پشتش را به او میکند. به ظاهر با دندان مصنوعی ور میرود و با خودکار روی آن میکوبد. بعدش دکتر پیشنهاد میکند همین الان پدربزرگش را به خانهشان ببرد، چون مادرش هم تنهاست.
-این دندانی رو هم که درد میکرد، درست کردم تا امشب کنار هم راحت شام بخوریم. تا اینکه یک روز سرِ فرصت با هم برویم مطب و آنجا معاینه دقیقتری میکنم.
خانم دکتر دندان را به پدربزرگش میدهد.
-آقاجون بیا ببین خوب شد؟ اون قسمتی رو که درد میکرد، درست کردم.
پیرمرد هنوز دندانش را درست در دهان جا نینداخته که میگوید:
-آخی، راحت شدم.
از نوهاش تشکر میکند و لبخند میزند و میگوید که زودتر راه بیفتند، چون او سر راه باید شیرینی بخرد. پیرمرد باعجله از اتاق بیرون میرود. نوهاش پردهها را میکشد. صدای پیرمرد را میشنود که با خوشحالی زیر لب ترانهای را زمزمه میکند. خانم دکتر لبخند میزند و از اتاق بیرون میرود.
چلچراغ۸۴۱