خاطرات بوق اتاقک زرد باجه تلفن (بخش دوم)
خاطرههای اسدالله امرایی، اسماعیل امینی، ساعد نیکذات، افشین امیرشاهی و ساتیار امامی از باجه تلفن عمومی
تلفن با آن تاریخچهاش، بهویژه «باجه تلفن»، برای خیلی از ما ایرانیها خاطرات تلخ و شیرین زیادی دارد. حوالی «خاطرات باجه تلفنی» از بعضی هنرمندان و مخاطبان یادداشتها و خاطراتی را بخوانیم که خواندنی است.
حرفت را بزن، تهش قطع میشود دیگر
ساعد نیکذات
پدر من که مخابراتی بود، یک آلبومی داشت از انواع ژتونها که مردم جای سکه توی تلفن انداخته بودند. قدیم رستوران یا ساندویچی که میرفتی و چیزی سفارش میدادی، اینطوری بود که مثلا ساندویچ یک نوع ژتون داشت، نوشابه هم یک نوع ژتون. وقتی ژتون را میدادی، فروشنده میدانست که با این ژتونِ مثلا سبز بهت ساندویچ بدهد، با ژتون صورتی بهت نوشابه بدهد. پدرم آلبومی داشت از انواع اینها که مردم انداخته بودند توی تلفنها به جای سکه.
آن موقع تلفنها سکهای بود. بعد هم که ارتباط مستقیم با خارج از کشور از طریق تلفنهای سکهای انجام شد، ژتونهای بزرگتر مورد استفاده مردم قرار گرفت. ژتونها پلاستیکی بودند. البته انواع تمهیدات دیگر هم استفاده میشد، مثلا سر نوشابه را صاف میکردند و به جای سکه برش میزدند و میانداختند توی تلفن. در اکثر مواقع هم تلفن کار میکرد. البته وزن سکه هم مسئله بود که اجازه بدهد ارتباط وصل شود. انواع و اقسام راهها بود که یک جوری بالاخره ارتباط را برقرار کنند. یک دوستی داشتیم که در آمریکا درس خوانده بود، تعریف میکرد که رفته بود اندازه تلفنها را پیدا کرده بود، در منطقه سردسیر هم زندگی میکرد. این آدم یخ را قالبگیری کرده بود و به اندازه سکههای تلفن آنجا برش میزده و یخ میانداخته توی تلفن. چون هوا هم خیلی سرد بوده، این آب نمیشده و یکسره ارتباط باز میمانده.
یک بار در مشهد که هوا خیلی برف و بارانی بود، دیدم یک خانمی شال خیلی بلندی انداخته روی سر و شانهاش و توی باجه تلفن دارد صحبت میکند. اصلا به اطرافش هم توجهی نمیکرد. من اولش همینطور از روی ادب ایستاده بودم، ولی وقتی طولانی شد و خودم هم عجله داشتم، رفتم جلو و شیشه را زدم که یعنی تمام کند. اصلا نگاه نکرد. تلفنش هم تمام نمیشد. دوباره محکمتر زدم، برگشت و دیدم یک آقای مُسن افغانستانی است با یک ریش بلند. نگاهی بهم کرد و گفت عجله نکن. الان تمام میشود. دوباره پشتش را به من کرد و به حرفهاش پشت تلفن ادامه داد.
این تلفنها یادم است چیزی که همیشه برای من داشت، استرس بود. موقعی که از خانه دور میشدم و میخواستم با این تلفنها زنگ بزنم، سکه جور میکردم، ۱۰ ریالی و ۲۰ ریالی و اینها و بیشتر از اینکه حواسم متمرکز باشد روی حرف زدن، حواسم به این بود که تلفن قطع نشود. پدرم هم میگفت به جای اینکه به شمارهها نگاه کنی، حرفت را بزن، تهش قطع میشود دیگر.
یک بار هم یادم است در فرانسه بودم و آمدم با این تلفن کارتیها به ایران زنگ بزنم. دو تا جوان فرانسوی آمدند و پشت من ایستادند و به انگلیسی شروع کردند به فحش دادن به من. عمدا هی جلو نامزدش میخواست پز بدهد، هی به شیشه میزد و چیزی هم به من میگفت. من هم هی لبخند میزدم. واقعا دلم میخواست بزنمش. بعد که تلفنم تمام شد، رفتم در گوشش یک چیزی به انگلیسی گفتم و راه افتادم. دیگر دوزاریاش افتاد که من متوجه حرفهاش میشدم. هیچ واکنشی نشان نداد.
بعد از اینکه تلفنها کارتی شد، دم سهراه عباسآباد یک سربازی بود که کارش این بود که تلفنهای کارتی را میتوانست قفلش را باز نگه دارد و تو میتوانستی بینهایت صحبت بکنی، مثلا کارتت هزار تومنی بود، ۲۰۰ تومن از آن کم میکرد و کارتت را باز میگذاشت و کارت همیشه شارژ ۸۰۰ تومن میماند. واقعا در آن موقع مثل یک هکر بود دیگر. فکر کنم سال ۱۳۷۲ بود.
وقتی دوزاری میافتاد
افشین امیرشاهی
روزگار تلفنهای عمومی و دوران زندگی واقعی. آن سالها که هنوز زندگی مجازی پا نگرفته بود. عصر سکههای دوزاری و کیوسکهای زردرنگ. روزهایی که افراد بیشتری برای حرف زدن وجود داشت. پشت بوق مکرر تلفن و کیوسکهایی که صدایت را چند سیم آن طرفتر میرساند. وقتی میخواستی از یک اتفاق خبر بدهی، احوال دوستی را بپرسی، از یک آمدن و نیامدن باخبر شوی، قرار عاشقانهای را پیگیری کنی و حتی یک صحبت ساده و بیبهانه داشته باشی. اگر خوششانس بودی، کیوسک تلفن خالی بود. وگرنه باید میایستادی تا نوبتت بشود. اگر نفر جلوتر شخص پرچانهای نبود، زودتر نوبتت میرسید.
سکه را میانداختی، صدای بوق میآمد، حالا باید شماره را میگرفتی. گاهی هم تلفن سکه تو را میخورد. آن وقت بود که باید سکه دوم را میانداختی. اگر هم سکه نداشتی و نمیخواستی دوباره برگردی انتهای صف، باید همان لحظه از یک نفر که کنار کیوسک ایستاده بود، یک سکه قرض میگرفتی. آقا شرمنده سکه اضافه داری؟ و همانطور که درخواست سکه میکردی، از جیب خودت یک سکه یک تومانی درمیآوردی و به شخص تعارف میکردی که در قبال دوزاری، سکهات را بگیرد. کنار برخی از کیوسکهای تلفن هم بودند افرادی که سکه میفروختند. برخی از کیوسکها کارشان خوردن سکه بود. بدشانسی بزرگی بود. در مقابل هم گاهی حرفمان که تمام میشد و تلفن را قطع میکردیم، سکهمان دوباره برمیگشت. خوششانسترها همان ابتدا که گوشی را برمیداشتند، یک سکه هم برایشان میافتاد.
خلاصه اینکه کیوسکهای تلفن جذابیتهایی برای مردم شهر داشتند و گاهی بازیشان میگرفت. تلفنهای عمومی بهتدریج مدرنتر شدند و جای خودشان را به کیوسکهایی دادند که به جای سکه میشد از کارت استفاده کرد، اما عمر کیوسکهای تلفن رفتهرفته به انتها رسید. مانند بسیاری از کشورهای جهان. کیوسکها ماندند و خاطرههایشان. هنوز هم کیوسکهای زرد را میتوان در شهر دید. کیوسکهایی که به صورت نمادین همچنان در برخی از خیابانهای شهر حضور دارند. اما کیوسک تلفن برای بچه دبیرستانیها دنیای جالب دیگری هم داشت. خیلیهایمان خاطراتی از این دست داشتهایم. خاطراتی که البته بزرگتر که شدیم و درگیر کار و دانشگاه، بسیار کمرنگ شد. خاطراتی که مثل برق و باد گذشت.
رضا شماره تلفن خونهشون رو بگیر و بگو…
الان میگیرم.
صدای بوق و دختری همسنوسال خودمان از آن طرف خط.
سلام، بفرمایید.
بلافاصله تلفن قطع میشود.
چرا حرف نزدی، این همه تمرین کرده بودی که…
نشد. نتونستم.
دوباره بگیر… (اینجا قاعدتاً حرف بد زده بودیم.)
دوباره زنگ تلفن. اینبار صدا از آن شخص دیگری بود.
بله، بفرمایید؟
دوباره تلفن قطع میشود.
فکر کنم مامانش بود. خوب شد دفعه قبل حرف نزدم. حالا فردا دوباره یه ساعت دیگه زنگ میزنم.
روز بعد و دوباره همین تماس.
یادت نره حرف بزنی، دوباره خنگبازی درنیاری؟
صدای بوق و پس از مکث کوتاه، سلام!
سلام، بفرمایید.
… و یک سرخوشی کودکانه در سن نوجوانی. دورانی که دوزاریها گاهی میافتاد و گاهی گیر میکرد.
به گوشی دست نزنین تا چند روز دیگه بوقش بیاد
ساتیار امامی
درباره باجه تلفن و خاطرات این اتاقک نارنجی چقدر سخت است نوشتن. کلا بچههای تحریریه چلچراغ آراموقرار ندارند و آدم را مجبور میکنند به گذشته برگردد، چشم برمیگردیم. من عاشق همین یک ذره گذشته هستم.
در دوران کودکی چیزی به اسم تلفن در خانه نداشتیم. حوالی سال ۶۱، ۶۲ تو خانه بعضی فامیلها تلفن هندلی بود که به کار کودکی من نمیآمد و وسیله بزرگترها بود برای حالواحوالپرسی، یا کارهای اداری و تجارت. تو شهر کوچک ما، بندر گز، تنها جای ارتباطی، اداره پست و تلگراف و تلفن بود که همه مکاتبات و مراسلات از همانجا اتفاق میافتاد و باز هم برای سن کودکی من هیچ کاربردی نداشت. یک روز دیدم پدر با یک جعبه سفید بدون هیچ علامتی به خانه آمد و گفت: «بچهها این تلفن خونه ماست.» یک تلفن طوسیرنگ با سیمهای مشکی بود.
بابا تلفن را گذاشت روی تلویزیون مبله خانه و گفت: «چند روز دیگه از مخابرات میآن و سیم تلفن وصل میشه.» ما چند روز منتظر ماندیم تا آقای سیمکش مخابرات بیاید. روز عجیبی بود. از یک جعبهای که سر کوچه روی دیوار همسایه نصب بود، سیمهایی کشیدند. از ماههای قبل کوچه پسکوچههای ما شده بود منطقه جنگی و همه جا خاکریز بود و چالههای عمیق که برای همین روزهایی که تلفن به خانهها ما بیاید، کنده بودند. آقای سیمکش مخابرات آن روز رسید و یک سیم طولانی از سر کوچه تا خانه و بعدش هم روی دیوار نصب کرد و رفت. قبلش گفت: «بچهها، به گوشی دست نزنین تا چند روز دیگه بوقش بیاد.»
ما هم در عالم کودکانه چند روز صبر کردیم تا بوقش بیاید. تو این فاصله هر چند ساعت گوشی را برمیداشتیم تا بوقش بیاید. بالاخره یک روز دیدم یک صدای عجیب تو خانه پیچید. همه دنبال صدا بودیم تا رسیدیم پای تلفن. آقای سیمکش انگار پشت خط بود و گفت خط شما وصل شد، یعنی ما تلفندار شدیم و چه روزهای خوبی بود. دیگر دو جا برای نشستن داشتیم؛ یا پای تلویزیون، یا پای تلفن. چه دنیایی عجیبی بود. صداهای ما از تو سیم به خانه دیگران میرفت و با دوستان و فامیلها ارتباط داشتیم.
قبل تلفندار شدنمان تنها جای ارتباطی با دیگران اتاقکهای فلزی نارنجی بود که تو شهر ما فقط جلوی اداره مخابرات نصب شده بود. سرباز و دانشجو و کاسب و کارمند و خانواده برای انجام کارهاشان تو صف همین باجهها بودند. من تنها خاطرات نوجوانیام از این باجه تلفن، زنگ زدن به برنامه شما و سیما آن زمان بود که عاشق این برنامه بودم و به بهانههای مختلف تماس میگرفتم تا یا نظر بدهم، یا به بهانهای ارتباط بگیرم.
تماسهای سکهای بود که برای هر ارتباطی باید سکه میانداختیم. فکر کنم از پنج زاری بود تا آخراش به دو تومنی رسید. بعضی بچههای ما به دنبال راهی بودند برای اینکه بدون سکه از تلفن استفاده کنند. ایرانیها هم که همیشه به دنبال دور زدن تحریمها بودند، راهحلی برای برقراری تماس پیدا میکردند. یکی از شگردها تخت کردن سر پپسی بود، یعنی سر نوشابهها را تخت میکردند و به اندازه سکه درمیآمد و به جای سکه داخل دستگاه تلفن میانداختند.
الان که دارم این خاطرات مینویسم، بچههای من، یارتا و دیار، با امکانات بهروز ارتباطی مشغول کودکیشان هستند و نمیدانم ۴۰ سال بعد که به سن من برسند و از تحریریه چلچراغ ۴۰ سال بعد تماس بگیرند که لطفا از خاطراتتان بگویید، لابد از چیزهای درگذشته مثل موبایل و تبلت و پی اس فایو… خواهند گفت. شاید بعدها از خاطرات زندگی روی سیاره زمین باید بگویند!
من از آینده دوباره برگردم به گذشته و بگویم که آن روزهایی که تلفن به خانه ما آمد، همه چیز ما شد تلفن. به بهانههای مختلف تماس میگرفتم، مثلا مزاحم تلفنی که چه فوتهایی شنیدیم و چه سکوتهایی با نفسهای آرام پشت همان گوشی. من شدیدا به تلفن وابسته بودم و تا سالها تمام شماره رمزهای کارت و پسووردهای من با همان شماره تلفن منزل پدر بود. یک روز که در خانه بودم، زلزله آمد. خوب یادم است که به جای اینکه خودم را نجات بدهم و از خانه بدوم بیرون، از اتاق به سمت پذیرایی خانه دویدم و تلفن را از پریز کشیدم و با خودم بردم تو حیاط که نجاتش بدهم. بعدش که خانواده مرا با تلفن دید، تعجب کردند و گفتند: «چرا تلفن رو با خودت آوردی بیرون؟» گفتم نجاتش دادم تا بتونیم دوباره با دوستها و فامیلها ارتباط داشته باشیم.
دوزاریهای کج
اسدالله امرایی
تلفنهای همگانی یا عمومی یکی از وسایل ارتباطی در سالهای ۴۰ و ۵۰ بود که جایگزین تلگرام و تلگرافخانه شده بود. نسل امروزی با شنیدن اسم تلفن به یاد گوشیهای هوشمند میافتد و کمتر کسی به یاد میآورد که روزگاری برای ارتباط تلفنی چه مصیبتی تحمل میکردند. در خانهها تلفن نبود و و معمولا خانههای معدودی تلفن داشتند و در خرید و فروش خانهها داشتن فیش چند ساله یک امتیاز به حساب میآمد. معمولا در هر محله نزدیک میدان محله و جایی که امکان نظارت بود، کیوسک تلفن را برپا میکردند و درِ لولایی آن با هل دادن و کشیدن باز و بسته میشد و فضایی نسبتا خصوصی فراهم میآورد.
تلفنها هم محدودیت زمانی نداشت. وقتی شماره میگرفتید، هر قدر دلتان میخواست، صحبت میکردید. بهخصوص اگر کسی در صف نبود. امان از وقتی که صف بود، یا یکی دو نفر منتظر نوبت بودند. سکه و کلید بود که مثل رگبار به شیشه یا قاب فلزی کیوسک میخورد و انواع و اقسام متلکها جاری میشد. دوران نوجوانی و جوانی ما هزینه مکالمه یک سکه دوزاری بود. دوزار البته با دو ریال کمی قدیمیتر فرق میکرد. دوونیم ریال را دو ریال میگفتند. آن هم قیمت بلیت اتوبوس شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه بود.
آن موقع فقط یک خط دو ریالی بود. خط شهرری میدان محمدیه که به میدان اعدام معروف بود. سکه دوزاری معمولا در مغازههای نزدیک کیوسک تلفن به فروش میرسید. دوزاری قیمت هم داشت؛ سه تا یک تومن کاسبی نسبتا مناسبی بود. شماره دوستان و اقوام را حفظ بودیم. حفظ بودن شماره تلفن یکی از مزایا و نشانههای هوش هم به حساب میآمد. تلفنهای شهرستان فقط در مراکز مخابرات بود و معمولا باید اول وقت میرفتید و نوبت میگرفتید و شماره را میدادید تا اپراتور بگیرد و بعد با بلندگو اعلام کنند که به کابین شماره فلان بروید. هنوز از کارت تلفن خبری نبود. شماره کسی را که بلد نبودی، ۱۱۸ چارهساز بود. یکی از مشکلات تلفنهای عمومی پیچیده شدن سیم تلفن بود که مصیبتی به حساب میآمد و باید هرچند وقت یک بار گوشی را آویزان میکردی و میچرخاندی تا گره آن باز شود.
طرز استفاده از تلفن عمومی حکایتی داشت. اول باید در صف میایستادی تا نوبتت برسد. نوبت هم برای خودش حکایتی داشت؛ از نوبتفروشی تا تعارف نوبت برای خانمهای مسن یا باردار. یکی از مصایب تلفن، خوردن سکه بود، به این معنی که سکه رد میشد بیآنکه ارتباط برقرار شود. بعد از خوردن سکه مشت بود که بر بدنه تلفن میبارید. حاصل این مشت زدنها گاهی افتادن سکه بود. دیواره زرد داخل کیوسک گاهی دفتر تلفن هم بود و بعضیها که خودشان میترسیدند مزاحمت تلفنی ایجاد کنند، پیشنهاد وسوسهانگیزی را همراه با شماره تلفن مینوشتند. گاهی هم محل ردوبدل کردن شماره تلفن.
کیوسکها بهخصوص در مکانهای پرت نقش توالت عمومی را هم داشت. کمکم تلفنها به پنج ریالی و ۱۰ ریالی و ۲۰ ریالی تبدل شد و اما دوزاری کج و دوزاریت افتاد، سرجایش ماند. کیوسکهای تلفن همگانی که همه واژه عمومی را ترجیح میدادند، جمعآوری شد و تبدیل شد به سایبان و کارت اعتباری جای سکه را گرفت. حالا این روزها دیگر تلفن کارتی هم تقریباً حکم کیمیا پیدا کرده و کمتر کسی از آن استفاده میکند. تقریبا خانهای نیست که تلفن نداشته باشد و تلفنهایی که سالها باید انتظار وصل کردنش را میکشیدیم، در کوتاهترین زمان ممکن وصل میشود و بیشتر از وسیله ارتباط گفتاری خطی برای اینترنت است.
یادی از آن دکههای زردرنگ
اسماعیل امینی
در دوران کودکی و نوجوانی من یعنی در دهههای ۴۰ و ۵۰ شمسی، بیشتر خانهها تلفن نداشتند. روال ثبتنام و دستیابی به تلفن خانگی خیلی سخت بود و حدود ۱۰، ۱۵ سال طول میکشید که یک خط تلفن به خانه شما وصل شود. به همین دلیل باجههای تلفن عمومی خیلی مهم بودند؛ دکههای فلزی زردرنگ و تلفنهایی که با سکه دوزاری یا به عبارت رسمی «دو ریالی» کار میکردند. بلیت اتوبوسهای شرکت واحد هم همین قیمت بود؛ دو ریال.
این باجههای تلفن هم تعدادشان زیاد نبود. مثلا در محله بزرگی مثل نازیآباد چهار، پنج تا باجه تلفن عمومی داشتیم. خیلی وقتها باید در صف میایستادیم تا نوبتمان برسد و اگر آدم پرحرفی داخل باجه بود، بقیه کلافه میشدند و با همان سکههای فلزی به شیشه باجه تلفن میزدند که یعنی: زود باش!
وقتی در رادیو و بعدها در تلویزیون، مسابقهای بود که پاسخ تلفنی داشت، جلوی باجهها صف طولانی تشکیل میشد. این دکههای زردرنگ، چون سقف و در داشتند، در شبهای سرد، خوابگاه افراد بیخانمان بودند. بعدها تلفنهای عمومی را روی پایههایی نصب کردند و دکهها را جمع کردند، تا بیخانمانها هیچ سرپناهی نداشته باشند، حتی در حد یک باجه کوچک فلزی زردرنگ.
پیدا کردن سکه دوزاری هم یکی از دردسرهای مقدماتی استفاده از تلفن عمومی بود. برخی زرنگها، سر راه خروجی سکه در تماسهای ناموفق، کاغذ مچالهشده میگذاشتند و بعد کاغذ را میکشیدند و سکههای دوزاری را برمیداشتند. در اطراف دکهها برخی دستفروشها، سکه دوزاری میفروختند. بعدها که تلفن کارتی آمد، دلالها، کارت تلفن میفروختند، یا کرایه میدادند، چون تلفن کارتی قابلیت تماس راه دور داشت و برای مسافران غریب خیلی مغتنم بود.
پیش از آمدن تلفنهای کارتی، برای تماس تلفنی با شهرهای دیگر، یا با خارج از کشور ناگزیر باید به دفتر مخابرات میرفتی و در نوبت مینشستی تا کارمند مخابرات شماره را بگیرد، وصل کند و تو به یکی از باجههای داخل دفتر بروی و حرف بزنی. کسانی که مثل من در دهه ۶۰ سرباز بودند، اینجور تلفن زدن به خانه را با نوبت و صف و مصیبتهای دیگر آن ایام تجربه کردهاند. روی بدنه داخل دکههای تلفن، پر بود از شمارهها و نوشتههای دیگر، چون کسی که تلفن میزد، گاهی با عجله مجبور میشد شمارهای را که پشت گوشی شنیده، یادداشت کند. درباره آن «نوشتههای دیگر» هم توضیح نمیدهم، چون هنوز هم در مکانهای عمومی آن نوع نوشتهها رواج دارد؛ از در و دیوار سرویس بهداشتی بگیر تا صفحات و کانالهای اینترنتی.
بخش اول خاطرهها را در لینک روبرو بخوانید: بخش اول خاطرات بوق اتاقک زرد باجه تلفن
سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۴۸