آمدگان و رفتگان
درباره نسل جدید انجمنهای دانشجویی الهام متقیفر شبیه یک گلدان عزیز که قبل از مهاجرتت به یک قاره دیگر با دلواپسی دست یک آدم امین میسپاریاش و تاکید میکنی، کدام کنج خانه نورش مناسب است و هفتهای چند مرتبه آب میخواهد و مثلا شش ماهی یک بار باید خاکش را عوض کند! اگر فرض را بر این بگیریم که انجمنهای دانشگاهها آنقدر خوب کار کرده باشند که...
درباره نسل جدید انجمنهای دانشجویی
الهام متقیفر
شبیه یک گلدان عزیز که قبل از مهاجرتت به یک قاره دیگر با دلواپسی دست یک آدم امین میسپاریاش و تاکید میکنی، کدام کنج خانه نورش مناسب است و هفتهای چند مرتبه آب میخواهد و مثلا شش ماهی یک بار باید خاکش را عوض کند! اگر فرض را بر این بگیریم که انجمنهای دانشگاهها آنقدر خوب کار کرده باشند که میان دغدغه دانشجوها رخنه کرده باشند و اتاقشان خاک نخورد، هر سال وقتی بچههای قبل کلید را به تیم جدید تحویل میدهند، حال سپردن یک گلدان گل قبل از مهاجرت را دارند. حالا شما تصور کن کسی که گل را دستش میسپاری، بداند وقتی برگهایش زرد میشود، دقیقا چی کم دارد، یا چقدر باید آبش بدهد تا هفتهای یک گل بدهد. خلاصه گل شما را بلد باشد! یعنی شما یادش داده باشی!
مثلا گفته باشی چه ترفندی میتوانی بزنی تا بودجه انجمن بیشتر شود، یا کدام استاد ایمیل را مثل فحش میداند و باید نامهها را حضوری ببرید تا کارساز شوند. یا مثلا کدام دوره را بچهها بیشتر دوست دارند و…
حالا این را که انجمنیهایی که به یک قاره دیگر میروند، یا از دانشگاه رفتهاند، چطور انجمن را به تیمهای بعد از خودشان یاد دادهاند تا زرد و پژمرده نشود، چند خط پایینتر میخوانید!
کاپا خانواده ما بود
محمد حقیقی
اهم محمد حقیقی هستم… درست اومدم؟
خوبی نوشتن این است که میماند، حالا من تصور میکنم یک یادداشت در اتاق کلاسور جا گذاشتهام و تا همیشه میماند، شاید زیر شیشه میز، یا یک گوشه از تخته، یا میان انبوهی از یادداشتها و کاغذها.
درست مثل انجمن، هر کس پایش را در آن اتاق گذاشته و مدتی کلیدش را دست گرفته، آنجا چیزی به یادگار گذاشته و تا همیشه مانده. این یک قانون نانوشته است که چیزی در اتاقش آنچنان تغییر نمیکند. شما در پایان تحصیلات تکمیلی اگر به اتاق انجمن دوره کارشناسیات برگردی، همانطور مانده.
البته بودجهای که دست انجمنیها میسپارند هم بیتاثیر نیست!
در انجمن همه چیز معمولی است. آنقدر معمولی که احتمال دارد شما را هم مثل من راضی نکند. البته که تمام بچههایی که فکر فعالیتهای دانشجویی در سرشان دارند، گذرشان به اتاق انجمن افتاده است و همه چیز دقیقا از همانجا برایشان شروع شده. اینکه انجمن علمی معمولی باشد یا غیرمعمولی، به تیم آن سال و جانشینپروریشان حسابی بستگی دارد.
برای من هم همه چیز خیلی معمولی شروع شد. اولین بار به عنوان یک ترم اولی که در دانشگاه ما به صفری معروف است، پایم را در اتاق انجمن علمی عمران گذاشتم و گفتم: من پایه کارم.
از همان اول میدانستم دوره کارشناسی قرار نیست فقط با درس و امتحان بگذرد، دنبال تجربه، مهارت و لینکهای خوب بودم و در همین فعالیتهای دانشجویی مختلف پیدایشان کردم.
سال اول دانشگاه عضو همکار انجمن علمی شدم و راستش آن سال از انجمن چیزی نصیبم نشد.
تیم آن سال زیاد حال و حوصله نداشتند و فعالیت خاصی نکردند. انگار برای بودن در انجمن کلت روی سرشان گذاشته باشند. این را هم بگویم که به طور کلی آن زمان اگر یک معارفه برای ورودی جدید میگرفتیم و نهایتا یک بازدید علمی تدارک میدیدیم، گل کاشته بودیم.
بعد از آن سال عضو شورای مرکزی شدم و سال بعدش هم دبیر انجمن علمی عمران. بالا و پایین شدن اوضاع انجمن با آمدن تیمهای مختلف را دیده بودم و سال دبیری خودم تلاش کردم با وارد کردن ورودیهای جدیدتر و سپردن کار دستشان خیال خودم را راحت کنم که سالهای بعد انجمن اگر پر نباشد، لااقل خالی نمیماند از آدم کاری. همین هم شد. سال بعد از ما شبیه خودمان یا حتی بهتر کار کردند و این جانشینپروری را ادامه دادند.
ولی من کماکان معتقدم در انجمن همه چیز معمولی است و در دانشگاه برنامهها و نهادهای دیگری هستند که همه چیزشان حرفهای است؛ از عضوگیری و اجرای برنامه گرفته تا جانشینپروری.
«کاپا» یکی از برنامههایی بود که به معنای واقعی حرفهای عمل میکرد و امکان ندارد حتی یک سال عضوی از این تیم باشید و در مسیر رشدتان دستتان را نگرفته باشد!
«کا» به معنای کاشفان استعداد بود و وظیفه طراحی مسابقه را به عهده داشت و «پا» به معنای پرورشدهندگان اندیشه که در عرض سه روز اصلی رویداد روی تخیل بچهها کار میکرد.
«کاپا» یک رویداد بزرگ و پرچالش دانشجویی بود که سه روز میزبان تعداد زیادی دانشآموز به صورت حضوری بود.
«کاپا» یک فرایند و فیلتر جذب عضو خیلی خیلی قوی داشت. اینطوری که شما در چند جلسه جذب عضو شرکت و در اجرای یکی از مسابقات همکاری میکردی و در این مدت از نظر تواناییهایت سنجیده میشدی و در آخر از 10، 20 نفر، پنج تا شش نفر عضو تیم اصلی میشدند.
تیم اصلی یک برنامه درونسازمانی مشخص داشت که واقعا به جانشینپروری اهمیت زیادی میداد. هر بخش یک مسئول اصلی و معاون داشت و درواقع در طول یک سال فعالیت، معاون هر بخش برای مسئول و دبیر اصلی شدن تربیت میشد و سال بعد یک نفر را به عنوان معاون در نظر میگرفت. آن سالی که من مسئول تیم روابط عمومی بودم، با یک برنامه مشخص، مثل شرکت دادن بچهها در کار و گاهی تنها گذاشتنشان در چالشها، آنها را برای دست گرفتن روابط عمومی آماده کردم و اتفاقا سال بعد هم دست گرفتند.
در کنار این روتین هر ساله، نوشتن دستور کار و جزئیات تمام چالشهای پیش روی هر تیم، رسم قدیمی بچهها بود که هر سال کادر قبل به تیم جدید تحویل میدادند و انصافا برای شروع کار و مدیریت کردن چالشها خیلی کمککننده بود.
در کنار برنامههایی که «کاپا» برای دانشآموزها داشت، یکسری جلسات توانمندسازی هم برای اعضای اصلی داشت که مهارتها و نرمافزارهای مختلف را آموزش میدادند.
کار کردن در «کاپا» تقریبا موروثی بود، یعنی اگر شما یک روز دانشآموز این برنامه بودید، بعد از ورودتان به دانشگاه، کمک کردن و کادر اصلی شدن را وظیفه خود میدانستید.
میتوانم بگویم دل کندن از این جمع کار راحتی نیست. من در روزهای کارشناسی ارشد، از تهران هم به بچهها کمک میکردم و حتی الان که کیلومترها دورتر هستم و روز و شبمان یکی نیست… جویای حالش هستم!
چراکه «کاپا» خانواده ما بود!
جای خالی کلید اتاق انجمن در زیپ جلوی کولی!
هستی قائدشرفی
قصه برای من از سال 96 شروع شد تا همین چند ماه پیش که پست و میز را تحویل دادم.
امسال اولین سالی است که کلید اتاق انجمن در زیپ جلوی کولیم نیست. یادم باشد به بچههای جدید بگویم قفل را که عوض کردند، یک کلید هم دست ما بدهند، بالاخره ما حق آب و گل گردن آن اتاق داریم.
سال 96 یک دانشجوی کارشناسی بودم که داوطلب شدم برای نشریه انجمن بنویسم و برای این کار حسابی ذوق و شوق داشتم، همان سال نشریه فلز مدیر مسئول نداشت و مسئولیتش را سپردند دست من و من یک عضو همکارِ درست و حسابی شدم!
به رسم همیشه، یا شبیه همه آدمهایی که پایشان به انجمن باز شده بود، گفتم سال بعد باید جزو شورای مرکزی انجمنمان باشم و همین هم شد… البته نه به همین سادگی، انتخابات دانشگاهی و ائتلاف زدن و متقاعد کردن ورودی جدید یا همان زدن مخشان کار چندان راحتی نیست. تمام شانس رأیگیری همان 60، 70 رأی اولیهای دانشگاه هستند که تا به خودشان بیایند، ائتلافها رأیهایشان را گرفتهاند.
من در سال همین آقای فرارویی که ستون کناری تشریف دارند… شورای مرکزی بودم.
-سلام فرا چطورررری؟ آقا کمپیدایی… سر بزن بهمون اینجا باید ببینیمتون؟!
نه اینکه حالا جلوی خودش بگویم، نه واقعا. دوره فرا دوره اوج انجمن بود. از جشنواره حرکت همینطور مقامها را بار زدیم و آوردیم، رویدادهای جدیدی به انجمن اضافه شد که هنوز هم شبیهشان را در باقی بخشها نداریم، بچهها را اردو فرستادیم و خلاصه فرا ازمان کار کشیییید.
فرارویی: مخلصیم هستی خانم.
اما میخواهم بگویم همین کار کشیدن و تیم شدن… به من این شجاعت را داد که به دبیر شدن فکر کنم!
از همان اول یک برنامه سفت و سخت چید و همه را به کار گرفت…
شبیه بخشهای مختلف تولیدی کار میکردیم. همه به این باور رسیده بودیم اینقدر نقشمان کلیدی است که اگر جا بزنیم، کار متوقف میشود و در کنارش همه این را فهمیده بودند که هر ایده نابی داشته باشند و بگذارند وسط، بچهها هستند تا اجرایش کنند.
رسیدن به این نتیجهها و انگیزهها را فرا با سیاستهای داخلیاش و ما با کار تیمیمان ایجاد کرده بودیم.
یادم میآید فرا برای بیشتر کردن انگیزه هر هفته فرد موثرتر را انتخاب میکرد و به او کتاب میداد، یا یک دوره را که مورد نیازش بود، برایش میگرفت.
اواسط همین دوره با خودم گفتم هستی تو هم اگر ایده داشته باشی و تیمت را خوب جمع کنی، دبیر تاثیرگذاری برای انجمن میشوی.
سال بعد از دوره فرا دو سه نفر از بچهها رفتند، اما باز هم انجمن دست ما بچههای قدیمیتر بود.
آن دوره دقیقا مصادف شد با حضور ناگهانی ویروس محترم کرونا و آنقدر همه شوکزده بودیم که تقریبا کار-ها خوابید.
سال 99 تصمیم گرفتم دبیر انجمن شوم و کار را از نو شروع کنم. شاید در قالب مجازی سختتر بود، اما پیش میرفت. از بچههای قدیمی دو سه نفر مانده بودند و من مطمئن بودم این آخرین سال حضور ما بچه-های قدیمیِ تیم 97 است و باید همانطوری که ما سال 97 تربیت شدیم و سه سال انجمن را دست گرفتیم، گروه جدید بچهها را وارد انجمن کنیم. برای همین موضوع سعی کردیم بچههای 98 را در ائتلافمان بیاوریم و تا جایی که میشود، یک یا دو نفرشان را در شورای مرکزی داشته باشیم و باقی بچهها را به عنوان عضو همکار جذب کنیم.
در طول یک سال بزرگترین وظیفه درون سازمانی من این بود که بچههای فعالتر را از بین اعضای همکار شناسایی کنم و با سپردن کار به آنها یا حتی پیشنهاد آموزشهای مختلف برای سال آینده آماده کنم.
تقریبا تمام دورههای مختلفی را که دانشگاه برگزار میکرد، به اطلاع بچهها میرساندم. البته بر اساس شناختی که از خودشان و اهدافشان داشتم. مثلا یکی از بچهها به گرافیک علاقه داشت و به پیشنهاد ما دورههای ایندیزاین را شرکت کرد و حسابی به جان انجمن رسید.
من فکر میکنم وقتی کسی برای کار دانشجویی داوطلب میشود، چیزی در خودش میبیند و اسم مینویسد و اگر به کار گرفته شود و راه و رسمش را یاد بگیرد، شاید سخت یا دیر، ولی موتورش روشن میشود، و تربیت تیم آینده از مهمترین برنامههای هر مدیری باید باشد.
آخرین برنامه تیم ما برای واگذاری انجمن بعد از سه سال به بچههای جدید، تشکیل یک ائتلاف و تلاش برای جمع کردن رأی بود. ما بچههای فعال و باانگیزهای را که سال گذشته شناسایی کرده و به کار گرفته بودیم، یک جا جمع کردیم و تمام تلاشمان را کردیم تا برایشان رأی جمع کنیم.
حالا تعداد زیادی از آنها در شورای مرکزی امسال هستند و کماکان ما پشت پرده کمکشان میکنیم.
و این برای من دقیقا مصداق یک کار تیمی و پروش این روحیه در دانشجوست.
این صندلیهای بیوفا
کاظم فرارویی
این میز و صندلیها به کسی وفا نمیکند. بهدرستی که این جمله در همه ابعاد خودش را بهخوبی نشان میدهد. حتی در تحویل اتاق انجمن علمی و مسئولیت خطیر دبیری. وقتی تحویل یک اتاق ساده و مسئولیت دبیری اینقدر سخت و جانفرساست، خدا به داد انتقال حکومت از سلسله هخامنشیان به سلسله اشکانیان برسد. تنها نکته قابل تحمل قضیه این است که برای خود جانشین برحقی انتخاب کرده باشی تا شاید تبدیل به انتقال داخلی حکومت شود و حس کنی از فردای آن روز به جای کوروش، داریوش را بر مسند قدرت میبینی.
«پسرم یا دخترم! این اتاق را به تو میسپارم. میراث من مسئولیت دبیری انجمن علمی بود که زین پس زمام آن به تو سپرده میشود. مبادا از یاد دانشجویان و مشکلات و دغدغههای آنان در دانشگاه غافل شوی. همواره در این اتاق را به روی علاقهمندان بگشا. تو را نصیحت میکنم به برگزاری کارگاههای آموزشی، کنفرانسهای علمی، سخنرانیهای تاثیرگذار، برگزاری مسابقات هیجانانگیز علمی و غیرعلمی. از تمامی ظرفیتهای این مکان و مسئولیت خود برای جذب تکتک دانشجویان، اساتید و کارمندان به این محل، بهره بردار، چراکه تاثیرگذاری بیشتر تو منوط به تشکیل زیرمجموعههای گستردهتر از علایق و ایدههای متفاوت است. از برگزاری بازدیدهای علمی در سرتاسر کشور غافل مشو که گاهی تاثیر آن از کلاس درس بیشتر است. همواره بر بهبود و تداوم رابطه اساتید و دانشجویان بکوش. مبادا این ریسمان هرچند نازک، از هم گسسته شود، چراکه رشد این دو گروه به یکدیگر وابسته است. به یاد داشته باش که حتی تاثیرگذارترین و بهترین محتوا اگر در یک محیط خشک و بیروح ارائه شود، کارگر نخواهد بود. پس تمام تلاش خود را برای ایجاد محیطی صمیمی، پرنشاط و جذاب به کار گیر. درنهایت به خاطر داشته باش، بذری که میکاری، در صورتی که بهخوبی به آن رسیدگی کنی، برای همیشه بارور خواهد شد، در غیر این صورت میوه آن فقط از آن تو خواهد بود. بنابراین بکوش برای انتخاب جانشینی مناسب که راهت را ادامه دهد.»
هستی: الان به این میگن منشور فرا؟
فرارویی: آره، آره، یادت باشه نصبش کنیم تو اتاق انجمن!
سلام. من محمدکاظم فرارویی هستم، دبیر انجمن علمی سال 97 بخش مهندسی مواد دانشگاه شیراز.
چندین سال میگذرد که انجمن را واگذار کردم و کماکان هر اتفاق کوچک و بزرگی که برایش میافتد، قلبم را میلرزاند. از دور احتمالا شبیه یک پدر نگاهش میکنم و لااقل دعا میکنم دست آدمهای کاربلد بیفتد. اما بگذارید تعارف را کنار بگذارم و واقعبین باشم. ما برای اینکه انجمن دست آدمهای کاربلد بیفتد، از همان روز اول دورهای که من دبیرش بودم، برنامه داشتیم. تمام کارها و برنامهها به یک چیز ختم میشد؛ اینکه بچهها را نمکگیر انجمن کنیم. حالا چطور؟ با تولید انگیزه و حس خوب در کارشان. هیچ دانشجویی تا الان برای کار کردن در انجمن پولی دریافت نکرده است، درحالیکه اگر همان کارها را جایی به جز دانشگاه ارائه میداد، گرچه ناچیز، چیزی دستش را میگرفت. پس حالا که پولی در کار نیست، تنها چیزی که تضمین ماندن و آمدن به انجمن است، انگیزه است.
حالا این دیگر دست دبیر را میبوسد که چطور با بسامد زیاد انگیزه تولید کند. مهمترین چیزی که من تلاش کردم برای بچهها جا بیندازم، این بود که انجمن را خانه خودشان بدانند و بچههایش را خانواده خودشان. جا انداختن این جمله که وقتی عدهای مدام میگویند: «این کارها وقت هدر دادن است… خب حالا که چی!» کار سادهای نیست.
من فقط میدانم برای زنده ماندن هر سیستمی جا افتادن این جمله لازم است. حالا هر کس یک برنامهای برایش میچیند. من هم سیستم و برنامه خودم را داشتم.
اول از همه میدانستم باید برای این موضوع دو برنامه جدا بچینم؛ اول برای نگه داشتن و تربیت افرادی که در انجمن بودند و دوم برای جذب باقی دانشجوها به انجمن.
گروه اول کار بیشتری داشت. من با تقدیر ماهانه از عضو پرکار آن ماه شروع کردم. هر ماه یکی از بچهها انتخاب میشد و به شیوه خودش و از جیب انجمن از او تقدیر میکردیم. این حرکت واقعا موتور بچهها را گرم کرد، شبیه یک رقابت کوچک؛ همان چیزی که انجمن به آن نیاز داشت.
همه آدمها، بهخصوص ما ایرانیها، از اینکه یک رئیس بالای سرمان باشد و دست و پایمان را ببندد، هیچ خوشمان نمیآید. حالا شما تصور کن، جوان باشی و دانشجو و برای کاری داوطلبانه و بدون دریافت پول یک نفر مدام جلوی مسیرت را بگیرد و فقط تو را مسئول اجرای ایدههای خودش بداند. معلوم است که نمیمانی و میروی.
برای همین از میانه سال که بچهها روی کار سوار بودند، وظیفه دبیری را بین بچهها تقسیم کردم، یعنی صفر تا صد یک کار را دست خودشان سپردم؛ از نامهنگاریها گرفته تا تدارکات برنامه. فقط روی کار نظارت داشتم و همه چیز هم خوبتر از خوب پیش رفت.
یا دیگر هیچ ایدهای را در جلسات رد نکردم، حتی اگر به نظرم نشدنی میآمد. همان ایدهپرداز را مسئول پیگیری ایده میکردم تا خودش متوجه شود ایده قابل اجراست یا نه.
تمام این سیاستها منجر به این میشد که ما برنامههای زیاد و متنوعی اجرا کنیم و باقی دانشجوها را به انجمن جذب کنیم.
تنوع برنامهها به جذب بچهها کمک زیادی کرد. ما سخنرانی علمی داشتیم، مسابقات پینگپنگ هم داشتیم.
این شد که بچهها ماندند، هستی ماند، احمد ماند… و خیلیها هم آمدند و تا جایی که میدانم، آنها هم ماندهاند.
نام نیکو گر بماند زآدمی
به کزو ماند سرای زرنگار
چلچراغ۸۴۱