در محضر ناظر بیطرف
ابراهیم قربانپور بههرحال حتی یک طلاق خیلی مدرن هم تا حدی سنتی است. این را هر طلاقگرفتهای میتواند شهادت بدهد. حتی این طلاقهایی که برایش جشن میگیرند و از اول تا آخرش میرقصند و بعد از طلاق هم با هم دوست معمولی میشوند، بالاخره از یک سوراخی شبیه طلاقهای قدیمی میشود که دو طرف دوست داشتند خرخره هم را بجوند و نفرینهایی میکردند که کسی در...
ابراهیم قربانپور
بههرحال حتی یک طلاق خیلی مدرن هم تا حدی سنتی است. این را هر طلاقگرفتهای میتواند شهادت بدهد. حتی این طلاقهایی که برایش جشن میگیرند و از اول تا آخرش میرقصند و بعد از طلاق هم با هم دوست معمولی میشوند، بالاخره از یک سوراخی شبیه طلاقهای قدیمی میشود که دو طرف دوست داشتند خرخره هم را بجوند و نفرینهایی میکردند که کسی در حق یزید هم نکرده است. مال آقای سپهری و خانم سپهری سابق هم با اینکه خیلی مقاومت کرد، آخرش همینجوری شد؛ به طور مشخص وقتی که شروع کردند اموالشان را تقسیم کنند.
وقتی میگویم اموال منظورم خیلی هم آن چیزی نیست که توی فیلمها نشان میدهند. متاسفانه پدر و مادر آقای سپهری و خانم سپهری سابق هر دو زنده بودند. حتی اگر مرده بودند هم چیزی نداشتند که به بچههایشان ارث برسد. خود آقای سپهری و خانم سپهری سابق، خانم شعرباف اسبق و فعلی، هم فقط به اندازهای پول درآورده بودند که اجاره خانهشان را بدهند، یک چیزی پیدا کنند بخورند و خرج دوا و درمان مریضیهای میانسالی را بدهند، و البته یک تفنن مختصر؛ کتابخانه مفصلی که در تمام 14 سال زندگی مشترک از این خانه به آن خانه کشیده بودند و خیلی هم به آن افتخار میکردند.
کتابخانه ترکیب اعجابآوری بود از بعضی کتابهای نایاب خیلی محبوب و کتابهای بهروز بازار. بالای قفسهای که در آن مجموعه آثار چخوف ردیف شده بود، چاپ اول «کریستین و کید» هوشنگ گلشیری کنار «شب هول» هرمز شهدادی و سری تقریبا کاملی از دفترهای زمان داشت به مجموعه نفیس تاریخ هنر نگاه میکرد. خود من دو سه باری به نیت دستبرد به کتابخانه سراغش رفته بودم، ولی هم خود مسعود و هم یلدا حواسشان جمعتر از این حرفها بود. کتابها را در دفتر منظمی ثبت کرده بودند و با بازبینی روزانه، هفتگی و ماهانه مراقب سرنوشت کتابها بودند. اهل کتاب قرض دادن نبودند و مثل کتابخانه ملی فقط میگذاشتند در مدت حضور در خانه کتابها را ورق بزنی.
خود کتابخانه سهم مسعود شده بود و کتابها هم توی خانه خودشان مانده بودند. اول مسعود که کار را دستی گرفته بود، اصلا کتابها را جزو اموال تقسیمپذیر دستهبندی نمیکرد. بعدا یلدا سراغ کتابها را گرفت و مسعود که فکر میکرد یلدا فقط میخواهد لجش را دربیاورد، گفت حاضر است نصف قیمت کتابها را به یلدا بدهد تا یلدا بیخیال ماجرا شود. بههرحال مسعود از انگشت یلدا نتیجه گرفت که پول کتابها کار را حل نمیکند.
راهحل یلدا این بود که مسعود باید یک روز خانه را خالی کند تا او بتواند بیاید و نصف کتابها را ببرد. مسعود که از قدیم عادت به استفاده از انگشتهایش نداشت، به یلدا پیام داد: «باشه بهش میگم.» مسعود معتقد بود تعداد جلد مساوی کتاب اصلا عادلانه نیست، بلکه باید کتابها را برحسب تعداد صفحه تقسیم کنند. مسعود مجددا پیام داد خودش نصف قفسه کتاب را برای یلدا پیک میکند. ایده یلدا این بود که بعضی از کتابهای کتابخانه صفحاتشان ضریب دارد. مثلا نوشته بود: «یعنی مثلا یه صفحه «سفر شب» با یه صفحه «کلیدر» یکیه؟ هر یه صفحه «سفر شب» لااقل سه صفحه «کلیدر»ه»
وقتی راهحلهای غیابی نتیجه نداد، بالاخره رضایت دادند یک روز قرار بگذارند و کتابها را حضوری تقسیم کنند. با توجه به اختلافات تلگرامی پیشآمده تصمیم بر این شد یک ناظر بیطرف بینالمللی هم شاهد تقسیم باشد تا هم از عدالت مراقبت کند، هم اینکه کسی بعدا دبه نکند. آن ناظر بینالمللی بیطرف من بودم.
روز تقسیم یکی از عجیبترین روزهایی بود که در زندگیام دیدهام. مجموعه دیالوگهای آن روز بهراحتی میتواند تبدیل به یک نمایشنامه آبزورد دلهرهآور کمدی شود. از آنجا که دوست ندارم فکر کنید تمایلات جنسیتزده دارم، بعضی از دیالوگها را بدون ذکر گوینده ردیف میکنم.
-این رو من خریدم.
-من بهت گفتم بخر.
-تو اصلا اسم این بابا رو شنیده بودی؟
-صفحه 43 رو باز کن، سه سطرش رو بخون، من ببینم تو اصلا بلدی از روی این بخونی؟
-خاک تو سر عرفانزدهت. از این به بعد تنهایی این عرفانیا رو میخونی خودکشی میکنی. من به خاطر خودت میگم این رو بده به من.
-تو خودتم تنهایی. نکنه کسی رو پیدا کردی هول؟
-حالا میبینیم کی اول پیدا میکنه. من این کتاب برام ارزش ادبی داره نه ارزش عرفانی.
-احمق! من ادبیات مدرن میفهمم. تو هنوز تو کف آرایهای.
-ابی تو بگو کدوممون کتاب رو برداریم.
-آخه این خودش مگه میفهمه که واسه ما تکلیف معلوم کنه.
-تو با این غرورت کیلومترها از عرفان دوری.
-تو این رو واسه کمیابیاش میخوای. تو با این پولپرستیات میلیونها سال نوری از عرفان دوری.
-من؟ من؟ ابراهیم این کتاب رو بخشیدم به تو عزیزم.
-ئه؟ باشه. پس منم اون سری زمان رو بخشیدم بهش.
-تو غلط کردی. اون رو من خریدم.
-من گفتم بخر…
خلاصه اینکه در غروب روز تقسیم، سهم من از کتابها از هر دوشان بیشتر شده بود. این شد که کتابها را از من پس گرفتند و قرار گذاشتند دفعه بعدی از ناظر صاحب صلاحیتتری استفاده کنند. گفتم که… بههرحال در هر طلاق مدرنی رگههایی از یک طلاق سنتی هم هست.
چلچراغ۸۴۱