شونگ
ماهور عمرانی مادرم میگفت وقت انگور بود که به دنیا آمد. در هوا دسته دسته مگس معطل بودند. تکان نمیخوردند. منتظر بودند. چون جلهای سیاه شناور که نمیافتادند. پنجره را باز که میکردی، هرم و مگس سر میخورند روی گلمیرهای سرخ قالی و از در و دیوار بالا میرفتند تا به سقف برسند. میگفت دیوارها از گرما تاول میزدند، باور میکنی؟ باور میکردم.مادرم...
ماهور عمرانی
مادرم میگفت وقت انگور بود که به دنیا آمد. در هوا دسته دسته مگس معطل بودند. تکان نمیخوردند. منتظر بودند. چون جلهای سیاه شناور که نمیافتادند. پنجره را باز که میکردی، هرم و مگس سر میخورند روی گلمیرهای سرخ قالی و از در و دیوار بالا میرفتند تا به سقف برسند. میگفت دیوارها از گرما تاول میزدند، باور میکنی؟ باور میکردم.
مادرم میگفت هفت روز و هفت شب درد زایمان داشت. عباسِمار قابله(1) میگفت امکان ندارد. یا سه روز برای پسر، یا چهار روز برای دختر. آخر شب هفتم به دنیا آمد. با لفافی دورش. لفافی لزج و شیریرنگ. بیرون که آمد، مگسها هجوم آوردند دور سرم. دور گرفتند. پایکوبی کردند. از آن لحظه تا هفت روز پیش از صدای وزوزشان، از همیشه بودنشان خلاصی نداشتم. یک قطره خون ازم نریخت. بند نافی هم در کار نبود تا عباس-مار ببرد و در خاکی مقدس دفن کند. عباسمار گفت چه کردی؟ زهدانت آلوده است. دیگر نزا. به دستم دادش. گریه نمیکرد. ریز میجنبید و صدایی شبیه وزوز ازش درمیآمد. رویش را کنار زدم. هم پسر بود، هم دختر. به تنه بند بندش دست و پای آدمیزاد وصل بود. بندهای سیاه تنش در نور تلالو سبز داشت. صورتش به آدمیزاد میرفت، اما چشمهای برآمدهاش سیاه بود و بیحالت. سطح چشمش را مکعبهایی پوشانده بود که مدام در جای خود میجنبیدند. انگار هر کدام مستقل از هم دست به دیدن میزدند. سرش را مدام می-جنباند و به اطراف نگاه میکرد، اما تصویری که روی مردمک سیاه چشمش میافتاد، شکل دیگری داشت. فریاد برآوردم. پس عباسمار اسمش را شونگ(2) گذاشت و دیگر پشتسرش را نگاه نکرد. کابوس در آغوشم بود. باور میکنی؟ باور میکردم.
در خانه لخت راه میرفت. اغلب روی چهار دست و پاش. بهسختی و بهندرت روی دو پا. سرش را مدام به دستهای بههمچسبیدهاش میمالید. مادر میگفت: «شونگ، ذلیلشده، اون صابمرده رو تنت کن.» شونگ با آن چشمهای بیحالت به چشمانش زل میزد. چیزی نمیگفت. مگسها خصمانه دور مادرم میگشتند. بزرگ که شد، از خانه میرفت و چند وقت پیدایش نبود. مادر آرزو میکرد برنگردد. مگسها بین آسمان و زمین معطل میماندند. مادر نگاهشان میکرد و میگفت: «نحسی هنوز هم با ماست.» چسبهای سیاه از سقف آویزان میکرد. در بشقابهای زرد و سبز ملامین مایع سیاهی میریخت تا از شرشان خلاص شود. اما حتی یکی از آنها را نمیتوانست به دام بیندازد. زیر لب مدام زمزمه میکرد: زهدانت آلوده. چه کردی؟
چه کرده بود؟ از وقتی دست به شکمش برد و چشمش سیاهی رفت، مکدر شد. دیگر نگاهش، حرکاتش، صداش شفافیت همیشه را نداشت.
مگسها که به جنبوجوش میافتادند، مادرم آه میکشید و میگفت دارد برمیگردد. با برگشتنش دیوارها از گرما تاول میزدند. شونگ هر بار چیزهایی با خود میآورد که زنان بیپروای ده در تاریکی دمیده بعد از غروب، در کوچه یواشکی انتظارش را میکشیدند. یک بار سیبهایی آورده بود، سرخ، سالم، سفت که می-گفتند فقط یک گاز از آن کافی بود تا بینایی چشمهاشان به درون قفسه سینههاشان سقوط کند و طوری ببینند که تا حال نمیدیدند. یا آتشی که خاموش نمیشد، کم نمیشد. داغ بود، اما زنان با بیحیایی در دل تاریکی با دست میبردندش.
یا بعد از آخرین سفرش زنها چیزهای سیاه و سبزی که در تاریکی میساخت، دور پلکهاشان کشیده بودند و لپهاشان را با نیشگون سرخ کرده بودند. کنار درهای نیمهباز خانهشان از عشق حرف میزدند.
مادرم گوشهایش را میگرفت و فریاد میزد: «نکن شونگ. نحسی را پخش نکن ذلیلشده.» مگسها خصمانه میچرخیدند. پدر چمباتمه میزد کنار حوض، شیر آب را باز میکرد. گوشش را میچسباند به شیرآب. انگار میخواست سرش را فرو کند در قفسه سینهاش. نبیند. نشنود.
مادرم میگفت سهشنبه روزی بود که پدرت از زور مگسها رفت. شبها روی نزدیکترین تخته سنگ به آبشار دژهمار(3) میخوابید. صدای آب، صدای پر زدن مگسها را از سرش بیرون میکرد. هر کس میپرسید کجا رفت، میگفتم: «هرجا برود، راحت ندارد.» تا که هفت روز پیش خبر آوردند جسدش همراه آب آبشار جاری شده در محل. داغ به دلم زدند. باور میکنی؟ باور میکردم.
اما پدرم سالها بود رفته بود. شاید وقتی چشم مادرم سیاهی رفت، یا شاید وقتی از پشت در صدای عباسمار را شنید که میگفت چه کردهای؟
چه کرده بود؟ همه میدانستند نگاهی و دستی به سیاهی مو و سفیدی تنش نرسیده بود. اما انگار وقت جارو که غباری هوا میکرد، یا وقت آشپزی، بخاری، یا هر وقت دیگر، میلی، وسوسهای خلیده بود زیر پیراهن کس-ندیده گلدارش. باد گرم و پرغباری شده بود و در روستای تنش پیچید. شاید فقط برای لحظهای.
مادرم گفت کار کار شونگ است. شونگ را گرفت و در جلی پیچید. زیرلب حرفهایی میگفت. صدایش در وزوز مگسها گم میشد. وزوز شونگ از همه بلندتر بود، اما تقلا نمیکرد. تمسخری در چشمهاش بود. انگار فقط اوست که مادر را میبیند. مادرم همراه جسد پدرم با آب روان رفت. شونگ را در جلی میبرد و مگسها به دنبالشان. آواز نجما میخواند. صدایی که غمگینتر از آن نشنیده بودم. در آوازش مگسها میلولیدند.
مادرم میگفت همراه آب شدم تا به هراز. هفت شب و هفت روز. باید نحسی را به آب روان دور میدادم. جل را در هراز انداختم. کمی جلوتر شونگ بال درآورد و رفت. باور میکنی؟ باور نکردم. چراکه من دیدم شونگ بال درآورد و دور سر مادرم چرخی زد و در حوالی شکمش فرو رفت.
1.شونگ: فریاد
چلچراغ۸۴۸