کلاس ریاضی و فیزیک به جای انتگرال و چگالی کاریکاتور میکشیدم
این نوبت مرتضی آذرخیلمتولد 1361، تصویرگر و طراح گرافیک سهیلا عابدینی تقصیر آنکه کاپشنها را پاره میکرد، انداختند گردن من فکر کنم کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بودم که یک موضوعی برای ما بچهها سوژه شد. اینکه تو مدرسهمان یکی مثل این قاتلهای زنجیرهای راه افتاده بود و کاپشن بچهها را پاره میکرد. هیچکس هم پیداش نکرد. من برای...
این نوبت مرتضی آذرخیل
متولد 1361، تصویرگر و طراح گرافیک
سهیلا عابدینی
تقصیر آنکه کاپشنها را پاره میکرد، انداختند گردن من
فکر کنم کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بودم که یک موضوعی برای ما بچهها سوژه شد. اینکه تو مدرسهمان یکی مثل این قاتلهای زنجیرهای راه افتاده بود و کاپشن بچهها را پاره میکرد. هیچکس هم پیداش نکرد. من برای اینکه بچهها را اذیت کنم، پیچ تراش را باز کردم و تیغه تراش را درآوردم و گرفتم دستم. آن موقع جنس بیشتر کاپشنها نایلونی بود. وقتی هم که با پشت تیغ تراش رو اینها میکشیدی، همان صدایی را میداد که انگار بریدی. من با پشت تیغ تراش برای سرگرمی این کار را میکردم. وقتی آن صدای تیز بریده شدن درمیآمد، یکهو همکلاسیام برمیگشت و پشتش را نگاه میکرد. منم هرهر خنده که نترس پاره نشد. او هم درحالیکه کاپشن تنش بود، عین جغد میخواست سرش را برگرداند و ببیند پاره شده یا نه. دستش هم نمیرسید به وسط کمرش که مطمئن شود. منم با غشغش خنده میگفتم که چیزی نشده، ولی باورشان نمیشد، تا اینکه لباس را درمیآوردند و میدیدند که با پشت تیغه تراش کشیدم. چند باری این شوخی را با بچهها کردم. آن کسی هم که کاپشنها را پاره میکرد، همچنان بود. بالاخره یک روز آمدند سر کلاس ما و گفتند آذرخیل کیه، بیاد بیرون. من هم رفتم بیرون و بردند دم دفتر وایسادم. تا اینکه بابای مدرسه آمد و پرونده مرا دادند بهش و مرا با او هدایت کردند تا خانه. یک چیزی هم نوشته بودند که این دانشآموز اخراج است به دلیل اینکه این شرارتها را انجام داده و گذاشته بودند روی پرونده. منم از همهجا بیخبر و بیگناه و غمگین که چرا تقصیر آنکه کاپشنها را پاره میکرد، انداختند گردن من. خانه هم که رسیدم، کتک و فحش که باز چه آتشی سوزاندی. من هم چون غد بودم، با خودم میگفتم اصلا مدرسه نمیروم، مدرسه را میخواهم چه کار! کتابهام را پخش کردم توی حیاط خلوت و افتادم به خواندن. چون دوم ابتدایی را خودم تابستان جهشی خوانده بودم و از اول ابتدایی مستقیم رفته بودم سوم ابتدایی، برای همین در خودم میدیدم که نیازی به مدرسه ندارم. خلاصه یک هفتهای اخراج بودم و با تعهد چهارقبضه برگشتم مدرسه. در مقطع ابتدایی معمولا کسی را اخراج نمیکنند، ولی من از معدود اخراجیهای آن دوره بودم. لحظات خیلی غمگینی بود برایم و احساس میکردم ناحقی شده، چون من آن دانشآموز شروری که کاپشنها را پاره میکرد، نبودم فقط ادای او را درآورده بودم.
با پارچهنویسی مدرسه معلمها و بچهها و بابای مدرسه مرا شناختند
کلاس اول یا دوم راهنمایی بودم که تو یک مسابقه جهانی کاریکاتور نفر اول شدم و روزنامه «آفتابگردان» با من مصاحبه کرد. این مصاحبه را که یکی از معلمها یا مسئولان مدرسه دیده بود، بعدش آمدند سراغ من و روزنامه را نشان دادند که این تویی، گفتم آره منم. فرداش دیدم یک پارچه بزرگ زدند سردر مدرسه که چقدر به من افتخار میکنند. با این کار دیگر همه معلمها و بچهها و بابای مدرسه مرا شناختند. دیگر شده بودم گاو پیشانیسفید مدرسه. آن وقتها بیرون رفتن از مدرسه مثل این بود که انگار بخواهی پایت را از آلکاتراز بگذاری آنورتر. بابای مدرسه جلو در بود و مثل مسئول برجک نگهبانی اصلا و ابدا نمیگذاشت دانشآموزی خارج شود. حالا این پارچه سردر مدرسه که برای من زده بودند، مرا بچه معروف کرده بود و هروقت دلم میخواست، میتوانستم بروم بیرون. بقیه بچهها عین این زندانیها به من میگفتند اگر رفتی بیرون، این را برایمان بگیر، آن را بگیر و از این کارهایی که معمولا دوست داشتیم بیرون بودیم و انجام میدادیم. بغل مدرسه پارکی بود که بعضی وقتها میرفتم آنجا بازی میکردم، یا کلا میرفتم خانهمان. بعضی موقعها هم از پارک یا مغازه برمیگشتم مدرسه که کیف و کتابهام را بردارم. مدرسه هم دیگر برای مسابقات و اینها مرا میفرستادند که این نقاشیاش خوب است. کلا آن پارچهنویسی مدرسه مثل گرینکارت بود برای من که از در مدرسه میتوانستم بروم بیرون. زنگ آخر اگر معلم نداشتیم، پا میشدم و میآمدم، یا میرفتم برای خودم و بچهها خرید میکردم.
کاریکاتورش را بکش روی تخته که با ما بداخلاق نباشد
در اوایل دبیرستان من تو مجله «طنز پارسی» کار میکردم. آن موقع در مدرسه خیلی کاریکاتور معلمها را در دفترچه و کتابها میکشیدم. خیلیهاشان با روی گشاده باهام برخورد میکردند. معمولا روز آخر مدرسه که دیگر میخورد به تابستان و تعطیل میشدیم، به اصرار بچهها کاریکاتور معلم را بهش نشان میدادم. چندتا از معلمها حتی یکی دو نمره بهم اضافه دادند که چقدر خوب کار کردی. علاقه منم این بود که سر کلاسهای ریاضی و فیزیک به جای اینکه ببینم انتگرال چی هست و چگالی چی هست، کاریکاتور میکشیدم. تو دبیرستان معروف بودم. بچهها از کلاسهای دیگر میآمدند و میگفتند ما مثلا با ذوالقدر کلاس داریم که معلم جبرمان بود، یا هندسه، بیا و کاریکاتورش را بکش روی تخته که یک کم به ما آسان بگیرد و بداخلاق نباشد. منم دیگر از حفظ چهره معلمها را میکشیدم. هرکی میدید، میشناخت که این فلان معلم است. کارها هم واقعا بدجنسانه نبود. بدون غرض کار میکردم. آنهایی که معلم خودم بودند و من کار بهشان نشان داده بودم، میدانستند کار من است. یادم هست یک دفعه که روز آخر مدرسه بود، به اصرار بچهها با احترام بردم کاریکاتور معلم را نشانش بدهم، خیلی هم واقعا بد نکشیده بودمش. دفتری داشتم که توش این کارها را میکشیدم و میدادم بهشان و یک اتود هم برای خودم داشتم. معلم کاریکاتور خودش را نگاه کرد و بعد از وسط پارهاش کرد و جلو چشم همه ریزریزش کرد و با یک پوزخندی ریخت تو جیبش!
با بچهها عقلمان را گذاشتیم روی هم و قفل سالن امتحانات را کور کردیم
یک بار امتحان شیمی داشتیم و کسی هم درس نخوانده بود. آن موقع امتحانات ما تو سالن اجتماعات برگزار میشد. زنگ تفریح نیمساعتهای بود تا در سالن را باز کنند و ما برویم داخل برای امتحان. من به اتفاق دو تا از همکلاسیها عقلمان را گذاشتیم روی هم که ما که درس نخواندیم، این امتحان را چه کار کنیم. نتیجه همفکری این شد که رفتیم توی قفل سالن اجتماعات چسب و پنبه و سنگ و هر چه که میشد تهیه کرد، پیدا کردیم و ریختم توش. خیلی هم خوشحال بودیم که 30، 40 نفر را نجات دادیم و امتحان لغو میشود. سر ساعت امتحان که دیدند اینطوری شده، بابای مدرسه را صدا کردند. او هم با سنجاق قفلی و تینر فوری سررسید و هزار تا کار شیمیایی را شروع کرد تا در سالن را باز کند. همگی بالاسرش جمع شده بودیم و او هم هی عرق میریخت و ما را فحش میداد. ما چند نفر که این کار را کرده بودیم، نزدیکتر بهش ایستاده بودیم که خدایا نشود، کلید بشکند آن تو،… و هی غر میزدیم که حالا اگر درِ کلاس بود، نمیآمد اینقدر فعالیت بکند، حالا ببین تینر ریخت الان قفل میترکد… بالاخره بعد از نیم ساعت محتویات داخل قفل را خالی کرد و موفق شد در سالن را باز کند. امتحان برگزار شد. معلم هم گفت این نیم ساعت، 40 دقیقه تاخیر را از زمان امتحان همهتان کم میکنم، چون حتما یکی از شماها این کار را کرده. کلا هم من از شیمی در دوران مدرسه متنفر بودم. خلاصه برای یک امتحان دو ساعته که هیچی هم نخوانده بودیم، تقریبا 40 دقیقه فرصت داشتیم.
با نام فامیلیام تقلب میکردم
موقع امتحانات نهایی تو سالن اجتماعات اولین صندلی که میچیدند، روش اسم آذرخیل بود. اولین آی با کلاه من بودم. آنجا توی سالن و جلو پای من میزی گذاشته بودند که برگه سوالها و فلاسک چای برای مراقبها و این چیزها روش بود. من برای بعضی امتحانات نکات اصلی کتاب مثلا فرمولها را مینوشتم و میگذاشتم زیر آن میز. پام را که دراز میکردم، تا زیر آن میز میرسید و با پام ورقه تقلبم را میآوردم جلو. طوری بود که هیچکس نمیدید، چون مراقبها هم معمولا وسط سالن میرفتند و میایستادند. خوشبختانه هیچوقت گیر نیفتادم. این هم از امتیاز فامیلیام بود. البته برعکسش بعدها در دانشگاه متهم ردیف اول تقلب بودم. درحالیکه همه داشتند تقلب میکردند، همه مراقبها مراقب من بودند که مثلا کف دستت را ببینیم چیه، حالا منم مثلا کف دستم را خارانده بودم. میآمد و میدید که هیچی نیست و دستم خالی است.
دو تا زرده تخممرغ افتاد روی عینک معلم زیست
یک معلم زیست داشتیم که از بقیه جوانتر بود. روز معلم تعدادی تخممرغ گرفتیم و توش را خالی کردیم و یکسریها را هم را خالی نکردیم. آنهایی که خالی کردیم، کاغذ رنگی توش پر کردیم. وقتی معلم از در آمد تو، دو، سه تا از اینها خورد تو سقف و کاغذ رنگیها پخش شد و فضا خیلی آرمانی شد که لابد چه دانشآموزانی هستیم و چقدر قدردان و چه شاگردان خوبی شدیم. معلم همینطور داشت میرفت پشت میزش و با لبخند سقف را نگاه میکرد که ما تو این هیریویری چند تا از آن تخممرغهای خالینشده را زدیم بالا. معلم هم عینکی بود و دو، سه تا از زرده تخممرغها افتاد درست روی شیشههای عینکش. کاغذ رنگیها هم که تو هوا پخش بودند، چسبید روش. صورتش و موهاش پر شد از مجموع اینها که عین سریش شده بود. معلم گچ را کوبید زمین و گفت من دیگه تو این کلاس نمیمونم و قهر کرد و رفت. یک هفته معلم زیست نداشتیم.
در کلاس با صدای تااااااااااق افتاد
فکر کنم دوم یا سوم دبیرستان یک معلم زبان داشتیم که قدش کوتاه بود. همینجوری با چند نفر از بچهها رفتیم پیچهای لولای در کلاس را باز کردیم و بعدش به زور و زحمت در را یکجوری گذاشتیم سرجاش که معلوم نشود یعنی استحکامش طوری شده بود که اگر یک پرنده مثلا مینشست روش، در میافتاد. همگی تو کلاس نشسته بودیم و منتظر بودیم که معلم بیاید. معلم همین که صدای پایش از پشت در شنیده شد و احتمالا دستش رفت سمت دستگیره، صدای تااااااااااااق پیچید تو طبقات مدرسه. همه معلمها و مسئولان و بچهها ریختند تو راهروها که چی شده، مثلا تیراندازی شده یا چی. معلم هم رنگش پریده بود. قدش هم کوتاه بود و برای او انگار که درِ یک دروازهای افتاده باشد جلو پاش. خلاصه همه را از کلاس بیرون کرد که تا نگویید کار کی بوده، به کلاس برنمیگردید. آن موقعها بچهها لو نمیدادند و پا کار بودند. خب اینجور مواقع برای ما هم که بد نمیشد؛ یک هفتهای معلم نداشتیم و زنگ ورزشمان چند برابر میشد و فوتبال میزدیم.
پ.ن: از علی عطایی و حسن کریمزاده و جمال رحمتی دعوت میکنم که بیایند از خاطرات پشتنیمکتی مدرسهشان بگویند.
چلچراغ ۸۴۱