اولین تصویر
این نوبت احمد عربانیمتولد 1326، کاریکاتوریست، نویسنده، کارگردان، پویانما سهیلا عابدینی عکس پرسنلی، همان سالهای 1342 هماکنون در کلاس چهارم دبستان اسلامی هستم. در یکی از کوچههای منتهی به بازار تهران. آنجا که «ترس»، شدیدا حاکم بر فضای مدرسه در دهه 30 است. حتی «چوب و فلک» هم در زیرزمین مدرسه برای تنبیه بچههای درسنخوان و کمی جسور مدرسه...
این نوبت احمد عربانی
متولد 1326، کاریکاتوریست، نویسنده، کارگردان، پویانما
سهیلا عابدینی
هماکنون در کلاس چهارم دبستان اسلامی هستم. در یکی از کوچههای منتهی به بازار تهران. آنجا که «ترس»، شدیدا حاکم بر فضای مدرسه در دهه ۳۰ است. حتی «چوب و فلک» هم در زیرزمین مدرسه برای تنبیه بچههای درسنخوان و کمی جسور مدرسه وجود دارد. این زنگ، زنگ درس نقاشی است. کتاب نسبتا بزرگی داریم به نام «ارژنگ» که مدلهای مختلف نقاشی در آن چاپ شده است.
معلم نقاشی کلاس چهارم نامش آقای نظری است. تصویر «کله اسب» کتاب ارژنگ را نشانمان میدهد، با لحنی که هیچگونه فانتزی یا لطافتی را در چهرهاش نشان نمیدهد. البته ما دیگر به آن چهره عادت کردیم.
تکلیف ما بچهها روشن شد. «کله اسب» را باید بکشیم. کمی جابهجا میشویم و دفترهای نقاشیمان را بیرون میآوریم و روی میز پهن میکنیم و مشغول میشویم. ۲۰ دقیقهای میگذرد که آقای نظری فرمان ایست میدهد و مبصر دفترهایمان را جمع میکند و روی میز آقای نظری روی هم میچیند. معلم نقاشی یکییکی دفترها را برمیدارد، نگاهی به کله اسبهای کشیدهشده میاندازد و نمرهای پای نقاشی میگذارد و سراغ دفتر بعدی میرود.
ما بچهها هم آرام و بیصدا مشغول حرف زدن میشویم که ناگهان غرش آقای معلم همه را ساکت میکند و با لحنی خشنتر از قبل صدا میزند: عربانی؟
من با صدای از ته چاه درآمده میگویم: بله آقا…
معلم با همان لحن میگوید: بیا اینجا ببینم!
من از جایم برخاسته و به طرف میز آقا معلم میروم و هنوز کاملا نزدیک نشدهام که میگوید:
من میگویم: بله آقا!
ناگهان آقا معلم با یک خیز شیرجهمانند یک سیلی آبدار به گوشم مینوازد و ادامه میدهد:از حالا با این قدت دروغ میگی و حقهبازی میکنی؟
من درحالیکه جلوی بچهها کنف شده بودم و درعینحال تعجب کرده بودم، دفترم را نگاه میکردم که معلم داشت با غیظ یک صفر آبدار پای نقاشی مینوشت. طوری که خودکارش، کاغذ را کمی جر داد. بعد دفتر را پرت کرد جلوی من و گفت:برو بتمرگ!
من دفتر را برداشتم و با حالی نگفتنی برگشتم و سر جایم نشستم. بچههای کلاس همگی مرا نگاه میکردند و من حتی جرئت نکردم بپرسم چرا میزنی! سرجایم تمرگیده بودم که دوباره صدای معلم سکوت کلاس را شکست و با لحنی ملایمتر صدا زد:عربانی بیا. اون دفترت رو هم بیار.
من با دفترم آرام رفتم جلوی میزش. دفتر نقاشی را گرفت و نگاهی به آن انداخت. بعد کتاب ارژنگ را برداشت و به شیشه پنجره کلاس چسباند و نقاشی مرا هم گذاشت روی کله اسب توی کتاب. من هم با تعجب نگاه میکردم. دیدم که کله اسب من کمی بزرگتر از کله اسب کتاب ارژنگ است. دفتر مرا پایین آورد و کتاب ارژنگ را هم روی میزش گذاشت و درحالیکه نمره پای نقاشی را اصلاح میکرد، رو به من گفت:دردت اومد؟
اینجا بود که بغض من ترکید و گریه مظلومانهای را فروخوردم. درحالیکه به سمت نیمکت روانه میشدم، شور عجیبی در دلم پدیدار شده بود و انگار آن سیلی اثرش را گذاشته بود و مرا به سوی آیندهای تصویری رهنمون میکرد.
پ.ن: از علیرضا کاویانراد و بهمن عبدی و لاله ضیایی دعوت میکنم که بیایند از خاطرات پشتنیمکتی مدرسهشان بگویند.
چلچراغ ۸۴۸