گاراژ، مسافر، کباب، و یک ترانه قدیمی
«فیلمنامههایی برای خواندن»، نه فیلمنامه یک فیلمِ کوتاه است، نه یک داستانِ کوتاه، نه یک… هیچ! شاید برشی از کیکِ بزرگِ ازریختافتاده زندگی مردمان پیرامونمان باشد که شاید هیچوقت هیچ ربطی هم به سینما و ادبیات پیدا نکند. تلاش نویسنده «فیلمنامههایی برای خواندن» مانند تلاش قنادی است که با لیسکِ شیرینیپزیِ در دستش برای آبرومند کردن خامه آن برش از...
«فیلمنامههایی برای خواندن»، نه فیلمنامه یک فیلمِ کوتاه است، نه یک داستانِ کوتاه، نه یک… هیچ! شاید برشی از کیکِ بزرگِ ازریختافتاده زندگی مردمان پیرامونمان باشد که شاید هیچوقت هیچ ربطی هم به سینما و ادبیات پیدا نکند. تلاش نویسنده «فیلمنامههایی برای خواندن» مانند تلاش قنادی است که با لیسکِ شیرینیپزیِ در دستش برای آبرومند کردن خامه آن برش از کیک عرق میریزد، بلکه قابل سرو شود.
امید شیخباقری
داستاننویس
روز ـ خارجی ـ حیاط آپارتمان
ساختمان، آپارتمانی قدیمی، حدودا چهل ساله است. جنوبی و در بافت مرکز شهری مانند تهران بنا شده است. برای دسترسی به حیاط دو راه وجود دارد. یکی، پلههای فلزیای که حیاط و بالکن طبقه اول را به هم رسانده و هیچوقت هیچکس از آن استفاده نکرده، دیگری درِ کوچکی است که از پارکینگ، با چند پلهی کوتاه به حیاط راه دارد. آپارتمان سه طبقه است و تراسهای رو به حیاط هر سه طبقه با خرت و پرتهایی پر شده که تا صبح قیامت هم هیچوقت دوباره استفاده نخواهند شد. ارزش انباری هم ندارند و لحظهی انتخاب میان نگهداشتن و دور انداختنشان حتی به روزی مانندِ روز مبادا فکر نشده.
وسط باغچه، باغبانی میانسال، کنار ساقهی درخت خرمالوی برگ و بار ریختهای نردبان گذاشته و با ارهای در دست، روی پلهی آخر، شاخهی بلند خشکی را هرس میکند.
محسن با یک سینی کوچک در دست، از در کوچک انتهای پارکینگ وارد حیاط میشود. کمی باغبان مشغول کار را برانداز میکند و ریش تُنکِ تا به حال تیغ و ماشین ندیدهاش را میخاراند.
محسن: بیا عمو! بیا یک چایی بخور خستگیت در بره!
باغبان: دستت درد نکنه. بذار سر دیوار.
محسن: بیا عمو! سرد میشه.
باغبان: حتما الان باید بیام؟
محسن: اگه سرد بشه، من یکی که سه طبقه نمیرم بالا عوضش کنم. خودت…
باغبان، کلافه از گیر دادنِ محسن، اَره را از همان بالا رها میکند توی باغچه و از پلههای نردبان پایین میآید. سمت محسن و چای و قندان توی سینی توی دستش میرود. باغبان یک نگاه به دستهای خاکی خودش میکند و یک نگاه به دستهای محسن.
باغبان: یک قند دهن عمو میذاری؟
محسن: من؟
باغبان: آره. دستت درد نکنه.
باغبان چای را از توی سینی برداشته و معطل قند است. محسن قندان را در دست میگیرد و تکانی میدهد که قندهایش زیر و رو شوند. بزرگترین قندِ قندان را بین انگشت شست و اشاره بیرون میکشد و بین لبهای پُر چاک و ترَک باغبان میگذارد. باغبان چای را از پشت قندِ بین لبهایش هورت میکشد.
باغبان: این که یخه که!
محسن: راست میگی؟
باغبان چشمکی به محسن میزند.
باغبان: شوخی کردم عموجون!
میخندد و دندانهای زردِ پایه زغال شدهاش را بیرون میریزد. محسن بیآنکه قبل از شوخی باغبان حتی لبخندی به لبش باشد، یکهو پقی میخندد.
محسن: خیلی باحالی عمو شمالی!
باغبان که همزمان هم دارد به شوخی خودش میخندد و هم به خندهی اغراق شده و پر صدای محسن، بین خندههای خودش و محسن میپرسد:
باغبان: عمو شمالی دیگه کیه؟
محسن: نمیدونم! کیه؟
باغبان: عمو شمالی! الان به من گفتی!؟!
محسن: چه میدونم. همینجوری یک چیزی به دهنم اومد گفتم.
باغبان: فکر کردم، ببخشید، معذرت میخوام، به خاطر دماغ بزرگم میگی!
محسن بلندتر و دیوانهوار جوری میخندد که دیگر روی پایش بند نیست. دستش را به دیوار گرفته که زمین نخورد. از صدای خندهی محسن و باغبان، نگار و بهار، دو دختر دوقلوی سندروم دانیِ همسایه طبقه اول، مهرداد و محبوبه، به بالکن آمدهاند و از پشت نردههای زندانطورِ بالکن طبقه اول، با دهان باز، محسن و باغبان را نگاه میکنند. ترسیدهاند. آقا شهرام، همسایهی طبقه دوم از بالکن خانهاش سرکی به حیاط میکشد و وقتی میبیند پچپچهها و انفجار خندههای محسن و باغبان تمام نمیشود با صدایی که به گوششان برسد میپرسد:
آقا شهرام: محسن جان! بابا! خوبی؟ همه چی خوب پیش میره؟
محسن بیآنکه سرش را برگرداند سمت آقا شهرام، به نشانهی دلیور شدنِ پیام فرهنگیِ غیرمستقیم آقا شهرام دستی بلند میکند.
باغبان: پدرتون هستن؟
محسن تو چشمهای باغبان زل میزند و بیلبخند میگوید:
محسن: خدا نکنه.
و دوباره خندهاش مثل توپ میترکد و با خندهاش چند تف ریز به صورت باغبان میپاشد. باغبان بیآنکه غری بزند، با پشت دست صورتش را پاک کرد.
باغبان: چیزی میزنی؟
محسن: نه!
باغبان: خوش به حالت.
محسن: آره دیگه! بالاخره هر کی یهجوری مریضه! شما هم مرض خودت رو داری. پا بده، میریزی بیرون!
لبخند از روی لبهای باغبان جمع میشود. انگار که در ذهنش اتفاق یا ماجرای غمانگیزی مرور میشود، حواسش را به نگار و بهار، دو خواهر دوقلوی سندرم دانی پشت میلهها پرت میکند.
باغبان: خوشگل مشگلها چطورن؟
نگار و بهار، انگار که عروسک کوکی باشند، در جواب باغبان، با همان دهان باز، فقط جهت نگاهشان عوض میشود و خیره میمانند به یکی از دو درخت کاج توی باغچه.
از دو درخت کاج، یکی قد کشیده و تنه کلفت کرده و رشید، بالا رفته و نوک باریکش از بام بالای سر طبقه سوم و خانهی محسن و مادرش لادن بالا زده. نگاه باغبان رد نگاه خیره به کاج ماندهی بهار و نگار را دنبال میکند و دو درخت را برانداز میکند.
محسن: من و سامی، پسر این یارو، به دنیا که اومدیم، به زور مامانهامون، باباهامون رفتن این دوتا رو خریدن و آوردن کاشتن تو این خراب شده.
باغبان: ببخشید، معذرت میخوام. ببین چیز جان… من اسم شریفت رو هم نمیدونم.
محسن: اگه ناراحت نمیشی، کوچیک شما، آرشام.
باغبان: چرا ناراحت بشم؟
محسن: آخه واسه پرسیدن اسمم کلی معذرت خواستی. گفتم من هم همچین خشک و خالی خودم رو معرفی نکنم.
باغبان: شما خیلی یه جوری هستی آقا آرش!
محسن: میگن…
روی یک پا میچرخد و با دو دست دراز شده در مقابلش، دو کاج حیاط را نشان میدهد.
باغبان: درسته! داشتم عرض میکردم گل و گیاه مثل آدمه. باید باهاش مهربون بود. باید بهش محبت کرد. یک گل پژمرده رو وقتی جای درست بذاری، هر روز باهاش حرف بزنی، یکهو میبینی سر سیاه زمستون گل میده، قد طالبی.
محسن: طالبی؟
محسن پنجهی دستش را به قاعدهی یک پرتقال باز میکند.
محسن: طالبی؟
باغبان پنجهی دستش را به قاعدهی بزرگتری باز میکند.
باغبان: بله! خدا شاهده، طالبی!
خندهی محسن در صورتش منفجر میشود. آنقدر بلند میخندد و خندهاش با همان کیفیت ادامه پیدا میکند که داد مهرداد، بابای بهار و نگار از تو اتاق درمیآید.
صدای مهرداد: زهرمار. خفهشو دیگه.
صورت محسن از خندهی دیوانهی حبس شده پشت لبهایش سرخ شده و اشکِ جمع شده در چشمهایش سرازیر شده. از بعد از سکوتِ نسبی چند ثانیهای حیاط که در آن نگاههایی شیطنتآمیز بین محسن و باغبان و پنجرهای که زهرمار از آن بیرون آمده جابهجا میشود، محبوبه، مادر بهار و نگار از یکی از اتاقهای مشرف به حیاط بیرون میآید و دست نگار و بهار را میگیرد و به اتاق میبرد. یکی اعتراضی ندارد و آنکه اعتراض دارد، اعتراضش از درد کشیده شدن دستش است. باغبان، لیوان خالی چایای که مدتی بود در دستش خالی مانده بود را در سینی میگذارد، راهش را میکشد سمت نردبان.
روز ـ خارجی ـ ادامه…
صدای آقا شهرام از بالکن طبقه دوم شنیده میشود.
آقا شهرام: چه عجب! پس کار هم هست، همهش هِره کِره نیست! بعد میگن ما چرا وضعمون… بابا تو ژاپن وقتی میگن هشت ساعت کار…
محسن دنبال باغبان میرود. باغبان که با ارهی در دستش به بالای نردبان میرسد، محسن پای نردبان میرسد. باغبان با فازِ اینکه نمیخواهد به پُر چانگی محسن پا بدهد، به جان شاخه خشک در دستش میافتد.
محسن: عمو شمالی! شما که دکتری، روانشناس و روانگاوی… الان همینجوری نگاه کنی، از رو حال من میتونی بگی این درختها کدومش منم، کدومش سامی؟
باغبان: آقا آرش! بیخیال! من دکترم؟ من به هفتجای خودم بخندم… من، دکتر؟… البته من که آقا سامی رو ندیدم. اما شما از وجناتت معلومه که خیلی آقایی!
صدای آقا شهرام میآید.
آقا شهرام: محسن! ول نمیکنی؟
محسن: چشم! چشم! چشم آقا!
باغبان: با شما بود؟ اسمت محسنه؟
محسن: آره! به شما هم گفتم آرش؟
باغبان: فکر کنم!
محسن: حواسم نبوده حتما. شما ببخشید عمو شمالی!
باغبان: به من نگو عمو شمالی! من شیریام!
محسن: شیری خالی؟
باغبان: لاالهالاا..!
شاخه بریده میشود. باغبان، اره و شاخهی در دستش مانده را از آن بالا رها میکند و از پلهها پایین میآید. برمیگردد، درخت خرمالوی نقص عضو شده را براندازه میکند. با کوبیدن دستهایش به دو طرف شلوارش خاک دستهایش را میتکاند.
باغبان: این تمومه! فقط یه زحمتی بکش به حاجخانوم بگو این کاج اینوریه مرخصه. اگر میخوان جاشون باز شه، من میتونم شرش رو کم کنم.
باغبان این جملهی آخرش را با صدای خفه و جوری میگوید که محسن فقط باید به صورت باغبان نگاه کند تا متوجه حرفش بشود.
محسن: یعنی چی حالا؟ شر کدومه؟!
باغبان: خشک شده. سوخته. چیز شده…
محسن: یعنی دیگه امیدی بهش نیست؟
باغبان: دوتا درختِ کنار هم، مخصوصا اگه جنسشون یکی باشه، تو کَلکلِ با همدیگه هم شده هی قد میکشن. تعجب میکنم این چرا…
محسن با خودش غرغر میکند.
محسن: اگه جاذبه نبود، معلوم نبود این دیلاق تا کجاها میخواست بره. خدا رحمت کنه گالیله رو!
باغبان: خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. البته نیوتن!
محسن: کی؟!
باغبان: مخترع جاذبه رو مگه نمیگی؟ نیوتن بود. گالیله آمریکا رو کشف کرد.
محسن: جاذبه اختراعی نیست که! مگه لامپه که اختراع کنند.
باغبان: درست میگی.
محسن: عمو شمال… نه!… عمو شیری… چیز…
باغبان: میری به حاج خانوم بگی، تا هوا روشنه ما هم تکلیف خودمون رو بدونیم؟
محسن: این حاجخانوم حاجخانوم که میگی، مامانمه؟ یا…
باغبان: نمیدونم. مادرت بود، یا خواهرت. همون خانمی که اومده بود پارک گفت بیام اینجا.
محسن: مامانم بوده. مدیر ساختمونه.
باغبان نگاهی به سرتا پای آن سه طبقهی بیریختِ روی هم میکند و زیر لب چیزی غرغر میکند. تا محسن بخواهد لیوان خالی و قندان و سینی را جمع کند و ببرد، باغبان میگوید:
باغبان: پنج تومن هزینه داره. بگو بهشون! البته قابل ندارهها!
محسن: عمو شیری! واسه پنجتا هزاری ناقابل ما رو نفرست بالا!
باغبان: میلیون. پنج میلیون!
محسن: پنج تومن میخوای که درخت رو قطع کنی؟ دستت درد نکنه. بذار سر جاش باشه.
باغبان: ممکنه آفت داشته باشه. آفتش به بقیهی باغچه بزنه، همهشون از بین میرن. اون خرزهره، خرمالو، اون یکی.
محسن: میفهمم چی میگی.
باغبان: قطع کنم دیگه؟
محسن: ببین عمو! این همسایهی طبقه اول ما آدم خطرناکیه! چند وقت هم هست بیکاره. مهندسهها! اما بیکاره. پنجی که میگی رو اگه از زبونت بشنوه، ممکنه ارهت کنه! از من گفتن بود.
باغبان: خب شما چهار…
محسن پوزخندی میزند و در حال مزمزهی حرفِ توی دهانش است که از راه در کوچک پارکینگ، آقا شهرام و لادن خانوم، مادر محسن وارد حیاط میشوند. به باغبان خسته نباشیدی میگویند و حیاطِ پر از برگ خزان و شاخه بریده شده را برانداز میکنند.
باغبان: خانوم دیگه کار من تمومه. فقط به آقازاده هم عرض کردم…
آقا شهرام: شما به این میگی تموم؟
باغبان پشت چشمی برای آقا شهرام نازک میکند و او هم حیاط و باغچه را از نظر میگذراند.
باغبان: اگه منظورتون تمیزکاریه که صبح من به خانوم گفتم که تمیزکاری کار من نیست.
لادن: من گفتم جار و شستن. بردن برگ و شاخه که دیگه کار شماست.
باغبان: بدون کارگر نمیشه.
آقا شهرام: آقا محسن هستن… خودم هم هستم…
محسن: آقا محسن به قبر پدرشون بخندن…
لادن: محسن جان! مودب باش مامان!
آقا شهرام: خدا رحمت کنه آقای سپنتا رو. خیلی جاش خالیه؛ مخصوصا این روزها. خانم سپنتا… باورتون نمیشه. یک روزهایی تو خلوتی خونه هنوز صدای خندههاش رو میشنوم.
محسن: جای فروغ خانم هم خالیه. جای سامی جون! من هم مثل شما! یک روزهایی صدای گریههاشون رو میشنوم. البته شما گفتین خنده؟ آره؟!
آقا شهرام نگاهی به سر تا پای درخت کاج راست قامت میکند.
آقا شهرام: آره! سامی جاش خیلی خالیه.
لادن: ایشالا هر جا هستن موفق باشن.
باغبان: خانم! این کاج خشکیده رو چی کار میکنید؟
آقا شهرام: کجاش خشکه؟ یک تیری چیزی بذاریم کنارش صاف میشه. مثل اون یکی.
محسن: چه خوب که این چیزها رو میدونی!
آقا شهرام: چه طور؟
محسن: هیچی!
آقا شهرام: شما از من به دل گرفتی. بگو پسرم. بگو هر چی تو دلته.
محسن: گفتنی نیست. یعنی نمیدونم.
باغبان: خود دانید. من خدمت آقازاده هم عرض کردم که موندنش ممکنه بقیه رو هم خراب کنه. آفت داره…
محسن: ای بابا! چه گیری دادی شما!
باغبان: من واسه خودتون میگم.
محسن: اگه واسه خودمونه، دهبار تا حالا گفتی… تو این اوضاع، چهارتومن از ما درنمیآد. تو بگو چهارتا هزاری. باز هم میگیم خوشگَلدون. بابا وا بده دیگه عمو شیری شمالی!
باغبان: شیری هستم! شما سه بدید. یعنی از هر طبقه یه تومن در نمیاد؟
صدای مهرداد از همان پنجرهای که قبلا زهرمار از آن درآمده بود بیرون میآید:
مهرداد: نه! در نمیاد!
محسن: عمو شیری! شنیدی؟
باغبان سری به تاسف و تعجب تکان میدهد و با غرغری به زبانی دیگر مشغول جمع کردن شاخهها و برگهای کف حیاط میشود.
مادر محسن میخواهد خداحافظی کند و جمع را ترک کند.
محسن: مامان یه دقیقه وایمیستی؟ گفتم تا آقا شهرام هستن و خودشون اصرار دارن یک چیزهایی براشون روشن شه یک سوالی رو جلوی شما ازشون بپرسم.
آقا شهرام: در چه مورد؟
محسن: باغبونی و احیا و نگهداری کاج و اینا.
آقا شهرام: تا اوستا هستن، من چی کارهم؟
محسن: اوستا که تو کارِ از ریشه کندن و بریدن و خلاص کردن از شر اند. اتفاقا شمایی که میگی یک تیر میذارید کنارش…
آقا شهرام: من هم در همین حدِ دیدهها و شنیدهها، یک چیزی گفتم.
محسن: مشکل همینه دیگه! یه چیزی میبینید… یه چیزی میگید…
آقا شهرام: مشکلش چیه؟
لادن: محسن جان! مامان! به نظرم الان وقت مناسبی نیست!
با چشم و ابرو به حضور باغبان و گوشهای احتمالی پشت پنجرهی مهرداد و محبوبه اشاره میکند.
محسن: از نظر شما هیچوقت وقت مناسبی نیست مامان!
درِ اتاقخواب همسایهی طبقه اول باز میشود و مهرداد به بالکن خانهشان میآید. بعد از سلام و احوالپرسیِ سرسری با آقا شهرام و لادن خانم، مهرداد برای سیگارِ بین لبهایش فندک میکشد.
آقا شهرام جوری که انگار حالا دیگر میداند محسن چه میخواهد بگوید و دوست ندارد سر حرف باز شود، قصد خداحافظی و ترک جمع را دارد.
مهرداد: کجا آقا شهرام؟ یهبار برای همیشه جواب این بچه رو بده، بذار همهمون یه نفس راحت بکشیم.
آقا شهرام: بله آقا؟!
صدای محبوبه: مهرداد جان! بیا نگار کارت داره!
مهرداد: بذار سیگارم رو بکشم، الان میام.
محسن: آقا مهرداد، ببخشیدا! این چند وقت سر و صدامون شما رو هم اذیت کرده انگار.
مهرداد: نه بابا! به نظر من که حق میگی!
آقا شهرام: محسن جان! پسرم…
محسن: اگه همین یه قلم رو بفهمی که من اصلا حال نمیکنم که چپ و راست بهم بگی پسرم، من دیگه داد نمیزنم. حداقل دیگه اینقدر داد نمیزنم. به خدا صدام دیگه در نمیاد! جان سامی بفهم!
آقا شهرام: اصلا چرا داد میزنی پسر جان!؟! ما همهمون آدمهای بزرگی هستیم. باید با هم حرف بزنیم. گفتوگو کنیم.
محسن: آخه شما گفتوگوی یه چیز رو میکنی، اما یک کار دیگه میکنی.
آقا شهرام: شاید من پیر شدهم که حرف شما جوونها رو نمیفهمم.
مهرداد ته سیگارش را روی کپهی برگ و شاخههای گوشه حیاط میاندازد. دود توی سینهاش را محکم فوت میکند.
مهرداد: آقا شهرام! همهی حرف این بچه اینه که شما که نمیخواستی مدارکش رو بدی به سفارت، چرا وقتی میخواستی سامی رو راهی کنی، گفتی تو هم برو دنبال کارهات؟ چرا بابت کاری که نمیخواستی براش بکنی براش رویا ساختی، امیدوارش کردی؟! هان؟!
آقا شهرام: من به سفارت گفتم که به سامی ویزا بدن، محسن رو ریجکت کنند؟ ببخشید، طرف وزیر امور خارجه هم باشه دیگه یک همچین بُرشی نداره. اونها دور از جون شما یک عوضیهایی هستن که خدا رو هم بنده نیستن!
مهرداد: حرف این بندهی خدا اینه که شما اصلا مدارکش رو ندادی به سفارت.
آقا شهرام: خدای من شاهد همهی کارهای من هست. کاری به حرف شما ندارم. نیازی هم به تایید شما و امثال شما ندارم.
لادن: کسی هم از شما توقعی نداشته. هر کاری هم که کردید لطف بوده.
آقا شهرام: باز خدا پدر شما یک نفر رو بیامرزه که…
لادن: در قید حیاتاند؛ پدرم.
آقا شهرام: حالا هر چی!
باغبان: همه این حرفا واسه اینه که اینجا موندی؟
آقا شهرام: آقا محترم! میشه شما سرت به کار خودت باشه؟!
محسن: من عذر میخوام عمو شیری. همسایهمون چیزه… داخلِ آدم… نمیفهمه دیگه!
لادن: محسن!
محسن: اگه بابام بود…
آقا شهرام: به خدا که من فکر نمیکردم لطفی که دارم میکنم یک روز باعث این بشه که همه فکر کنند دِینی به گردنم بوده که باید ادا کنم. راست میگن دیگه… چی میگن؟!… خوبی که از حد بگذرد…
محسن لیوان خالی چای توی سینی را بر میدارد و به دیوار روبرویش میکوبد. محسن فریاد میزند:
محسن: من که دیگه شل کردهبودم. همهتون دیدید که! عین خل و چلها واسه خودم میچرخم و به هر چیزی میخندم. خودت اومدی گفتی یه تیر میذاریم کنار این بیصاحاب که درست شه. چرا امیدوارش میکنی؟ چرا وقتی میشه بریدش و انگار که از اول نبوده، میای میگی درستش میکنم، اما بعد هیچ کاری نمیکنی؟! چرا دقیقا هیچ، هیچ گهی نمیخوری!؟ هر گهی هم خوردی و هر کاری هم کردی، فقط به خاطر این بوده که خودت رو تو چشم یکی مثل من بدبخت گنده کنی… اَه… اَه… اَه…
سکوت بعد از خطابهی محسن را باغبان میشکند.
باغبان: آقا محسن! به نظر من شما سیاسیای! خیلی باید مراقب حرف زدنت باشی. ما تو شهرستان یک پسر عمویی داشتیم… اون هم مثل شما…
خروجِ پر هجومِ محسن از درِ رو به پارکینگ، حرف باغبان را ناتمام میگذارد. مهرداد و لادن سرشان را پایین میاندازند. نگاهِ آقا شهرام به نوک کاج راست قامت مانده و نگاه باغبان به خردههای پخش شدهی لیوانِ به دیوار کوبیدهشده.
جیغهای بهار و نگار و به شیشهی پنجره کوبیده شدنِ مشتهای کوچکشان، همه را از چُرتِ با چشمهای بازشان بیرون میآورد. کسی متوجه بوی دود و آتشِ رو به گُر گرفتن گوشهی حیاط نبوده انگار.
شب ـ خارجی ـ حیاط آپارتمان
باغچه و زمین اطراف حیاط آب و جارو شده و کسی در حیاط نیست. درختها هرس شده و بی برگ و بارند. دسته بیلی به کاجِ خمیده و کوتاه مانده تکیه داده شده. از پنجرهی خانهای دورتر در آن حوالی، صدای ترانهای قدیمی میآید: «دَم گاراژ بودم یارم سوارم شد، دل مسافرها بر من کباب شد»
ترانه تا جایی ادامه پیدا میکند که دسته بیل از زیر بار تنهی نحیف کاج خمیده در میرود.
چلچراغ 846