سوگواری بلندمدت؛ اختلال روانی یا احساس طبیعی انسانی؟
مگر ممکن یا پسندیده است که برای یک حس انسانی طبیعی، محدودیت زمانی تعریف کرد؟
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
«ماه نوامبر، هفت سال میشود که همسرم از دنیا رفته. هنوز هر روز سوگواری میکنم و هر روز دلم برایش تنگ میشود و هر روز آرزو میکنم که کاش اینجا بود.» داوینا ریورز تا مدتها فکر میکرد مشکلی جدی دارد. سوگواری شدید داوینا کمکم جای خودش را به نوعی افسردگی داده که رهایی از آن برای او غیرممکن به نظر میرسد. او و همسرش اریک در سال ۱۹۹۸ با هم ازدواج کردند و سه فرزند دختر از این ازدواج به جا مانده.
اریک در سال ۲۰۱۵ در سن ۴۹ سالگی از دنیا رفته است. داوینا میگوید: «اخیرا بابت موضوعی مربوط به یکی از دخترها با برادر اریک صحبت میکردم و به او گفتم اگر اریک بود، کلی از این بابت ذوق میکرد. او جواب داد: «وای، آره. اتفاقا این هفته یادش افتادم و گفتم اگر بود، زندگیهایمان چقدر فرق میکرد.» ولی برای من، این اتفاق هر روز تکرار میشود. همین که از خواب بیدار میشوم و هر وقت میخواهم بخوابم، به او فکر میکنم و دلم برایش تنگ میشود.»
داوینا به صورت آنلاین با زنان دیگری که همسرانشان را از دست دادهاند، آشنا شده و حس میکند که با همه فرق دارد. «آدمهایی را دیدهام که روابط جدیدی را شروع میکنند و ازدواج میکنند و زندگی شادی دارند. من نمیتوانم اینطوری باشم. فکر میکنم همسرم تنها کسی بوده که میتوانستم با او باشم.»
از دست دادن اریک همه چیز زندگی داوینا را تحت تاثیر قرار داده. پنج ماه بعد از مرگ همسرش، کارش را به عنوان متخصص امراض پا از سر گرفته، ولی نتوانسته آن را ادامه دهد. «خیلی سخت بود. این تروما تاثیر وحشتناکی بر من گذاشته بود. درونگرا شده بودم. نمیخواستم باری بر دوش دیگران باشم، به خاطر همین ترجیح دادم از خانه بیرون نروم. دلم نمیخواهد حتی برای پیادهروی هم از خانه بیرون بروم. دلم نمیخواهد کسی من را ببیند. فکر میکنم یک مشکل جدی پیدا کرده باشم.»
مرضِ سوگواری
ایده سوگواری بلندمدت، همیشه ایده بحثبرانگیزی بوده، چون مگر ممکن یا پسندیده است که برای یک حس انسانی طبیعی، محدودیت زمانی تعریف کرد؟ بااینحال، در ماه مارس سال جاری، بعد از سالها بحث و جدل، راهنمای تشخیصی و آماری اختلالهای روانی که از سوی انجمن روانپزشکی آمریکا منتشر میشود و پزشکان از آن به عنوان مرجع تشخیص بیماریها استفاده میکنند، سوگواری بلندمدت را رسما در دسته اختلالهای روانی قرار داده است. بر این اساس، افرادی که بعد از گذشت یک سال، همچنان در وضعیت سوگواری شدید باشند، دچار اختلال روانی تلقی میشوند و درمانشان تحت پوشش بیمه قرار میگیرد. این راهنما در همه کشورها به عنوان مرجع مورد استفاده قرار نمیگیرد، ولی قطعا بر شیوههای تشخیص و درمان اختلالهای روانی در سایر کشورها هم تاثیرگذار خواهد بود.
زدن برچسب اختلال روانی به یک تجربه مشترک انسانی، حرف و حدیثهای زیادی به راه انداخته است. ریورز میگوید: «از اینکه مشکلم به عنوان یک بیماری شناخته شده که نیاز به درمان دارد، ناراحتم. سوگ یک مسئله درونی و شخصی است و اگر من به هر دلیلی درمان نشوم، مشکلم از یک مسئله شخصی به یک مسئله اجتماعی تبدیل میشود، نه پزشکی. فکر میکنم جامعه ما را تحت فشار قرار میدهد تا بر این حس غلبه کنیم و زودتر آن را پشت سر بگذاریم.»
دکتر لوسی سلمن، استاد دانشگاه بریستول و بنیانگذار «فستیوال سوگواری شایسته»، میگوید: «تشخیص جدید انجمن روانپزشکی آمریکا، هم جنبههای مثبت دارد و هم منفی. سالهاست که درباره سازوکار راهنمای تشخیصی و آماری اختلالهای روانی بحثهای زیادی مطرح شده. تشخیص بیماری درباره بعضی افراد میتواند مفید باشد، اما عدهای دیگر از چنین برچسبهایی که سالها همراه آنها باقی میماند، آسیب میبینند. به خاطر همین، فکر میکنم این موضوع یک شمشیر دولبه باشد.»
بعد از توفان
تصور عمومی از سوگ چیزی است که فرد باید از آن بهبودی پیدا کند، ولی دکتر سلمن معتقد است: «رویهمرفته سوگ میتواند یک تجربه واقعا تحولآفرین باشد. میتواند شخصیت شما را به عنوان یک انسان عوض کند. پس این ایده که سوگ چیزی است که از آن عبور میکنید و بعد از پشت سر گذاشتن آن، همان آدمی میشوید که قبلا بودید، چندان درست نیست. سوگ پدیده جالبی است، چون ابعاد روانشناسانه دارد، ولی مسئلهای است که قرار است برای همهمان اتفاق بیفتد و جنبه اجتماعی پررنگی دارد.
بیشتر افراد معمولا به کمک خانواده، دوستان، جامعه و روابط اجتماعیشان حتی با سوگهای عمیق هم کنار میآیند، ولی حدود ۱۰ درصد از آدمها واکنشهای پیچیدهتری به سوگ نشان میدهند. به همین دلیل، در این وضعیت گیر میافتند و درگیر نشخوار ذهنی میشوند. حس میکنند نمیتوانند سوگشان را پشت سر بگذارند و هویت تازهای پیدا میکنند و سوگ را به جزئی از زندگیشان تبدیل میکنند و آن را با خود حمل میکنند. در تعدادی از کسانی که در این دسته قرار میگیرند، احتمالا اختلال سوگواری بلندمدت تشخیص داده میشود و این تشخیص میتواند برایشان مفید باشد. اگر این مسئله رسمیت پیدا کند، چنین گروهی میتوانند از کمک متخصصها بهرهمند شوند.»
به گفته سلمن، در جوامعی که با ادبیات سوگواری آشناتر هستند و میدانند چطور باید از افراد داغدیده حمایت کنند، اقلیت ۱۰ درصدی کمتر با مشکلات جدی ناشی از سوگواری بلندمدت روبهرو میشوند. او میگوید: «تعجب میکنم که بعضی آدمها گاهی از گفتن جمله سادهای مثل «متاسفم که این اتفاق برایت افتاده» هم عاجزند. این که سوگواری بلندمدت اختلال تشخیص داده شود، راهحل مشکل بزرگتری که با آن مواجه هستیم، نیست؛ اینکه جوامع ما سوگواری کردن را خوب بلد نیستند.»
داغداری به سبک ملکه ویکتوریا
ولی سوالی که مطرح میشود، این است که تا کی قرار است چنین احساسی داشته باشیم؟ این درد و آرزومندی و بیسروسامانی تا کی قرار است ادامه پیدا کند؟ حقیقت این است که نمیتوان یک بازه زمانی برای آن تعیین کرد، ولی عموما معیار سنجش ما این است که عملکرد طبیعی افراد مختل نشود. تا زمانی که عملکرد طبیعی فرد مختل نشود، سوگواری او طبیعی قلمداد میشود، ولی نباید انتظار داشت همه ناباوری و احساسات منفی بهسرعت محو شود. این احساسات به احتمال زیاد بیشتر از یک سال دوام خواهند داشت.
دکتر برندی شیلیس میگوید: «فائق آمدن بر سوگ، یک مسئله مدرن است. در قرن نوزدهم، مردم آشکارا سوگواری میکردند. ملکه ویکتوریا باقی عمرش را به سوگ همسرش نشست. هیچوقت از سیاه پوشیدن دست نکشید و هیچکس نگفت ملکه دارد زیادهروی میکند. سوگواری کردن قواعدی داشت. مثلا دوره سوگواری برای زنی که شوهر از دست داده بود، نسبت به مرد همسرازدستداده بیشتر بود. اگر فرزند از دست میدادی، وضعیت فرق میکرد. بنابراین مدت سوگواری متناسب با نوع سوگ تنظیم میشد. وقتی کسی دوره سوگواری را میگذراند، از لحاظ سبک زندگی و نوع پوشش قابل تشخیص بود. آنها با عمومی کردن سوگواری، آن را عادیسازی میکردند.»
سوگواری زیر سایه سرمایهداری
در قرنهای گذشته، کودکان زیادی قبل از سن پنجسالگی تلف میشدند و مردم از بیماریهایی میمردند که امروز دیگر کشنده نیست. بنابراین فقدان بیشتر و آشکارتر اتفاق میافتاد و وضعیت سوگواری وضعیتی عادی قلمداد میشد. شیلیس میگوید: «در جهان غرب ما از امتیازهایی برخورداریم و در مقابل مرگ و مردن گارد میگیریم. وقتی مریض میشویم، به بیمارستان میرویم تا کسی شاهد مرگمان نباشد. این تغییرات به شکل تدریجی اتفاق افتاده. علاوه بر پیشرفت علم پزشکی و افزایش امید به زندگی، ظهور سرمایهداری و اهمیت پیدا کردن بهرهوری در دوران پس از جنگ هم بر این قضیه تاثیرگذار بوده. ایده ارتقای بهرهوری به عنوان مطلوبترین وضعیت ممکن، بیشتر از آنکه غربی باشد، آمریکایی است.
در چنین جوامعی جایی برای سوگواری و بیماری و حتی مراقبت از فرزندان باقی نمیماند. ما مفهومی ساختگی خلق کردهایم که بر طبق آن، وضعیت عادی وضعیتی است که فرد سوگوار نباشد. بدیهی است که در چنین شرایطی سوگواری وضعیتی بیمارگونه قلمداد شود و این باور شکل بگیرد که اگر سوگواری ادامه پیدا کند، فرد یک سبک زندگی غیرطبیعی را در پیش گرفته است. وقتی کسی را از دست میدهی، انگار عضوی از بدنت را از دست داده باشی. این وضعیت مثل سرماخوردگی نیست که فرد فورا از آن بهبودی پیدا کند. مثل آن است که دست یا پایت قطع شده باشد و حالا مجبور باشی خودت را با شرایط جدید وفق بدهی. پس هیچکدام از کارهایت دیگر مثل قبل انجام نمیشود.»
همه انتظار دارند سوگ با گذشت زمان کمرنگ شود، ولی نمیشود. اتفاقی که میافتد، این است که جهان فرد حول محور سوگ شکل میگیرد. سوگ مثل اثر انگشت، منحصربهفرد است و هر کس به شیوه خودش سوگواری میکند. هیچ قاعدهای وجود ندارد و روش هیچکس از دیگری برتر نیست. سوگ میتواند تمام فرضیات آدمی را نسبت به دنیای پیرامونش به چالش بکشد. بعد از توفان، دیگر آن آدم پیشین نیستی؛ آنچه تو را نکشته، لزوما قویترت نکرده، بلکه از تو آدم متفاوتی ساخته که به دنیا جور دیگری نگاه میکند.
نویسنده: مریم عربی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۷۲