سلمانی

منبع خبر / طنز / 02-03-1401

سلمانی

ابراهیم قربان‌پور کتابخانه علوم انسانی در یک دانشگاه صنعتی، چیزی است شبیه دکان سلمانی در محله کچل‌ها. مسئله فقط این نیست که کسی به آن سری نمی‌زند، بلکه این است که اصلا کسی کاربردش را نمی‌داند که بخواهد به آن سر بزند. عنوان معارف را برای همین چسبانده بودند سر عبارت کتابخانه «معارف و علوم انسانی» تا به دانشجویان حالی کنند لااقل برای گذراندن...

ابراهیم قربان‌پور

کتابخانه علوم انسانی در یک دانشگاه صنعتی، چیزی است شبیه دکان سلمانی در محله کچل‌ها. مسئله فقط این نیست که کسی به آن سری نمی‌زند، بلکه این است که اصلا کسی کاربردش را نمی‌داند که بخواهد به آن سر بزند. عنوان معارف را برای همین چسبانده بودند سر عبارت کتابخانه «معارف و علوم انسانی» تا به دانشجویان حالی کنند لااقل برای گذراندن راحت واحدهای درسی عمومی معارفی‌شان هم که شده، بهتر است سری به این کتابخانه بزنند، ولی دیگر حساب این‌جایش را نکرده بودند که اگر کسی کچل باشد، برای تراشیدن سبیلش هم به سلمانی رجوع نمی‌کند و خودش یک‌جوری از پس کار برمی‌آید. خلاصه این‌که در سال 1385 وقتی من پایم را توی کتابخانه معارف و علوم انسانی دانشگاهمان گذاشتم، حداقل دو سالی می‌شد که کسی مگر به اشتباه به آن کتابخانه رجوع نکرده بود.
متصدی کتابخانه خانم میان‌سالی بود که وقتی من وارد شدم، داشت با گوشی‌اش ماربازی می‌کرد. به محض این‌که صدای در بلند شد، گفت: «نمی‌خورم آقای اکبری. دستت درد نکنه.» از آن‌جایی که من آقای اکبری نبودم، نفهمیدم چی را نمی‌خورد. برای همین خیلی آرام سرفه کردم تا رویش را به سمت من برگرداند. با شنیدن صدای سرفه بدون این‌که تغییری در برنامه مهیجش ایجاد کند، گفت: «دانشکده معارف سر نبش، اون طرفه. سلف ۲ در قبلیه. کتابخانه عمران هم درش از اون طرف باز می‌شه.»
به شک افتادم که شاید واقعا اشتباه آمده باشم. «ببخشید، کتابخونه علوم انسانی کجاست؟»
این‌بار گوشی را کنار گذاشت. «اَه، باختم! آقا روی تابلو به اون گندگی نوشته که تسویه حساب دانشجویی روزهای شنبه.»
«ببخشید، من اومدم کتاب بگیرم.»
خانم متصدی که تا آن لحظه هنوز متوجه وخامت اوضاع نشده بود، بالاخره احساس خطر کرد و سرش را به طرف من برگرداند. «کتاب بگیری؟ از این‌جا؟»
-بله دیگه. مگه کتابخونه نیست؟
-هست، ولی علوم انسانیه‌ها. فیزیک ریاضی نداره.
-می‌دونم، برای همونا اومدم.
-خب بفرمایید. بفرمایید.
کتابخانه قفسه باز بود. یعنی من فکر می‌کنم این‌قدر کسی به آن سر نزده بود که به فکر کسی نرسیده بود تصمیم بگیرند جور دیگری باشد. فکر می‌کنم تنها کتابخانه دنیا بود که در آن هنوز باید روی کارت آخر کتاب تاریخ امانت و بازگشت می‌زدی و اسم کتاب را توی دفتر با خودکار می‌نوشتی. در فاصله‌ای که من داشتم دنبال کتاب می‌گشتم، خانم متصدی هم داشت دنبال بخش‌نامه‌ها و دفاتر شیوه ثبت کتاب می‌گشت. بعد انگار به ذهنش رسید که ممکن است من موجود خطرناکی باشم، برای همین به یک نفر زنگ زد و چند کلمه پچ‌پچ کردند. بعد بلند، طوری که من بشنوم، گفت: «باشه داداش، پس تو همین دوروبر منتظر من باش.» بعد انگار دلش درست نشد و گفت: «ببخشید آقا، شما دانشجوی همین دانشگاهید دیگه؟»
-بله خانم. ورودی جدیدم.
-همون.
-جان؟
-هیچی، هیچی.
کتابخانه بدی نبود. خیلی از کتاب‌های قدیمی چاپ نایاب، تقریبا ورق‌نخورده در قفسه‌های آن مانده بود. تنها عیبش این بود که هیچ کتابی از تولیدات ۱۰سال اخیر صنعت نشر در آن پیدا نمی‌شد. بالاخره دو سه تایی کتاب برداشتم و رفتم پای میز امانت. خانم متصدی نگاهی به کتاب‌ها انداخت.
-آخی. بعضی از این استادهای عمومی بی‌ملاحظه‌ان. ببین سال شروع نشده، چقدر مشق به شما دادن.
-نه، من برای خودم می‌خوام خانم.
این را که گفتم، دیگر مطمئن شد که یک ریگی به کفشم هست. برای همین ۱۰دقیقه‌ای کارت دانشجویی‌ام را این طرف و آن طرف کرد تا بالاخره رضایت داد که ممکن است مال خودم باشد. وقتی داشتم کتاب‌ها را می‌بردم، زیر لب گفت: «آخی. مهندس‌بشو نیستی شما.»

چلچراغ846



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

کپشن در مورد چتر ؛ جملات کوتاه عاشقانه و غمگین برای چتر