نصیحه‌الملوک

منبع خبر / طنز / 08-03-1401

نصیحه‌الملوک

ابراهیم قربان‌پور پسر آقای موحدی اصلا شبیه پسر آقای موحدی نبود. یعنی اگر نمی‌دانستی پسر آقای موحدی است، ممکن بود تصور کنی خودش پدر دو سه تا کره‌خر است که یک محله را به آشوب می‌کشند و کسی هم از ترس بابایشان جرئت نمی‌کند یکی بزند پس کله‌شان. هیکلش یک‌طوری بود که آدم خیال می‌کرد باشگاه برای تمرین می‌رود در خانه‌شان. سبیلش به‌تنهایی از تمام...

ابراهیم قربان‌پور

پسر آقای موحدی اصلا شبیه پسر آقای موحدی نبود. یعنی اگر نمی‌دانستی پسر آقای موحدی است، ممکن بود تصور کنی خودش پدر دو سه تا کره‌خر است که یک محله را به آشوب می‌کشند و کسی هم از ترس بابایشان جرئت نمی‌کند یکی بزند پس کله‌شان. هیکلش یک‌طوری بود که آدم خیال می‌کرد باشگاه برای تمرین می‌رود در خانه‌شان. سبیلش به‌تنهایی از تمام موهایی که روی صورت من در آمده بود، به اندازه دو تا گل جلوتر بود. قدش طوری بود که اگر بدن‌ساز نبود، قطعا می‌توانست بسکتبال بازی کند. روی موتورسیکلت که می‌نشست، شبیه رستمی بود که دارد کمر رخش را رگ‌به‌رگ می‌کند. برای همین وقتی آقای موحدی گفت «این آقازاده ما تحویل شما. خودت نصیحتش کن»، یک کمی احساس وحشت کردم.
مجتبی، اگر می‌شد به شناسنامه‌اش اعتماد کرد، باید آن سال دیپلم می‌گرفت، اما موفق شده بود کاری کند که تازه سوم راهنمایی باشد. از آخرین باری که کتابی را باز کرده بود، حداقل هفت سال می‌گذشت و در این مدت فقط به یمن نفوذ آقای موحدی از کانون اصلاح و تربیت نجات پیدا کرده بود. راستش خود آقای موحدی هم انگار بیشتر به جنبه فرمال عمل نصیحت اعتقاد داشت، چون حتی ژانر نصیحت را هم معلوم نکرد. یعنی مثلا نگفت محور نصیحت باید سربه‌راه شدن باشد، یا مثلا درس خواندن، یا حتی زن گرفتن.
برای یک نصیحت‌گر کم‌سابقه سخت‌ترین بخش نصیحت شروع کردنش است. این را آن روز فهمیدم. پدرم و آقای موحدی توی ایوان باغ نشسته بودند و داشتند اختلاط می‌کردند و من و مجتبی را ول کرده بودند لای درخت‌ها که مثلا آلوچه بخوریم و من به بهانه آلوچه مأموریت محوله را انجام بدهم. دو سه دقیقه‌ای را روی هدف انحرافی تمرکز کردیم. مجتبی جوری آلوچه می‌خورد که انگار اگر تمامشان نکند، شب ممکن است یکی بیاید و همه را ببرد. دیدم حتی برای سلامت جسمانی‌اش هم بهتر است کار دیگری بکنیم. این شد که خیلی با ترس و لرز گفتم: «مجتبی، تو کدوم کلاسا رو دو بار خوندی؟»
بدون این‌که تمرکزش را از درخت بردارد، گفت: «یادم نیست.» و انگار بابت این مزاحمت دلخور باشد، تایم «یادم نیست» گفتنش را جبران کرد. دوباره کمی سکوت.
-اگه کمک خواستی، بگو.
-از تو؟ نه داداش. هستند بچه‌ها.

نه منظورم تو درسه.
-آها اون؟ باشه. ولی خودم بلدم.
-می‌دونم. بالاخره سال بعد می‌خوای بری دبیرستان دیگه.
-ئه حواسم نبود. چه زود گذشت!
احساس می‌کردم عمق نصیحت‌هایم کافی نیست. برای همین تصمیم گرفتم وارد سطح دیگری از نصیحت شوم. گفتم: «وقتایی که بی‌کاری، بیا پیش من. کتاب و اینا زیاد دارم. فیلم زیاد دارم.»
-داداش نگاه امروز نکن. من خیلی سرم شلوغه. همین الان ۱۰ نفرو پیچوندم اومدم این‌جا. بی‌کار نمی‌شم.
-چی کار می‌کنی؟
-کار دیگه.
-چه کاری خب؟
-فرق داره دیگه. یه روز کول. یه روز بازو. یه روز سینه. یه روز مچ. همه رو کار می‌کنم.
انگار مسیر نصیحت داشت کج می‌رفت. گفتم: «خیلی عالیه. ماشالله فکر کنم احتیاجم نداری خیلی.»
-خودم نه. ولی می‌خوام الگو باشم واسه امثال تو داداش.
حس کردم یک جای کار اشتباه است، ولی نمی‌خواستم در دلش خللی ایجاد کنم.
-من؟
-آره داداش. اصلا آقام که گفت واسه همین اومدم. گفتم امروز بیام دو کلوم باهات اختلاط کنم، نصیحتت کنم. این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟ نمی‌خوای از این وضع خلاص شی؟ بابات گناه داره داداش. آدم خوبیه.
دیدم کار دارد به مراتب ناموسی می‌رسد، این شد که اخم‌هایم را کردم توی هم و مشغول آلوچه خوردن شدم. مجتبی هم یکی دو دقیقه‌ای روی همین نقطه توافقمان تمرکز کرد، بعد گفت: «حالا البته خود آقاتم باید نصیحت کنی. اونم خیلی رو فرم نیست.»
بعد دست‌هایش را با شلوارش پاک کرد و گفت: «آقای خودمم اوضاعش خوب نیست. اصلا هیچ‌کی اوضاعش خوب نیست. داداش دنیا خیلی خراب شده.»
و همین‌طور که تأسف می‌خورد، رفت. این آخرین باری بود که من کسی را نصیحت کردم.

چلچراغ۸۴۸



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

عکس پروفایل مخصوص روز زن ،مادر و ولادت حضرت فاطمه (س)