خاطرات باجه تلفن
ارسالی از مخاطبان مجله چلچراغ کسی اون روز کاری با تلفن نداشت احسان حسینیپژوهسال پنجم ابتدایی که بودم، یه پسره تو کلاسمون بود به اسم ک. صادقی. گنده مدرسه بود و از نظر قدوهیکل هیچکس اندازهاش نبود. یه بار زنگ آخر، معلم استراحت داده بود و من و دوستم داشتیم گل یا پوچ بازی میکردیم که این پسره با دوستش اومد پیش ما و گفت ما هم هستیم. نشست با...
ارسالی از مخاطبان مجله چلچراغ
کسی اون روز کاری با تلفن نداشت
احسان حسینیپژوه
سال پنجم ابتدایی که بودم، یه پسره تو کلاسمون بود به اسم ک. صادقی. گنده مدرسه بود و از نظر قدوهیکل هیچکس اندازهاش نبود. یه بار زنگ آخر، معلم استراحت داده بود و من و دوستم داشتیم گل یا پوچ بازی میکردیم که این پسره با دوستش اومد پیش ما و گفت ما هم هستیم. نشست با دوستش روبهروی من و دوستم و شروع کردیم بازی کردن. هر بار که میباختیم، یکی میزد تو سر من. بعد از چند دقیقه وقتی دوباره زد، منم حرصم گرفت و پریدم زدمش. شانس من همون لحظه زنگ خورد و منم مطمئن بودم بیرون مدرسه حسابمو میرسه، دویدم بیرون. خوشبختانه از در حیاط زود رد شدم، ولی مطمئن بودم پیدام میکنه. در حال دویدن بودم که یه اتاقک تلفن عمومی سر راهم دیدم تو خیابون کاج بود، پریدم توش و نشستم و یه گوشه جمع شدم. خلاصه از ترس کتک خوردن سرمو هم بالا نمیآوردم. در این حد بگم که طرف دو بار از جلوم رد شد و منو ندید. از شانس من کسی اون روز کاری با تلفن نداشت. خلاصه تا نزدیک غروب مهمون تلفن عمومی بودم.
تلفن سکهای واسه زنگ زدن به حضرت عشق
محمدباقر محمودی
یه دونه از اینا ۱۰ متر پایینتر از خونهمون بود. البته ما زیاد کاری باهاش نداشتیم. بچه بودیم. مگه یه وقتایی که بچههای بزرگتر محل واسه نشون دادن زور بازوشون هرازگاهی یه مشتی بهش میزدن و ازش چنتا دونه دوزاری میافتاد پایین. البته سکهها زیاد به کار کسی نمیاومد، چون آخرای حکومت ریال بود و در حال گذار از عصر دوزاری به پنج تومانی بودیم. سالای 68، 69 بود. دیگه با سکه دوزاری فقط میشد تلفن بزنی و تنها کاربردش محدود میشد به همون کیوسک نیممتری. ماهام که نه با کسی کاری داشتیم تا بهش زنگ بزنیم، نه اصلا میدونستیم که چرا آدما به هم زنگ میزنن. خوب یادمه تنها چیزی که سر کلاس بهش فکر میکردم، این بود که به محض تموم شدن درس، اول نفر بدوم برم تو حیاط دانشگاه و سر صف تلفن وایسم. تلفنا دو ردیف بود؛ یه ردیف سکهای که واسه تماسای داخل شهری بود، یه ردیف کارتی که واسه تماسای بین شهری بود. منم با هر دوتا کار داشتم. اول داخل شهری و سکهای واسه زنگ زدن به حضرت عشق، بعدم کارتی و بین شهری واسه زنگ زدن به خونه. دیگه بزرگ شده بودیم و دانشگاه میرفتیم. ورودی ۸۲! همه چی عوض شده بود، انگار دنیا داشت کلا عوض میشد. حتی تلفنا به جای کیوسک و سکه، همه داشتن میشدن کارتی. دیگه کیوسکم نداشت، به جاش یه پلاستیک زشت تخممرغی بدرنگ بود که باید سرتو میکردی توش. مدرن شده بودیم. فکر کنم همه چی از اونجا خراب شد که کیوسکا رو ورداشتن به جاش پلاستیکی گذاشتن، یعنی همه چی از اونجا شروع شد که خراب شد. وقتی کیوسک بود، میرفتی تو، درو میبستی و دیگه کسی باهات کاری نداشت. نهایتش نفر بعدی با سکه دستش یکی میزد به شیشه، یعنی زود باش. توام یه دستی بالا میانداختی، یعنی باشه. میتونستی یه خلوت عاشقونه حسابی راه بندازی. اما پلاستیکیا فقط سرتو میکردی تو. نمیشد خلوت کرد. همه میشنیدن. نسل عجیبی بودیم. تموم دورههای سنیمون تو گذار گذشت. کمکم موبایل اومد. هرچی موبایلا و موبایل به دستا بیشتر میشد، صف تلفن کوتاهتر و خلوتتر میشد. این آخرا جوری شده بود که دیگه موبایلم نداشتی، باز تو دانشگاه نباید سمت کیوسک میرفتی، چون لو میرفت که بچه پولدار نیستی و بیکلاسی به حساب میاومد. اونایی که آدمای بااحساسی بودن، باید هم غصه بیموبایل بودنشون رو میخوردن، هم غصه کیوسکایی رو که پیر و بیرمق شده بودن و دیگه محل قرارای عاشقونه و زدن حرفای تازه و بامزه نبودن، هم غصه عشقشونو که پسری موبایل به دست یه شب او را با خود برد.
منتظر شنیدن بوق آزاد باشید
فرحناز رستمی
تصویر یکسان تلفنهای عمومی در کوچه و خیابان در دهه ۶۰ چنین بود: باجههای زردرنگ فلزی با پنجرههای شیشهای و درهای تاشو، گوشیهای سیاه نصبشده روی دیواره داخلی، با ظرفیت حداقل دو نفر آدم بالغ و دستورالعمل چندخطی نوشتهشده روی بدنه گوشی برای استفاده از آن: گوشی را بردارید، یک سکه دو ریالی به داخل تلفن بیندازید و منتظر شنیدن بوق آزاد باشید.
امکان ندارد در دهه ۶۰ زندگی کرده باشی و از این اتاقک زرد فلزی خاطره نداشته باشی. فضای کوچک امنی که هنگام صحبت، حریم خصوصیات محسوب میشد و داخل آن، میتوانستی بدون دغدغه شنیده شدن، هرطور که دلت میخواهد، حرف بزنی. تلفنهای داخل شهری بسیار سخاوتمند بودند، با خرج یک دو ریالی ناقابل، میشد تا زمانی که نفر بعدی عصبانی نشده و با سکه به شیشه نکوبیده، به مکالمهات ادامه دهی. تلفنهای بین شهری اما حریص بودند و خوراکشان یک تومانی و دو تومانی. موقع صحبت هر چند ثانیه یک بار، بوق گوشخراشی متوجهت میکرد که باید سکه بعدی را توی شکم سیریناپذیرش بیندازی تا کلامت نیمهکاره نماند. عصرها، ردیف باجه تلفنهای چسبیده به هم کنار پیادهرو در چهارراه آبرسانی و در خیابان شهناز یا شریعتی، پاتوق دانشجویان غیربومی محسوب میشد. اولی نزدیک دانشگاه تبریز بود و دومی، محل تجمع خوابگاههای دانشجویی دخترانه. مقابل باجهها، بازار خرید و فروش انواع سکه که آن زمان ارج و قربی داشتند برای خودشان، به راه بود. پسرکانی با جعبههای مقوایی پر از سکه کنار دستشان، روی زمین مینشستند و تجارت میکردند: ۱۸ تومان سکه در مقابل یک اسکناس ۲۰ تومانی و چهار عدد دو ریالی به ازای یک سکه یک تومانی. کنار در اصلی دانشگاه دو تا باجه تلفن شهری و بین شهری وجود داشت، همینطور مقابل در ورودی دانشکده پرستاری و مامایی. این تلفنها معمولا خراب بودند. سکه کجی تویشان گیر کرده بود، سکهها را پس نمیدادند، یا اصلا نمیگرفتند، کلا بوق آزاد نمیزدند. در چنین مواقعی برای تلفن زدن مجبور بودیم از محوطه خارج شویم. راستش خیلى وقتها از خدایمان بود که تلفنها کار نکنند! بهانهای برای بیرون رفتن و وقتگذرانی، فرصتی برای خنده و تفریح، در دهه کمبرخوردار ۶۰. سروکله زدن با تلفنهای عمومی، با آن گوشیهای سنگین سیاه و بوی همیشگی ماندگی و فلز، داستان دیگری بود. بیشتر مواقع طی یک ارتباط سالم و مسالمتآمیز، دستگاه تلفن، منطقی و آرام پولش را میگرفت و سرویسش را ارائه میداد. وقتهایی هم بود که گفتمان و منطق بیفایده بود و توسل به زور تنها چاره کار! سکه را میانداختیم، ولی ارتباط برقرار نمیشد، میخواستیم سکه نازنین ارزشمندمان را پس بگیریم، تلفن گنده با تمسخر نگاهمان میکرد و مثل یک بچه تخس با دهنکجی میگفت: نمیدم، نمیدم! برای به دست آوردن سکه، با قدرت تمام به بدنه گوشی ضربه میزدیم. گوشی بینوا هم گاهی تسلیم میشد و سکههای خودمان را بهعلاوه مقادیری سکه اضافی پسمان میداد، گاهی هم با لجاجت تمام کتک میخورد و مقاومت میکرد. درنهایت، با نثار تمام ناسزاهایی که بلد بودیم به تلفن بیگناه، شرکت مخابرات و تمامی دستاندرکارانش، دست از پادرازتر از باجه خارج میشدیم.
اتفاق جالب و نادر دیگری که تنها برای نظرکردگان و مقربان به وقوع میپیوست، این بود که یک سکه یک یا دو تومانی توی دستگاه میانداختی و شروع به صحبت میکردی، یک ثانیه، هفت ثانیه، بیست ثانیه، یک دقیقه…. نه! خبری از بوق اخطار برای انداختن سکه بعدی نبود! ارتباط هم قطع نمیشد. اگر منتظران بیرونی اجازه میدادند و کلافهات نمیکردند، میتوانستی با همان یک سکه تا قیامقیامت حرف بزنی. حتی میتوانستی دوباره و چندباره این کار را تکرار کنی و با به جا آوردن سنت پسندیده صلهرحم، احوال شوهرِ نوه عمه دخترخالهات را هم بپرسی! این اتفاق خجسته، یک بار زمانی که زرین، ثریا و مستانه در زنجان مهمان ما بودند، برایمان افتاد. در سرمای چند درجه زیر صفر، شاید چیزی حدود سه ساعت، در باجه تلفن بین شهری جلوی مخابرات در خیابان سعدی وسط، با کل آدمهایی که میشناختیمشان حرف زدیم! به نظرتان لازم است از شرکت مخابرات طلب حلالیت کنیم؟
دلم برای بوی آهن گوشی تلفن کیوسک تنگ شده
مریم مهرپور
ما نخستینهای دهه ۷۰ شاید آخرین نسلی بودیم که تلفن همگانی را به یاد داریم و در آخرین لحظات عمر تلفنهای کیوسکی پیششان بودیم. زمان ما صف تلفن همگانی طولانی نبود، چون تلفن همراه وارد بازار شده بود. البته هر کسی هم تلفن همراه نداشت. آخرین سکهای که انداختم، پنج ریالی بود؛ سکهای که حالا زیرخاکی به حساب میآید و هفت کفن پوسانده. مستاجر بودیم و تلفن همگانی استفاده میکردیم. با مادرم میرفتیم، به در زرد با شیشههای مربعی که میرسیدیم، در را باز میکردیم، داخل میشدیم و من در را میبستم. دلم قنج میرفت، گویی سوار ماهوارهای شدهایم که قرار بود با شمارش معکوس از موشک جدا شود و ما را به سیارهای دیگر پرتاب کند. گاهی هم حکم ماشین زمان را برایم داشت. مادرم یک پنج ریالی از کیفش درمیآورد و من قسم میدادم که توروخدا بلندم کن من سکه را بندازم، که البته همیشه عجله داشت و خودش میانداخت و آن صدای افتادن سکه و برخوردش به بقیه سکهها جذابترین صدای عالم بود. در عالم بچگی شنیده بودم بعضی کلکی بلدند که میتوان سکه را دوباره بازگرداند و یک هیچ از دنیا جلو افتاد. مادرم اما میگفت این کار خلاف است، پس فتوایش این بود که آن تلفن حرام است. موقع صحبت کردن مادرم با تلفن دست میبردم به داخل آن آهن گوشه تلفن به خیالم که شاید دستم به سکهها برسد. پروسه مکالمه با این تلفنها بسیار پیچیده بود و ساعتها پشت آن تلفنها چه حرفها که زده نمیشد؛ از زایمان گاو مش حسن تا مرگ شمسی کوره. آن زمان حسرت میخوردم که چرا قدم بلند نیست تا بتوانم دکمههای مشکی و ریز تلفن را لمس کنم و لذت ببرم. بعد از اتمام تلفن، مادرم من را بلند میکرد تا دکمهها را فشار دهم و میگفت دیدی! حالا فکر کردی چیه، خوردنیه؟ من هم اصرار میکردم گوشی را هم چک کنم. او هم برای اینکه حسرتی به دلم نباشد، گوشی را به دستم میداد. دلم برای بوی آهن گوشی تلفن کیوسک تنگ شده. از صورتم بزرگتر بود، اما سیمش کوتاه بود و جفت پاهایم را بالا میبردم. مادرم آهی میکشید، میگفت دوباره خانه میخریم، بعد هم تلفن. قطعا من مثل ندیدهها برخورد نخواهم کرد. یکی ناگهان به شیشه میزد که بس است، نوبت اوست. با اینکه آن زمان تلفن بود، اما مانند ما هم کم نبود. آدمها از آن موقع هم انتظار کشیدن بلد نبودند، آنقدر یاد نگرفتیم که همیشه چشمانتظار ماندیم و ما از ماشین زمان پیاده میشدیم تا نفر بعدی وارد شود. بزرگتر که شدم، راهنمایی و دبیرستان باز هم کیوسک تلفن بود، اما کارتی شده بود. دری هم نداشت، انگار تغییر کاربری داده بود و بیحجاب شده بود. دیگر مثل ماهواره یا ماشین زمان نبود. دیگر آن زمان مثل قبل هرکس از تلفن همگانی استفاده نمیکرد. همه تلفن همراه یا موبایل داشتند و صف سیمکارت با کدهای مختلف به راه بود و در فیلمها هم جا افتاده بود کسانی که با تلفن همگانی تماس میگیرند، یا قاچاقچیاند، یا گروگانگیر. اطراف مدرسهمان چندتایی بود و هر کس را میدیدم، درست شخصیت فیلمها جلوی چشمم میآمد، مثل اصغرکوپَک و ناتاشا. دخترها بعد یا قبل از مدرسه پشت این تلفن همگانیها بودند و به ترتیب شمارههایی را که از پسرها بعد از مدرسه گرفته بودند، تماس میگرفتند. شلخته تماس بگیرید تا چیزی هم گیر خوشهچینها بیاید و میان علی پستونک، ممد املت و علی دراز با شکل و شمایل گوریلطور با نام ساسی مانکن که کدامیک بختش با همگانیِ کارتیِ زردرنگ باز شود.
دلهره داشت مبادا جرثقیل بیاید و باجه را با خود ببرد
پریسا کمالی اردکانی
من متولد دهه ۷۰ هستم و خاطرهای با تلفن سکهای یا باجه تلفن ندارم، فقط در همین اندازه که گاهی سکه درست توی تلفن نمیافتاد و مجبور بودیم سکه را از تلفن بیرون بکشیم و دوباره بندازیم توی تلفن، بلکه تماس برقرار شود. اما مادرم متولد دهه ۵۰ است و خاطرات زیادی با باجه تلفن دارد. خانواده مادرم ساکن کرج بودند و اقوامشان ساکن شهرستان اردکان در استان یزد. مادرم تعریف میکرد که زمانی که کوچک بود، فیلمی را دیده بود با این مضمون که یکسری افراد در باجه تلفن در حال صحبت با تلفن بودند که ناگهان یک جرثقیل میآمد و باجه تلفن را با آدمی که درونش بود، با خودش میبرد به جایی که تعداد زیادی باجه تلفن وجود داشت و آدمهای داخل باجه همه مرده بودند. مادرم از این فیلم خیلی میترسید و میگفت هر زمان که مادربزرگم قصد داشت از باجه تلفن استفاده کند و با شهرستان تماس بگیرد، بسیار میترسید و دلهره داشت که مبادا جرثقیل بیاید و باجه را خود ببرد.
حسوحال آن کیوسکهای زردرنگ
سهند حزین
در اواخر دهه ۶۰ در خانهای قدیمی در مرکز شهر تهران ساکن بودیم و آن خانه تلفن نداشت. یادم میآید هر شب حدود ساعت ۱۰، ۱۱ به همراه مادرم به چهارراه جمهوری میرفتیم تا با استفاده از یکی از دو کیوسک زردرنگ تلفن عمومی که آنجا بود، با خالهام و برخی از آشنایان دیگری که در خانهشان تلفن داشتند، صحبت کنیم. بعضی شبها چند نفری جلوتر از ما در صف تلفن ایستاده بودند و مجبور بودیم حدود ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت در صف بایستیم تا نوبتمان شود. در این صفها گاهی اتفاقات جالبی هم میافتاد، مثلا بعضی وقتها بقیه کسانی که در صف بودند، خواسته یا ناخواسته حرفها را میشنیدند و در واکنش به آن میخندیدند، یا تعجب میکردند. گاهی دوزاری در تلفن گیر میکرد و جز با کمی اعمال خشونت، مثلا مشت زدن به بدنه فلزی تلفن بیرون آوردن آن امکانپذیر نبود. در فاصلهای که مادرم مشغول صحبت کردن با تلفن بود، یا در صف ایستاده بود، معمولا من جلوی کیوسک روزنامهفروشی روبهروی تلفن عمومی میایستادم و با اشتیاق تیترهای مجلات را نگاه میکردم و علاقهام به مطبوعات تقریبا از همانجا شروع شد. افسوس که دیگر در اینگونه کیوسکها کمتر نشانی از روزنامه و مجله دیده میشود. الان حدود سه دهه از آن دوران گذشته است و ما به خانه و محله دیگری آمدهایم و چهارراه جمهوری که در ذهن من هنوز با تلفن عمومی زردرنگش عجین شده، تبدیل به یکی از مراکز اصلی فروش تلفن همراه و کالاهای دیجیتال در تهران شده است. خالهام که آن موقع بیشتر برای صحبت کردن با او به کیوسکهای تلفن عمومی میرفتیم، با خانوادهاش به کانادا مهاجرت کرده و مادرم هر شب دو، سه ساعت از طریق واتساپ با او صحبت میکند و گاهی هم با آنها و سایر اقواممان که بعضیهایشان در داخل و بعضی در خارج از کشور هستند، جلسات کتابخوانی گروهی و آنلاین داریم. فاصلهها دیگر کمرنگ شده و سرعت تحولات تکنولوژیک در طول این سه دهه دنیای ما را به اندازهای تغییر داده که احتمالاً اصحاب کهف هم پس از ۳۰۰ سال خوابشان این میزان تغییر را تجربه نکرده باشند. دنیای مدرن را در مجموع دوست دارم و خبرهای مربوط به پیشرفتهای علم و تکنولوژی برایم جذاباند، ولی هنوز حسوحال کیوسکهای زردرنگ سر چهارراه جمهوری را هم دوست دارم. کاش راهکاری پیدا میشد که بشود یکجوری این نوع حسوحالها را با مناسبات دنیای مدرن ترکیب کرد.
چلچراغ846