فرودگاه پرواز شماره 707
سهیلا عابدینی گروه نمایشی که فضای ذهنی احمدرضا احمدی را دوست دارد نویسنده: احمدرضا احمدی کارگردان:کورش سلیمانی خبر اجرای یک نمایش از نمایشنامههای احمدرضا احمدی خبر خوبی بود که تماشاگر را در ایام کرونا به سالنهای تماشاخانه ایرانشهر ببرد. اینکه بالاخره یک نمایش از مجموعه نمایشنامههای این شاعر عزیز روی صحنه میرود، اتفاق مبارکی...
سهیلا عابدینی
گروه نمایشی که فضای ذهنی احمدرضا احمدی را دوست دارد
نویسنده: احمدرضا احمدی
کارگردان:کورش سلیمانی
خبر اجرای یک نمایش از نمایشنامههای احمدرضا احمدی خبر خوبی بود که تماشاگر را در ایام کرونا به سالنهای تماشاخانه ایرانشهر ببرد. اینکه بالاخره یک نمایش از مجموعه نمایشنامههای این شاعر عزیز روی صحنه میرود، اتفاق مبارکی بود که مخاطب را ترغیب میکرد اجرا را ببیند. با وجود محدودیتهای کرونایی، سالن با قوانین مخصوص این ایام به روی تماشاگران باز شد. گروهِ اجرا در صحنهای مینیمال، دیالوگهای خاص صاحب اثر را با استعداد خود بازی میکردند. بازیگران در این نمایش، داستان نوشتهشده یک شاعر را بازی میکردند و این خود کار سادهای نبود. هرچند که همه چیز ساده به نظر میرسید. نقش اول این نمایشنامه شاعری است که در یک شب بارانی در اتاقش با خطاب قرار گرفتن از طرف رادیو ذهنیاتش را برای مخاطب عینی میکند. عشق زنی آبیپوش و خاطراتی که در مرز خیال و واقعیت مخاطب را با خودش همراه میکند. شاعر نمایشنامه یکجایی در نمایش میگوید: «من محتاج پیشنهادهای رنگ و وارنگ و هولناک شما نیستم. من شادم، چراکه هنوز رنگها را در برگها، پرهای پرندگان و میوهها جستوجو میکنم. من یک انسان معمولی، هنوز تعجب میکنم، خنده میکنم، گریه میکنم و باران را دوست دارم.» آنجاست که با خودت میگویی چه خوب شد که نمایشنامهای را یک شاعر نوشت، چه خوب شد که نمایشنامه یک شاعر را کارگردانی روی صحنه برد، چه خوب شد که برای تماشای اجرا، تماشاگران آمدند. بهحق باید گفت کورش سلیمانی با کارگردانی کار و گروهشان دل به دریا زدند و کار شاعرانهای را برای اجرا روی صحنه بردند. همیشه شروع کاری نو و نخستین بودن، با وجود کموکاستیها، ارزشمند است. به امید گسترش کارهای اینچنینی. بازیگران گروه: رضا بهبودی (شاعر)، فریبا کامران (زن پریشان)، کامبیز امینی (مرد بیمار)، محمدرضا آزادفرد (توفان گلبانگ)، محمد طیب طاهر (مدیر گورستان)، سیامک ادیب (نقاش)، علی باروتی (مامور آتشنشانی)، مطهره ابراهیمیان (زن آبیپوش)، کورش سلیمانی (گوینده رادیو) و عشقی که گروه به شخصیت احمدرضا احمدی داشتند.
اتفاقاتی که در نمایشنامه افتاده زندگی خودم بوده
گفتوگو با احمدرضا احمدی
احمدرضا احمدی شاعری است آشنا که به خاطر کارهایش، خاطراتش، کلمات قصار و طنازیهای خاصش برای طیفهای مختلف مخاطب شناختهشده است. او نقاش نیز است و یک نمایشگاه از آثارش برگزار کرده و نمایشگاه دوم آثار نقاشیاش هم در راه است. این شاعر و نقاش در حوزه ادبیات کودک و نوجوان هم کارهای برجستهای دارد. احمدرضا احمدی علاوه بر اینها یک مجموعه نمایشنامه چهار جلدی دارد با عنوان «نمایشنامههایِ شاعر احمدرضا احمدی». جلد اول این مجموعه شامل سه نمایشنامه «فرودگاه-پرواز ٧٠٧»، «ما از گذشته آمدهایم» و «اتاقها» است. در جلد دوم سه نمایشنامه «سایهها»، «سردخانه» و «خواب» به چاپ رسیده. در جلد سوم این مجموعه با نمایشنامههای «انبارها»، «پیلهها»، «ماهتاب دریایی» و «تولد اول، تولد دوم» روبهرو هستیم. در جلد چهارم نیز خواننده کارهای «نیمکت آبیرنگ»، «در انتهای دریا» و «ضیافتی مجلل» را پیشِ رو دارد. حالا از جلد اول این مجموعه، نمایشنامه «فرودگاه، پرواز شماره ۷۰۷» به روی صحنه رفته است. با احمدرضا احمدی پیرامون این نمایشنامه گفتوگویی کردهایم که خواندنی است.
سهیلا عابدینی
شما خودتان اجرای نمایشنامه را نمیشود بروید و ببینید. درست است؟
من کارگردانش را هم حتی نمیتوانم ببینم. به خاطر قلبم و ریهام کسی را در این اوضاع نمیشود ببینم. حتی از اتاق بیرون نمیروم. یک مشکلی هم جدیدا پیدا کردم؛ اینکه تعادل ندارم و زمین میخورم. جایی هم بخواهم بروم، با ماهور میروم. اصلا جایی نمیروم. هر کاری دارم، همینجاست. اجرا را خودم ندیدم. ماهور دو بار تا حالا دیده. مثل اینکه خیلی تو جوانها تاثیر گذاشته.
بله، روزی هم که من رفته بودم، تماشاگران همه دختر و پسرهای جوان بودند! معلوم است بین جوانها خیلی طرفدار دارید آقای احمدرضا!
آخر تو ببین من آدم بیآزاری هستم. آدم اخلاقیای هستم. عاشق زن و بچهام هستم. مردم اینها را میفهمند. کاری هم به کار کسی ندارم. در خانه نشستهام و فقط دارم کار میکنم. هیچ کاری هم به هیچجا ندارم. الان دو سال است دارم نقاشی میکنم. توی آن کار هم موفق بودم. تابلوها فروش میروند. فروش هم که میرود، آنا بوم سفارش میدهم و رنگ. کمکی هم شده به خرج زندگیام.
آن نمایشگاه نقاشی شما را من آمدم. همه کارها در همان روز اول فروش رفت.
بله. آندفعه آبرنگ بود. بعدش من گواش کار کردم. آیدین [آغداشلو] گفت روی بوم کار کن. من هم روی بوم شروع کردم. ابعاد بزرگی میگیرم؛ بوم ۱۲۰ در ۹۰ است و یکسری هم ۱۰۰ در ۷۰. بیشتر روی همان ۱۲۰ در ۹۰کار میکنم.
قرار بود برای دیماه امسال نمایشگاه نقاشی بگذارید!
نشد. صاحب گالری با ماهور جور نشدند. یک گالری دیگری که خیلی کار مرا دوست دارد، گفت در فصل اردیبهشت نمایشگاه را برگزار کنیم، چون در این اوضاع کرونا و سرما کار خراب میشود و شرایط مناسبی نیست. فعلا ماند برای اردیبهشت.
با این اجرا از نمایشنامه به عنوان مخاطب حسم این است که احتمالا نمایشنامههای دیگر شما هم با این اقبال مواجه شود و فرصت دیده شدن روی صحنه پیدا کند!
ببینید، من تقریبا 10 تا نمایشنامه نوشتم و هفت تا هم رمان. ولی مطبوعات هیچ لطفی به کارهای من نداشتند، چون من جزو هیچ دارودستهای نیستم و همهاش هم در خانهام. البته مهم نیست، چون من برای مردم مینویسم. چه کار به دیگران دارم. یک کسی نوشته بود این چرا در 73 سالگی نمایشنامه نوشته. من اصلا گوش نمیکنم به این حرفها. از اول جوانیام هم که شعر گفتم، خیلی بهم حمله شد، ولی معمولا به خاطر اطمینانی که به خودم و به کارم دارم، عقب ننشستم و کار کردم تا همین لحظهای که دارم با شما صحبت میکنم.
ممکن است همین قدم اول باعث شود نمایشنامههای دیگر هم برای اجرا آماده شود!
حالا ببینیم این دوست جوانمان چه کار میکند. گروهش هم همه جوان هستند. نمایشنامههای دیگر من را هم نگاه کنید، میبینید که فکرهاش خیلی مخصوص خودم است. تحت تاثیر هیچ کسی نیست. اصلا ربطی به نمایشنامهنویسهایی که در ایران کار کردند، ندارد. درواقع اورژینال و بکر است.
بله، دقیقا همینطور است. وقتی بعد از تماشای کار، دوستی از خود من پرسید نمایشنامه چطور بود، گفتم خود احمدرضا احمدی بود!
باریکلا. خوب فهمیدی. من تو کار شعرم هم دروغ نگفتم. مثلا تمام این «تو»هایی که در شعر من آمده، تمام این آدمها واقعی بوده. همه زنهای واقعی بودند. دروغ نبودند. به همین دلیل هم همیشه موفق بوده. همیشه آدم راستگویی بودم و دروغ نگفتم. در همین کار هم نگاه کنی، تمام اتفاقاتی که در نمایشنامه افتاده، همه زندگی خودم بوده. اینها را نساختم. بخشی تخیل بوده، ولی بیشترش واقعیت بوده. درواقع یکجور بیوگرافی زندگی خودم بود. با تمام پستی و بلندیهاش، شادیهاش، غصههاش، گاهی شکستهاش و گاهی پیروزیهاش، اینها همهاش با هم است. خوشحالم که از اول هم مورد توجه آنجوری واقع نشدم. به نظر من فرانسویها به کیارستمی خیانت کردند که اینقدر جایزه دادند و بزرگش کردند. آمدند از این چیزی ساختند که خودش هم باور نداشت. این آدم بعد از آن نمیدانست چه کار بکند. فکر میکرد هرکاری هم بکند، از آن ارتفاعی که اینها بردندش بالا، با کله میآید پایین. نمیدانست بعدا چه کار کند. برای من همیشه در سکوت بوده و خودم هم هیچ تبلیغی نکردم. خوشبختانه روی یک خط صافی رفتم و متعادل بوده. نه کم بوده، نه زیاد بوده. خوشحالم از این قضیه. این را هم به تو بگویم که از عمرم راضیام. از این دنیا هم هیچ طلبی ندارم و هیچ بدهکاری هم ندارم. منت هم سر کسی نمیگذارم. مثل بقیه هنرمندانمان هم که حالا اسم نمیبرم، شهیدنمایی نمیکنم. حتی نیما هم نگاه کنی، شهیدنمایی میکرد. من اهل شهیدنمایی نیستم. همین مقداری که مردم قبولم کردند و دوستم دارند و کارم را میبینند، راضی هستم. من بهترین جایزه را از تماشاچیها، از شما جوانها گرفتم و بیشتر هم نمیخواهم.
آقای احمدی، نمایشنامه «فرودگاه، پرواز شماره 707» را در بیمارستان نوشتید. درست است؟
بله، در روزهای خیلی بدی بودم. چیزی که نگهم داشت، همین نوشتن بود. باور نمیکنی اگر بگویم بعد از سال 57 من تا به الان 17 بار بیمارستان رفتم. یک بار سکته قلبی، دو بار سکته مغزی، دو، سه بار افسردگیهای وحشتناک و… همیشه هم متکی به زنم بودم و از او تشکر میکنم. 17 بار در این سالها مرا به بیمارستان برد و شاید هر بار هم روی تخت چوبی میخوابید و مواظبم بود. واقعا بهش مدیونم. همینطور به دخترم و به دامادم. باز هم تکرار میکنم، از این جهانی که هستم، هیچ طلبی ندارم. منتی هم سر کسی نمیگذارم. یعنی آدم کار هنری که میکند، اول ارضای خودش است، اگر مورد توجه واقع شد، این دیگر شانس دوم آدم است.
آقای احمدرضا احمدیِ عزیزِ دلِ همه ما، چطور ممکن است آدم توی بیمارستان نمایشنامه بنویسد؟ شما چطور این کار را کردید؟
علتش ساده است؛ اینکه من زندگی را دوست دارم و به خودم اعتقاد دارم. یک لحظه هم تو عمرم بیکار نبودم. از 18 سالگی کار کردم. هشت سالی که در کانون پرورش فکری بودم، کارمند نبودم. در حدود 70،80 صفحه موسیقی درآوردم که تازه شناخته شده من چه کار کردم. از تمام شاعران آن دوره جز خودم صفحه درآوردم. برای خودم را کار نکردم تا نگویند از مقام خودش سوءاستفاده کرده. از شاملو، نادرپور، از هر کی بگویی، صفحه موسیقی درآوردم. سلیقه خودم را هم دخالت ندادم و قضاوت هم نکردم که این شاعر خوب است، این شاعر بد است. به هیچ کسی هم توصیه نمیکنم چه کار بکند. پس با این اوصاف برای خودم تعجب نداشت که تو بیمارستان کار کنم. حتما برایت جالب خواهد بود اگر بگویم صحنه به صحنهاش را پرستارها میدانستند و میآمدند تو اتاقم و میپرسیدند خب آقای احمدی، این شاعر نمایشنامه الان چی کار میکنه، به کجا رسیده، برای آنها هم خیلی جذاب بود روند کار.
درواقع تماشاگر زنده بودند و در لحظه داشتند میدیدند که چه میخواهد بشود!
باریکلا. باهوشی تو دختر. بله دیگر، میگفتند چه شد و شاید هم یک مقداری حتی راهنمایی میکردند. زندگی خودم بود. زندگی خاصی کردم. نمیگویم زندگی خیلی گزافی بود، خیلی توش پول بود، نه، ولی زندگی خوبی کردم. یک رندی هم داشتم در جوانیام، همهاش با آدمهای گندهتر از خودم راه میرفتم که از آنها چیز یاد بگیرم، به عنوان مثال، ابراهیم گلستان، فروغ فرخزاد و دیگران. الان هم در این سالها بیشتر معاشرین من جوانها هستند. پسر و دخترهایی هستند که دوست دخترم هستند و میآیند اینجا و با هم صحبت میکنیم. چون من در خانه هستم و در انزوا هستم میخواهم ببینم بیرون از من و در پیرامون من چه دارد میگذرد.
دوست دختر منظورتان دوست ماهور است دیگر، دخترتان!
بله، بله. (قاهقاه میخندد) زدی دختر ها!
با خنده میگویم نه، فقط خواستم صدای خندهتان بلند شود و خوانندهها و شنوندهها صدایتان را بشنوند و خوشحال شوند. دوباره میخندد.
آقای احمدرضا، رادیو زیاد گوش میکنید؟
الان تو دوره شما بیشتر تلویزیون است. دوره ما رادیو بود. تلویزیون آمد جای رادیو را گرفت، سینما آمد جای جفت اینها را گرفت. نسل من نسل رادیو بودند. واقعا هم جذاب بود؛ چه رادیو خارجی که گوش میکردیم و چه رادیو داخلی.
دانای کل این نمایشنامه را رادیو گذاشتید. خواستم بدانم ارتباط خودتان با رادیو چطور است!
آن اوایل خیلی به رادیو علاقهمند بودم. اینقدر گوش میکردم که درس نمیخواندم و پدرومادرم نگران بودند. خب ببین اولا اینکه آن دوره برای ما وسیلهای نبود. ما میخواستیم موسیقی کلاسیک گوش کنیم، ولی محصل بودیم و نه پول داشتیم صفحه بخریم نه گرامافون. رادیو هفتهای یکی دو شب برنامه موسیقی کلاسیک داشت که هوشنگ پرتوی اجرا میکرد و یک تفسیر جزئی هم میکرد و ما همین را گوش میکردیم دیگر. زمان ما دو تا کتاب هم آقای سعدی حسنی نوشته بود به اسمهای «تاریخ موسیقی» و «تفسیر موسیقی» که این کتابها جلومان بود همیشه. ما موسیقی را بیشتر از رادیو گوش میکردیم. گفتم که ماها توان خرید صفحه نداشتیم، گران بود و ما هم محصل بودیم. توقعی هم نداشته باش که ماها پول داشته باشیم.
به عنوان یک شاعر بیشتر صدا میشنوید، یا تصویر میبینید تو ذهنتان؟
من تصویر میبینم. یک چیزی که به من خیلی کمک کرده، اینکه من مقدار زیادی مدیون به خوابم هستم. دوره مادرم اینها که شناسنامه نبود. یک هندی میآید کرمان و کف دست مادرم را میبیند و میگوید خوابهای تو رویای صادقه است و کسی هم که این را از تو ارث خواهد برد، آخرین بچهات است. این اتفاق هم افتاد. من خواب زیاد میبینم. گاهی اوقات وحشت میکنم اصلا. اینها اتفاق میافتد و میترسم. مثلا پریروز خواب وحشتناکی دیده بودم. زنم میگفت علتش این است که تو اخبار زیاد گوش میکنی. گفتم نه از بچگی و جوانی خواب با من بوده. نصف زندگیام تو خواب بوده. شاید شعرهایی که من میگویم، تجربه خوابهایی است که میبینم.
در این نمایشنامه بین عشق و انهدام، شاعر بالاخره کدامش را برای خودش نگه میدارد و به مخاطب نشان میدهد!
باید عشق باشد. اگر عشق نباشد، آدم یک موجود گیاهی است، شاید تفاوت انسان با دیگران و مخصوصا طبیعت همان عشق است. اگر عشق در آدم نباشد، آدم یک مرده متحرک است. تمام کارهای بزرگ دنیا چه در علم، چه در هنر، به نظر من نطفه اولیهاش عشق بوده. حالا هرچی میخواهی اسمش را بگذار، معجزه است اسمش، یا هر چی دوست داری. واقعا به نظرم عشق نباشد، انسان تبدیل میشود به یک موجود گیاهی.
شما هم که به عنوان یک شاعرِ عاشقِ یک دخترِ چشمآبی و کافههای پاریس بین جوانها مشهورید!
الان آن دختر شنیدم سه تا نوه دارد. من قرار بود بمانم، ولی نمیتوانستم. نمیتوانستم مادر پیرم را رها کنم. نشد دیگر. ببین عشقهای واقعی سرانجام درستی ندارد. همیشه هم خاکستر میشوند، ولی آن خاکستر همیشه روی زندگی تو هست، روی اشیای خانهات، روی لباست، روی کتابهات، رها نمیشود ازت اصلا.
یک جبر و اختیار از پیشتعیینشده بود در این نمایشنامه، شما هم مثل حافظ و بعضی هنرمندان دیگر به مقوله جبر یا اختیار اعتقاد دارید؟
حتما. حتما. اختیاری نیست، بیشتر جبر است. تو ببین اختیار اگر بود، انسان تسلیم مرگ نمیشد و این جبر است. تنها چیزی هم هست که بشر نتوانسته حلش کند. تمام زندگی انسان بیشتر جبر است. اختیاری نیست. انسان یک پر کاهی است که این توفان آدم را از اینور به آنور میبرد، از این موج به یک موج دیگر تحویل میدهد.
آقای احمدی، برای من «فرودگاه» با «محلِ حرکت بودن» خاصیت پیدا میکند. حالا حرکت به سمت تغییر و در جریان بودن است، یا همان هجران و وصال را میرساند با آن حرکت. برای شاعر در این نمایشنامه فرودگاه نماد چی بود؟ چرا اصلا اسمش را گذاشتید فرودگاه، پرواز شماره ۷۰۷؟
به نظرم فرودگاه همان «فرود» بود، یعنی تمام این نمایشنامه یک فرودی است و یک سقوطی است. حالا امیدوارم در تماشاچی بدبینی ایجاد نکند، ولی واقعیت این است که فرود است. هیچی نیست. من واقعا به پرندهها حسودی میکنم که میتوانند پرواز کنند و ما نمیتوانیم. شاید تنها چیزی که بشر توانسته ادای پرندهها را دربیاورد، همان اختراع طیاره باشد. نکته جالب هم که در طیاره هست، اینکه از شیشه طیاره زمین را میبینی و بهت خیلی چیزها یاد میدهد، مثلا آن سربازخانه یا آن مدرسه و خانه و منطقهای که توش بودی، تبدیل به یک عکس کوچک میشود. اینها هم فقط مربوط به طیاره است و پرواز. به نظر من شاید حالا این اختراع طیاره یک عقده پروازی در انسان بوده. (بعد مکثی میکند و میگوید: «امروز دارم حرفهای خیلی مهمی میزنم ها… یادت باشه.» و میخندد. احمدرضا احمدی واقعا همین است. همینهاست. به قول خودش دروغ نیست. همه چیز واقعی است.)
شما همیشه حرفهای مهم میزنید، منتها اینقدر جملات قصار و طنز و جدیت را در آنها به هم درمیآمیزید که ما وسط خنده، حواسمان پرت میشود.
تنها سلاح انسان در این دنیا خندیدن است. بقیهاش که همهاش مصیبت است، سیل است و زلزله است و جنگ و… شاید همین خنده و تمسخر و طنز باشد که انسان را نگه داشته. تو خودت هم نگاه کنی، بهترین لحظات زندگیات آن لحظاتی بوده که یکجایی خوب خندیدی از ته دل. حالا فیلم بوده، زندگی بوده، عشق بوده، هرچی بوده. من خوشحالم که همیشه به طنز مسلح بودم و این خیلی جاها به من کمک کرده. من مصیبت زیاد دیدم. باور نمیکنی اگر بگویم من نزدیک 30 سال است دارم با یک چشم زندگی میکنم. یک چشمم را یک دکتر ناشی و ابله و طماع کور کرد. در برابر اینها همیشه سلاح من همین تمسخری است که به این دنیا دارم. جدی نمیگیرم. جدی هم نیست. هیچ چیز جدی نیست.
به نظرتان ممکن است یک روزی یک نمایشنامه سراسر طنز بنویسید که تو سالن فقط صدای قهقهه باشد.
البته به تو بگویم کار درام خیلی ساده است. خنداندن خیلی مشکل است. یادت نرود. حالا یک چیزی تو ذهنم هست. اولا از اول نمیتوانم پیشبینی کنم که میخواهم خندهدار بنویسم یا نه. هرچی شد دیگر. یعنی خود نوشته آدم را میکشد به جاهایی که آدم اصلا نمیداند پایانش چی هست. من الان تو نقاشی هم یک اصطلاحی دارم برای خودم و میگویم که «بیخبر از نتیجه»، نتیجه را نمیدانم. هیچوقت هم پایان شعرم را نمیدانم چی هست. پایان قصهام را نمیدانم. حالا هم یک چیزی برای نمایشنامه بعدی تو ذهنم هست، ولی فقط یک طرح کلی است. این را هم تا وقتی شروع نکنم به نوشتن، نمیدانم پایانش را.
در آخر و برای حرف آخر احمدرضای احمدی میگوید هیچ توصیهای به هیچ کسی ندارد. معتقد است تنها کار هنر یک مقابلهای است با مرگ. انسان به مرگ نشان میدهد که من نمیمیرم. حافظ نمرده. بتهوون، شوپن و… اینها کسانی بودند که در مقابل مرگ ایستادند. بتهوون همیشه هست، حافظ همیشه هست. میگوید مثالهایی که میتوانیم در ایران بزنیم، همهاش از شعرمان است، از شاعرانمان. او معتقد است ما بزرگترین ملت دنیا هستیم از نظر شعر. احمدرضا احمدی میگوید: «اگر عقیده مرا بپرسی، هنر ایرانی در دو چیز است؛ یکی در فرش یکی در شعر. تو اگر حوصله کردی، به فرش خیره شو. ببین چه جهانی دارد در خودش. من زمانی که جوانتر بودم، پیاده میرفتم تا تجریش. یک فرشفروشی بود نزدیک میدان. من ساعتها پشت ویترین به اینها خیره میشدم. یک دفعه صاحب آنجا مرا شناخت و دعوت کرد به داخل مغازه که بنشینیم و چای بخوریم. به من گفت حیرت میکنم شما اینقدر جدی به این فرشها نگاه میکنید. خب ببینید، شاید اینها مال خاطره بچگیام بوده. در کرمان که بودیم، در انتهای خانهمان پدرم یک کارگاه فرشبافی داشت. چیز زیبایی که آن موقعها در فرشبافی وجود داشت، اینکه یک کسی نقشخوان بود. او نقش را میخواند با آواز، بعدش بافندهها شروع میکردند به بافتن. چیز عجیبی بود برایم؛ مثل یک آواز.» بعد از این حرفها و جملات قصار و طنز و جدیتها، احمدرضا احمدی میگوید باید تلفن را قطع کند، چون یک رُبع دیگر با سوفیا لورن قرار دارد. وقتی با خنده و هیجان میپرسم واقعا، با خنده جواب میدهد بله. قرار است با طیاره بیاید و من هم بروم فرودگاه و… اینها روزمرگی یک شاعر دوستداشتنی است؛ شاعری به نام احمدرضای احمدی عزیزِ دلِ همه ما.
چلچراغ846