بدرود داییجان پزشکزاد بدرود
یادداشتی برای وداع دور و دیر با ایرج پزشکزاد سهیلا عابدینی ایرج پزشکزاد از آن طنازان روزگار ما بود که نه قدرش را دانستیم و نه قلمش را شناختیم و نه محضرش را درک کردیم. از آن ادیبانی بود که نوشت و خنداند و تاثیر گذاشت و نایستاد و رفت. از آن شخصیتهایی که بعد از رفتنش کمکم او را خواهیم شناخت و جرعهجرعه با کتابها و آثارش پیش خواهیم رفت و...
یادداشتی برای وداع دور و دیر با ایرج پزشکزاد
سهیلا عابدینی
ایرج پزشکزاد از آن طنازان روزگار ما بود که نه قدرش را دانستیم و نه قلمش را شناختیم و نه محضرش را درک کردیم. از آن ادیبانی بود که نوشت و خنداند و تاثیر گذاشت و نایستاد و رفت. از آن شخصیتهایی که بعد از رفتنش کمکم او را خواهیم شناخت و جرعهجرعه با کتابها و آثارش پیش خواهیم رفت و جای خالیاش را خواهیم دید. بلای عصر ما این است که مدام با این خبر روبرو میشویم که «…. در غربت درگذشت» این تلخیِ «درگذشت در غربت» برای ما تمامنشدنی است گویا.
ایرج پزشکزاد نوشتن را در دهه 30 شروع کرد و با ترجمه چند اثر و نوشتن برای مجلات متعدد کارش را پیش برد. او در مجله فردوسی با ستون طنز «آسمون ریسمون»، شاعران و نویسندگان و هنرمندان زمانه را با اسباب کلمه به طنز میگرفت، با همان اسبابِ نوشتن از ادیبان و هنرمندان زمانه، راه را برای نقد و بررسی باز کرد و از تطهیر و تعصب و تعارف بیخود و بیجهت، هنر و ادب و فرهنگ را دور ساخت. او قلمش را نه برای دشمنی و انتقام بهکار گرفت و نه برای هجو و هزل. استادان او فردوسی و حافظ و سعدی بودند و مدام ازشان نقل قول میکرد و تحتتاثیرشان مینوشت و میخواند. رمانهای فارسی به بازار آمده، فیلمهای ایرانی به روی پرده آمده و ادبیات کهن فارسی را مدام دنبال میکرد. پزشکزاد کتاب «دایی جان ناپلئون» را براساس خاطرات خانوادگی خودش نوشت. حتی همان شخصیت مشقاسم را براساس شخصیت مشعباس، مستخدم یکی از قوم و خویشهایشان، خلق کرد که در کودکی و نوجوانی آنها در برابر بیتوجهی بزرگترها به سوالها و کنجکاویهای بچهها جواب میداده هرچند همه جوابها را هم تخیلی و غیرواقعی میگفته و از خودش درمیآورده ولی به مذاق بچهها خوش میآمده و دوست داشتند که جوابی بشنوند. از این کتاب یک سریال تلویزیونی محبوب ساخته شد که به دیده شدن کتاب هم کمک کرد. «دایی جان ناپلئون» با ترجمه انگلیسی دیک دیوس وارد دنیای زبانهای خارجی شد و بعدها هم به زبانهای مختلف در جاهای دیگر دنیا ترجمه شد. نمایشنامهها و کتابهای دیگر ایرج پزشکزاد این شانس را برای معرفیشدنِ بیشتر به مخاطبِ بیشتر نداشتند. به دلیل مهاجرت و زندگی در غربت هم، جادوی قلم او آنچنان که باید در زمانۀ خودش دیده نشد. بسیاری طنز او را همپای عبید زاکانی دانستهاند. البته خودش میگفت «این را دیگران میگویند. من خودم بسیار طنز عبید زاکانی را دوست میدارم». ایرج پزشکزاد در نوشتن طنز، هوش و ذکاوت خاصی داشت همان را هم در مکالمه با دوستان و اطرافیان بهکار میبرد. وقتی برای اولین بار به او تلفن کردم با همه بیحوصلگی و بیعلاقگی که عموما برای مصاحبه داشت، با زبان شوخی و طنز سعی میکرد هم جوابی بدهد و هم جوابی ندهد. معاشرت میکرد ولی مصاحبه نه. در مکالمههای بعدی که مصاحبهای در کار نبود همچنان مهربان بود برای مصاحبت، ولی مصاحبت وقتی به احوالپرسی از شهر و دیار و زبان و وطن میرسید دیگر سر این موضوعات اصلا نمیشد با او و دیگر هنرمندان زیسته در غربت، سر حرف را باز کرد و از دلتنگی و اشتیاقشان پرسید که وین حرف کهنه را خونابه باز میشد و همان دم چنان دم و بازدمشان سنگین میشد که میخواستی بهجای تمامی آنانی که اینجا نیستند داد بزنی بلکه چیزی فروبریزد و زمان تکانی بخورد و هنرمند به وطنش بازگردد.
ایرج پزشکزاد از آنانی بود که قلمش همیشه برای وطنش از اقلام مورد نیاز بود. اینکه الان بنشینیم و در رثای او چیزی بنویسیم نه چیزی به او اضافه میکند و نه از غم ما چیزی کم. حرف و درد اینجاست که جای هنرمندانی مثل او در وطن است نه دور از وطن و هموطن. اینکه ایرج پزشکزاد نودوچهارسال عمر بکند بدون اینکه شاگردی و روزنامهنگاری از زیر دستش بیرون آمده باشد، بدون اینکه کسانی در محضرش و در همصحبتیاش پرورش یافته باشند، فاجعهای است که هرگز جبران نخواهد شد. اینکه سران قلم و کلام و فرهنگ و هنر ما در غربت بمانند و درگذشته شوند و دور از شانههای ما برای تشییع، به خاک سپرده شوند، فاجعهای است که کسی به درک آن قدمی برنمیدارد. اینکه ما گنجینههای زبان و ادب و فرهنگ ایرانی را به فراموشی سپردهایم و یا اگر هم به یاد داریم کاری از دستمان برنمیآید، فاجعهای است که باید برای جبران آن فکری بکنیم. باید در غم از دست رفتن و در غربت سالهای زیستۀ بزرگانی چون ایرج پزشکزاد خودمان را مقصر بدانیم. ما مقصریم که این چنین، بزرگان زبان و ادبیات فارسی در غربت ماندهاند، در غربت زیستهاند و در غربت به خاک میروند. اینها درحالیاست که اینجا کسانی به اسم و رسم مسئول، اعتنایی به طنازان و شاعران و نویسندگان و فرهیختگان زبان و ادب فارسی نمیکنند که هیچ، چیزی هم گویا سرشان نمیشود، دلشان نمیشود، اصلا این خالی شدن را نمیبینند. دیگر وقت آن رسیده که با صدای بلند بگوییم دیدن و داشتن کسانی مثل ایرج پزشکزاد حق مسلم ماست. برای ما خواندن آثار او، دیدن احوالات او و سراغ گرفتن از او و امثال او جزو ملزومات زندگی است بلکه از کسالتباری و بیفرهنگی و بیخردی رها شویم. اینها را با غم و اندوه و خشم اینجا به یادگار میگذارم تا یادم باشد یادمان باشد که چقدر و چطور و چرا هرروز خالیتر میشویم.
داییجان ایرج پزشکزاد عزیز را با کتاب داییجان ناپلئون و حافظ به خاک سپردند. بهمن، پسرش، بدون حمایت شانههای طرفداران و دوستداران پدرش او را در لسآنجلس به خاک سپرد در کنار دوست دیرینهاش تورج فرازمند. «ا.پ. آشنا» برای سالهایی که با تو نبودیم ما را ببخش. بدورد داییجان پزشکزاد بدرود.
چلچراغ ۸۴۸