خاطرات باجه تلفن (بخش دوم)
خاطرات باجه تلفن، ارسالی از مخاطبان مجله چلچراغ
خاطرات باجه تلفن، ارسالی از مخاطبان مجله چلچراغ
دلم برای بوی آهن گوشی تلفن کیوسک تنگ شده
مریم مهرپور
ما نخستینهای دهه ۷۰ شاید آخرین نسلی بودیم که تلفن همگانی را به یاد داریم و در آخرین لحظات عمر تلفنهای کیوسکی پیششان بودیم. زمان ما صف تلفن همگانی طولانی نبود، چون تلفن همراه وارد بازار شده بود. البته هر کسی هم تلفن همراه نداشت. آخرین سکهای که انداختم، پنج ریالی بود؛ سکهای که حالا زیرخاکی به حساب میآید و هفت کفن پوسانده.
مستاجر بودیم و تلفن همگانی استفاده میکردیم. با مادرم میرفتیم، به در زرد با شیشههای مربعی که میرسیدیم، در را باز میکردیم، داخل میشدیم و من در را میبستم. دلم قنج میرفت، گویی سوار ماهوارهای شدهایم که قرار بود با شمارش معکوس از موشک جدا شود و ما را به سیارهای دیگر پرتاب کند. گاهی هم حکم ماشین زمان را برایم داشت.
مادرم یک پنج ریالی از کیفش درمیآورد و من قسم میدادم که توروخدا بلندم کن من سکه را بندازم، که البته همیشه عجله داشت و خودش میانداخت و آن صدای افتادن سکه و برخوردش به بقیه سکهها جذابترین صدای عالم بود. در عالم بچگی شنیده بودم بعضی کلکی بلدند که میتوان سکه را دوباره بازگرداند و یک هیچ از دنیا جلو افتاد. مادرم اما میگفت این کار خلاف است، پس فتوایش این بود که آن تلفن حرام است. موقع صحبت کردن مادرم با تلفن دست میبردم به داخل آن آهن گوشه تلفن به خیالم که شاید دستم به سکهها برسد.
پروسه مکالمه با این تلفنها بسیار پیچیده بود و ساعتها پشت آن تلفنها چه حرفها که زده نمیشد؛ از زایمان گاو مش حسن تا مرگ شمسی کوره. آن زمان حسرت میخوردم که چرا قدم بلند نیست تا بتوانم دکمههای مشکی و ریز تلفن را لمس کنم و لذت ببرم. بعد از اتمام تلفن، مادرم من را بلند میکرد تا دکمهها را فشار دهم و میگفت دیدی! حالا فکر کردی چیه، خوردنیه؟ من هم اصرار میکردم گوشی را هم چک کنم. او هم برای اینکه حسرتی به دلم نباشد، گوشی را به دستم میداد. دلم برای بوی آهن گوشی تلفن کیوسک تنگ شده. از صورتم بزرگتر بود، اما سیمش کوتاه بود و جفت پاهایم را بالا میبردم. مادرم آهی میکشید، میگفت دوباره خانه میخریم، بعد هم تلفن. قطعا من مثل ندیدهها برخورد نخواهم کرد.
یکی ناگهان به شیشه میزد که بس است، نوبت اوست. با اینکه آن زمان تلفن بود، اما مانند ما هم کم نبود. آدمها از آن موقع هم انتظار کشیدن بلد نبودند، آنقدر یاد نگرفتیم که همیشه چشمانتظار ماندیم و ما از ماشین زمان پیاده میشدیم تا نفر بعدی وارد شود. بزرگتر که شدم، راهنمایی و دبیرستان باز هم کیوسک تلفن بود، اما کارتی شده بود. دری هم نداشت، انگار تغییر کاربری داده بود و بیحجاب شده بود. دیگر مثل ماهواره یا ماشین زمان نبود. دیگر آن زمان مثل قبل هرکس از تلفن همگانی استفاده نمیکرد.
همه تلفن همراه یا موبایل داشتند و صف سیمکارت با کدهای مختلف به راه بود و در فیلمها هم جا افتاده بود کسانی که با تلفن همگانی تماس میگیرند، یا قاچاقچیاند، یا گروگانگیر. اطراف مدرسهمان چندتایی بود و هر کس را میدیدم، درست شخصیت فیلمها جلوی چشمم میآمد، مثل اصغرکوپَک و ناتاشا. دخترها بعد یا قبل از مدرسه پشت این تلفن همگانیها بودند و به ترتیب شمارههایی را که از پسرها بعد از مدرسه گرفته بودند، تماس میگرفتند. شلخته تماس بگیرید تا چیزی هم گیر خوشهچینها بیاید و میان علی پستونک، ممد املت و علی دراز با شکل و شمایل گوریلطور با نام ساسی مانکن که کدامیک بختش با همگانیِ کارتیِ زردرنگ باز شود.
دلهره داشت مبادا جرثقیل بیاید و باجه را با خود ببرد
پریسا کمالی اردکانی
من متولد دهه ۷۰ هستم و خاطرهای با تلفن سکهای یا باجه تلفن ندارم، فقط در همین اندازه که گاهی سکه درست توی تلفن نمیافتاد و مجبور بودیم سکه را از تلفن بیرون بکشیم و دوباره بندازیم توی تلفن، بلکه تماس برقرار شود. اما مادرم متولد دهه ۵۰ است و خاطرات زیادی با باجه تلفن دارد. خانواده مادرم ساکن کرج بودند و اقوامشان ساکن شهرستان اردکان در استان یزد.
مادرم تعریف میکرد که زمانی که کوچک بود، فیلمی را دیده بود با این مضمون که یکسری افراد در باجه تلفن در حال صحبت با تلفن بودند که ناگهان یک جرثقیل میآمد و باجه تلفن را با آدمی که درونش بود، با خودش میبرد به جایی که تعداد زیادی باجه تلفن وجود داشت و آدمهای داخل باجه همه مرده بودند. مادرم از این فیلم خیلی میترسید و میگفت هر زمان که مادربزرگم قصد داشت از باجه تلفن استفاده کند و با شهرستان تماس بگیرد، بسیار میترسید و دلهره داشت که مبادا جرثقیل بیاید و باجه را خود ببرد.
حسوحال آن کیوسکهای زردرنگ
سهند حزین
در اواخر دهه ۶۰ در خانهای قدیمی در مرکز شهر تهران ساکن بودیم و آن خانه تلفن نداشت. یادم میآید هر شب حدود ساعت ۱۰، ۱۱ به همراه مادرم به چهارراه جمهوری میرفتیم تا با استفاده از یکی از دو کیوسک زردرنگ تلفن عمومی که آنجا بود، با خالهام و برخی از آشنایان دیگری که در خانهشان تلفن داشتند، صحبت کنیم. بعضی شبها چند نفری جلوتر از ما در صف تلفن ایستاده بودند و مجبور بودیم حدود ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت در صف بایستیم تا نوبتمان شود. در این صفها گاهی اتفاقات جالبی هم میافتاد، مثلا بعضی وقتها بقیه کسانی که در صف بودند، خواسته یا ناخواسته حرفها را میشنیدند و در واکنش به آن میخندیدند، یا تعجب میکردند.
گاهی دوزاری در تلفن گیر میکرد و جز با کمی اعمال خشونت، مثلا مشت زدن به بدنه فلزی تلفن بیرون آوردن آن امکانپذیر نبود. در فاصلهای که مادرم مشغول صحبت کردن با تلفن بود، یا در صف ایستاده بود، معمولا من جلوی کیوسک روزنامهفروشی روبهروی تلفن عمومی میایستادم و با اشتیاق تیترهای مجلات را نگاه میکردم و علاقهام به مطبوعات تقریبا از همانجا شروع شد. افسوس که دیگر در اینگونه کیوسکها کمتر نشانی از روزنامه و مجله دیده میشود. الان حدود سه دهه از آن دوران گذشته است و ما به خانه و محله دیگری آمدهایم و چهارراه جمهوری که در ذهن من هنوز با تلفن عمومی زردرنگش عجین شده، تبدیل به یکی از مراکز اصلی فروش تلفن همراه و کالاهای دیجیتال در تهران شده است.
خالهام که آن موقع بیشتر برای صحبت کردن با او به کیوسکهای تلفن عمومی میرفتیم، با خانوادهاش به کانادا مهاجرت کرده و مادرم هر شب دو، سه ساعت از طریق واتساپ با او صحبت میکند و گاهی هم با آنها و سایر اقواممان که بعضیهایشان در داخل و بعضی در خارج از کشور هستند، جلسات کتابخوانی گروهی و آنلاین داریم. فاصلهها دیگر کمرنگ شده و سرعت تحولات تکنولوژیک در طول این سه دهه دنیای ما را به اندازهای تغییر داده که احتمالاً اصحاب کهف هم پس از ۳۰۰ سال خوابشان این میزان تغییر را تجربه نکرده باشند.
دنیای مدرن را در مجموع دوست دارم و خبرهای مربوط به پیشرفتهای علم و تکنولوژی برایم جذاباند، ولی هنوز حسوحال کیوسکهای زردرنگ سر چهارراه جمهوری را هم دوست دارم. کاش راهکاری پیدا میشد که بشود یکجوری این نوع حسوحالها را با مناسبات دنیای مدرن ترکیب کرد.
بخش اول خاطرات باجه تلفن را بخوانید: خاطرات باجه تلفن (بخش اول)
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۴۸