از روزنامهنویسی و روزنامهنگاری
یادداشتهایی از بهروز گرانپایه، هادی خانیکی و علی دهقان به مناسبت روز خبرنگار
یادداشتهایی از بهروز گرانپایه، هادی خانیکی و علی دهقان
چند خاطره خبرنگارانه از ب-گرامی
بهروز گرانپایه، روزنامهنگار و مدرس روزنامهنگاری
روز خبرنگار یا روزنامهنگار؟ آیا این دو با هم فرق دارند؟ به طور اجمال باید گفت بله فرق دارند، ولی با هم غریبه نیستند و هر دو در یک خانواده میگنجند. روزنامهنگار شاملتر و کلانتر است. روزنامهنگار ممکن است گزارشگر یا ستوننویس، دبیر یا سردبیر باشد، ولی خبرنگار نباشد. من هیچگاه خبرنگار نبودهام، اما مثل بعضیها از مادر هم سردبیر متولد نشدهام! خب بگذریم. این را نوشتم تا چندتا خاطره روزنامهنگارانه بگویم.
یک) اولین خاطره مربوط است به زمان دانشجویی در شیراز، سال ۵۵ و یادداشتی که برای روزنامه دیواری دانشگاه نوشتم. اسم یادداشت «کورش آسوده بخواب که ما بیداریم» بود. مطلب در نقد رژیم شاه بود، دستنویس من به دست ساواک افتاد و به جرم توهین به شخص اول مملکت به چهار سال زندان محکوم شدم. بعد از یک سال و نیم انقلاب شد و آزاد شدم.
دو) سال ۶۲، در روزنامه کیهان مقالهای دو قسمتی نوشتم با امضای «ب-گرانپایه» و با اشاره به مسلمان شدن روژه گارودی در فرانسه، که اندیشمند برجستهای بود و پیشتر باورمندانه درباره مارکسیسم بسیار قلم زده بود، استدلال کردم که اعترافات احسان طبری (نظریهپرداز حزب توده) و اعلام وفاداریاش به اسلام میتواند صادقانه باشد. هرچند طبری در زندان دگرگون شده بود و این نکته تردید ایجاد میکرد. بههرحال او پیشینه مطالعات دینی و عرفانی گستردهای داشت.
حدود دو سال بعد که با هماهنگی وزارت اطلاعات برای بازدید به موسسه کیهان آمد و مرا به او معرفی کردند، درحالیکه در کنار او ایستاده بودم، با شوقی در سیما و رضایتی در صدا گفت: خیلی خوشحالم که شما را میبینم. تصور میکردم نام مستعاری است و وجود خارجی ندارد. حرف بسیاری در این جمله بود. به نظر میرسید میپنداشت کسی حرف او را باور نکرده و آن مقاله یک بازی رسانهای بوده است.
سه) در سالهای ۶۳ تا ۶۷ ستوننویس ثابت روزنامه کیهان بودم و با توجه به شرایط جنگی در تفسیر و تحلیل موضوعات مربوط به جنگ یادداشتهای زیادی مینوشتم. یک روز که برای انجام کاری شخصی چند ساعتی دیرتر به روزنامه رسیدم، از دوستان سردبیری، یکی پرسید کجا بودی؟ رحیم صفوی آمده بود روزنامه و تشکر میکرد از «ب-گرامی» و یادداشتهای روشنگر و روحیهبخشی که مینویسد. او آن ایام جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه بود و ب-گرامی نام من بود برای یادداشتهایی که در کیهان آن سالها مینوشتم.
چهار) آقای خاتمی که نماینده امام در موسسه کیهان بود، بهندرت به روزنامه میآمد. نخستین بار که در زمان فعالیت من به تحریریه آمد و از کنار میز من که دبیر گروه اندیشه بودم، میگذشت، به نظرم آقای خانیکی که عضو سردبیری بود، مرا معرفی کرد و گفت: ب-گرامی ایشان هستن. آقای خاتمی گفت: همون که خوب، ولی بد مینویسه! و بعد در اتاق شیشهای سردبیری ادامه داده بود که نوشتههای ایشان قشنگ و خوب است، اما در بعضی موارد در نقد مسئولان لحن گزنده و نیشداری دارد!
پنج) این مورد مربوط است به تیتر و مطلب «بایکوت مبارزه». پس از نمایش عمومی فیلم «بایکوت» ساخته محسن مخملباف، یادداشت مفصلی در نقد این فیلم از طرف سردبیری به من داده شد تا برای چاپ در صفحه آماده کنم. من تیتر «بایکوت مبارزه» را انتخاب کردم و مطلب با همین عنوان چاپ شد. فردای آن روز حسین خسروجردی (نقاش و گرافیست معروف) که آن روزها از همکاران و ارادتمندان مخملباف محسوب میشد و برای صفحات روزنامه هم طرح میکشید و رابطه خوبی هم با او داشتم، عصبانی به روزنامه آمد و از چاپ این مطلب بهشدت گله کرد که برای تخریب مخملباف نوشته شده. بعدا یکی از همکاران گفت چون نمیدانسته تهیه و تنظیم مطلب کار چه کسی بوده، قصد برخورد فیزیکی و دعوا داشته! که به خیر گذشت.
خبرنگاری؛ هنر گفتوگو
هادی خانیکی، استاد علوم ارتباطات
در آستانه عمل برای تعیین تکلیف رابطه همنشینی من و این مهمان ناخوانده، بیماری سرطانم، ترغیب شدم که برای نکوداشت نام «خبرنگار» و یاد آن روز تلخ شهادت محمود صارمی، خبرنگار دردآشنای ایرانی، در اسارتگاه جمود و جهل و جور طالبان چیزی بنویسم.
خبرنگار برای من پارهای از منظومه زندگی ارتباطاتی من است؛ یا دوستان قدیماند و صاحبان تجربههای کمنظیر، یا دانشآموختگان و دانشجویان جدیدند و نوآوران عرصه ارتباطات و رسانههای نوین. از هر دو همیشه آموختهام و همچنان میآموزم و دوست دارم که جهان زیستشان به دور از بیم و هراس و رنج و مصیبت باشد و دنیایی سرشار از عشق و شور و امید باشد.
میدانم که متاسفانه چنین نیست و روزنامهنگار و خبرنگار کهنسال و میانسال و جوان یا در غم ناناند، یا در اندیشه امنیت و آزادی و بیم مدام از دست دادن ایده جای شوقوشور و گفتوگو را بر آنان تنگ میکند. خبرنگار «زبان حال جامعه است»؛ زبانی که فراتر از قیلوقال است. فقط فن نیست، حتی دانش صرف هم نیست، نوعی فهم مبتنی بر دغدغهمندی، آرمانگرایی و کنشگری است.
خبرنگار روزنامهنگاری است که باید میدان مجاز دویدن در پی حقیقت داشته باشد، بتواند از قالبهای مانع دانستن و فهمیدن بهآسانی بگذرد و به دریافتها و داشتههای جدید و موثر بهراحتی دسترسی پیدا کند. خبرنگار علاوه بر آنکه گزارشگر بیطرف رویدادها در عرصههای خرد و کلان اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و علمی است، درعینحال به واسطه نقشآفرینی در جلب توجه افکار عمومی مولد خبر نیز هست. به این اعتبار خبرنگار یک کنشگر فعال مدنی است که میتواند در خلق امید، توانمندسازی جامعه و افزایش سرمایههای اجتماعی تاثیرگذار باشد.
خبرنگاری هنر گفتوگو و کشف و خلق فرصتهایی است برای بالا بردن حد گشودگی جامعه در زمینههای مختلف، اما ایفای همه این نقشها لوازمی دارد که در کانون آنها امنیت بخشیدن فکری حقوقی سیاسی و معیشتی به خبرنگار و خبرنگاری است. در منزلگاه ناامن و در خانه بر روی آب نه میتوان بهدرستی اندیشه ورزید و نه بهخوبی کنشگری کرد. امیدوارم همانگونه که بارها نوشتهام، نویسندگان و خبرنگاران چلچراغی که از جنس فرهنگاند، در این فرایند هم باز سختجانی کنند و از میان پارهفرهنگ نسلی خود راهی نو، مستمر و موثر بگشایند.
برادر همین…؟!
علی دهقان، سردبیر روزنامه شرق
سالهای ۷۹ تا ۸۲ در یکی از ضمیمههای روزنامه همشهری کار میکردم، جوان بودم و آنقدر کوچک که گاهی حتی دستم نمیرسید ستارهها را در رویاهای خودم جابهجا کنم، اما با تمام وجودم تلاش میکردم که به اندازه محدوده قلبم، زیر نور آفتاب، رویاهایی بسازم و برای تبدیلش، از زمین به هوا بروم و از هوا روی فرق زمین پهن شوم. آن سالها را خیلی دوست دارم، دقیقا همان سه سالی که در من تمام نمیشوند و ثانیهبهثانیهاش در امتدادم کش میآیند.
شاید به این خاطر که در آن سه سال بخشی از کارم نوشتن گزارش سفر بود. خیلی وقتها تنها راهی سفر میشدم. یک دوربین زنیت میانداختم روی دوشم و جایی در خط افق محو میشدم. گاهی هم امید صالحی که عکاس بود و از دلش حکم میگرفت، پابهپایم میآمد. قطعا سالهای سفر، بهترین سالهای کاریام بودهاند. هنوز به خودم میگویم، فقط آن سه سال از صمیم قلب روزنامهنگار بودم، چون در جغرافیایی به نام حرکت، سفر، درد و دغدغه معنا میشدم. در گوشههایی از سرزمینم تاولهایی میدیدم که برای رسیدن به روزنامه و نوشتن آنها دچار سندرم بیقراری میشدم.
همین چند سال پیش، بعد از سالها اتفاقی افتاد که تمام خاطرات روزهای سفر و گزارش را دوباره برایم زنده کرد. سال ۸۲ کردستان بودم. قرار بود چند روزی در کوههای منطقه بچرخم و از کولبرها گزارش بنویسم. یک بلد محلی داشتم. دو سالی از من جوانتر بود. نامش را به یاد نمیآورم، اما همیشه تصویرش در ذهنم هست. پای چپش از زانو مصنوعی بود، یادگار مینهای جنگ، اما با همان پاکوه را از نفس میانداخت.
چند شبی که با هم بودیم، او در دل کوه کُردی میخواند. منم در سازدهنی کوچکم فوت میکردم. روز آخر نمیدانم چه شد که سازدهنیام را با اصرار به او یادگار دادم. سالها گذشت. اوایل دیماه ۹۸ بود. حداقل ۱۶ سال بعد. چند وقتی میشد تقریبا کارم چیز دیگری بود. یک روز دوستی از روزنامه سابقم تماس گرفت. گفت یک نفر با لباس کردی و پاهایی که تراز نبودند… آمد، بستهای را با زور به امانت گذاشت اینجا و رفت. میگفت خود دانید، این برای آدمی به این نام است و در یکی از این روزنامهها همکار شماست، بگردید پیدایش کنید، اگر میتوانید تحویلش دهید، اگر هم نمیتوانید…
فردای آن روز وقتی بسته را باز کردم، برای چند دقیقهای گیج بودم. پاهایم روی زمین نبود. تنم یخ زد و چشمانم خیس شدند. همان سازدهنی بود. در یک کاغذ کوچک هم نوشته بود: «برادر همین؟ رفتی؟ دلمان پوسید، کردستان را فراموش کردی؟ فرهاد و آزاد هم که مردند. نمیخواهی دوباره بیایی و بنویسی که ما تنمان درد میکند.» داغ شدم از رد نگاهی که جا مانده بود و آدمی که نامش را به یاد نمیآوردم!
… و طعم میوه ممنوع
که تا تنفس سنگ
ادامه خواهد داشت
و درد
هنوز ادامه دارد…
(قیصر جان امینپور)
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۷۲