تا حالام که موندیم رومون نمیشد بمیریم
یادداشت وبلاگ – سهیلا عابدینی
اون اوایل که این کرونای لعنتی تازه از راه چین رسیده بود و همهجا رو داشت تسخیر میکرد، یه بار که ماسکزده و شیلد روی صورت گرفته و دستکشپوشیده سوار تاکسی شدم که برسم به محل کارم که با دورکاری میونهای نداشت، دیدم راننده تاکسی ماسک نزده. مرد میانسالی بود که من از پشت شیشه عینک و طلق شیلد باهاش چشم تو چشم شدم.
بهش گفتم آقا وضعیت خطرناکه! ماسک بزنین! بدون مکث جواب داد: خانم! من میخوام بمیرم. این زندگی نیست که ما داریم. تا حالام که موندیم، رومون نمیشد بمیریم، الان دیگه بیبهونه میشه مُرد و خلاص شد. مسئولا که نمیمیرن، بذار ما مردم بمیریم. اونا هر روز دارن زیاد میشن و ما داریم کم میشیم. همین مسئول خط رو دیدی، یا برو اون مسئول تاکسیرانی رو ببین، اونیکی مسئولا… فرقی نمیکنه، همهشون عمر جاودان دارن. ماییم که تموم میشیم و میمیریم. شایدم تموم نمیشیم و میمیریم. اونا از این شغل میرن تو اون شغل، از اینور به اونور.
خیلی وقت بود که تو تاکسی از این تحلیلهای اجتماعی نشنیده بودم. با خودم فکر کردم لابد اینم یه لیسانسه دیگهاس. بعد که دو تا مسافر دیگه سوار شدن، حرکت کرد. تابهحال اینقدر از نزدیک و با این جدیت از گریز از زندگی و پیش به سوی مرگ مواجه نشده بودم. نفسم از زیر ماسک پیچید پشت شیشه عینک و طلق شیلد و هر دو رو بخار گرفت. گفتم آخه فقط خودتون که نیستین. بقیه هم هستن. خونواده، دوستان، هرکسی که میبینین. راننده دو دستی روی فرمون ماشین افتاده بود.
گفت خونواده و بقیه هم راحت میشن. شایدم ناراحت بشن. یه طوری میشه دیگه. قبلا خرج کفن و دفن بود، خرج مهمون و حلوا و خیرات بود. الان اونم جمع شده. حتی نمیان نزدیک جنازهات بشن. از این جهت هم خوبه. واسه ماها خوبه. از همون پشت محفظه مشمعایی که دور صندلی و فرمون ماشین برای خودش درست کرده بود، مقصد پایانی همه رو پرسید که از میونبُر بره. من دیگه چیزی نداشتم که باهاش گفتوگو رو ادامه بدم.
من آمارهای افسردگی و سرخوردگی و هزارتا تشخیص بدون منبع و مرکز علمی موجه رو که همیشه اینور و اونور اعلام میکردن، هیچوقت قبول نداشتم، ولی حالا واقعا وقتش بود که یه مرکزی بیاد و پژوهشگرهاش اینهمه ناامیدی و دست شستن از زندگی و تو روز روشن به مرگ خوشامد گفتن رو مطالعه بکنه. اینا دیگه دروغ و دغل نبود. این مردم یکهو با اونهمه فشاری که از هر طرف سراغشون میاومد، داشتن میرفتن تو شکم مرگ و نابودی.
اینا هنوز علایم دوره کرونا هم نبود، اینا علایم آلامی بود که تو این وضعیت خودش رو نشون داد. دردهایی که از قبل تو همهجای آدما و زندگیشون بود و حالا تو این وضعیت بالا اومد و رفت سر سطر. دیگه تو ماشین نمیتونستم نفس بکشم. گفتم همینجا پیاده میشم. راننده از پشت مشمع نگاهی کرد و گفت هنوز که به تهش نرسیدی! بعد ماشین رو نگه داشت و پیاده شدم. هیچوقت اینقدر از نزدیک مرگاندیشی رو حس نکرده بودم و اینهمه زخم ندیده بودم. کسی که کنار من نشسته بود، هر روز برای مردن بیرون میاومد و به امید مُردن میرفت خونه.
تنها کاری که تونستم براش بکنم، این بود که این خاطره رو تو یادم نگه دارم و این یادداشت رو بنویسم که نه هرگز خواهد خوند و نه هرگز خواهد دید، شاید به دست یه مسئولی برسه و از خجالت بمیره.
نویسنده: سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۴۸