انزجار
مریم عربی ساعت چهار بعدازظهر است. حتما الان خسته و کوفته رسیده خانه، کت خاکستریرنگ و چروکش را درآورده و پرت کرده روی صندلیِ پشت میز ناهارخوری و با همان شلوار و پیراهنِ اداره لم داده روی کاناپه تا چرت بعدازظهرش را بزند. درست قبل از ولو شدن، صدای نخراشیده من پیچیده توی سرش که اگر بودم، حتما از رد موهای چربش روی کاناپه کفرم حسابی بالا میآمد....
مریم عربی
ساعت چهار بعدازظهر است. حتما الان خسته و کوفته رسیده خانه، کت خاکستریرنگ و چروکش را درآورده و پرت کرده روی صندلیِ پشت میز ناهارخوری و با همان شلوار و پیراهنِ اداره لم داده روی کاناپه تا چرت بعدازظهرش را بزند. درست قبل از ولو شدن، صدای نخراشیده من پیچیده توی سرش که اگر بودم، حتما از رد موهای چربش روی کاناپه کفرم حسابی بالا میآمد. ملحفه گلدار را از روی تخت برداشته و هولهولکی پهن کرده روی کاناپه تا قبل از آنکه خواب از سرش بپرد، به چرت نیمروزیاش برسد. روزنامه دیروز را از روی میز جلوی کاناپه برداشته و با چشمهای خمار، تیترهای صفحه اول روزنامه را خوانده و هنوز به صفحه دو نرسیده، چشمهایش گرم خواب شده.
ساعت پنج عصر است. از چای تازهدم با هل و دارچین و بوی قرمهسبزی که ریزریز روی گاز جا میافتد، خبری نیست. از غرغرهای عصرانه من هم خبری نیست که با 10، 12 تا کیسه پلاستیکی پر از میوه و خرتوپرتِ سوپرمارکتی از راه میرسم و با صورت پفکرده و چشمهای قرمزش روبهرو میشوم و قیافه حقبهجانبی که انگار صبح تا بعدازظهر توی آن اداره کوفتی کوه کنده و حالا حق دارد تا خود شب روی کاناپه لم بدهد و اخبار تکراری تماشا کند و با روزنامههای تاریخگذشته وقت تلف کند.
ساعت هشت شب است. سروصدای 40، 50 تا بچه هنوز توی سرم چرخ میزند. برگههای امتحانی بچهها را ریختهام روی میز ناهارخوری و تا آخر شب باید صحیحشان کنم. قرمهسبزی حسابی جا افتاده و روغن انداخته. برنج قدکشیده را میکشم توی دیس و زعفران دمکرده و رنگانداخته را میریزم روی برنجها. یاد صورت پفکردهات میافتم و جوری که بعد از پیچیدن بوی غذا توی خانه و دیدن میز شامِ آماده، از استراحتگاه گرم و نرمت دل میکندی و میآمدی سر میز. پنج شش تا کفگیر پر و پیمان برنج میکشیدی و دو سه تا ملاقه پر از خورش را هم آوار میکردی روی کپه برنجها. توی بشقابت جای سوزن انداختن نبود. گوشتهای خورش را با دقت سوا میکردی و چنان قسمت چرب و چیلی و سیاهرنگ قرمهسبزی را روی برنجهای سفید و زعفرانی میریختی و هم میزدی که آدم از اشتها میافتاد.
ساعت 11 شب است. کار برگههای امتحانی تمام شده و با خیال راحت لای رختخواب یکنفره گرم و نرمم کز کردهام. صدای خر و پف بلندت توی اتاق نپیچیده. حتما همانجا روی کاناپه جلوی تلویزیون خوابت برده. به جعبه خالی پیتزا روی میز فکر میکنم و دستمالکاغذیهای کثیف و مچالهای که حتما زیر کاناپه افتاده. چشمهایم گرم خواب شده. طعم قرمهسبزیِ شب هنوز زیر زبانم است؛ بعد از 10 سال، حسابی چسبید.
چلچراغ۸۴۱